بحث و تبادل نظر در مورد سری Silent Hill (خلاصه داستان در پست اول)

علاقه دارید کدام نسخه از سری بازی سایلنت هیل ریمیک بشود؟


  • مجموع رای دهنده‌ها
    62

Silent Dream

In madness you dwell
کاربر سایت
shf_banner.png

در ژاپن دهه ۱۹۶۰، نوجوانی به نام شیمیزو هیناکو در شهر کوچک و دورافتاده ابیسوگااوکا زندگی می‌کند، شهری که در گذرگاهی کوهستانی پنهان شده است. زندگی او چیزی جز روزمرگی‌های یک نوجوان معمولی نیست و روزهایش بدون اتفاقی ویژه سپری می‌شود.
تا آنکه مهی غلیظ بر ابیسوگااوکا فرومی‌نشیند و همه آنچه هیناکو می‌شناسد، در هم فرو می‌پاشد. خانه‌ای که زمانی برایش آشنا بود، حال به مکانی پر از تهدیدی ناشناخته تبدیل شده، خیابان‌های شهر خالی از سکنه‌اند، و آنچه در دل این مه می‌خزد، چیزی جز وحشتی ناملموس نیست.
اکنون، هیناکو باید از میان مسیرهای پیچ‌درپیچ ابیسوگااوکا عبور کند، معماها را حل کرده و برای زنده ماندن بجنگد. تلاشی برای رسیدن به تصمیمی که گریز از آن ممکن نیست. تلاشی برای پایان دادن به چیزی که باید نابود شود.
آیا او زیبایی و ظرافت را برمی‌گزیند؟ یا مسیرش او را به ورطه جنون و وحشت خواهد کشاند؟
داستانی از تصمیم‌هایی ناممکن، از زیبایی در دل وحشت، و وحشتی که از زیبایی زاده می‌شود.
======
شخصیت ها
Shimizu Hinako (شیمیزو هیناکو)
shimizu_hinako-.png
شخصیت اصلی بازی.
دختری نوجوان که زیر فشار انتظارات دوستان، خانواده و جامعه گرفتار شده است. او در کودکی شاد و پرانرژی بود، اما با گذر زمان به فردی آرام و محتاط‌تر تبدیل شده و اکنون به‌ندرت لبخند می‌زند.
======​
  1. نویسنده این اثر ریوکیشی۰۷ است، نویسنده‌ی نام‌آشنای رمان‌های تصویری ژاپنی که آثارش اغلب بر محور معماهای قتل، وحشت روان‌شناختی و عناصر فراطبیعی می‌چرخند.
  2. Kera طراحی موجودات و شخصیت‌های بازی را بر عهده داشته است.
  3. محل وقوع داستان، شهر خیالی ابیسوگااوکا (Ebisugaoka)، برگرفته از مکانی واقعی به نام کانایاما (Kanayama) در شهر گرو، واقع در استان گیفو (Gifu) است.
  4. دنیای دیگر در این بازی با نام معبد تاریک (Dark Shrine) شناخته می‌شود.
  5. موسیقی متن بازی توسط تیمی متشکل از دو آهنگساز ساخته شده است. موسیقی دنیای مه‌آلود (Fog World) توسط آکیرا یامائوکا، آهنگساز قدیمی این مجموعه، ساخته شده است، در حالی که کنسوکه ایناگه، کهنه‌کار صنعت موسیقی، مسئول موسیقی دنیای دیگر (Otherworld) است. علاوه بر این، آهنگسازان dai و xaki، که در دیگر آثار ریوکیشی۰۷ نیز نقش داشته‌اند، در برخی صحنه‌های خاص همکاری کرده‌اند.
  6. Silent Hill f نخستین بازی در این مجموعه است که در ژاپن رتبه‌بندی CERO:Z (مخصوص افراد ۱۸ سال به بالا) را دریافت کرده است.
=======
Staff Comments
ریوکیشی۰۷ - نویسنده‌ داستان:
«تا به امروز، هنوز احساسی را که هنگام نخستین مواجهه‌ام با جو خفقان‌آور و سرکوبگر سایلنت هیل داشتم، به خاطر می‌آورم. این حس همچنان مرا عمیقاً تسخیر کرده و به‌شدت مجذوبم می‌کند. افتخار بزرگی است که در مجموعه‌ای دخیل باشم که این‌همه خاطره از آن دارم. من تمام تلاش و توانم را در این داستان به کار گرفته‌ام، آن‌قدر که حتی اگر این آخرین چیزی باشد که می‌نویسم، برایم اهمیتی ندارد. برای من، مجموعه‌ی سایلنت هیل تنها یک مجموعه‌ی داستانی نیست؛ بلکه رسانه‌ای است—راهی شگفت‌انگیز و خارق‌العاده برای کاوش و تجربه‌ی قلب و ذهن انسان. امیدوارم که بازیکنان نیز بتوانند آن را به همین شکل درک و تحسین کنند. و به تمامی دوستانمان در آن سوی مرزها، امیدوارم از تجربه‌ی سایلنت هیل در فضایی متفاوت، جایی همچون ژاپن، لذت ببرید.»

Kera - طراح موجودات و شخصیت‌ها:
«من عاشق مجموعه سایلنت هیل هستم و این سری تأثیر بزرگی بر من داشته است. به‌ویژه، همیشه سایلنت هیل ۲ را به خاطر می‌آورم—پیام‌های روی دیوارها، موسیقی، و طراحی هیولاها. بنابراین، وقتی نوبت به سایلنت هیل f رسید و قرار شد فضای بازی را به ژاپن منتقل کنیم، باید چیزی خلق می‌کردیم که اندکی متفاوت به نظر برسد، و من واقعاً باید درباره‌ی چگونگی انتقال آن احساس فکر می‌کردم. طراحی هیولاها سخت‌ترین بخش کار بود. من باید همه‌ی آنچه پیش‌تر در سایلنت هیل آمده بود را در نظر می‌گرفتم و راهی می‌یافتم تا این بازی را به مسیری متفاوت ببرم، بدون اینکه جوهره‌ی سایلنت هیل را از دست بدهد. شاید این بار با همان مناظر خون‌آلود و زنگ‌زده روبه‌رو نباشید، اما صمیمانه امیدوارم از دیدگاه ما و جهانی که خلق کرده‌ایم، لذت ببرید.»

