بحث و تبادل نظر در مورد سری Silent Hill (خلاصه داستان در پست اول)

علاقه دارید کدام نسخه از سری بازی سایلنت هیل ریمیک بشود؟


  • مجموع رای دهنده‌ها
    39

Silent Dream

In madness you dwell
کاربر سایت
shf_banner.png

پس از گذشت ده سال از انتشار آخرین نسخه سایلنت هیل بالاخره کونامی در اکتبر سال 2022 نسخه جدیدی از این سری را با نام Silent Hill ƒ معرفی کرد. داستان بازی کاملا جدید خواهد بود و در سال 1960 و در ژاپن رخ میدهد و دنیایی زیبا ولی در عین حال وحشتناک را به تصویر میکشد. این بازی توسط NeoBards Entertainment در حال ساخت است و هنوز تاریخ انتشار آن مشخص نیست.
به روز میشود...

wire.png

داستان کامل و تحلیل سایلنت هیل 1 به صورت ویدیویی

163949 163950

داستان سایلت هیل 1 را به صورت ویدیویی در یوتوب مشاهده کنید​

داستان کامل و تحلیل سایلنت هیل 2 به صورت ویدیویی

163952 172258

داستان سایلت هیل 2 را به صورت ویدیویی در یوتوب مشاهده کنید​
re.jpg

جیمزساندرلند پس از دریافت نامه‌ای از همسرش مری شپرد-ساندرلند که سه سال پیش به دلیل یک بیماری لاعلاج درگذشته بود، به شهر سایلنت هیل می‌رود.نامه ادعا می‌کند که مری در «مکان مخصوصشان» منتظر اوست، که این موضوع باعث می‌شود جیمز سردرگم شود، زیرا کل شهر «مکان مخصوض» آن‌ها بود. با وجود اینکه شک دارد که نامه واقعاً توسط مری نوشته شده باشد، جیمز تصمیم می‌گیرد به دنبال او در شهر بگردد. جیمز پس از ترک observationdeck وعبور از مسیری طولانی وارد گورستان می‌شود درآنجا با آنجلا اوروسکو، زنی جوان و عصبی که به دنبال مادرش میگردد روبرو میشود و از او راهنمایی می‌خواهد.او راه را نشان می‌دهد اما به او هشدار می‌دهد که ممکن است شهر خطرناک باشد، اما جیمز هشدارهای او را نادیده می‌گیرد و می‌گوید که اهمیتی نمی‌دهد که خطرناک باشد و قصد داردفردگمشده خود را پیدا کند.قبل از اینکه جیمز راه خود را ادامه دهد,هردو برای یکدیگر آرزوی موفقیت می‌کنند.

way.jpg

وقتی جیمز به سايلنت هيل می‌رسد، متوجه می‌شود که شهر به مانند چند سال پیش که به آنجا رفته بودند، نیست. علاوه بر مه مرموزی که همه جا را پوشانده، شهر خالی از سکنه شده و در حال پوسیدن است.موجودات مبهم و انسان‌نما در خیابان‌ها پرسه می‌زنند و هر زمان ممکن است به جیمز حمله کنند. جیمز با کاوش درشهر متروکه، یک دستگاه پخش موسیقی خراب را تعمیر می‌کند که خاطراتش را از زمانی که او و مری از پارک رزواتر بازدید کردند، زنده می‌کند. با تعیین پارک به عنوان «مکان مخصوشان» ، جیمز راه خود را ادامه می‌دهد اما متوجه می‌شود که مسیر منتهی به پارک مسدود است.جیمز هنگام عبور از یک مجتمع آپارتمانی به اسم woodside appartement با دختربچه ای برخورد می‌کند که مانع پیشرفت او می‌شود و سپس با مردی چاق به نام ادی دامبروفسکی، روبرو می‌شود که از دیدن جسدی وحشت‌زده شده است و جیمز به او توصیه می‌کند که شهر را ترک کند. جیمز چندین بار با موجودی که کلاهی هرمی شکل بر سر دارد روبرو می‌شود. سپس از طریق دری وارد آپارتمان Blue Creek می‌شود, در اینجا جیمز برای اولین بار وارد دنیایی دیگرمیشود. در یکی از اتاق ها, جیمز آنجلا را افسرده در مقابل یک آینه بزرگ پیدا می‌کند که چاقویی در دستش دارد و به خودکشی فکر می‌کند. او سعی می‌کند آنجلا را منصرف کند و راه دیگری را به او نشان دهد، اگرچه آنجلا معتقد است که هر دوی آن‌ها سزاوار مرگ هستند. وقتی جیمز می‌گوید که مثل او نیست، آنجلا از جیمز می‌پرسد که آیا از مرگ می‌ترسد، اما بلافاصله عذرخواهی می‌کند.جیمز بعد از نشان دادن عکس مری از آنجلا می‌پرسد که آیا اورا دیده است یا نه، اما پس از اینکه به او اطلاع می‌دهد که مری سه سال پیش فوت کرده است، آنجلا احساس ناراحتی و آشفتگی می‌کند و به او می‌گوید که می‌خواهد جستجوی خود را برای پیدا کردن مادرش ادامه دهد.آنجلا از جیمز می‌خواهد که چاقویش را بگیرد، زیرا از کاری که ممکن است انجام دهد می‌ترسد، اما ناخواسته هنگامی که جیمز برای گرفتن چاقو تلاش می‌کند واکنشی که از روی ترس است از خود نشان میدهد و او را تهدید میکند و در حالی که وحشت‌زده شده است از آنجا فرار می‌کند. درنهایت جیمز موفق می‌شود از آپارتمان بیرون برود و دوباره پا در شهر بگذارد.

wood.jpg

در مسیر خود، جیمز دوباره با دختربچه روبرو می‌شود که در حال زمزمه کردن چیزی است و بر روی دیوار نشسته است. او نسبت به جیمز رفتاری خصمانه دارد و میگوید که تو هرگز مری را دوست نداشتی.این حرف باعث سردرگمی جیمز می‌شود، اما قبل از اینکه بتواند اطلاعات بیشتری از او کسب کند، از طرف دیگر دیوار می‌پرد. جیمز با رسیدن به پارک رزواتر، با شخصیت ماریا روبرو می‌شود که شباهت‌های زیادی به همسرش دارد اما رفتاری متفاوت از مری دارد. او پیشنهاد می‌کند تا به جیمز در جستجوی مکان‌هایی که ممکن است «مکان مخصوض» آن‌ها باشد، کمک کند. با توجه به اینکه مقصد آن‌ها توسط جاده‌ای فروریخته مسدود شده است، مجبور میشوند از یک کلوپ شبانه عبور کنند. که در آنجا جیمز از ماریا می‌پرسد که آیا دیوانه شده است که فکر می‌کند همسرش می‌تواند در شهر باشد، اما ماریا دیدی امیدوارنه به این موضوع دارد و جیمز را وسوسه می‌کند که نوشیدنی بنوشد ولی جیمز امتناع می‌کند. ماریا, او را به یک باغی که در آن نزدیکی است هدایت می‌کند اما هنوز هیچ نشانی از مری پیدا نمی‌کند.جیمز از عدم پیشرفت و تردید در مورد وضعیت ذهنی خود ابراز ناامیدی می‌کند اما ماریا او را آرام می‌کند و پیشنهاد می‌کند که مکان‌های بیشتری را با هم جستجو کنند.

night.jpg

ناگهان صدای جیغی از یک تئاتر محلی می‌آید، جیمز تصمیم می‌گیرد آنجا را بررسی کند اما ماریا ترجیح میدهد که بیرون منتظر او بماند. او دختربچه و ادی را پیدا می‌کند، دختربچه ترسیده و پنهان می‌شود. جیمز با ادی صحبت می‌کند. ادی نام دختر کوچک که لورا است را فاش می‌کند. جیمز به دنبال او میگردد.در خارج از تئاتر ماریا, لورا را می‌بیند که به سمت بیمارستان بروکهاون می‌رود و سپس هر دو به دنبال او می‌روند. درحین کاوش در بیمارستان، ماریا بیمار می‌شود و به طور موقت در یکی از اتاق ها استراحت می‌کند در حالی که جیمز به جستجوی لورا میپردازد و او را تا طبقه سوم تعقیب می‌کند اما با دری بسته روبرو میشود. سرانجام، جیمز لورا را پیدا میکند و از او می‌پرسد چگونه مری را می‌شناسد، لورا میگوید که او را از یک سال پیش می‌شناسد، اما جیمز به دلیل تناقض آشکار در باور خود و حرف‌های لورا عصبانی می‌شود. لورا ناراحت میشود و سعی می‌کند فرار کند اما جیمز که نگران امنیت اوست از این کار جلوگیری میکند. با این حال، لورا جیمز را در اتاقی به بهانه اینکه نامه مری در آنجاست حبس میکند. اما در همان حین هیولایی که از سقف آویزان است وارد آنجا می‌شود و به جیمز حمله میکند, او موجود را می‌کشد اما بعداً توسط یکی دیگر از آن‌ها ربوده می‌شود.

