بحث و تبادل نظر در مورد سری Silent Hill (خلاصه داستان در پست اول)

علاقه دارید کدام نسخه از سری بازی سایلنت هیل ریمیک بشود؟


  • مجموع رای دهنده‌ها
    39

Silent Dream

In madness you dwell
کاربر سایت
shf_banner.png

پس از گذشت ده سال از انتشار آخرین نسخه سایلنت هیل بالاخره کونامی در اکتبر سال 2022 نسخه جدیدی از این سری را با نام Silent Hill ƒ معرفی کرد. داستان بازی کاملا جدید خواهد بود و در سال 1960 و در ژاپن رخ میدهد و دنیایی زیبا ولی در عین حال وحشتناک را به تصویر میکشد. این بازی توسط NeoBards Entertainment در حال ساخت است و هنوز تاریخ انتشار آن مشخص نیست.
به روز میشود...

wire.png

داستان کامل و تحلیل سایلنت هیل 1 به صورت ویدیویی

163949 163950

داستان سایلت هیل 1 را به صورت ویدیویی در یوتوب مشاهده کنید​

داستان کامل و تحلیل سایلنت هیل 2 به صورت ویدیویی

163952 172258

داستان سایلت هیل 2 را به صورت ویدیویی در یوتوب مشاهده کنید​
re.jpg

جیمزساندرلند پس از دریافت نامه‌ای از همسرش مری شپرد-ساندرلند که سه سال پیش به دلیل یک بیماری لاعلاج درگذشته بود، به شهر سایلنت هیل می‌رود.نامه ادعا می‌کند که مری در «مکان مخصوصشان» منتظر اوست، که این موضوع باعث می‌شود جیمز سردرگم شود، زیرا کل شهر «مکان مخصوض» آن‌ها بود. با وجود اینکه شک دارد که نامه واقعاً توسط مری نوشته شده باشد، جیمز تصمیم می‌گیرد به دنبال او در شهر بگردد. جیمز پس از ترک observationdeck وعبور از مسیری طولانی وارد گورستان می‌شود درآنجا با آنجلا اوروسکو، زنی جوان و عصبی که به دنبال مادرش میگردد روبرو میشود و از او راهنمایی می‌خواهد.او راه را نشان می‌دهد اما به او هشدار می‌دهد که ممکن است شهر خطرناک باشد، اما جیمز هشدارهای او را نادیده می‌گیرد و می‌گوید که اهمیتی نمی‌دهد که خطرناک باشد و قصد داردفردگمشده خود را پیدا کند.قبل از اینکه جیمز راه خود را ادامه دهد,هردو برای یکدیگر آرزوی موفقیت می‌کنند.

way.jpg

وقتی جیمز به سايلنت هيل می‌رسد، متوجه می‌شود که شهر به مانند چند سال پیش که به آنجا رفته بودند، نیست. علاوه بر مه مرموزی که همه جا را پوشانده، شهر خالی از سکنه شده و در حال پوسیدن است.موجودات مبهم و انسان‌نما در خیابان‌ها پرسه می‌زنند و هر زمان ممکن است به جیمز حمله کنند. جیمز با کاوش درشهر متروکه، یک دستگاه پخش موسیقی خراب را تعمیر می‌کند که خاطراتش را از زمانی که او و مری از پارک رزواتر بازدید کردند، زنده می‌کند. با تعیین پارک به عنوان «مکان مخصوشان» ، جیمز راه خود را ادامه می‌دهد اما متوجه می‌شود که مسیر منتهی به پارک مسدود است.جیمز هنگام عبور از یک مجتمع آپارتمانی به اسم woodside appartement با دختربچه ای برخورد می‌کند که مانع پیشرفت او می‌شود و سپس با مردی چاق به نام ادی دامبروفسکی، روبرو می‌شود که از دیدن جسدی وحشت‌زده شده است و جیمز به او توصیه می‌کند که شهر را ترک کند. جیمز چندین بار با موجودی که کلاهی هرمی شکل بر سر دارد روبرو می‌شود. سپس از طریق دری وارد آپارتمان Blue Creek می‌شود, در اینجا جیمز برای اولین بار وارد دنیایی دیگرمیشود. در یکی از اتاق ها, جیمز آنجلا را افسرده در مقابل یک آینه بزرگ پیدا می‌کند که چاقویی در دستش دارد و به خودکشی فکر می‌کند. او سعی می‌کند آنجلا را منصرف کند و راه دیگری را به او نشان دهد، اگرچه آنجلا معتقد است که هر دوی آن‌ها سزاوار مرگ هستند. وقتی جیمز می‌گوید که مثل او نیست، آنجلا از جیمز می‌پرسد که آیا از مرگ می‌ترسد، اما بلافاصله عذرخواهی می‌کند.جیمز بعد از نشان دادن عکس مری از آنجلا می‌پرسد که آیا اورا دیده است یا نه، اما پس از اینکه به او اطلاع می‌دهد که مری سه سال پیش فوت کرده است، آنجلا احساس ناراحتی و آشفتگی می‌کند و به او می‌گوید که می‌خواهد جستجوی خود را برای پیدا کردن مادرش ادامه دهد.آنجلا از جیمز می‌خواهد که چاقویش را بگیرد، زیرا از کاری که ممکن است انجام دهد می‌ترسد، اما ناخواسته هنگامی که جیمز برای گرفتن چاقو تلاش می‌کند واکنشی که از روی ترس است از خود نشان میدهد و او را تهدید میکند و در حالی که وحشت‌زده شده است از آنجا فرار می‌کند. درنهایت جیمز موفق می‌شود از آپارتمان بیرون برود و دوباره پا در شهر بگذارد.