=======​
توسعه‌دهنده: NeoBards Entertainment
ناشر: Konami Digital Entertainment
کارگردان: Al Yang
تهیه‌کننده: Motoi Okamoto
نویسنده: Ryukishi07
طراح: kera
تاریخ انتشار: 25 سپتامبر 2025
پلتفرم‌ها: PC. PS5. Xbox Series X/S
سیستم مورد نیاز:
system.jpg

wire.png

نویسنده ای به نام Harry Mason و همسرش در حین عبور از یک جاده، نوزادی را یافته و نام او را شریل می‌گذارند. چهار سال بعد همسر هری فوت می‌کند. سه سال پس از فوت همسرش، هری بنا به دلایلی تصمیم می‌گیرد با شریل به شهری که وی را در نزدیکی آن یافته بودند سفر کند. شب هنگام، در جاده‌ی کنار شهر، پلیسی موتورسوار از کنار آنها عبور کرده و توجه هری را جلب می کند. اندکی جلوتر، هری متوجه موتور پلیسی میشود که بدون سرنشین در کنار جاده افتاده در همین حین، در روبروی خود دختری را وسط جاده می‌بیند. برای اجتناب از تصادف با او، دیوانه‌وار فرمان را می چرخاند. اما ماشین منحرف شده و به دره‌ی کناری سقوط می‌کند. هری پس از به هوش آمدن، متوجه غیبت شریل می‌شود. در حین جستجو، شبح شریل را می‌بیند و به دنبال او می‌دود. در انتهای معبری تنگ، ناگهان همه‌چیز در تاریکی فرو می‌رود و چهره آنجا تغییر می‌کند. هری مصمم ادامه ‌می‌دهد اما در اثر حمله‌ی چند موجود هیولا مانند به حالت مرگ روی زمین می‌افتد.
وقتی هری بعد از آن حادثه در کافه ای بیدار می‌شود، با همان پلیس روبرو می‌شود. آنها با هم از اتفاقات عجیب شهر و حالت غیرعادی آن سخن می‌گویند. پلیس Cybil Bennet‌ نام دارد و به هری در یافتن شریل کمک می‌کند. حالت عادی شهر اینگونه است: خالی از سکنه، فرو رفته در مه، محصور شده توسط دره‌های عمیق و پر از هیولا. اما در حالت غیر عادی به تمامی این موارد تاریکی مطلق تکه گوشت های آویزان از در و دیوار سکوتی مرگبارتر هم اضافه میشود . هری در جستجوی شریل به مکان‌های زیادی از شهر مراجعه می‌کند: مدرسه، کلیسا، بیمارستان، فاضلاب، پارک تفریحی و در بعضی از آنها با شخصیت‌هایی آشنا می‌شود. با پیرزن عجیبی به نام Dahlia Gillespie در کلیسا، دکتر Michael Kaufmann و پرستاری به نام Lisa Garland در بیمارستان. همچنین مرتب شبح دختری را می‌بیند که باعث تصادف او شده بود به نام Alessa. دالیا اطلاعات زیادی درباره‌ی هری و شهر دارد دکتر کافمن و لیزا هم هر کدام مطالب جدیدی به اطلاعات هری اضافه میکنند. در طول بازی اطلاعات زیادی از شهر به دست می‌آوریم خواه از لابلای روزنامه‌های باطله و کتاب‌ها و خواه از این شخصیت‌ها. شهر مکانی نفرین شده بوده و در سال‌های جنگ‌های داخلی، اعدام‌های زیادی در زندان آن صورت گرفته است. شهر قدمت زیادی دارد و قرن‌ها قبل، بومیان ساکن آنجا بودند. از همان زمان، آیینی شیطانی در شهر رواج داشته است. در سده‌های اخیر، پس از سکونت مهاجران در شهر، تلفیقی از آیین باستانی شهر با آیین‌های مهاجران پدید می‌آید که با نام The Order شناخته می‌شود. پیروان و سردمداران این فرقه اعتقادات عجیب و خطرناکی‌ دارند. این فرقه به سه شاخه‌ی اصلی تقسیم می‌شود که یکی از آنها «مادر مقدس» می‌باشد. در راس این شاخه دالیا قرار دارد که آلسا دختر وی است. این فرقه به خدایی اعتقاد دارد که باید در روی زمین متولد شده سپس بهشت موعود فرقه را بنا کند. بر اساس مدارک به دست آمده، این خدا یک بار متولد شده و مرده است و حال باید برای بار دوم متولد یا فراخوانده شود. دالیا متوجه می‌شود که مشخصات دختر وی، آلسا، با مشخصات مادر خدا که در متون قدیمی پیش‌بینی شده هم‌خوانی دارد پس او را تربیت می‌کند تا مراسم تولد را انجام دهد. در این مراسم، باید مادر خدا سوزانده شود. مراسم در سن 7 سالگی آلسا انجام می‌شود و بدن کباب شده‌ی وی را به بیمارستان انتقال می‌دهند. اما او ناقص است. آلسا در نهایت درد و رنج، قسمتی از روح خودش را به صورت یک نوزاد از شهر بیرون می‌فرستد و با استفاده از قدرت ذهن خود، شهر را به جهنمی بی‌بدیل تبدیل می‌کند. دالیا برای اتمام نقشه خود، توسط خود آلسا، شریل را فرا می‌خواند تا روح مادر خدا تکمیل شود. در این بین دکتر کافمن مسئول امور پزشکی آلساست.
آلسا در برابر دالیا مقاومت می‌کند اما دالیا با فریب هری، خود را به آلسا می‌رساند و مراسم را مجدداً انجام می‌دهد اما در همین حین هری سر می‌رسد. روح شریل به آلسا می‌پیوندد تا مادر خدا کامل گردد. دکتر کافمن به قصد نابودی این روح، دارویی را به سمت وی پرتاب می‌کند اما اینکار باعث می‌شود خدا (در شماره‌ی اول این خدا با نام «سامایل» معرفی می گردد) متولد شود. در اولین اقدام، سامایل، دالیا را آتش می‌زند. اما هری با سامایل می‌جنگد و او را شکست می‌دهد. پس از نابودی سامایل، مادر خدا ظاهر می‌شود و نوزادی را به هری می‌دهد سپس، راه فرار از آن مهلکه را به او نشان می‌دهد.
هری نوزاد را از شهر دور کرده و در جایی به طور ناشناس او را بزرگ می‌کند. نام این نوزاد را Heather می‌گذارد. هدر کودکی عادی نبود و گاها ، رفتارهای عجیبی از خود بروز می‌داد.
17 سال پس از این ماجرا، دختر نفر دوم فرقه، یعنی «Claudia Wolf» تصمیم می‌گیرد آن نوزاد را پیدا کند تا مراسم دوباره به جریان بیفتد. با کمک کشیش دیگری به نام «Vincent»، کاراگاهی به نام «Douglas Cartland» را استخدام می‌کند تا این کودک را پیدا کند. داگلاس هدر را پیدا می‌کند اما از نیت اصلی کارفرمایان خود اطلاع ندارد. روزی که هدر به مرکز خرید شهر رفته‌بود،‌ داگلاس را در مقابل خود می‌بیند. هدر بی خبر از همه‌جا به خیال اینکه داگلاس یک مزاحم است، می‌گریزد ولی داگلاس قبلاً محل او را به کلودیا و وینسنت اطلاع داده‌است. هدر به سمت خانه و نزد هری حرکت می‌کند اما اطراف او پر از هیولاهایی هولناک شده است. در اینجا برای اولین بار، کلودیا را ملاقات می‌کند. کلودیا درتلاش است تا هدر چیزی را به یاد بیاورد. هدر پس از گذشتن از مرکز خرید و ایستگاه مترو، درساختمانی نیمه‌کاره در نزدیکی محل سکونت خود با وینسنت روبرو می‌شود.
هدر به آپارتمان خود می‌رسد اما درآنجا پدرش، هری را غرق در خون و بی‌جان می‌یابد. او کلودیا را در پشت‌بام می‌بیند و او را مسئول قتل پدرش می داند. هدر قصد انتقام دارد اما کلودیا به سایلنت هیل می‌رود. هدر به همراه داگلاس (که کمابیش به واقعیت پی برده است) به سمت سایلنت هیل حرکت می‌کند.
هدر تقریباً گذشته‌ی خود را به یاد آورده است؛ او همان روح واحد آلسا و شریل است که توسط مادر خدا به هری سپرده شد. پس از حلول روح آلسا و شریل، جنین خدا هم وارد بدن او شده است اما تحت تاثیر فراموشی هدر، عقیم مانده و برای بارور شدن، نیاز دارد تا آتش خشم و نفرت در درون هدر شعله‌ور شود. کلودیا در تمام طول داستان سعی بر این دارد تا همین میراث آلسا را بیدار کند و برای همین منظور، هری را می‌کشد تا او را از سر راه بردارد. در این میان، وینسنت که منافع خود را با تولد خدا در خطر می‌بیند، سعی می‌کند توسط هدر، کلودیا و عقایدش را نابود کند.
پس از رسیدن به شهر، هدر به بیمارستان می‌رود. او با راهنمایی‌های علنی یا مخفیانه‌ی وینسنت،‌ پدر کلودیا یعنی «لئونارد» را که در بیمارستان زندانی شده می‌کشد تا متاترون را به دست آورد. متاترون، نماد خیر و روشنی و در مقابل سامایل است و وینسنت تصور میکند متاترون میتواند در مبارزه با کلادیا به هدر کمک کند. در ادامه،‌هدر به کلیسای فرقه می‌رسد. کلودیا، وینسنت را ، که به زعم او خیانت کرده‌است، می‌کشد. هری مقداری از داروی دکتر کافمن را به شکل یه قرص به هدر داده بود. هدر آن قرص را می‌بلعد و در نتیجه، جنین خدا را بالا می‌آورد. کلودیا جنین را می‌بلعد و آنرا به شکل ناقص بارور می‌کند. در نهایت کلودیا به دست خدای متولد شده نابود می‌شود و هدر هم وی را می‌کشد. تا بار دیگر تفکرات منحرف فرقه برای به وجود آوردن خدا عقیم بماند.