trap.jpg

جیمز به دنیای دیگر بیمارستان منتقل می‌شود، در آنجا به اتاق ماریا بازمی‌گردد اما اثری از او نیست. در نهایت بعداً او را در زیرزمین بیمارستان پیدا می‌کند؛ با این حال، ماریا عصبانی می‌شود و ادعا می‌کند که جیمز او را رها کرده است و به نظر نمی‌رسد که اهمیت دهد که او هنوز زنده است و او را متهم می‌کند که فقط به همسر مرده اش اهمیت می‌دهد. پس از آرام شدن ماریا، آن‌ها جستجوی خود را برای پیدا کردن لورا ادامه می‌دهند. درحین کاوش در زیرزمین، ماریا احساس ناراحتی و اضطراب می‌کند اما جیمز او را آرام می‌کند و سپس وارد راهرویی میشوند.ناگهان، کله هرمی دوباره ظاهر می‌شود و آن‌هارا تعقیب میکند، جیمز از ماریا پیشی می‌گیرد و به یک آسانسور می‌رسد باوجود تلاش‌های جیمز برای باز نگه داشتن درب,، ماریا قادر به ورود به آسانسور نیست و کله هرمی او را میکشد. جیمز تنها و غمگین از دست دادن ماریا، تصمیم می‌گیرد تمرکز خود را بر پیدا کردن لورا که از بیمارستان فرار کرده است، بگذارد.
هوا تاریک شده است. جیمز از بیمارستان بیرون میاید و به دنبال لورا می‌رود اما او را گم میکند. در پارک رزواتر، با آنجلا روبرو می‌شود که از این فکر که مادرش دیگر در شهر نیست و نمی‌خواهد او را ببیند ناامید شده است. جیمز از او می‌پرسد که آیا دختر کوچکی را دیده است یا نه. با این حال، آنجلا با شنیدن آن گویی که یه یاد چیز وحشتناکی افتاده است از آنجا میرود و جیمز را دوباره تنها می‌گذارد. با پیدا کردن یک سرنخ، جیمز به انجمن تاریخی شهر می‌رود که به زندان تولوکا منتقل می‌شود و با ادی که به نظردیوانه شده است روبرو می‌شود. او ظاهراً از کشتن لذت می‌برد و سپس از آنجا می‌رود.با کاوش بیشتر در زندان، جیمز سر از یک هزارتو در میآورد.

angela.jpg
در داخل آنجا، جیمز از قتل پدر آنجلا، مردی مست و خشن که او را مورد آزار و اذیت قرار میداده است، مطلع می‌شود. موجودی عجیبی در آنجا حضور دارد که که آنجلا آن را پدر صدا میزند و به جیمز التماس می‌کند که به او بگوید که "خوب خواهد بود". جیمز که گیج شده است با Abstract Daddy، که نمادی از پدر آنجلا است مبارزه میکند. او موجود را می‌کشد و آنجلا ضربه نهایی را وارد می‌کند. جیمز سعی می‌کند آنجلا را آرام کند اما او خشمگین میشود و ادعا می‌کند که مردانی مثل او فقط به دنبال«یک چیز» هستند اما جیمز می‌گوید که فقط به دنبال همسرش است.آنجلا او را متهم می‌کند که دیگر نمی‌خواسته همسرش اطرافش باشد و احتمالا قبلاً زن دیگری را پیدا کرده است. جیمز با عصبانیت آن حرف ها را رد می‌کند. با دیدن واکنش جیمز، آنجلا برای ادامه جستجوی خود می‌رود.
در اعماق هزارتو، جیمز ماریا را پیدا می‌کند که به طرز معجزه‌آسایی زنده است و در یک سلول زندانی شده. اما او رفتاری عجیب دارد و به دلیلی نامعلوم، به نظر می رسد که او خاطرات همسر جیمز را دارد .ماریا ادعا می‌کند که آن‌ها فقط در زیرزمین بیمارستان از هم جدا شده‌اند و او کشته نشده است. او میگوید که تو همیشه فراموشکار بودی و به من گفته بوده که همه چیز رو برداشتی ولی نواری که با هم ضبط کردیم را فراموش کردی که برداری. جیمز از این موضوع کاملاً گیج شده است اما قول می‌دهد که راهی پیدا کند تا بتواند به آن طرف سلول برود. اما پس از رسیدن به طرف دیگر سلول، ماریا را پیدا میکند که به طرز مرموزی مرده است و بر روی پوستش ضایعاتی دیده میشود.

maria.jpg
جیمز به راه خود ادامه میدهد و در نهایت با ادی روبرو می‌شود که در طول زندگی‌اش از طرف دیگران مورد تمسخر قرار میگرفته و حال دچار فروپاشی روانی شده است. او جیمز را متهم می‌کند که از اولین برخوردشان او رامسخره میکرده است و سپس به انبار گوشت فرار می‌کند جایی که با خوشحالی اعتراف می‌کند قبل از ورود به شهر, یک قلدر را مجروح کرده و سگش را کشته است. جیمز مجبور می‌شود برای دفاع از خود ادی را بکشد سپس از آنجا بیرون می‌رود و با قایقی که در کنار دریاچه تولوکا قرار دارد به سمت هتل لیک ویو میرود. در آنجا لورا راملاقات می‌کند و از او کمک می‌خواهد تا مری را پیدا کند.

edd.jpg

لورا نامه‌ای را به او می‌دهد که از پرستار مراقب‌شان، راشل، دزدیده است. مری در نامه نوشته که اگر اوضاع به گونه ای دیگر بود دوست داشت تا او را به فرزند خواندگی بگیرد او و تبریک تولد ۸ سالگی نوشته است, همچنین از او میخواسته تا با جیمز مهربانت برخورد کند ، با ادعای لورا مبنی بر اینکه او هفته گذشته ۸ ساله شده است، ارائه می‌دهد.جیمز امیدوار است که مری هنوز زنده باشد زیرا این با باور دیرینه‌اش درمورد مرگ مری در 3سال پیش مغایرت دارد. علاوه بر این، لورا فاش می‌کند که مری نامه‌ای برای جیمز نوشته بود که او آن را نگه داشته است.لورا میگوید که در ابتدا قصد پنهان کردن آن را داشته است اما حالا تصمیم گرفته است که طبق خواسته‌ مری عمل کند و آن را به جیمز بدهد.لورا پاکت نامه را به جیمز میدهد اما متوجه می‌شود که نامه‌ای در آن نیست.لورا از ترس اینکه ممکن است آن را انداخته باشد، از آنجا میرود تا اطراف را جستجو کند. درهمین حال، جیمز متوجه می‌شود که نوار تعطیلات آن‌ها در بخش کارمندان در طبقه اول نگهداری می‌شود. با بازیابی نوار و دسترسی به اتاقی که زمانی با مری در آنجا تعطیلات را سپری میکردند، جیمز نوار را پخش می‌کند. در آن آخرین لحظات شادی که با مری داشتن پخش میشود, ناگهان تصویری اتاقی نشان داده میشود که در آن مری خوابیده است, جیمز بر بالای سر او میرود و با بالش او را خفه میکند و در اینجا فیلم یه پایان میرسد. جیمز بی‌صدا می‌نشیند و او با حقیقت روبرو می‌شود. کمی بعد، لورا جیمز را پیدا می‌کند که تصمیم می‌گیرد حقیقت را به او بگوید. لورا دلشکسته و عصبانی می‌شود و با گریه از اتاق خارج می‌شود.

lakev.jpg

هتل حال به مکانی سوخته و زنگ زده تبدیل میشود. جیمز همچنان بر روی مبل نشسته که ناگهان صدای مری به طور ناواضحی از رادیو پخش می‌شود که از او می‌خواهد پیدایش کند. جیمز دوباره به جستجو میپردازد و با آنجلا که بر روی راه پله که در حال سوختن است روبرو میشود. آنجلا ابتدا او را با مادرش اشتباه می‌گیرد اما متوجه می‌شود و عذرخواهی میکند. او از جیمز تشکر می‌کند که قبلاً نجاتش داده است، اما آرزو می‌کند که کاش هرگز این کار را نمی‌کرد و او را به حال خود رها می‌کرد. آنجلا از او می‌خواهد که چاقویش را پس بدهد اما جیمز امتناع می‌کند. آنجلا از او می‌پرسد که آیا آن را برای خودش نگه داشته است، اما او پاسخ نمی‌دهد. وقتی آنجلا از پله‌ها بالا می‌رود، جیمز می‌گوید این اتاق مثل جهنم داغ است، که آنجلا پاسخ می‌دهد برای او«همیشه اینطور بوده است».جیمز که نمی‌تواند بیشتر به او کمک کند، آنجا را ترک می‌کند. در لابی، او ماریا را پیدا می‌کند که دوباره زنده شده است و این بار توسط دو کله هرمی کشته می‌شود. جیمز متوجه می‌شود که آن‌ها در نتیجه میل او به مجازات ایجاد شده‌اند، اما از آنجاییکه دیگر به آن‌ها نیازی ندارد، 2کله هرمی پس از ضعیف شدن کافی توسط جیمز، خودکشی می‌کنند. جیمز به یک راهرو هدایت می‌شود، در آنجا مکالمه ای بین او و زمانی که مری زنده بود پخش میشود. جیمز برای او گل آورده است، اما مری آن‌ها را رد میکند و با عصبانیت بر سر جیمز فریاد میزند و میگوید آنقدر منزجر کننده است که لیاقت آن‌ گلهای زیبا را ندارد و از جیمز میخواهد که از اتاق بیرون برود اما کمی بعد با التماس می‌خواهد که او را ترک نکند.