wood.jpg

در مسیر خود، جیمز دوباره با دختربچه روبرو می‌شود که در حال زمزمه کردن چیزی است و بر روی دیوار نشسته است. او نسبت به جیمز رفتاری خصمانه دارد و میگوید که تو هرگز مری را دوست نداشتی.این حرف باعث سردرگمی جیمز می‌شود، اما قبل از اینکه بتواند اطلاعات بیشتری از او کسب کند، از طرف دیگر دیوار می‌پرد. جیمز با رسیدن به پارک رزواتر، با شخصیت ماریا روبرو می‌شود که شباهت‌های زیادی به همسرش دارد اما رفتاری متفاوت از مری دارد. او پیشنهاد می‌کند تا به جیمز در جستجوی مکان‌هایی که ممکن است «مکان مخصوض» آن‌ها باشد، کمک کند. با توجه به اینکه مقصد آن‌ها توسط جاده‌ای فروریخته مسدود شده است، مجبور میشوند از یک کلوپ شبانه عبور کنند. که در آنجا جیمز از ماریا می‌پرسد که آیا دیوانه شده است که فکر می‌کند همسرش می‌تواند در شهر باشد، اما ماریا دیدی امیدوارنه به این موضوع دارد و جیمز را وسوسه می‌کند که نوشیدنی بنوشد ولی جیمز امتناع می‌کند. ماریا, او را به یک باغی که در آن نزدیکی است هدایت می‌کند اما هنوز هیچ نشانی از مری پیدا نمی‌کند.جیمز از عدم پیشرفت و تردید در مورد وضعیت ذهنی خود ابراز ناامیدی می‌کند اما ماریا او را آرام می‌کند و پیشنهاد می‌کند که مکان‌های بیشتری را با هم جستجو کنند.

night.jpg

ناگهان صدای جیغی از یک تئاتر محلی می‌آید، جیمز تصمیم می‌گیرد آنجا را بررسی کند اما ماریا ترجیح میدهد که بیرون منتظر او بماند. او دختربچه و ادی را پیدا می‌کند، دختربچه ترسیده و پنهان می‌شود. جیمز با ادی صحبت می‌کند. ادی نام دختر کوچک که لورا است را فاش می‌کند. جیمز به دنبال او میگردد.در خارج از تئاتر ماریا, لورا را می‌بیند که به سمت بیمارستان بروکهاون می‌رود و سپس هر دو به دنبال او می‌روند. درحین کاوش در بیمارستان، ماریا بیمار می‌شود و به طور موقت در یکی از اتاق ها استراحت می‌کند در حالی که جیمز به جستجوی لورا میپردازد و او را تا طبقه سوم تعقیب می‌کند اما با دری بسته روبرو میشود. سرانجام، جیمز لورا را پیدا میکند و از او می‌پرسد چگونه مری را می‌شناسد، لورا میگوید که او را از یک سال پیش می‌شناسد، اما جیمز به دلیل تناقض آشکار در باور خود و حرف‌های لورا عصبانی می‌شود. لورا ناراحت میشود و سعی می‌کند فرار کند اما جیمز که نگران امنیت اوست از این کار جلوگیری میکند. با این حال، لورا جیمز را در اتاقی به بهانه اینکه نامه مری در آنجاست حبس میکند. اما در همان حین هیولایی که از سقف آویزان است وارد آنجا می‌شود و به جیمز حمله میکند, او موجود را می‌کشد اما بعداً توسط یکی دیگر از آن‌ها ربوده می‌شود.