آنچه که شما در بالا مطالعه کردید تنها بخشی از شهر و اتفاقات رخ داده در آن است در شماره های دوم و چهارم و پنجم از بازی بخشی دیگر از توانایی های شهر حضور پر رنگی دارد و آن هم قضاوت و مجازات است ، شهر به خاطر اتفاقاتی که به خود دیده است دارای قدرتهایی خاص است یکی از این قدرتها فراخواندن افراد است در شماره های دوم و پنجم ما شاهد حضور افرادی در شهر هستیم که به نوعی گناهکارند و شهر برای قضاوت در مورد آن ها ، دعوتشان کرده است .
جیمز ساندرلند مردی که زن مریضش را کشته است و همینطور الکس شفرد که باعث مرگ برادر کوچکتر خود شده است با پا گذاشتن به شهر اماده پاسخگویی به اشتباهاتی میشوند که سعی در فراموش کردن آن ها داشته اند ، صد البته که نوع بازجویی و قضاوت در این شهر مرموز نیز متفاوت است به جای حضور قاضی و هیئت منصفه و دادگاه ، تمام اتفاقات پیرامون شخصیت ها به نوعی اشتباه شخصیت را گوشزد میکنند از موجوداتی که با آنها مبارزه می‌کنید گرفته تا افراد سرگردان دیگری در شهر که خود گناهکارند .گو اینکه این خاصیت شهر در تمامی شماره ها وجود دارد ولی در شماره های مذکور از فرع به اصل بدل شده و محوریت بازی بر عمل انجام گرفته توسط شخصیت اصلی قرار دارد و بحث فرقه ، آلسا و غیره کمتر پرداخته شده است .
در این میان شماره ی چهارم بازی اما فضائی اختصاصی داشت در این شماره یکی از دست پرورده های یتیم خانه ی تحت رهبری فرقه به نام والتر سالیوان که پیرو حزب مادر مقدس است قصد متولد کردن خدا توسط مراسمی به نام قربانی کردن 21 نفر را دارد ، والتر که در کودکی توسط خانواده ی خود رها شده است تصور میکرد اتاقی که در آن بدنیا آمده است مادر او و در حقیقت خداست والتر که تصور میکند مادرش به خواب رفته است سعی دارد از طریق مراسم ذکر شده او را بیدار کند ، هر کدام از افرادی که برای قربانی شدن انتخاب شده اند باید دارای مشخصه ای باشد آخرین نفر این لیست که هدایت آن را بازیباز بر عهده دارد و دریافت کننده ی دانش و تکمیل کننده ی مراسم است ، هنری تونزند نام دارد که حال در همان اتاق تولد والتر زندگی میکند و در طول بازی با پی بردن به ماجرا و کمک های جوزف شرایبر که قبل از هنری در آن اتاق زندگی میکرده است قصد دارد جلوی تکمیل این مراسم را بگیرد . در انتها هنری تونزند با مبارزه با موجودی که والتر به وجود می آورد رویای به وجود آوردن خدا را بار دیگر خراب میکند .
علاوه بر شماره های ذکر شده دو بازی Silent Hill: Origins و Silent Hill: Shattered Memories نیز از سری معرفی شده اند که در اولی به زمان سوزانده شدن آلسا توسط دالیا و چگونگی زنده ماندن آلسا پرداخته شده و در دیگری اتفاقات شماره ی اول بعد از سال ها توسط هری بازسازی میشوند، گر چه با پایان کار تیم سازنده ی اصلی بازی که کار ساخت 4 شماره ی اول بازی را بر عهده داشتند این شماره ها به خوبی پرداخته نشده و دارای نواقصی در حیطه‌ی داستانی هستند اما همچنان سری سایلنت هیل دارای یکی از بهترین داستان ها در طول تاریخ بازیهای رایانه ای است.
لازم به ذکر است بر اساس این بازی تاکنون دو فیلم سینمایی نیز ساخته شده که شماره دوم (تا زمان نگارش این مقاله) هنوز اکران نگردیده است. با توجه به نظر مخاطبان، فیلم اول یکی از برترین و موفق‌ترین فیلم های ساخته شده بر اساس یک بازی ویدیویی می‌باشد.
همچنین شرکت کونامی در سال 2006 و به مناسبت اکران فیلم، مجموعه‌ای ویدیویی را بر روی رسانه‌ی UMD برای PSP عرضه نمود که با نام The Silent Hill Experience شناخته شده و شامل دو کمیک The Hunger و Dying Inside ، ترایلر شماره‌های 1 تا 4 بازی و فیلم، مصاحبه با آهنگ‌ساز افسانه‌ای سری به همراه کارگردان فیلم و برخی موسیقی‌های بازی می‌باشد.