در نهایت جیمز از طریق راهرو و چندین راه پله به پشت بام می‌رسد و درآنجا با یک چهره آشنا روبرو می‌شود که منتظر اوست.

شخصیت ها

james_sunderland.png
mary_shepherd_sunderland.png
maria.png
angela_orosco.png
laura.png
eddie_dombrowski.png
پس از دریافت نامه‌ای از همسرش که سه سال پیش فوت کرده است، جیمز به مکانی می‌آید که خاطرات بسیاری را در آن با هم داشتند: سایلنت هیل، به امید اینکه برای آخرین بار او را ببیند.​
همسر مهربان و دوست‌داشتنی جیمز که سه سال پیش بر اثر بیماری نامعلومی درگذشت.​
این زن زیبا می‌تواند دوقلوی مری باشد. صورتش، صدایش...با این حال، تیپ و شخصیتش کاملاً متفاوت است. چطور ممکن است؟​
زنی جوان که به دنبال مادرش در سایلنت هیل است. او آشکارا از این مکان می‌ترسد.​
دختربچه ای که ظاهراً با مری دوست است. اگرچه لورا، مانند جیمز، به دنبال مری در سایلنت هیل است، اما به دلایلی از او بسیار بدش می‌آید.​
ادی انسانی ساده و بی‌آزار به نظر می‌رسد، اما در درون از آسیب دیدن می‌ترسد. دلیل سفر او به سایلنت هیل مشخص نیست.​
نویسنده ای به نام Harry Mason و همسرش در حین عبور از یک جاده، نوزادی را یافته و نام او را شریل می‌گذارند. چهار سال بعد همسر هری فوت می‌کند. سه سال پس از فوت همسرش، هری بنا به دلایلی تصمیم می‌گیرد با شریل به شهری که وی را در نزدیکی آن یافته بودند سفر کند. شب هنگام، در جاده‌ی کنار شهر، پلیسی موتورسوار از کنار آنها عبور کرده و توجه هری را جلب می کند. اندکی جلوتر، هری متوجه موتور پلیسی میشود که بدون سرنشین در کنار جاده افتاده در همین حین، در روبروی خود دختری را وسط جاده می‌بیند. برای اجتناب از تصادف با او، دیوانه‌وار فرمان را می چرخاند. اما ماشین منحرف شده و به دره‌ی کناری سقوط می‌کند. هری پس از به هوش آمدن، متوجه غیبت شریل می‌شود. در حین جستجو، شبح شریل را می‌بیند و به دنبال او می‌دود. در انتهای معبری تنگ، ناگهان همه‌چیز در تاریکی فرو می‌رود و چهره آنجا تغییر می‌کند. هری مصمم ادامه ‌می‌دهد اما در اثر حمله‌ی چند موجود هیولا مانند به حالت مرگ روی زمین می‌افتد.
وقتی هری بعد از آن حادثه در کافه ای بیدار می‌شود، با همان پلیس روبرو می‌شود. آنها با هم از اتفاقات عجیب شهر و حالت غیرعادی آن سخن می‌گویند. پلیس Cybil Bennet‌ نام دارد و به هری در یافتن شریل کمک می‌کند. حالت عادی شهر اینگونه است: خالی از سکنه، فرو رفته در مه، محصور شده توسط دره‌های عمیق و پر از هیولا. اما در حالت غیر عادی به تمامی این موارد تاریکی مطلق تکه گوشت های آویزان از در و دیوار سکوتی مرگبارتر هم اضافه میشود . هری در جستجوی شریل به مکان‌های زیادی از شهر مراجعه می‌کند: مدرسه، کلیسا، بیمارستان، فاضلاب، پارک تفریحی و در بعضی از آنها با شخصیت‌هایی آشنا می‌شود. با پیرزن عجیبی به نام Dahlia Gillespie در کلیسا، دکتر Michael Kaufmann و پرستاری به نام Lisa Garland در بیمارستان. همچنین مرتب شبح دختری را می‌بیند که باعث تصادف او شده بود به نام Alessa. دالیا اطلاعات زیادی درباره‌ی هری و شهر دارد دکتر کافمن و لیزا هم هر کدام مطالب جدیدی به اطلاعات هری اضافه میکنند. در طول بازی اطلاعات زیادی از شهر به دست می‌آوریم خواه از لابلای روزنامه‌های باطله و کتاب‌ها و خواه از این شخصیت‌ها. شهر مکانی نفرین شده بوده و در سال‌های جنگ‌های داخلی، اعدام‌های زیادی در زندان آن صورت گرفته است. شهر قدمت زیادی دارد و قرن‌ها قبل، بومیان ساکن آنجا بودند. از همان زمان، آیینی شیطانی در شهر رواج داشته است. در سده‌های اخیر، پس از سکونت مهاجران در شهر، تلفیقی از آیین باستانی شهر با آیین‌های مهاجران پدید می‌آید که با نام The Order شناخته می‌شود. پیروان و سردمداران این فرقه اعتقادات عجیب و خطرناکی‌ دارند. این فرقه به سه شاخه‌ی اصلی تقسیم می‌شود که یکی از آنها «مادر مقدس» می‌باشد. در راس این شاخه دالیا قرار دارد که آلسا دختر وی است. این فرقه به خدایی اعتقاد دارد که باید در روی زمین متولد شده سپس بهشت موعود فرقه را بنا کند. بر اساس مدارک به دست آمده، این خدا یک بار متولد شده و مرده است و حال باید برای بار دوم متولد یا فراخوانده شود. دالیا متوجه می‌شود که مشخصات دختر وی، آلسا، با مشخصات مادر خدا که در متون قدیمی پیش‌بینی شده هم‌خوانی دارد پس او را تربیت می‌کند تا مراسم تولد را انجام دهد. در این مراسم، باید مادر خدا سوزانده شود. مراسم در سن 7 سالگی آلسا انجام می‌شود و بدن کباب شده‌ی وی را به بیمارستان انتقال می‌دهند. اما او ناقص است. آلسا در نهایت درد و رنج، قسمتی از روح خودش را به صورت یک نوزاد از شهر بیرون می‌فرستد و با استفاده از قدرت ذهن خود، شهر را به جهنمی بی‌بدیل تبدیل می‌کند. دالیا برای اتمام نقشه خود، توسط خود آلسا، شریل را فرا می‌خواند تا روح مادر خدا تکمیل شود. در این بین دکتر کافمن مسئول امور پزشکی آلساست.
آلسا در برابر دالیا مقاومت می‌کند اما دالیا با فریب هری، خود را به آلسا می‌رساند و مراسم را مجدداً انجام می‌دهد اما در همین حین هری سر می‌رسد. روح شریل به آلسا می‌پیوندد تا مادر خدا کامل گردد. دکتر کافمن به قصد نابودی این روح، دارویی را به سمت وی پرتاب می‌کند اما اینکار باعث می‌شود خدا (در شماره‌ی اول این خدا با نام «سامایل» معرفی می گردد) متولد شود. در اولین اقدام، سامایل، دالیا را آتش می‌زند. اما هری با سامایل می‌جنگد و او را شکست می‌دهد. پس از نابودی سامایل، مادر خدا ظاهر می‌شود و نوزادی را به هری می‌دهد سپس، راه فرار از آن مهلکه را به او نشان می‌دهد.
هری نوزاد را از شهر دور کرده و در جایی به طور ناشناس او را بزرگ می‌کند. نام این نوزاد را Heather می‌گذارد. هدر کودکی عادی نبود و گاها ، رفتارهای عجیبی از خود بروز می‌داد.
17 سال پس از این ماجرا، دختر نفر دوم فرقه، یعنی «Claudia Wolf» تصمیم می‌گیرد آن نوزاد را پیدا کند تا مراسم دوباره به جریان بیفتد. با کمک کشیش دیگری به نام «Vincent»، کاراگاهی به نام «Douglas Cartland» را استخدام می‌کند تا این کودک را پیدا کند. داگلاس هدر را پیدا می‌کند اما از نیت اصلی کارفرمایان خود اطلاع ندارد. روزی که هدر به مرکز خرید شهر رفته‌بود،‌ داگلاس را در مقابل خود می‌بیند. هدر بی خبر از همه‌جا به خیال اینکه داگلاس یک مزاحم است، می‌گریزد ولی داگلاس قبلاً محل او را به کلودیا و وینسنت اطلاع داده‌است. هدر به سمت خانه و نزد هری حرکت می‌کند اما اطراف او پر از هیولاهایی هولناک شده است. در اینجا برای اولین بار، کلودیا را ملاقات می‌کند. کلودیا درتلاش است تا هدر چیزی را به یاد بیاورد. هدر پس از گذشتن از مرکز خرید و ایستگاه مترو، درساختمانی نیمه‌کاره در نزدیکی محل سکونت خود با وینسنت روبرو می‌شود.
هدر به آپارتمان خود می‌رسد اما درآنجا پدرش، هری را غرق در خون و بی‌جان می‌یابد. او کلودیا را در پشت‌بام می‌بیند و او را مسئول قتل پدرش می داند. هدر قصد انتقام دارد اما کلودیا به سایلنت هیل می‌رود. هدر به همراه داگلاس (که کمابیش به واقعیت پی برده است) به سمت سایلنت هیل حرکت می‌کند.
هدر تقریباً گذشته‌ی خود را به یاد آورده است؛ او همان روح واحد آلسا و شریل است که توسط مادر خدا به هری سپرده شد. پس از حلول روح آلسا و شریل، جنین خدا هم وارد بدن او شده است اما تحت تاثیر فراموشی هدر، عقیم مانده و برای بارور شدن، نیاز دارد تا آتش خشم و نفرت در درون هدر شعله‌ور شود. کلودیا در تمام طول داستان سعی بر این دارد تا همین میراث آلسا را بیدار کند و برای همین منظور، هری را می‌کشد تا او را از سر راه بردارد. در این میان، وینسنت که منافع خود را با تولد خدا در خطر می‌بیند، سعی می‌کند توسط هدر، کلودیا و عقایدش را نابود کند.
پس از رسیدن به شهر، هدر به بیمارستان می‌رود. او با راهنمایی‌های علنی یا مخفیانه‌ی وینسنت،‌ پدر کلودیا یعنی «لئونارد» را که در بیمارستان زندانی شده می‌کشد تا متاترون را به دست آورد. متاترون، نماد خیر و روشنی و در مقابل سامایل است و وینسنت تصور میکند متاترون میتواند در مبارزه با کلادیا به هدر کمک کند. در ادامه،‌هدر به کلیسای فرقه می‌رسد. کلودیا، وینسنت را ، که به زعم او خیانت کرده‌است، می‌کشد. هری مقداری از داروی دکتر کافمن را به شکل یه قرص به هدر داده بود. هدر آن قرص را می‌بلعد و در نتیجه، جنین خدا را بالا می‌آورد. کلودیا جنین را می‌بلعد و آنرا به شکل ناقص بارور می‌کند. در نهایت کلودیا به دست خدای متولد شده نابود می‌شود و هدر هم وی را می‌کشد. تا بار دیگر تفکرات منحرف فرقه برای به وجود آوردن خدا عقیم بماند.