trap.jpg

جیمز به دنیای دیگر بیمارستان منتقل می‌شود، در آنجا به اتاق ماریا بازمی‌گردد اما اثری از او نیست. در نهایت بعداً او را در زیرزمین بیمارستان پیدا می‌کند؛ با این حال، ماریا عصبانی می‌شود و ادعا می‌کند که جیمز او را رها کرده است و به نظر نمی‌رسد که اهمیت دهد که او هنوز زنده است و او را متهم می‌کند که فقط به همسر مرده اش اهمیت می‌دهد. پس از آرام شدن ماریا، آن‌ها جستجوی خود را برای پیدا کردن لورا ادامه می‌دهند. درحین کاوش در زیرزمین، ماریا احساس ناراحتی و اضطراب می‌کند اما جیمز او را آرام می‌کند و سپس وارد راهرویی میشوند.ناگهان، کله هرمی دوباره ظاهر می‌شود و آن‌هارا تعقیب میکند، جیمز از ماریا پیشی می‌گیرد و به یک آسانسور می‌رسد باوجود تلاش‌های جیمز برای باز نگه داشتن درب,، ماریا قادر به ورود به آسانسور نیست و کله هرمی او را میکشد. جیمز تنها و غمگین از دست دادن ماریا، تصمیم می‌گیرد تمرکز خود را بر پیدا کردن لورا که از بیمارستان فرار کرده است، بگذارد.
هوا تاریک شده است. جیمز از بیمارستان بیرون میاید و به دنبال لورا می‌رود اما او را گم میکند. در پارک رزواتر، با آنجلا روبرو می‌شود که از این فکر که مادرش دیگر در شهر نیست و نمی‌خواهد او را ببیند ناامید شده است. جیمز از او می‌پرسد که آیا دختر کوچکی را دیده است یا نه. با این حال، آنجلا با شنیدن آن گویی که یه یاد چیز وحشتناکی افتاده است از آنجا میرود و جیمز را دوباره تنها می‌گذارد. با پیدا کردن یک سرنخ، جیمز به انجمن تاریخی شهر می‌رود که به زندان تولوکا منتقل می‌شود و با ادی که به نظردیوانه شده است روبرو می‌شود. او ظاهراً از کشتن لذت می‌برد و سپس از آنجا می‌رود.با کاوش بیشتر در زندان، جیمز سر از یک هزارتو در میآورد.

angela.jpg
در داخل آنجا، جیمز از قتل پدر آنجلا، مردی مست و خشن که او را مورد آزار و اذیت قرار میداده است، مطلع می‌شود. موجودی عجیبی در آنجا حضور دارد که که آنجلا آن را پدر صدا میزند و به جیمز التماس می‌کند که به او بگوید که "خوب خواهد بود". جیمز که گیج شده است با Abstract Daddy، که نمادی از پدر آنجلا است مبارزه میکند. او موجود را می‌کشد و آنجلا ضربه نهایی را وارد می‌کند. جیمز سعی می‌کند آنجلا را آرام کند اما او خشمگین میشود و ادعا می‌کند که مردانی مثل او فقط به دنبال«یک چیز» هستند اما جیمز می‌گوید که فقط به دنبال همسرش است.آنجلا او را متهم می‌کند که دیگر نمی‌خواسته همسرش اطرافش باشد و احتمالا قبلاً زن دیگری را پیدا کرده است. جیمز با عصبانیت آن حرف ها را رد می‌کند. با دیدن واکنش جیمز، آنجلا برای ادامه جستجوی خود می‌رود.
در اعماق هزارتو، جیمز ماریا را پیدا می‌کند که به طرز معجزه‌آسایی زنده است و در یک سلول زندانی شده. اما او رفتاری عجیب دارد و به دلیلی نامعلوم، به نظر می رسد که او خاطرات همسر جیمز را دارد .ماریا ادعا می‌کند که آن‌ها فقط در زیرزمین بیمارستان از هم جدا شده‌اند و او کشته نشده است. او میگوید که تو همیشه فراموشکار بودی و به من گفته بوده که همه چیز رو برداشتی ولی نواری که با هم ضبط کردیم را فراموش کردی که برداری. جیمز از این موضوع کاملاً گیج شده است اما قول می‌دهد که راهی پیدا کند تا بتواند به آن طرف سلول برود. اما پس از رسیدن به طرف دیگر سلول، ماریا را پیدا میکند که به طرز مرموزی مرده است و بر روی پوستش ضایعاتی دیده میشود.