دریافت خلاصه به صورت فایل pdf :دانلود
تهیه و تنظیم خلاصه : (msbazicenter)
مقالات تحلیلی بازی نوشته شده توسط ( Bone Crusher ) :
بازی‌سنتر | مقالات | تاریخچه و داستان بازی ها | تاریخچه و بررسی دقیق سری سایلنت هیل ( بخش اول )
بازی‌سنتر | مقالات | تاریخچه و داستان بازی ها | تاریخچه و بررسی دقیق سری سایلنت هیل ( بخش دوم )
بازی‌سنتر | مقالات | تاریخچه و داستان بازی ها | تاریخچه و بررسی دقیق سری سایلنت هیل ( بخش سوم )
بازی‌سنتر | مقالات | تاریخچه و داستان بازی ها | تاریخچه و بررسی دقیق سری سایلنت هیل ( بخش چهارم )

تاپیک تحلیل بازی نوشته شده توسط ( nemesis ) ( کامل نشده ):
The Lost Memories ---پایه و اساس بازی بزرگ "Silent Hill" -- تحلیلی بزرگ برای این بازی

مقالات مختلف در مورد سری سایلنت هیل:
Silent Hill: Homecoming Plot
Silent Hill: Origins Plot
Silent Hill Shattered Memories Plot
داستان (Silent Hill: Orphan)
شباهت بین Homecoming و Silent Hill 2
تاریخ وقایع Silent Hill و Shepherd's Glen
دانلود Silent Hill 2 - The movie
ترجمه یادداشت های سایلنت هیل 2
ترجمه فارسی دیالوگ های بازی Silent Hill 2: Born from a Wish
سایلنت هیل 4: پرونده قربانیان
ساکنین South Ashfield Heights apartments- قسمت اول - قسمت دوم
یادداشتی کوتاه بر SILENT HILL: HOMECOMING
داستان نسخه اول فیلم سایلنت هیل
Silent Hill: Original Memories
Silent Hill HD Collection Achievements Guide
Little Baroness
جودی میسون
طرح اولیه موتور سایلنت هیل پست 1
طرح اولیه موتور سایلنت هیل پست 2
طرح اولیه موتور
سایلنت هیل پست 3
طرح اولیه موتور سایلنت هیل پست 4
خاطرات الکس شپرد
داستان کامل و تحلیل سایلنت هیل 1 به صورت ویدیویی

163949 163950

داستان سایلت هیل 1 را به صورت ویدیویی در یوتوب مشاهده کنید​

داستان کامل و تحلیل سایلنت هیل 2 به صورت ویدیویی

163952 172258

داستان سایلت هیل 2 را به صورت ویدیویی در یوتوب مشاهده کنید​
 

Attachments

  • sh1.png
    sh1.png
    56.3 KB · مشاهده: 3,614
  • silenthill1.jpg
    silenthill1.jpg
    55.1 KB · مشاهده: 181
آخرین ویرایش:
مرسی از همتون:-*
فقط نمی تونم ظاهر جاستین رو عوض کنم، آخه می دونی نویسنده باید یه جورایی با کراکترش ارتباط برقرار کنه دیگه، منم خیلی با جاستین ، با ظاهر انریکو:x ، ارتباط برقرار می کنم (البته شما احساس منو متوجه نمیشی)
:x:x:x
ولی باشه سعی می کنم یه ذره ظاهرش رو به کراکتر ها ی سری سایلنت هیل نزدیک کنم پس با اجازه ی بزرگترا ادامه میدم ;)

---------- نوشته در 08:53 PM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 08:18 PM ارسال شده بود ----------

[FONT=2 Mitra_1 (MRT)] نور چراغ قوه را[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)] [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]بار دیگر روی تابلوی بزرگ چرخاند ، ترس تمام وجودش را گرفته بود نمی دانست لرزشی هم که در وجودش موج می زد از ترس است یا سرمای هوا . به هر حال وارد شهر شد ، نیمه شب بود و تاریکی همراه با مه در سطح شهر ترس نیکول را در وجودش بیش از پیش تقویت می کرد همزمان فریاد می زد: جاستین کجایی...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]در نهایت سایه ی مردی را دید ، هم قد و قواره ی جاستین، که به سرعت وارد خانه ی بزرگی که در سیاهی شب دیوارهای چوبی اش به رنگ توسی می زد شد ، فکر کرد که شاید او جاستین باشد برای همین به دنبالش دوید . در مقابل خود خانه ای ویلایی قدیمی و متروکه را دید، دیوارهای چوبی آن پوسیده و خرابه می نمود . آهسته از پله های سنگی جلوی در ورودی بالا رفت . به اطرافش نگاه کرد ، کسی در آن حوالی نبود دستش را روی دستگیره ی فلزی یخ زده ی در گذاشت و آهسته و با احتیاط فشار داد. وارد خانه شد . خانه ای دو طبقه و بزرگ بود اما دیوارهای نم گرفته و چرکین و همچنین تارهای عنکبوتی که در گوشه ی دیوارهای آن به چشم می خورد به نیکول یقین داد که آن خانه برای سالهاست که متروکه مانده. از طبقه ی بالا صدایی شنید. نور چراق قوه را رو به بالا انداخت و فریاد زد: کسی اونجاست، جاستین...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]با سرعت از پله ها بالا رفت ، در اتاقی در انتهای راهرو نیمه باز بود و نور قرمز رنگی از لای در راه پله ی طویل طبقه ی بالا ی خانه را روشن کرده بود . نیکول احساس کرد از داخل اتاقی صدایی می شنود پس در حالیکه خیلی آرام قدم بر میداشت به سمت در اتاق رفت ، دستهایش می لرزید چاره ای نبود نفسش را حبس کرد و داخل شد اما نور قرمز چشمانش را زد احساس کرد صدای آژیری توی گوشش پیچیده ، پس از چند لحظه چشمانش را باز کرد ، چراغ قوه را که به طور ناگهانی خاموش شده بود ، روشن کرد ، اطرافش را نگاه کرد ، دیواره ها نرده نرده شده بودند و خون و نکبت همه جای اتاق را پوشانده بودو منظره ی دلهره آوری را به وجود آورده بود ، نیکول از ترس نفس نفس می زد چراق قوه را مدام این طرف و آن طرف می چرخاند تا همه جای اتاق را نگاه کند ، به دیوار دو جسد که پوستشان کند شده بود آویزان شده بودند ، نیکول در حالیکه جیغ می زد سعی کرد از دری که داخل شده بود فرار کند اما با تعجب مشاهده کرد که گویی نوعی پوست، شاید پوست انسان، روی در فیکس شده و مانع از خروج نیکول میشود . نیکول باز به اطراف خیره شد ، احساس کرد که انگار شخصی به او نزدیک می شود: خدای من.... این دیگه چیه...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]چیزی هم هیکل انسان ، اما سراپا از گوشت خام و خون ، در حالیکه صورتی نداشت و خون از تمام وجودش روی زمین می ریخت به نیکول نزدیک شد. نیکول بی درنگ به گوشه اتاق رفت و چوب بیسبالی را گوشه ی اتاق پیدا کرد و محکم در سر آن جانور کوبید . گویی ضربه بی تاثیر بود چون هیولا بار دیگر به نیکول نزدیک و چوب را از دست او گرفت و او را به گوشه ای پرتاب کرد نیکول در حالیکه روی زمین می خزید جیغ می کشید و سعی در فرار داشت اما هیولا پاهای او را گرفته بود و او را به سمت خودش می کشید. آن جانور روی نیکول نشست و صورت خونی اش را تا نزدیک صورت نیکول داشت ، نیکول چشمانش را بسته بود و تا می توانست جیغ کشید تا اینکه از حال رفت....[/FONT]
 
  • Like
Reactions: Emperor visari
سلام
یه سوالی ذهنم رو مشغول کرده. طبق LM همسر هری میسون 11 سال (حداقل) پیش از اتفاقات شماره اول مرده ولی شریل در اون زمان 7 ساله بوده.
حدود 11 سال پيش :
هري از مرگ همسرش رنج مي برد .