آنچه که شما در بالا مطالعه کردید تنها بخشی از شهر و اتفاقات رخ داده در آن است در شماره های دوم و چهارم و پنجم از بازی بخشی دیگر از توانایی های شهر حضور پر رنگی دارد و آن هم قضاوت و مجازات است ، شهر به خاطر اتفاقاتی که به خود دیده است دارای قدرتهایی خاص است یکی از این قدرتها فراخواندن افراد است در شماره های دوم و پنجم ما شاهد حضور افرادی در شهر هستیم که به نوعی گناهکارند و شهر برای قضاوت در مورد آن ها ، دعوتشان کرده است .
جیمز ساندرلند مردی که زن مریضش را کشته است و همینطور الکس شفرد که باعث مرگ برادر کوچکتر خود شده است با پا گذاشتن به شهر اماده پاسخگویی به اشتباهاتی میشوند که سعی در فراموش کردن آن ها داشته اند ، صد البته که نوع بازجویی و قضاوت در این شهر مرموز نیز متفاوت است به جای حضور قاضی و هیئت منصفه و دادگاه ، تمام اتفاقات پیرامون شخصیت ها به نوعی اشتباه شخصیت را گوشزد میکنند از موجوداتی که با آنها مبارزه می‌کنید گرفته تا افراد سرگردان دیگری در شهر که خود گناهکارند .گو اینکه این خاصیت شهر در تمامی شماره ها وجود دارد ولی در شماره های مذکور از فرع به اصل بدل شده و محوریت بازی بر عمل انجام گرفته توسط شخصیت اصلی قرار دارد و بحث فرقه ، آلسا و غیره کمتر پرداخته شده است .
در این میان شماره ی چهارم بازی اما فضائی اختصاصی داشت در این شماره یکی از دست پرورده های یتیم خانه ی تحت رهبری فرقه به نام والتر سالیوان که پیرو حزب مادر مقدس است قصد متولد کردن خدا توسط مراسمی به نام قربانی کردن 21 نفر را دارد ، والتر که در کودکی توسط خانواده ی خود رها شده است تصور میکرد اتاقی که در آن بدنیا آمده است مادر او و در حقیقت خداست والتر که تصور میکند مادرش به خواب رفته است سعی دارد از طریق مراسم ذکر شده او را بیدار کند ، هر کدام از افرادی که برای قربانی شدن انتخاب شده اند باید دارای مشخصه ای باشد آخرین نفر این لیست که هدایت آن را بازیباز بر عهده دارد و دریافت کننده ی دانش و تکمیل کننده ی مراسم است ، هنری تونزند نام دارد که حال در همان اتاق تولد والتر زندگی میکند و در طول بازی با پی بردن به ماجرا و کمک های جوزف شرایبر که قبل از هنری در آن اتاق زندگی میکرده است قصد دارد جلوی تکمیل این مراسم را بگیرد . در انتها هنری تونزند با مبارزه با موجودی که والتر به وجود می آورد رویای به وجود آوردن خدا را بار دیگر خراب میکند .
علاوه بر شماره های ذکر شده دو بازی Silent Hill: Origins و Silent Hill: Shattered Memories نیز از سری معرفی شده اند که در اولی به زمان سوزانده شدن آلسا توسط دالیا و چگونگی زنده ماندن آلسا پرداخته شده و در دیگری اتفاقات شماره ی اول بعد از سال ها توسط هری بازسازی میشوند، گر چه با پایان کار تیم سازنده ی اصلی بازی که کار ساخت 4 شماره ی اول بازی را بر عهده داشتند این شماره ها به خوبی پرداخته نشده و دارای نواقصی در حیطه‌ی داستانی هستند اما همچنان سری سایلنت هیل دارای یکی از بهترین داستان ها در طول تاریخ بازیهای رایانه ای است.
لازم به ذکر است بر اساس این بازی تاکنون دو فیلم سینمایی نیز ساخته شده که شماره دوم (تا زمان نگارش این مقاله) هنوز اکران نگردیده است. با توجه به نظر مخاطبان، فیلم اول یکی از برترین و موفق‌ترین فیلم های ساخته شده بر اساس یک بازی ویدیویی می‌باشد.
همچنین شرکت کونامی در سال 2006 و به مناسبت اکران فیلم، مجموعه‌ای ویدیویی را بر روی رسانه‌ی UMD برای PSP عرضه نمود که با نام The Silent Hill Experience شناخته شده و شامل دو کمیک The Hunger و Dying Inside ، ترایلر شماره‌های 1 تا 4 بازی و فیلم، مصاحبه با آهنگ‌ساز افسانه‌ای سری به همراه کارگردان فیلم و برخی موسیقی‌های بازی می‌باشد.