maria.jpg
جیمز به راه خود ادامه میدهد و در نهایت با ادی روبرو می‌شود که در طول زندگی‌اش از طرف دیگران مورد تمسخر قرار میگرفته و حال دچار فروپاشی روانی شده است. او جیمز را متهم می‌کند که از اولین برخوردشان او رامسخره میکرده است و سپس به انبار گوشت فرار می‌کند جایی که با خوشحالی اعتراف می‌کند قبل از ورود به شهر, یک قلدر را مجروح کرده و سگش را کشته است. جیمز مجبور می‌شود برای دفاع از خود ادی را بکشد سپس از آنجا بیرون می‌رود و با قایقی که در کنار دریاچه تولوکا قرار دارد به سمت هتل لیک ویو میرود. در آنجا لورا راملاقات می‌کند و از او کمک می‌خواهد تا مری را پیدا کند.

edd.jpg

لورا نامه‌ای را به او می‌دهد که از پرستار مراقب‌شان، راشل، دزدیده است. مری در نامه نوشته که اگر اوضاع به گونه ای دیگر بود دوست داشت تا او را به فرزند خواندگی بگیرد او و تبریک تولد ۸ سالگی نوشته است, همچنین از او میخواسته تا با جیمز مهربانت برخورد کند ، با ادعای لورا مبنی بر اینکه او هفته گذشته ۸ ساله شده است، ارائه می‌دهد.جیمز امیدوار است که مری هنوز زنده باشد زیرا این با باور دیرینه‌اش درمورد مرگ مری در 3سال پیش مغایرت دارد. علاوه بر این، لورا فاش می‌کند که مری نامه‌ای برای جیمز نوشته بود که او آن را نگه داشته است.لورا میگوید که در ابتدا قصد پنهان کردن آن را داشته است اما حالا تصمیم گرفته است که طبق خواسته‌ مری عمل کند و آن را به جیمز بدهد.لورا پاکت نامه را به جیمز میدهد اما متوجه می‌شود که نامه‌ای در آن نیست.لورا از ترس اینکه ممکن است آن را انداخته باشد، از آنجا میرود تا اطراف را جستجو کند. درهمین حال، جیمز متوجه می‌شود که نوار تعطیلات آن‌ها در بخش کارمندان در طبقه اول نگهداری می‌شود. با بازیابی نوار و دسترسی به اتاقی که زمانی با مری در آنجا تعطیلات را سپری میکردند، جیمز نوار را پخش می‌کند. در آن آخرین لحظات شادی که با مری داشتن پخش میشود, ناگهان تصویری اتاقی نشان داده میشود که در آن مری خوابیده است, جیمز بر بالای سر او میرود و با بالش او را خفه میکند و در اینجا فیلم یه پایان میرسد. جیمز بی‌صدا می‌نشیند و او با حقیقت روبرو می‌شود. کمی بعد، لورا جیمز را پیدا می‌کند که تصمیم می‌گیرد حقیقت را به او بگوید. لورا دلشکسته و عصبانی می‌شود و با گریه از اتاق خارج می‌شود.

lakev.jpg

هتل حال به مکانی سوخته و زنگ زده تبدیل میشود. جیمز همچنان بر روی مبل نشسته که ناگهان صدای مری به طور ناواضحی از رادیو پخش می‌شود که از او می‌خواهد پیدایش کند. جیمز دوباره به جستجو میپردازد و با آنجلا که بر روی راه پله که در حال سوختن است روبرو میشود. آنجلا ابتدا او را با مادرش اشتباه می‌گیرد اما متوجه می‌شود و عذرخواهی میکند. او از جیمز تشکر می‌کند که قبلاً نجاتش داده است، اما آرزو می‌کند که کاش هرگز این کار را نمی‌کرد و او را به حال خود رها می‌کرد. آنجلا از او می‌خواهد که چاقویش را پس بدهد اما جیمز امتناع می‌کند. آنجلا از او می‌پرسد که آیا آن را برای خودش نگه داشته است، اما او پاسخ نمی‌دهد. وقتی آنجلا از پله‌ها بالا می‌رود، جیمز می‌گوید این اتاق مثل جهنم داغ است، که آنجلا پاسخ می‌دهد برای او«همیشه اینطور بوده است».جیمز که نمی‌تواند بیشتر به او کمک کند، آنجا را ترک می‌کند. در لابی، او ماریا را پیدا می‌کند که دوباره زنده شده است و این بار توسط دو کله هرمی کشته می‌شود. جیمز متوجه می‌شود که آن‌ها در نتیجه میل او به مجازات ایجاد شده‌اند، اما از آنجاییکه دیگر به آن‌ها نیازی ندارد، 2کله هرمی پس از ضعیف شدن کافی توسط جیمز، خودکشی می‌کنند. جیمز به یک راهرو هدایت می‌شود، در آنجا مکالمه ای بین او و زمانی که مری زنده بود پخش میشود. جیمز برای او گل آورده است، اما مری آن‌ها را رد میکند و با عصبانیت بر سر جیمز فریاد میزند و میگوید آنقدر منزجر کننده است که لیاقت آن‌ گلهای زیبا را ندارد و از جیمز میخواهد که از اتاق بیرون برود اما کمی بعد با التماس می‌خواهد که او را ترک نکند.