حدود 7 سال پيش :
شريل متولد مي شود .
اما در دموی اولیه بازی ‌می‌بینیم که هری و همسرش شریل رو پیدا کردن و جایی دیگه می‌خونیم که همسر هری 3 سال پیش مرده.
014b.jpg
 
با تشکر از همه:)
اونها دختر رو به فرزندی قبول کردن و به اون زن هم کمکی کردن و اون هم از این شهر رفت، جین و هری یک وکیل گرفتن که کار فرزند خواندگی رو انجام بده ، کلا خوش بودن خیلی خیلی زیاد.
برایان با تعجب از این همه اتفاق که حتی روحش هم از اون خبر نداشته میپرسه: خوب من حتی این که جین بعد از مرگ والدین به کجا رفت رو نمیدونستم و خبری نداشتم ! الان کجان ؟ توی شهر؟ یا در مزرعه ؟
اندرو با کمی صبر میگه : یعنی نمیدونی برای اونا چه اتفاقاتی افتاده ؟ واقعا!!!
برایان که دیگه واقعا ترسیده میگه : نه من مدتها خارج از لندن و در سفر بودم و وقتی هم که برمیگشنم باید به دانشگاه میرفتم و گزارشی از سفرهام میدادم ، منوقت زیادی نداشتم ، من از اون زمان با جین فقط از طریق نامه تماس داشتم که اون چند ساله پیش ، چون آدرسم عوض شد دیگه هیچی نمیدونستم ، فقط میدونستم جایی در آمریکا هست و ازدواج کرده ،اون هیچوقت از زندگیش زیاد حرفی نمیزد! بگو مگه چی شده؟
اندرو نفس عمیقی میکشه و میگه : دوست داری بری به مزرعه ؟برایان هم تایید میکنه و میگه اونجا خیلی دور نیست؟
اندرو میگه 2.30 دقیقه راه هست و من تو راه برات میگم که چه اتفاقاتی افتاد در این مدت.
هر دو سوار وانت اندرو میشن و به راه میفتن، برایان میگه :خوب شروع کن!
اندرو شروع میکنه به تعریف کردن: اونها اسم دختر رو شریل میذارن و اون رو مثله یک بچه واقعی بزرگ میکنن ، 3 سال بعد جین باردار میشه ، یه بچه که خدا به اونها داد ، اونا واقعا خوشحال بودن ، خیلی ، اونا یک صاحب یک دختر دیگه میشن و اسمش رو میگذارن (مری جین).
هیچ کدوم از اونا هیچ وقت به شریل نگفتن که اون فرزند واقعی اونا نیست، شریل هم واقعا پدر و مادر و خواهر کوچیکش رو دوست داشت.
برایان ، ما هیچ وقت تصمیم به بچه دار شدن با دالیا نگرفتیم، ولی با اومدن این دو تا بچه ، اونا شدن نوه های ما ، روح زندگی ما، دالیا واقعا خوشحال بود و من هم همینطور ، مری جین 2 ساله شد و شریل 5 ساله ، زندگی خوب بود تا اون روز لعنتی و نحس ، شب عید پاک بود و همه در تدارک مهمونی بودن ، جین و دو تا دخنراش به متل رفتن ، هری به شهر رفته بود و نرسید بیاد، ما هم نتونستیم بریم (در حالی که یک بغض غریب گلوی آلن رو فشار میده)
برایان (خوب ، چی شد؟) اندرو میگه : شب جشن بود و همه در رستوران هتل جمع بودن ، یکهو یکی از انبار داد میزنه (دود آتیش وای آتیش) این رو یکی از خدمه هتل برام تعریف میکرد ، همه حول شدن ، آتیش به سرعت همه گیر میشده، وجود نوشیدنی الکلی در انبار آتیش رو به سرعت زیاد میکنه، سالن شلوغ متل ، مجال فرار رو نمیده !خیلی ها زیره دستو پا له شده بودن ! جین توی اون شلوغی دست بچه ها رو میگیره و به سختی به در متل میرسن ، ولی جین میبینه که دست یک دختر دیگه رو به جای مری جین گرفته! سریع به داخل برمیگرده و شریل رو زیره راه پله قایم میکنه ، جین فریاد میزده ( مری مری جین عزیزم؟ کجایی خدایا مری!!!!) مری گریان و ترسیده پیدا میشه در بین شلوغی و جین اون رو میاره بیرون که میبینه سردر متل داره میریزه ! به طرف شریل میدوه و میگه : بیا بیا بیرون زود باش !!! (در این حال برایان اشک در چشمهاش حلقه زده و فقط به جاده خاکی رو به رو خیره شده)جین به شریل میرسه و اون رو میکشه بیرون ، ولی پای چپش زیره پله گیر میکنه و سر در متل میفته روش ، شریل که خشک شده بوده از ترس ولی مری جین به طرف مادرش میدوه با ترس ، اون یه بچه کوچیک بوده و هیچی نمیفهمیده ، شریل دست مری رو میگیره و نمیزاره ولی مری شریل رو هل میده و میره پیشه مادرش، برایان عزیزم هر دو توی آتیش سوختن سوختن خدای من سوختن!!!
برایان که دیگه نمیتونه جلوی خودشو بگیره با شدت زیادی گریه و ناله میکنه ، هر دو گریان و نالان تا مدتی حرف نمیزنن.....................

---------- نوشته در 10:46 PM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 10:41 PM ارسال شده بود ----------

بله شدنی نیست و کلی ماجرای دیگه!
من یک بار تعریف کردم بخاطر اینکه بازی باید یک داستان روایت کنه ،و این داستان زمان زیادی باید باقی و پایدار باشه، خیلی پایبند اصول مدرک وار نیست و سطحی گذر میکنه.
مثله رزیدنت اویل 3 که یکهو جیل والنتاین میاد وسط شهر و میخواد در ره ! در حالی که اونها از راکون سیتی فرار کردن با کریس و اگر اینطور نیست کریس ردفیلد چرا با جیل نیست ؟:d
 
آخرین ویرایش:
سلام
یه سوالی ذهنم رو مشغول کرده. طبق LM همسر هری میسون 11 سال (حداقل) پیش از اتفاقات شماره اول مرده ولی شریل در اون زمان 7 ساله بوده.

اما در دموی اولیه بازی ‌می‌بینیم که هری و همسرش شریل رو پیدا کردن و جایی دیگه می‌خونیم که همسر هری 3 سال پیش مرده.
014b.jpg

مسعود جان قسمت اول مقاله من رو خوندی؟! تو نکات تحلیلیش در مورد این موضوع توضیح دادم. در واقع نظریه ای وجود داره که هری 2 تا زن داشته...
 
خوب می بینم که تاپیک سایلنت هیل به کارگاه داستان نویسی تبدیل شده !!!
خوشحالم که بچه ها اینقدر فعالیت می کنن رو داستان ولی خداوکیلی بشینن یه داستان درست و حسابی سر هم کنیم شاید آیندگان اومدن با داستانتون یه بازی در شأن و شخصیت سایلنت هیل سوار کردن ....
امیدوارم تیم سایلنت عاقبت به خیر بشه . انشاالله ...
 