دریافت خلاصه به صورت فایل pdf :دانلود
تهیه و تنظیم خلاصه : (msbazicenter)
مقالات تحلیلی بازی نوشته شده توسط ( Bone Crusher ) :
بازی‌سنتر | مقالات | تاریخچه و داستان بازی ها | تاریخچه و بررسی دقیق سری سایلنت هیل ( بخش اول )
بازی‌سنتر | مقالات | تاریخچه و داستان بازی ها | تاریخچه و بررسی دقیق سری سایلنت هیل ( بخش دوم )
بازی‌سنتر | مقالات | تاریخچه و داستان بازی ها | تاریخچه و بررسی دقیق سری سایلنت هیل ( بخش سوم )
بازی‌سنتر | مقالات | تاریخچه و داستان بازی ها | تاریخچه و بررسی دقیق سری سایلنت هیل ( بخش چهارم )

تاپیک تحلیل بازی نوشته شده توسط ( nemesis ) ( کامل نشده ):
The Lost Memories ---پایه و اساس بازی بزرگ "Silent Hill" -- تحلیلی بزرگ برای این بازی

مقالات مختلف در مورد سری سایلنت هیل:
Silent Hill: Homecoming Plot
Silent Hill: Origins Plot
Silent Hill Shattered Memories Plot
داستان (Silent Hill: Orphan)
شباهت بین Homecoming و Silent Hill 2
تاریخ وقایع Silent Hill و Shepherd's Glen
دانلود Silent Hill 2 - The movie
ترجمه یادداشت های سایلنت هیل 2
ترجمه فارسی دیالوگ های بازی Silent Hill 2: Born from a Wish
سایلنت هیل 4: پرونده قربانیان
ساکنین South Ashfield Heights apartments- قسمت اول - قسمت دوم
یادداشتی کوتاه بر SILENT HILL: HOMECOMING
داستان نسخه اول فیلم سایلنت هیل
Silent Hill: Original Memories
Silent Hill HD Collection Achievements Guide
Little Baroness
جودی میسون
طرح اولیه موتور سایلنت هیل پست 1
طرح اولیه موتور سایلنت هیل پست 2
طرح اولیه موتور
سایلنت هیل پست 3
طرح اولیه موتور سایلنت هیل پست 4
خاطرات الکس شپرد
 

Attachments

  • sh1.png
    sh1.png
    56.3 KB · مشاهده: 3,609
  • silenthill1.jpg
    silenthill1.jpg
    55.1 KB · مشاهده: 163
آخرین ویرایش:
مرسی از همتون:-*
فقط نمی تونم ظاهر جاستین رو عوض کنم، آخه می دونی نویسنده باید یه جورایی با کراکترش ارتباط برقرار کنه دیگه، منم خیلی با جاستین ، با ظاهر انریکو:x ، ارتباط برقرار می کنم (البته شما احساس منو متوجه نمیشی)
:x:x:x
ولی باشه سعی می کنم یه ذره ظاهرش رو به کراکتر ها ی سری سایلنت هیل نزدیک کنم پس با اجازه ی بزرگترا ادامه میدم ;)

---------- نوشته در 08:53 PM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 08:18 PM ارسال شده بود ----------

[FONT=2 Mitra_1 (MRT)] نور چراغ قوه را[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)] [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]بار دیگر روی تابلوی بزرگ چرخاند ، ترس تمام وجودش را گرفته بود نمی دانست لرزشی هم که در وجودش موج می زد از ترس است یا سرمای هوا . به هر حال وارد شهر شد ، نیمه شب بود و تاریکی همراه با مه در سطح شهر ترس نیکول را در وجودش بیش از پیش تقویت می کرد همزمان فریاد می زد: جاستین کجایی...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]در نهایت سایه ی مردی را دید ، هم قد و قواره ی جاستین، که به سرعت وارد خانه ی بزرگی که در سیاهی شب دیوارهای چوبی اش به رنگ توسی می زد شد ، فکر کرد که شاید او جاستین باشد برای همین به دنبالش دوید . در مقابل خود خانه ای ویلایی قدیمی و متروکه را دید، دیوارهای چوبی آن پوسیده و خرابه می نمود . آهسته از پله های سنگی جلوی در ورودی بالا رفت . به اطرافش نگاه کرد ، کسی در آن حوالی نبود دستش را روی دستگیره ی فلزی یخ زده ی در گذاشت و آهسته و با احتیاط فشار داد. وارد خانه شد . خانه ای دو طبقه و بزرگ بود اما دیوارهای نم گرفته و چرکین و همچنین تارهای عنکبوتی که در گوشه ی دیوارهای آن به چشم می خورد به نیکول یقین داد که آن خانه برای سالهاست که متروکه مانده. از طبقه ی بالا صدایی شنید. نور چراق قوه را رو به بالا انداخت و فریاد زد: کسی اونجاست، جاستین...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]با سرعت از پله ها بالا رفت ، در اتاقی در انتهای راهرو نیمه باز بود و نور قرمز رنگی از لای در راه پله ی طویل طبقه ی بالا ی خانه را روشن کرده بود . نیکول احساس کرد از داخل اتاقی صدایی می شنود پس در حالیکه خیلی آرام قدم بر میداشت به سمت در اتاق رفت ، دستهایش می لرزید چاره ای نبود نفسش را حبس کرد و داخل شد اما نور قرمز چشمانش را زد احساس کرد صدای آژیری توی گوشش پیچیده ، پس از چند لحظه چشمانش را باز کرد ، چراغ قوه را که به طور ناگهانی خاموش شده بود ، روشن کرد ، اطرافش را نگاه کرد ، دیواره ها نرده نرده شده بودند و خون و نکبت همه جای اتاق را پوشانده بودو منظره ی دلهره آوری را به وجود آورده بود ، نیکول از ترس نفس نفس می زد چراق قوه را مدام این طرف و آن طرف می چرخاند تا همه جای اتاق را نگاه کند ، به دیوار دو جسد که پوستشان کند شده بود آویزان شده بودند ، نیکول در حالیکه جیغ می زد سعی کرد از دری که داخل شده بود فرار کند اما با تعجب مشاهده کرد که گویی نوعی پوست، شاید پوست انسان، روی در فیکس شده و مانع از خروج نیکول میشود . نیکول باز به اطراف خیره شد ، احساس کرد که انگار شخصی به او نزدیک می شود: خدای من.... این دیگه چیه...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]چیزی هم هیکل انسان ، اما سراپا از گوشت خام و خون ، در حالیکه صورتی نداشت و خون از تمام وجودش روی زمین می ریخت به نیکول نزدیک شد. نیکول بی درنگ به گوشه اتاق رفت و چوب بیسبالی را گوشه ی اتاق پیدا کرد و محکم در سر آن جانور کوبید . گویی ضربه بی تاثیر بود چون هیولا بار دیگر به نیکول نزدیک و چوب را از دست او گرفت و او را به گوشه ای پرتاب کرد نیکول در حالیکه روی زمین می خزید جیغ می کشید و سعی در فرار داشت اما هیولا پاهای او را گرفته بود و او را به سمت خودش می کشید. آن جانور روی نیکول نشست و صورت خونی اش را تا نزدیک صورت نیکول داشت ، نیکول چشمانش را بسته بود و تا می توانست جیغ کشید تا اینکه از حال رفت....[/FONT]
 
  • Like
Reactions: Emperor visari
سلام
یه سوالی ذهنم رو مشغول کرده. طبق LM همسر هری میسون 11 سال (حداقل) پیش از اتفاقات شماره اول مرده ولی شریل در اون زمان 7 ساله بوده.
حدود 11 سال پيش :
هري از مرگ همسرش رنج مي برد .

حدود 7 سال پيش :
شريل متولد مي شود .
اما در دموی اولیه بازی ‌می‌بینیم که هری و همسرش شریل رو پیدا کردن و جایی دیگه می‌خونیم که همسر هری 3 سال پیش مرده.
014b.jpg
 