در نهایت جیمز از طریق راهرو و چندین راه پله به پشت بام می‌رسد و درآنجا با یک چهره آشنا روبرو می‌شود که منتظر اوست.

شخصیت ها

james_sunderland.png
mary_shepherd_sunderland.png
maria.png
angela_orosco.png
laura.png
eddie_dombrowski.png
پس از دریافت نامه‌ای از همسرش که سه سال پیش فوت کرده است، جیمز به مکانی می‌آید که خاطرات بسیاری را در آن با هم داشتند: سایلنت هیل، به امید اینکه برای آخرین بار او را ببیند.​
همسر مهربان و دوست‌داشتنی جیمز که سه سال پیش بر اثر بیماری نامعلومی درگذشت.​
این زن زیبا می‌تواند دوقلوی مری باشد. صورتش، صدایش...با این حال، تیپ و شخصیتش کاملاً متفاوت است. چطور ممکن است؟​
زنی جوان که به دنبال مادرش در سایلنت هیل است. او آشکارا از این مکان می‌ترسد.​
دختربچه ای که ظاهراً با مری دوست است. اگرچه لورا، مانند جیمز، به دنبال مری در سایلنت هیل است، اما به دلایلی از او بسیار بدش می‌آید.​
ادی انسانی ساده و بی‌آزار به نظر می‌رسد، اما در درون از آسیب دیدن می‌ترسد. دلیل سفر او به سایلنت هیل مشخص نیست.​
نویسنده ای به نام Harry Mason و همسرش در حین عبور از یک جاده، نوزادی را یافته و نام او را شریل می‌گذارند. چهار سال بعد همسر هری فوت می‌کند. سه سال پس از فوت همسرش، هری بنا به دلایلی تصمیم می‌گیرد با شریل به شهری که وی را در نزدیکی آن یافته بودند سفر کند. شب هنگام، در جاده‌ی کنار شهر، پلیسی موتورسوار از کنار آنها عبور کرده و توجه هری را جلب می کند. اندکی جلوتر، هری متوجه موتور پلیسی میشود که بدون سرنشین در کنار جاده افتاده در همین حین، در روبروی خود دختری را وسط جاده می‌بیند. برای اجتناب از تصادف با او، دیوانه‌وار فرمان را می چرخاند. اما ماشین منحرف شده و به دره‌ی کناری سقوط می‌کند. هری پس از به هوش آمدن، متوجه غیبت شریل می‌شود. در حین جستجو، شبح شریل را می‌بیند و به دنبال او می‌دود. در انتهای معبری تنگ، ناگهان همه‌چیز در تاریکی فرو می‌رود و چهره آنجا تغییر می‌کند. هری مصمم ادامه ‌می‌دهد اما در اثر حمله‌ی چند موجود هیولا مانند به حالت مرگ روی زمین می‌افتد.
وقتی هری بعد از آن حادثه در کافه ای بیدار می‌شود، با همان پلیس روبرو می‌شود. آنها با هم از اتفاقات عجیب شهر و حالت غیرعادی آن سخن می‌گویند. پلیس Cybil Bennet‌ نام دارد و به هری در یافتن شریل کمک می‌کند. حالت عادی شهر اینگونه است: خالی از سکنه، فرو رفته در مه، محصور شده توسط دره‌های عمیق و پر از هیولا. اما در حالت غیر عادی به تمامی این موارد تاریکی مطلق تکه گوشت های آویزان از در و دیوار سکوتی مرگبارتر هم اضافه میشود . هری در جستجوی شریل به مکان‌های زیادی از شهر مراجعه می‌کند: مدرسه، کلیسا، بیمارستان، فاضلاب، پارک تفریحی و در بعضی از آنها با شخصیت‌هایی آشنا می‌شود. با پیرزن عجیبی به نام Dahlia Gillespie در کلیسا، دکتر Michael Kaufmann و پرستاری به نام Lisa Garland در بیمارستان. همچنین مرتب شبح دختری را می‌بیند که باعث تصادف او شده بود به نام Alessa. دالیا اطلاعات زیادی درباره‌ی هری و شهر دارد دکتر کافمن و لیزا هم هر کدام مطالب جدیدی به اطلاعات هری اضافه میکنند. در طول بازی اطلاعات زیادی از شهر به دست می‌آوریم خواه از لابلای روزنامه‌های باطله و کتاب‌ها و خواه از این شخصیت‌ها. شهر مکانی نفرین شده بوده و در سال‌های جنگ‌های داخلی، اعدام‌های زیادی در زندان آن صورت گرفته است. شهر قدمت زیادی دارد و قرن‌ها قبل، بومیان ساکن آنجا بودند. از همان زمان، آیینی شیطانی در شهر رواج داشته است. در سده‌های اخیر، پس از سکونت مهاجران در شهر، تلفیقی از آیین باستانی شهر با آیین‌های مهاجران پدید می‌آید که با نام The Order شناخته می‌شود. پیروان و سردمداران این فرقه اعتقادات عجیب و خطرناکی‌ دارند. این فرقه به سه شاخه‌ی اصلی تقسیم می‌شود که یکی از آنها «مادر مقدس» می‌باشد. در راس این شاخه دالیا قرار دارد که آلسا دختر وی است. این فرقه به خدایی اعتقاد دارد که باید در روی زمین متولد شده سپس بهشت موعود فرقه را بنا کند. بر اساس مدارک به دست آمده، این خدا یک بار متولد شده و مرده است و حال باید برای بار دوم متولد یا فراخوانده شود. دالیا متوجه می‌شود که مشخصات دختر وی، آلسا، با مشخصات مادر خدا که در متون قدیمی پیش‌بینی شده هم‌خوانی دارد پس او را تربیت می‌کند تا مراسم تولد را انجام دهد. در این مراسم، باید مادر خدا سوزانده شود. مراسم در سن 7 سالگی آلسا انجام می‌شود و بدن کباب شده‌ی وی را به بیمارستان انتقال می‌دهند. اما او ناقص است. آلسا در نهایت درد و رنج، قسمتی از روح خودش را به صورت یک نوزاد از شهر بیرون می‌فرستد و با استفاده از قدرت ذهن خود، شهر را به جهنمی بی‌بدیل تبدیل می‌کند. دالیا برای اتمام نقشه خود، توسط خود آلسا، شریل را فرا می‌خواند تا روح مادر خدا تکمیل شود. در این بین دکتر کافمن مسئول امور پزشکی آلساست.