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]در حالیکه جیغ می کشید ، از خواب پرید . روی کاناپه ای قدیمی و پوسیده دراز کشیده بود. چند لحظه ای صورتش را بین دستانش پنهان کرده بود. سپس به اطراف نگاه کرد ، نور ضعیفی از پنجره ی اتاق روی شلوار جین آبی رنگش که به تن کرده بود افتاده بود. در همان خانه ی قدیمی و متروکه ای بود که شب گذشته وارد آن شده بود. اما دیشب... از جایش بلند شد و بار دیگر محیط اطرافش را بررسی کرد. در و دیوار اتاق پوسیده و نم گرفته بود اما خبری از خون و نکبت نبود. در گوشه ی اتاق چوب بیسبالی را یافت ، آن را برداشت و به طبقه ی پایین رفت. در طبقه ی پایین گوشه ی اتاق پذیرایی روی میز کوچکی قاب عکسی را یافت ، عکس یک زن و شوهر بود و دو کودک ، یکی پسری 15 ساله و دیگری دختری 7 ساله. نمی دانست چرا اینقدر افرادی که در آن قاب عکس می بیند برایش آشنا هستند ، عکس را از درون قاب برداشت ، آن را تا کرد و در جیب ژاکت قرمز رنگش گذاشت.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]از خانه خارج شد ، مه غلیظی اطراف را پوشانده بود ، به سختی می توانست چلویش را ببیند ، اما از آنجایی که مسیری را که دیشب طی کرده بود در ذهن داشت ، از همان راه بازگشت .کنار اتومبیل جاستین ، که به درخت برخورد کرده بود رسید. به آن تکیه داد ، نفس عمیقی کشید و زیر لبی گفت: آه خدای من .... اون موجود ....یعنی خواب می دیدم.... اما به نظر خیلی واقعی می اومد.... سپس آه بلندی کشید و ادامه داد: جاستین ، تو کجایی؟![/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]در همین لحظه صدای زنگ موبایلی را از داخل اتومبیل شنید . گوشی خودش بود ، روی صفحه ی آن نوشته شده بود جاستین، گوشی را برداشت و با اضطراب گفت: جاستین... جاستین ... توکجایی...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]صدا از آن طرف خط خیلی نامفهوم بود و زیاد خش خش می کرد و نیکول درست نمی فهمید که او چه می گوید فقط شنید: بیا.... به .... هتل.... [/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]چی... کدوم هتل.... جاستین تو ، توی کدوم هتل هستی....[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نشانه ها.... رو دنبال کن....[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]چی.....[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]صدا قطع شد ، بوق آزاد به گوش می رسید. نیکول نگاهی به گوشیش کرد سپس نگاهی به جاده ای که به طرف سایلنت هیل می رفت کرد و به راه افتاد.[/FONT]
 
سلام
یه سوالی ذهنم رو مشغول کرده. طبق LM همسر هری میسون 11 سال (حداقل) پیش از اتفاقات شماره اول مرده ولی شریل در اون زمان 7 ساله بوده.

اما در دموی اولیه بازی ‌می‌بینیم که هری و همسرش شریل رو پیدا کردن و جایی دیگه می‌خونیم که همسر هری 3 سال پیش مرده.
014b.jpg
دقت کن عزیزم، شریل " متولد شد "، نه " پیدا شد ". شریل وقتی همسر هری زنده بود پیدا شد، اما وقتی دوباره متولد شد، همسر هری مرده بود.
دارم اشتباه میکنم ؟
بچه ها خواهشا از موضوع داستان و ... بیاین بیرون، اینجا تاپیک سایلنت هیله، نه .... .
مرسی
 
دقت کن عزیزم، شریل " متولد شد "، نه " پیدا شد ". شریل وقتی همسر هری زنده بود پیدا شد، اما وقتی دوباره متولد شد، همسر هری مرده بود.
دارم اشتباه میکنم ؟
بچه ها خواهشا از موضوع داستان و ... بیاین بیرون، اینجا تاپیک سایلنت هیله، نه .... .
مرسی

به نظرم یکی از بحث های جالب و عمق دار تاپیک همین داستان نویسی بچه هاست...من که با خوندنشون یه نسخه اصیل از سایلنت هیل رو پیش رو میبینم که وجودشون تو این دوره و زمونه !! حکم کیمیا رو داره...

Go on ;;)
 
به نظرم یکی از بحث های جالب و عمق دار تاپیک همین داستان نویسی بچه هاست...من که با خوندنشون یه نسخه اصیل از سایلنت هیل رو پیش رو میبینم که وجودشون تو این دوره و زمونه !! حکم کیمیا رو داره...
Go on ;;)
جدی می گی، مرسی داستان من خوبه؟!:-/
به خدا وقتی میگین ادامه بده با تمام وجودم خودمو جای کراکتر اصلی میزارم و تو دنیای سایلنت هیل غرق می شم تا بتونم یه داستان خوب اونم برای بازی بسازم ;;)

---------- نوشته در 09:19 PM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 09:18 PM ارسال شده بود ----------