با تشکر از همه:)
اونها دختر رو به فرزندی قبول کردن و به اون زن هم کمکی کردن و اون هم از این شهر رفت، جین و هری یک وکیل گرفتن که کار فرزند خواندگی رو انجام بده ، کلا خوش بودن خیلی خیلی زیاد.
برایان با تعجب از این همه اتفاق که حتی روحش هم از اون خبر نداشته میپرسه: خوب من حتی این که جین بعد از مرگ والدین به کجا رفت رو نمیدونستم و خبری نداشتم ! الان کجان ؟ توی شهر؟ یا در مزرعه ؟
اندرو با کمی صبر میگه : یعنی نمیدونی برای اونا چه اتفاقاتی افتاده ؟ واقعا!!!
برایان که دیگه واقعا ترسیده میگه : نه من مدتها خارج از لندن و در سفر بودم و وقتی هم که برمیگشنم باید به دانشگاه میرفتم و گزارشی از سفرهام میدادم ، منوقت زیادی نداشتم ، من از اون زمان با جین فقط از طریق نامه تماس داشتم که اون چند ساله پیش ، چون آدرسم عوض شد دیگه هیچی نمیدونستم ، فقط میدونستم جایی در آمریکا هست و ازدواج کرده ،اون هیچوقت از زندگیش زیاد حرفی نمیزد! بگو مگه چی شده؟
اندرو نفس عمیقی میکشه و میگه : دوست داری بری به مزرعه ؟برایان هم تایید میکنه و میگه اونجا خیلی دور نیست؟
اندرو میگه 2.30 دقیقه راه هست و من تو راه برات میگم که چه اتفاقاتی افتاد در این مدت.
هر دو سوار وانت اندرو میشن و به راه میفتن، برایان میگه :خوب شروع کن!
اندرو شروع میکنه به تعریف کردن: اونها اسم دختر رو شریل میذارن و اون رو مثله یک بچه واقعی بزرگ میکنن ، 3 سال بعد جین باردار میشه ، یه بچه که خدا به اونها داد ، اونا واقعا خوشحال بودن ، خیلی ، اونا یک صاحب یک دختر دیگه میشن و اسمش رو میگذارن (مری جین).
هیچ کدوم از اونا هیچ وقت به شریل نگفتن که اون فرزند واقعی اونا نیست، شریل هم واقعا پدر و مادر و خواهر کوچیکش رو دوست داشت.
برایان ، ما هیچ وقت تصمیم به بچه دار شدن با دالیا نگرفتیم، ولی با اومدن این دو تا بچه ، اونا شدن نوه های ما ، روح زندگی ما، دالیا واقعا خوشحال بود و من هم همینطور ، مری جین 2 ساله شد و شریل 5 ساله ، زندگی خوب بود تا اون روز لعنتی و نحس ، شب عید پاک بود و همه در تدارک مهمونی بودن ، جین و دو تا دخنراش به متل رفتن ، هری به شهر رفته بود و نرسید بیاد، ما هم نتونستیم بریم (در حالی که یک بغض غریب گلوی آلن رو فشار میده)
برایان (خوب ، چی شد؟) اندرو میگه : شب جشن بود و همه در رستوران هتل جمع بودن ، یکهو یکی از انبار داد میزنه (دود آتیش وای آتیش) این رو یکی از خدمه هتل برام تعریف میکرد ، همه حول شدن ، آتیش به سرعت همه گیر میشده، وجود نوشیدنی الکلی در انبار آتیش رو به سرعت زیاد میکنه، سالن شلوغ متل ، مجال فرار رو نمیده !خیلی ها زیره دستو پا له شده بودن ! جین توی اون شلوغی دست بچه ها رو میگیره و به سختی به در متل میرسن ، ولی جین میبینه که دست یک دختر دیگه رو به جای مری جین گرفته! سریع به داخل برمیگرده و شریل رو زیره راه پله قایم میکنه ، جین فریاد میزده ( مری مری جین عزیزم؟ کجایی خدایا مری!!!!) مری گریان و ترسیده پیدا میشه در بین شلوغی و جین اون رو میاره بیرون که میبینه سردر متل داره میریزه ! به طرف شریل میدوه و میگه : بیا بیا بیرون زود باش !!! (در این حال برایان اشک در چشمهاش حلقه زده و فقط به جاده خاکی رو به رو خیره شده)جین به شریل میرسه و اون رو میکشه بیرون ، ولی پای چپش زیره پله گیر میکنه و سر در متل میفته روش ، شریل که خشک شده بوده از ترس ولی مری جین به طرف مادرش میدوه با ترس ، اون یه بچه کوچیک بوده و هیچی نمیفهمیده ، شریل دست مری رو میگیره و نمیزاره ولی مری شریل رو هل میده و میره پیشه مادرش، برایان عزیزم هر دو توی آتیش سوختن سوختن خدای من سوختن!!!
برایان که دیگه نمیتونه جلوی خودشو بگیره با شدت زیادی گریه و ناله میکنه ، هر دو گریان و نالان تا مدتی حرف نمیزنن.....................

---------- نوشته در 10:46 PM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 10:41 PM ارسال شده بود ----------

بله شدنی نیست و کلی ماجرای دیگه!
من یک بار تعریف کردم بخاطر اینکه بازی باید یک داستان روایت کنه ،و این داستان زمان زیادی باید باقی و پایدار باشه، خیلی پایبند اصول مدرک وار نیست و سطحی گذر میکنه.
مثله رزیدنت اویل 3 که یکهو جیل والنتاین میاد وسط شهر و میخواد در ره ! در حالی که اونها از راکون سیتی فرار کردن با کریس و اگر اینطور نیست کریس ردفیلد چرا با جیل نیست ؟:d
 
آخرین ویرایش:
سلام
یه سوالی ذهنم رو مشغول کرده. طبق LM همسر هری میسون 11 سال (حداقل) پیش از اتفاقات شماره اول مرده ولی شریل در اون زمان 7 ساله بوده.

اما در دموی اولیه بازی ‌می‌بینیم که هری و همسرش شریل رو پیدا کردن و جایی دیگه می‌خونیم که همسر هری 3 سال پیش مرده.
014b.jpg

مسعود جان قسمت اول مقاله من رو خوندی؟! تو نکات تحلیلیش در مورد این موضوع توضیح دادم. در واقع نظریه ای وجود داره که هری 2 تا زن داشته...
 
خوب می بینم که تاپیک سایلنت هیل به کارگاه داستان نویسی تبدیل شده !!!
خوشحالم که بچه ها اینقدر فعالیت می کنن رو داستان ولی خداوکیلی بشینن یه داستان درست و حسابی سر هم کنیم شاید آیندگان اومدن با داستانتون یه بازی در شأن و شخصیت سایلنت هیل سوار کردن ....
امیدوارم تیم سایلنت عاقبت به خیر بشه . انشاالله ...
 
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]در حالیکه جیغ می کشید ، از خواب پرید . روی کاناپه ای قدیمی و پوسیده دراز کشیده بود. چند لحظه ای صورتش را بین دستانش پنهان کرده بود. سپس به اطراف نگاه کرد ، نور ضعیفی از پنجره ی اتاق روی شلوار جین آبی رنگش که به تن کرده بود افتاده بود. در همان خانه ی قدیمی و متروکه ای بود که شب گذشته وارد آن شده بود. اما دیشب... از جایش بلند شد و بار دیگر محیط اطرافش را بررسی کرد. در و دیوار اتاق پوسیده و نم گرفته بود اما خبری از خون و نکبت نبود. در گوشه ی اتاق چوب بیسبالی را یافت ، آن را برداشت و به طبقه ی پایین رفت. در طبقه ی پایین گوشه ی اتاق پذیرایی روی میز کوچکی قاب عکسی را یافت ، عکس یک زن و شوهر بود و دو کودک ، یکی پسری 15 ساله و دیگری دختری 7 ساله. نمی دانست چرا اینقدر افرادی که در آن قاب عکس می بیند برایش آشنا هستند ، عکس را از درون قاب برداشت ، آن را تا کرد و در جیب ژاکت قرمز رنگش گذاشت.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]از خانه خارج شد ، مه غلیظی اطراف را پوشانده بود ، به سختی می توانست چلویش را ببیند ، اما از آنجایی که مسیری را که دیشب طی کرده بود در ذهن داشت ، از همان راه بازگشت .کنار اتومبیل جاستین ، که به درخت برخورد کرده بود رسید. به آن تکیه داد ، نفس عمیقی کشید و زیر لبی گفت: آه خدای من .... اون موجود ....یعنی خواب می دیدم.... اما به نظر خیلی واقعی می اومد.... سپس آه بلندی کشید و ادامه داد: جاستین ، تو کجایی؟![/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]در همین لحظه صدای زنگ موبایلی را از داخل اتومبیل شنید . گوشی خودش بود ، روی صفحه ی آن نوشته شده بود جاستین، گوشی را برداشت و با اضطراب گفت: جاستین... جاستین ... توکجایی...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]صدا از آن طرف خط خیلی نامفهوم بود و زیاد خش خش می کرد و نیکول درست نمی فهمید که او چه می گوید فقط شنید: بیا.... به .... هتل.... [/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]چی... کدوم هتل.... جاستین تو ، توی کدوم هتل هستی....[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نشانه ها.... رو دنبال کن....[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]چی.....[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]صدا قطع شد ، بوق آزاد به گوش می رسید. نیکول نگاهی به گوشیش کرد سپس نگاهی به جاده ای که به طرف سایلنت هیل می رفت کرد و به راه افتاد.[/FONT]
 
سلام
یه سوالی ذهنم رو مشغول کرده. طبق LM همسر هری میسون 11 سال (حداقل) پیش از اتفاقات شماره اول مرده ولی شریل در اون زمان 7 ساله بوده.

اما در دموی اولیه بازی ‌می‌بینیم که هری و همسرش شریل رو پیدا کردن و جایی دیگه می‌خونیم که همسر هری 3 سال پیش مرده.
014b.jpg
دقت کن عزیزم، شریل " متولد شد "، نه " پیدا شد ". شریل وقتی همسر هری زنده بود پیدا شد، اما وقتی دوباره متولد شد، همسر هری مرده بود.
دارم اشتباه میکنم ؟
بچه ها خواهشا از موضوع داستان و ... بیاین بیرون، اینجا تاپیک سایلنت هیله، نه .... .
مرسی
 
دقت کن عزیزم، شریل " متولد شد "، نه " پیدا شد ". شریل وقتی همسر هری زنده بود پیدا شد، اما وقتی دوباره متولد شد، همسر هری مرده بود.
دارم اشتباه میکنم ؟
بچه ها خواهشا از موضوع داستان و ... بیاین بیرون، اینجا تاپیک سایلنت هیله، نه .... .
مرسی

به نظرم یکی از بحث های جالب و عمق دار تاپیک همین داستان نویسی بچه هاست...من که با خوندنشون یه نسخه اصیل از سایلنت هیل رو پیش رو میبینم که وجودشون تو این دوره و زمونه !! حکم کیمیا رو داره...