آلسا در برابر دالیا مقاومت می‌کند اما دالیا با فریب هری، خود را به آلسا می‌رساند و مراسم را مجدداً انجام می‌دهد اما در همین حین هری سر می‌رسد. روح شریل به آلسا می‌پیوندد تا مادر خدا کامل گردد. دکتر کافمن به قصد نابودی این روح، دارویی را به سمت وی پرتاب می‌کند اما اینکار باعث می‌شود خدا (در شماره‌ی اول این خدا با نام «سامایل» معرفی می گردد) متولد شود. در اولین اقدام، سامایل، دالیا را آتش می‌زند. اما هری با سامایل می‌جنگد و او را شکست می‌دهد. پس از نابودی سامایل، مادر خدا ظاهر می‌شود و نوزادی را به هری می‌دهد سپس، راه فرار از آن مهلکه را به او نشان می‌دهد.
هری نوزاد را از شهر دور کرده و در جایی به طور ناشناس او را بزرگ می‌کند. نام این نوزاد را Heather می‌گذارد. هدر کودکی عادی نبود و گاها ، رفتارهای عجیبی از خود بروز می‌داد.
17 سال پس از این ماجرا، دختر نفر دوم فرقه، یعنی «Claudia Wolf» تصمیم می‌گیرد آن نوزاد را پیدا کند تا مراسم دوباره به جریان بیفتد. با کمک کشیش دیگری به نام «Vincent»، کاراگاهی به نام «Douglas Cartland» را استخدام می‌کند تا این کودک را پیدا کند. داگلاس هدر را پیدا می‌کند اما از نیت اصلی کارفرمایان خود اطلاع ندارد. روزی که هدر به مرکز خرید شهر رفته‌بود،‌ داگلاس را در مقابل خود می‌بیند. هدر بی خبر از همه‌جا به خیال اینکه داگلاس یک مزاحم است، می‌گریزد ولی داگلاس قبلاً محل او را به کلودیا و وینسنت اطلاع داده‌است. هدر به سمت خانه و نزد هری حرکت می‌کند اما اطراف او پر از هیولاهایی هولناک شده است. در اینجا برای اولین بار، کلودیا را ملاقات می‌کند. کلودیا درتلاش است تا هدر چیزی را به یاد بیاورد. هدر پس از گذشتن از مرکز خرید و ایستگاه مترو، درساختمانی نیمه‌کاره در نزدیکی محل سکونت خود با وینسنت روبرو می‌شود.
هدر به آپارتمان خود می‌رسد اما درآنجا پدرش، هری را غرق در خون و بی‌جان می‌یابد. او کلودیا را در پشت‌بام می‌بیند و او را مسئول قتل پدرش می داند. هدر قصد انتقام دارد اما کلودیا به سایلنت هیل می‌رود. هدر به همراه داگلاس (که کمابیش به واقعیت پی برده است) به سمت سایلنت هیل حرکت می‌کند.
هدر تقریباً گذشته‌ی خود را به یاد آورده است؛ او همان روح واحد آلسا و شریل است که توسط مادر خدا به هری سپرده شد. پس از حلول روح آلسا و شریل، جنین خدا هم وارد بدن او شده است اما تحت تاثیر فراموشی هدر، عقیم مانده و برای بارور شدن، نیاز دارد تا آتش خشم و نفرت در درون هدر شعله‌ور شود. کلودیا در تمام طول داستان سعی بر این دارد تا همین میراث آلسا را بیدار کند و برای همین منظور، هری را می‌کشد تا او را از سر راه بردارد. در این میان، وینسنت که منافع خود را با تولد خدا در خطر می‌بیند، سعی می‌کند توسط هدر، کلودیا و عقایدش را نابود کند.
پس از رسیدن به شهر، هدر به بیمارستان می‌رود. او با راهنمایی‌های علنی یا مخفیانه‌ی وینسنت،‌ پدر کلودیا یعنی «لئونارد» را که در بیمارستان زندانی شده می‌کشد تا متاترون را به دست آورد. متاترون، نماد خیر و روشنی و در مقابل سامایل است و وینسنت تصور میکند متاترون میتواند در مبارزه با کلادیا به هدر کمک کند. در ادامه،‌هدر به کلیسای فرقه می‌رسد. کلودیا، وینسنت را ، که به زعم او خیانت کرده‌است، می‌کشد. هری مقداری از داروی دکتر کافمن را به شکل یه قرص به هدر داده بود. هدر آن قرص را می‌بلعد و در نتیجه، جنین خدا را بالا می‌آورد. کلودیا جنین را می‌بلعد و آنرا به شکل ناقص بارور می‌کند. در نهایت کلودیا به دست خدای متولد شده نابود می‌شود و هدر هم وی را می‌کشد. تا بار دیگر تفکرات منحرف فرقه برای به وجود آوردن خدا عقیم بماند.