[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]سر راه از کنار قبرستان شهر عبور کرد ، در آن جا دختر کوچکی را دید که لباس سفید به تن کرده و موهای مشکی بلندی دارد در حالیکه گلی به رنگ زرد رنگ پریده در دست دارد و کنار قبری ایستاده . نیکول به طرف او رفت . دخترک زیرلب زمزمه می کرد: فرشته های زیبا در آسایش آرمیده اند ، تو نیز آرام بخواب ([/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]Sleep Angles lied in peace …You close Your eyes sleep in peace[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]) ، شعری که دخترک زیر لب زمزمه می کرد بیشتر شبیه لالایی آشنا برای نیکول بود. او به دخنر نزدیک شد حالا واضحتر می شنید که او چه شعری می سرود : بخواب فرشته ی من ، که فردا روزی زیبا خواهد بود ( [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]Sleep angle of mine … cause tomorrow gonna have another sun[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]) ، دخترک هنوز متوجه نیکول نشده بود و در حالیکه چشمانش را بسته بود آواز می خواند. نیکول باز هم به او نزدیک شد ، در یک قدمی او ایستاد ، نیکول با همان لحن مهربان همیشگی گفت: شعر زیباییه... دخترک جا خورد ، نگاهی به نیکول کرد و چند قدم عقب رفت. نیکول نگاهی به اطراف کرد کسی آنجا نبود نیکول ادامه داد: تو ، تنها اومدی اینجا؟ این را گفت و خوش را خم کرد تا هم قد دخترک شود ، دختر که نگاه مهربان نیکول را دید اندکی آرام گرفت ولی هنوز هم گویی خجالت می کشید، نیکول سوالش را تکرار کرد. دختر با تن پایینی که به سختی شنیده می شد گفت: من با مامانم اومدم اینجا . [/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اسمت چیه؟ [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]لیزا... باید برم مامان منتظره...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]سپس دخترک از آن طرف نرده ها ، از قبرستان خارج شد و پشت مه غلیظ از نظرها محو گردید. نیکول که متعجب بود دور شدن او را نظاره می گرد با صدای زنگ موبایل از جایش پرید، جاستین بود، صدا باز هم ضعیف بود و نامفهوم: کجایی؟ ... زود باش ... من تو هتل منتظرتم... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]تلفن قطع شد. نیکول که بعد از ملاقات با آن دختر گویی دگرگون شده بود ، راهش را به طرف هتل ادامه داد. در راه با خود فکر می کرد که چقدر آن دختر آشنا بود ، گویی سالهاست او را می شناخت ، چهره ی او ، آهنگی که می خواند همه ی اینها ... احساسی داشت که انگار چیزی را گم کرده یا فراموش کرده ... اما آن چیز چه بود؟!!! این سوالی بود که مدام در ذهنش تکرار می شد.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]به در هتل رسید. ساختمانی بلند با آجرهای قهوه ای رنگ بود ، وارد شد. همه جا خالی بود به نظر می رسید آن هتل نیز برای سالهاست که متروکه مانده ساختمان داخلی هتل خرابه بود و دیوارهایش فرو ریخته بودند . نیکول کنار میز پذیرش رفت . روی میز کلیدی را پیدا کرد که روی آن نوشته شده بود 206. نمی دانست چرا اما حسی او را به آن اتاق فرا می خواند . چون آسانسور خراب بود مجبور بود از پله ها بالا برود . آن دلهره ای که شب گذشته در دلش ایجاد شده بود دوباره وجودش را فرا گرفت. اتاق را پیدا کرد. ابتدا در زد : ببخشید...کسی اینجاست... جاستین... تو اینجایی...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]صدایی از داخل اتاق گفت: بیا تو... صدا خیلی گرفته بود ، نیکول نمی توانست تشخیص دهد که آن صدای جاستین هست یا کس دیگه ، به هر جال با کلید در را باز کرد و داخل شد. راهروی کوتاه ابتدای اتاق را طی کرد اما همین که به وسط اتاق رسید، از ترس سر جایش خشکش زد ، روی تخت دو نفره ی بزرگ وسط اتاق جسدی در حالیکه دستها و پاهاش با طناب به تخت بسته شده بود ، وجود داشت. جسد خیلی قدیمی به نظر می آمد ، انگار سالهاست که در آن اتاق وجود دارد. نیکول خواست از اتاق خارج شود که ناگهان سایه ی چند نفر را بیرون از اتاق و در راهرو مشاهده کرد، آنها نزدیک در اتاق آمدند و نیکول مشاهده کرد که آنها لباسهای مخصوصی به تن کرده اند و ماسک زده اند. نیکول هم به سرعت داخل کمد بزرگی که گوشه ی اتاق بود شد، آن دو نفر با هم حرف می زدند: باید زودتر پیداش کنیم... اما...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]حرف آنها قطع شد ، نیکول از لای در کمد نگاه می کرد ، یکی از آنها به دیگری اشاره کرد: وقت رفتنه.... اون داره میاد...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]هر دو به سرعت از راهرو به سمت پلکان خروجی فرار کردند. نیکول از رفتار آنها متعجب و ترسیده بود. اما ناگهان اطرافش تاریک شد و صدای آژیری را شنیدو بعد... زمانیکه توانست با چراغ قوه اطرافش را ببیند... مثل شب گذشته ، دیوارهای اتاق نرده نرده ای بودند و خون و نکبت همه جا را پوشانده بود ، نیکول نگاهی به تختی که وسط اتاق بود و حالا با خون پوشیده شده بود کرد ، کسی روی تخت نبود : خدایا... کسی از زیر تخت بالا آمد چشمان و لبهایش دوخته شده بودند و باقی بدنش لخت بود و با خون پوشیده شده بود . نیکول جیغ کشید و به سمت خروجی فرار کرد اما... این بار هم قفل در خراب شده بود و باز نمی شد ، آن موجود با دستهای آویزانش به نیکول نزدیک می شد که ناگهان با صدای شلیکی متوقف شد ... پشت سر هیولا مردی در حالیکه اسلحه ای بدست گرفته بود به سقف شلیک می کرد او فریاد زد: با من بیا...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نیکول از کنار آن جانور عبور کرد ، مرد دست او را گرفت و آن دو توانستند از دیوار خراب شده ی دستشویی ، خارج شوند. هر دو وارد راهرو شدند و به سرعت از پله ها پایین رفتند و از هتل خارج شدند ...

[/FONT]
 
نمیدونم ولی حق با برایان هست یا نه ،! در عرض یک روز زندگیش دگرگون شده و نمیدونه این کابوس کی تموم میشه!
مدتی بعد که برایان و اندرو آروم میشن ، برایان میگه؟ شریل چی شد؟ هری کجاست؟ اندرو مدتی آروم میمونه و بعد میگه : هری فردای اون روز رسید ، وقتی داستان رو براش گفتن مثله دیوونه ها شد ، فریاد میزد ، گریه میکرد، یه مدت طولانی تنها توی خونه موند ، حتی به مزرعه هم نمیرسید، شریل پیشه ما بود .
برایان میپرسه : دالیا ، اون چی شد ؟ کجاست؟ اندرو در حالی که نفس عمیقی کشید گفت : دالیا دالیا ، اون به جنون رسید ، از دوری مری و مری جین دیوونه شد ، با خودش حرف میزد ! یا با یک عشق افراطی به شریل میرسید.
برایان :خوب بعد چی شد؟
هیچی ، یک روز هری اومد پیشه ما ، از فرط افسردگی به الکل رو آورده بود ، البته موقتی ، اون روز اومد پیش من و گفت یک نامه از شهرداری رسیده برای سرپرستی شریل ، گویا توی مدارک اشکالاتی بوده، اونا خواستن که هری با شریل به شهر برن تا این ابهامات رو رفع کنن.
دالیا دختر بیچاره رو به هری نمیداد ! من کلی التماسش کردم !ولی اثری نداشت، تا اینکه مجبور شدم توی نوشیدنیش خواب آور بریزم ، شب بود و هری اومد و گفت با شریل میره شهر ، و فرداش صبح که کارا تموم شد اون رو برمیگردونه و دالیا چیزی نمیفهمه.
منم قبول کردم و اونا با ماشین هری رفتن ، نمیدونم این شومی از کجا میومد ! سایه چه بدبختی یا گناهی بود که ما رو رها نمیکرد!
هری نرسیده به شهر کنترل ماشین رو از دست میده و تصادف سختی میکنن ، هری پشت فرمان از دنیا میره ولی شریل رو پیدا نمیکنن!
پلیس محلی در گزارشش گفت ، شریل افتاده از ماشین بیرون در دره و هر دو رو مرده حساب کردن!
من فردای اون روز از محل حادثه و اداره پلیس که برگشتم صبح شده بود، و دالیا بیدار بود، سراغ شریل رو از من گرفت ولی من چیزی نگفتم نه در مورد اون و نه هری، ولی دالیا فرداش همون اول صبح توی روزنامه محلی ماجرا رو خونده بود و من هم که حسابی خسته بودم خواب موندم ، بیدار که شدم اون رفته بود!......................................
 