Go on ;;)
 
به نظرم یکی از بحث های جالب و عمق دار تاپیک همین داستان نویسی بچه هاست...من که با خوندنشون یه نسخه اصیل از سایلنت هیل رو پیش رو میبینم که وجودشون تو این دوره و زمونه !! حکم کیمیا رو داره...
Go on ;;)
جدی می گی، مرسی داستان من خوبه؟!:-/
به خدا وقتی میگین ادامه بده با تمام وجودم خودمو جای کراکتر اصلی میزارم و تو دنیای سایلنت هیل غرق می شم تا بتونم یه داستان خوب اونم برای بازی بسازم ;;)

---------- نوشته در 09:19 PM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 09:18 PM ارسال شده بود ----------

[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]سر راه از کنار قبرستان شهر عبور کرد ، در آن جا دختر کوچکی را دید که لباس سفید به تن کرده و موهای مشکی بلندی دارد در حالیکه گلی به رنگ زرد رنگ پریده در دست دارد و کنار قبری ایستاده . نیکول به طرف او رفت . دخترک زیرلب زمزمه می کرد: فرشته های زیبا در آسایش آرمیده اند ، تو نیز آرام بخواب ([/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]Sleep Angles lied in peace …You close Your eyes sleep in peace[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]) ، شعری که دخترک زیر لب زمزمه می کرد بیشتر شبیه لالایی آشنا برای نیکول بود. او به دخنر نزدیک شد حالا واضحتر می شنید که او چه شعری می سرود : بخواب فرشته ی من ، که فردا روزی زیبا خواهد بود ( [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]Sleep angle of mine … cause tomorrow gonna have another sun[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]) ، دخترک هنوز متوجه نیکول نشده بود و در حالیکه چشمانش را بسته بود آواز می خواند. نیکول باز هم به او نزدیک شد ، در یک قدمی او ایستاد ، نیکول با همان لحن مهربان همیشگی گفت: شعر زیباییه... دخترک جا خورد ، نگاهی به نیکول کرد و چند قدم عقب رفت. نیکول نگاهی به اطراف کرد کسی آنجا نبود نیکول ادامه داد: تو ، تنها اومدی اینجا؟ این را گفت و خوش را خم کرد تا هم قد دخترک شود ، دختر که نگاه مهربان نیکول را دید اندکی آرام گرفت ولی هنوز هم گویی خجالت می کشید، نیکول سوالش را تکرار کرد. دختر با تن پایینی که به سختی شنیده می شد گفت: من با مامانم اومدم اینجا . [/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اسمت چیه؟ [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]لیزا... باید برم مامان منتظره...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]سپس دخترک از آن طرف نرده ها ، از قبرستان خارج شد و پشت مه غلیظ از نظرها محو گردید. نیکول که متعجب بود دور شدن او را نظاره می گرد با صدای زنگ موبایل از جایش پرید، جاستین بود، صدا باز هم ضعیف بود و نامفهوم: کجایی؟ ... زود باش ... من تو هتل منتظرتم... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]تلفن قطع شد. نیکول که بعد از ملاقات با آن دختر گویی دگرگون شده بود ، راهش را به طرف هتل ادامه داد. در راه با خود فکر می کرد که چقدر آن دختر آشنا بود ، گویی سالهاست او را می شناخت ، چهره ی او ، آهنگی که می خواند همه ی اینها ... احساسی داشت که انگار چیزی را گم کرده یا فراموش کرده ... اما آن چیز چه بود؟!!! این سوالی بود که مدام در ذهنش تکرار می شد.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]به در هتل رسید. ساختمانی بلند با آجرهای قهوه ای رنگ بود ، وارد شد. همه جا خالی بود به نظر می رسید آن هتل نیز برای سالهاست که متروکه مانده ساختمان داخلی هتل خرابه بود و دیوارهایش فرو ریخته بودند . نیکول کنار میز پذیرش رفت . روی میز کلیدی را پیدا کرد که روی آن نوشته شده بود 206. نمی دانست چرا اما حسی او را به آن اتاق فرا می خواند . چون آسانسور خراب بود مجبور بود از پله ها بالا برود . آن دلهره ای که شب گذشته در دلش ایجاد شده بود دوباره وجودش را فرا گرفت. اتاق را پیدا کرد. ابتدا در زد : ببخشید...کسی اینجاست... جاستین... تو اینجایی...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]صدایی از داخل اتاق گفت: بیا تو... صدا خیلی گرفته بود ، نیکول نمی توانست تشخیص دهد که آن صدای جاستین هست یا کس دیگه ، به هر جال با کلید در را باز کرد و داخل شد. راهروی کوتاه ابتدای اتاق را طی کرد اما همین که به وسط اتاق رسید، از ترس سر جایش خشکش زد ، روی تخت دو نفره ی بزرگ وسط اتاق جسدی در حالیکه دستها و پاهاش با طناب به تخت بسته شده بود ، وجود داشت. جسد خیلی قدیمی به نظر می آمد ، انگار سالهاست که در آن اتاق وجود دارد. نیکول خواست از اتاق خارج شود که ناگهان سایه ی چند نفر را بیرون از اتاق و در راهرو مشاهده کرد، آنها نزدیک در اتاق آمدند و نیکول مشاهده کرد که آنها لباسهای مخصوصی به تن کرده اند و ماسک زده اند. نیکول هم به سرعت داخل کمد بزرگی که گوشه ی اتاق بود شد، آن دو نفر با هم حرف می زدند: باید زودتر پیداش کنیم... اما...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]حرف آنها قطع شد ، نیکول از لای در کمد نگاه می کرد ، یکی از آنها به دیگری اشاره کرد: وقت رفتنه.... اون داره میاد...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]هر دو به سرعت از راهرو به سمت پلکان خروجی فرار کردند. نیکول از رفتار آنها متعجب و ترسیده بود. اما ناگهان اطرافش تاریک شد و صدای آژیری را شنیدو بعد... زمانیکه توانست با چراغ قوه اطرافش را ببیند... مثل شب گذشته ، دیوارهای اتاق نرده نرده ای بودند و خون و نکبت همه جا را پوشانده بود ، نیکول نگاهی به تختی که وسط اتاق بود و حالا با خون پوشیده شده بود کرد ، کسی روی تخت نبود : خدایا... کسی از زیر تخت بالا آمد چشمان و لبهایش دوخته شده بودند و باقی بدنش لخت بود و با خون پوشیده شده بود . نیکول جیغ کشید و به سمت خروجی فرار کرد اما... این بار هم قفل در خراب شده بود و باز نمی شد ، آن موجود با دستهای آویزانش به نیکول نزدیک می شد که ناگهان با صدای شلیکی متوقف شد ... پشت سر هیولا مردی در حالیکه اسلحه ای بدست گرفته بود به سقف شلیک می کرد او فریاد زد: با من بیا...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نیکول از کنار آن جانور عبور کرد ، مرد دست او را گرفت و آن دو توانستند از دیوار خراب شده ی دستشویی ، خارج شوند. هر دو وارد راهرو شدند و به سرعت از پله ها پایین رفتند و از هتل خارج شدند ...