آنچه که شما در بالا مطالعه کردید تنها بخشی از شهر و اتفاقات رخ داده در آن است در شماره های دوم و چهارم و پنجم از بازی بخشی دیگر از توانایی های شهر حضور پر رنگی دارد و آن هم قضاوت و مجازات است ، شهر به خاطر اتفاقاتی که به خود دیده است دارای قدرتهایی خاص است یکی از این قدرتها فراخواندن افراد است در شماره های دوم و پنجم ما شاهد حضور افرادی در شهر هستیم که به نوعی گناهکارند و شهر برای قضاوت در مورد آن ها ، دعوتشان کرده است .
جیمز ساندرلند مردی که زن مریضش را کشته است و همینطور الکس شفرد که باعث مرگ برادر کوچکتر خود شده است با پا گذاشتن به شهر اماده پاسخگویی به اشتباهاتی میشوند که سعی در فراموش کردن آن ها داشته اند ، صد البته که نوع بازجویی و قضاوت در این شهر مرموز نیز متفاوت است به جای حضور قاضی و هیئت منصفه و دادگاه ، تمام اتفاقات پیرامون شخصیت ها به نوعی اشتباه شخصیت را گوشزد میکنند از موجوداتی که با آنها مبارزه می‌کنید گرفته تا افراد سرگردان دیگری در شهر که خود گناهکارند .گو اینکه این خاصیت شهر در تمامی شماره ها وجود دارد ولی در شماره های مذکور از فرع به اصل بدل شده و محوریت بازی بر عمل انجام گرفته توسط شخصیت اصلی قرار دارد و بحث فرقه ، آلسا و غیره کمتر پرداخته شده است .
در این میان شماره ی چهارم بازی اما فضائی اختصاصی داشت در این شماره یکی از دست پرورده های یتیم خانه ی تحت رهبری فرقه به نام والتر سالیوان که پیرو حزب مادر مقدس است قصد متولد کردن خدا توسط مراسمی به نام قربانی کردن 21 نفر را دارد ، والتر که در کودکی توسط خانواده ی خود رها شده است تصور میکرد اتاقی که در آن بدنیا آمده است مادر او و در حقیقت خداست والتر که تصور میکند مادرش به خواب رفته است سعی دارد از طریق مراسم ذکر شده او را بیدار کند ، هر کدام از افرادی که برای قربانی شدن انتخاب شده اند باید دارای مشخصه ای باشد آخرین نفر این لیست که هدایت آن را بازیباز بر عهده دارد و دریافت کننده ی دانش و تکمیل کننده ی مراسم است ، هنری تونزند نام دارد که حال در همان اتاق تولد والتر زندگی میکند و در طول بازی با پی بردن به ماجرا و کمک های جوزف شرایبر که قبل از هنری در آن اتاق زندگی میکرده است قصد دارد جلوی تکمیل این مراسم را بگیرد . در انتها هنری تونزند با مبارزه با موجودی که والتر به وجود می آورد رویای به وجود آوردن خدا را بار دیگر خراب میکند .
علاوه بر شماره های ذکر شده دو بازی Silent Hill: Origins و Silent Hill: Shattered Memories نیز از سری معرفی شده اند که در اولی به زمان سوزانده شدن آلسا توسط دالیا و چگونگی زنده ماندن آلسا پرداخته شده و در دیگری اتفاقات شماره ی اول بعد از سال ها توسط هری بازسازی میشوند، گر چه با پایان کار تیم سازنده ی اصلی بازی که کار ساخت 4 شماره ی اول بازی را بر عهده داشتند این شماره ها به خوبی پرداخته نشده و دارای نواقصی در حیطه‌ی داستانی هستند اما همچنان سری سایلنت هیل دارای یکی از بهترین داستان ها در طول تاریخ بازیهای رایانه ای است.
لازم به ذکر است بر اساس این بازی تاکنون دو فیلم سینمایی نیز ساخته شده که شماره دوم (تا زمان نگارش این مقاله) هنوز اکران نگردیده است. با توجه به نظر مخاطبان، فیلم اول یکی از برترین و موفق‌ترین فیلم های ساخته شده بر اساس یک بازی ویدیویی می‌باشد.
همچنین شرکت کونامی در سال 2006 و به مناسبت اکران فیلم، مجموعه‌ای ویدیویی را بر روی رسانه‌ی UMD برای PSP عرضه نمود که با نام The Silent Hill Experience شناخته شده و شامل دو کمیک The Hunger و Dying Inside ، ترایلر شماره‌های 1 تا 4 بازی و فیلم، مصاحبه با آهنگ‌ساز افسانه‌ای سری به همراه کارگردان فیلم و برخی موسیقی‌های بازی می‌باشد.