من که حالم پریشون شده بود ، رفتم شهر تا ببینم دالیا رفته اداره پلیس یا بیمارستان ! وقتی رسیدم شهر دیدم نه توی اداره پلیسه نه بیمارستان ! اونا گفتن اینجا بود ولی رفته، نگران شدم که نکنه میخواد بلایی سر خودش بیاره! توی گشت زدن در شهر و خیابون ها بودم اونم با سرعت زیاد، به وسط شهر که رسیدم دود زیادی بالای شهر بود ، دیگه واقعا داشتم میترسیدم ! به طرف کلیسا رفتم تا ببینم چی شده، اونجا خبری نبود ، ولی مردم جمع شده بودن ، پیاده شدم و نگاه عجیب مردم من رو تعقیب میکرد ! داخل کلیسا شدم و یکراست رفتم پیشه (پدر ارنست بالدوین) کشیش شهر ، اون وقتی من رو دید گفت : آقای گیلسبی شما کجایید ؟
من که حیران مونده بودم گفتم: پدر نمیدونم مگه اتفاقی افتاده ؟ پدر توماس من رو به سمت دفترش کشید و در رو بست (اندرو ، خبر مرگ شریل و هری رو شنیدم ، واقعا متاسفم ، ولی این برای همه ممکنه پیش بیاد )من دوباره پرسیدم : چی شده ؟ بگید من نمیدونم! پدر ارنست نشست پشت میز و گفت: همسرت دالیا اینجا بود حدود یک ساعت پیش ، زمانی که ما برنامه داشتیم، اون اومد داخل کلیسا ، به سمت مهراب اومد و آب دهن انداخت ! من و عده ای حیران این عملش بودیم و اون برگشت و گفت ، (مردم این دیوارها ، این مجسمه ها، این حرفها همه دروغن ! فریبن ! باید کاری کرد ! اهریمن بزرگ اومده و ما باید تسلیم اون بشیم ، باید قربانی بدیم ، اون تشنست و ما باید سیرابش کنیم، آتش خون و قربانی اون رو آروم میکنه ، بیایید تا دیر نشده شروع کنیم، وقت نجات از عذاب نزدیک هست و قدرتی والا والا والا...........)
مردم ترسیده بودن و گیج به حرف های شیطانی دالیا گوش میدادن ! عده ای میگفتن اون افریته رو ببرید بیرون ، عده ای بهش وسایل پرتاب میکردن، و خلاصه آشوبی شده بود! اندرو واقعا چرا؟ این حرفها کفره ! باعث خشم خداوند میشه ، مرگ برای همه هست و از اون گریزی نیست !
در همین حرفها بودیم که پسری اومد داخل و گفت پدر توماس عجله کنید ، شیطان شیطان ! پدر که واقعا داشت حیران میشد به پسر گفت : کجا کجاست ؟ چه شکلی هست؟ ترسوندت! یا حرفای اون روت تاثیر گذاشته؟ برو پسرم این حرفا باید تموم بشه ،
دیدی اندرو از این میترسیدم!
پسر گفت : نه نه پدر باید بیایید بیایید بیرون ببینید ! پدر بلند شد و گفت باشه بیا بریم ببینیم، من هم دنبالشون رفتم.
برایان ، حتم دارم شیطان اون روز در شهر بود ، صدای ناقوس کلیسا بلند شد، این صدا رو وقتی اوضاع شهر خیلی وخیم بود میشنیدیم !
یکی از خدمه کلیسا داد میزد : هر کی توان کمک داره بیاد بیاد زود باشید باید بریم!
من ترسیدم و دیدم ماشینهای آتشنشانی دارن به طرف جایی درکناره شهر میرن ! میدونی کجا ؟
برایان خیره به چشمان اندرو گفت : نه نمیدونم! اندرو سرش رو تکانی به علامت شکست داد و گفت :
مدرسه برایان ، مدرسه آتیش گرفته بود ! من به طرف ماشین رفتم که پدر توماس گفت : منم میام ، دو نفری به سمت مدرسه رفتیم، وقتی به اونجا نزدیکتر میشدیم شلوغی هم بیشتر میشد ! دود هم همینطور ، ترس وحشت و گریه و ناله پدر و مادرها !
به در مدرسه رسیدیم و ۽قتی اون صحنه ها رو دیدم آرزو میکردم مرده بودم! بدن سوخته بچه ها ، کشته هایی که روی زمین بودن ، تاله باقی مونده ها! وای برایان اون روز شیطان اونجا بود!
برایان پرسید: این همه بلا ؟ مصیبت ؟ برای چی ؟ چرا؟ اون که سرش رو گرفته بود میگفت : آخه چرا؟
اندرو گفت؟ این تازه اول بدبختی من بود اول عذابم ! اگه تا قبلش فکر میکردم بدبختم ، از اون زمان نظرم عوض شد!
با پدر که پیاده شدیم مردم به سمت من میومدن ( ای بی همه چیزا ! قاتلا ! لعنت به شما لعنت خدا به شما......................)
نمیدونستم چی شده ، تا اینکه افسر پلیس (دیپاتی ویلر) اومد سمت من و گفت : اندور این یه فاجعه هست ، گفتم چی ؟ دیپاتی گفت : بهتره از اینجا برین زود زود تا نکشتنت! من گفتم آخه چرا ؟ بگو چی شده؟
اون من و پدر رو سوار ماشین خودش کرد و آژیر زنان برد ، توی راه بودیم که ماجرا رو گفت :
دالیا ، اون اومده تو مدرسه ، سره کلاس بچه ها ، بعدش گفته باید قربانی بدیم بچه ها ، مثله من ! منم قربانی دادم ! حالا نوبت شماست!!! بیایید تا با دخترای من همبازی بشید عزیزان من!
اینو گفته و در مدرسه رو از تو قفل کرده ! شاهد میگه اونا دو نفر بودن ، بعد به زیرزمین رفتن و کل گازییل انبار رو باز کردن و ریخت روی زمین! با بقیش هم همه جا آغشته کردن! وقتی نگهبان مدرسه سعی میکنه جلوی اونها رو بگیره با یه چوب محکم به سرش میزنن !
اینارو دختر نگهبان مدرسه میگه که تونسته با کمک پدرش، از پنجره دستشویی در بره، اون وقتی میبینه به سر پدرش ضربه میزنن ، پشت پنجره میمونه و نگاه میکنه تا شاید برن و اون به پدرش کمک کنه، اون تا اونجایی میبینه که دالیا و همدستش که میگه یک مرد بوده با اشتیاق زیادی آتش روشن میکنن ، اون میگفت بچه ها جیغ میزدن و معلمهای بیچاره هم سعی میکردن راهی برای گریز از اون فاجعه پیدا کنند که........... بعد هم که دیدید!) اینارو با اشک میگفت با ناله! چون خواهر زادش توی اون مدرسه بوده و نصف تنش سوخته بود.
من کم کم داشت حالیم میشد که اوضاع روحی دالیا دیگه به حد جنون رسیده! ولی............................
 
دوستان بعد نیست سری به تاپیک Silent hill: back stories واقع در همین فروم برین
دوست عزیزمون Emperor Visari شخصا اونجا رو ترکوندن و داستان سایلنت هیل اونم به روش ایرانی نوشتن که معرکه س
 

کاربرانی که این گفتگو را مشاهده می‌کنند

رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی همین حالا ثبت نام کن
or