[/FONT]
 
نمیدونم ولی حق با برایان هست یا نه ،! در عرض یک روز زندگیش دگرگون شده و نمیدونه این کابوس کی تموم میشه!
مدتی بعد که برایان و اندرو آروم میشن ، برایان میگه؟ شریل چی شد؟ هری کجاست؟ اندرو مدتی آروم میمونه و بعد میگه : هری فردای اون روز رسید ، وقتی داستان رو براش گفتن مثله دیوونه ها شد ، فریاد میزد ، گریه میکرد، یه مدت طولانی تنها توی خونه موند ، حتی به مزرعه هم نمیرسید، شریل پیشه ما بود .
برایان میپرسه : دالیا ، اون چی شد ؟ کجاست؟ اندرو در حالی که نفس عمیقی کشید گفت : دالیا دالیا ، اون به جنون رسید ، از دوری مری و مری جین دیوونه شد ، با خودش حرف میزد ! یا با یک عشق افراطی به شریل میرسید.
برایان :خوب بعد چی شد؟
هیچی ، یک روز هری اومد پیشه ما ، از فرط افسردگی به الکل رو آورده بود ، البته موقتی ، اون روز اومد پیش من و گفت یک نامه از شهرداری رسیده برای سرپرستی شریل ، گویا توی مدارک اشکالاتی بوده، اونا خواستن که هری با شریل به شهر برن تا این ابهامات رو رفع کنن.
دالیا دختر بیچاره رو به هری نمیداد ! من کلی التماسش کردم !ولی اثری نداشت، تا اینکه مجبور شدم توی نوشیدنیش خواب آور بریزم ، شب بود و هری اومد و گفت با شریل میره شهر ، و فرداش صبح که کارا تموم شد اون رو برمیگردونه و دالیا چیزی نمیفهمه.
منم قبول کردم و اونا با ماشین هری رفتن ، نمیدونم این شومی از کجا میومد ! سایه چه بدبختی یا گناهی بود که ما رو رها نمیکرد!
هری نرسیده به شهر کنترل ماشین رو از دست میده و تصادف سختی میکنن ، هری پشت فرمان از دنیا میره ولی شریل رو پیدا نمیکنن!
پلیس محلی در گزارشش گفت ، شریل افتاده از ماشین بیرون در دره و هر دو رو مرده حساب کردن!
من فردای اون روز از محل حادثه و اداره پلیس که برگشتم صبح شده بود، و دالیا بیدار بود، سراغ شریل رو از من گرفت ولی من چیزی نگفتم نه در مورد اون و نه هری، ولی دالیا فرداش همون اول صبح توی روزنامه محلی ماجرا رو خونده بود و من هم که حسابی خسته بودم خواب موندم ، بیدار که شدم اون رفته بود!......................................
 
من که حالم پریشون شده بود ، رفتم شهر تا ببینم دالیا رفته اداره پلیس یا بیمارستان ! وقتی رسیدم شهر دیدم نه توی اداره پلیسه نه بیمارستان ! اونا گفتن اینجا بود ولی رفته، نگران شدم که نکنه میخواد بلایی سر خودش بیاره! توی گشت زدن در شهر و خیابون ها بودم اونم با سرعت زیاد، به وسط شهر که رسیدم دود زیادی بالای شهر بود ، دیگه واقعا داشتم میترسیدم ! به طرف کلیسا رفتم تا ببینم چی شده، اونجا خبری نبود ، ولی مردم جمع شده بودن ، پیاده شدم و نگاه عجیب مردم من رو تعقیب میکرد ! داخل کلیسا شدم و یکراست رفتم پیشه (پدر ارنست بالدوین) کشیش شهر ، اون وقتی من رو دید گفت : آقای گیلسبی شما کجایید ؟
من که حیران مونده بودم گفتم: پدر نمیدونم مگه اتفاقی افتاده ؟ پدر توماس من رو به سمت دفترش کشید و در رو بست (اندرو ، خبر مرگ شریل و هری رو شنیدم ، واقعا متاسفم ، ولی این برای همه ممکنه پیش بیاد )من دوباره پرسیدم : چی شده ؟ بگید من نمیدونم! پدر ارنست نشست پشت میز و گفت: همسرت دالیا اینجا بود حدود یک ساعت پیش ، زمانی که ما برنامه داشتیم، اون اومد داخل کلیسا ، به سمت مهراب اومد و آب دهن انداخت ! من و عده ای حیران این عملش بودیم و اون برگشت و گفت ، (مردم این دیوارها ، این مجسمه ها، این حرفها همه دروغن ! فریبن ! باید کاری کرد ! اهریمن بزرگ اومده و ما باید تسلیم اون بشیم ، باید قربانی بدیم ، اون تشنست و ما باید سیرابش کنیم، آتش خون و قربانی اون رو آروم میکنه ، بیایید تا دیر نشده شروع کنیم، وقت نجات از عذاب نزدیک هست و قدرتی والا والا والا...........)
مردم ترسیده بودن و گیج به حرف های شیطانی دالیا گوش میدادن ! عده ای میگفتن اون افریته رو ببرید بیرون ، عده ای بهش وسایل پرتاب میکردن، و خلاصه آشوبی شده بود! اندرو واقعا چرا؟ این حرفها کفره ! باعث خشم خداوند میشه ، مرگ برای همه هست و از اون گریزی نیست !
در همین حرفها بودیم که پسری اومد داخل و گفت پدر توماس عجله کنید ، شیطان شیطان ! پدر که واقعا داشت حیران میشد به پسر گفت : کجا کجاست ؟ چه شکلی هست؟ ترسوندت! یا حرفای اون روت تاثیر گذاشته؟ برو پسرم این حرفا باید تموم بشه ،
دیدی اندرو از این میترسیدم!
پسر گفت : نه نه پدر باید بیایید بیایید بیرون ببینید ! پدر بلند شد و گفت باشه بیا بریم ببینیم، من هم دنبالشون رفتم.
برایان ، حتم دارم شیطان اون روز در شهر بود ، صدای ناقوس کلیسا بلند شد، این صدا رو وقتی اوضاع شهر خیلی وخیم بود میشنیدیم !
یکی از خدمه کلیسا داد میزد : هر کی توان کمک داره بیاد بیاد زود باشید باید بریم!
من ترسیدم و دیدم ماشینهای آتشنشانی دارن به طرف جایی درکناره شهر میرن ! میدونی کجا ؟
برایان خیره به چشمان اندرو گفت : نه نمیدونم! اندرو سرش رو تکانی به علامت شکست داد و گفت :
مدرسه برایان ، مدرسه آتیش گرفته بود ! من به طرف ماشین رفتم که پدر توماس گفت : منم میام ، دو نفری به سمت مدرسه رفتیم، وقتی به اونجا نزدیکتر میشدیم شلوغی هم بیشتر میشد ! دود هم همینطور ، ترس وحشت و گریه و ناله پدر و مادرها !
به در مدرسه رسیدیم و ۽قتی اون صحنه ها رو دیدم آرزو میکردم مرده بودم! بدن سوخته بچه ها ، کشته هایی که روی زمین بودن ، تاله باقی مونده ها! وای برایان اون روز شیطان اونجا بود!
برایان پرسید: این همه بلا ؟ مصیبت ؟ برای چی ؟ چرا؟ اون که سرش رو گرفته بود میگفت : آخه چرا؟
اندرو گفت؟ این تازه اول بدبختی من بود اول عذابم ! اگه تا قبلش فکر میکردم بدبختم ، از اون زمان نظرم عوض شد!
با پدر که پیاده شدیم مردم به سمت من میومدن ( ای بی همه چیزا ! قاتلا ! لعنت به شما لعنت خدا به شما......................)
نمیدونستم چی شده ، تا اینکه افسر پلیس (دیپاتی ویلر) اومد سمت من و گفت : اندور این یه فاجعه هست ، گفتم چی ؟ دیپاتی گفت : بهتره از اینجا برین زود زود تا نکشتنت! من گفتم آخه چرا ؟ بگو چی شده؟
اون من و پدر رو سوار ماشین خودش کرد و آژیر زنان برد ، توی راه بودیم که ماجرا رو گفت :
دالیا ، اون اومده تو مدرسه ، سره کلاس بچه ها ، بعدش گفته باید قربانی بدیم بچه ها ، مثله من ! منم قربانی دادم ! حالا نوبت شماست!!! بیایید تا با دخترای من همبازی بشید عزیزان من!
اینو گفته و در مدرسه رو از تو قفل کرده ! شاهد میگه اونا دو نفر بودن ، بعد به زیرزمین رفتن و کل گازییل انبار رو باز کردن و ریخت روی زمین! با بقیش هم همه جا آغشته کردن! وقتی نگهبان مدرسه سعی میکنه جلوی اونها رو بگیره با یه چوب محکم به سرش میزنن !
اینارو دختر نگهبان مدرسه میگه که تونسته با کمک پدرش، از پنجره دستشویی در بره، اون وقتی میبینه به سر پدرش ضربه میزنن ، پشت پنجره میمونه و نگاه میکنه تا شاید برن و اون به پدرش کمک کنه، اون تا اونجایی میبینه که دالیا و همدستش که میگه یک مرد بوده با اشتیاق زیادی آتش روشن میکنن ، اون میگفت بچه ها جیغ میزدن و معلمهای بیچاره هم سعی میکردن راهی برای گریز از اون فاجعه پیدا کنند که........... بعد هم که دیدید!) اینارو با اشک میگفت با ناله! چون خواهر زادش توی اون مدرسه بوده و نصف تنش سوخته بود.
من کم کم داشت حالیم میشد که اوضاع روحی دالیا دیگه به حد جنون رسیده! ولی............................
 
دوستان بعد نیست سری به تاپیک Silent hill: back stories واقع در همین فروم برین
دوست عزیزمون Emperor Visari شخصا اونجا رو ترکوندن و داستان سایلنت هیل اونم به روش ایرانی نوشتن که معرکه س
 

کاربرانی که این گفتگو را مشاهده می‌کنند

Top
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی همین حالا ثبت نام کن
or