دریافت خلاصه به صورت فایل pdf :دانلود
تهیه و تنظیم خلاصه : (msbazicenter)
مقالات تحلیلی بازی نوشته شده توسط ( Bone Crusher ) :
بازی‌سنتر | مقالات | تاریخچه و داستان بازی ها | تاریخچه و بررسی دقیق سری سایلنت هیل ( بخش اول )
بازی‌سنتر | مقالات | تاریخچه و داستان بازی ها | تاریخچه و بررسی دقیق سری سایلنت هیل ( بخش دوم )
بازی‌سنتر | مقالات | تاریخچه و داستان بازی ها | تاریخچه و بررسی دقیق سری سایلنت هیل ( بخش سوم )
بازی‌سنتر | مقالات | تاریخچه و داستان بازی ها | تاریخچه و بررسی دقیق سری سایلنت هیل ( بخش چهارم )

تاپیک تحلیل بازی نوشته شده توسط ( nemesis ) ( کامل نشده ):
The Lost Memories ---پایه و اساس بازی بزرگ "Silent Hill" -- تحلیلی بزرگ برای این بازی

مقالات مختلف در مورد سری سایلنت هیل:
Silent Hill: Homecoming Plot
Silent Hill: Origins Plot
Silent Hill Shattered Memories Plot
داستان (Silent Hill: Orphan)
شباهت بین Homecoming و Silent Hill 2
تاریخ وقایع Silent Hill و Shepherd's Glen
دانلود Silent Hill 2 - The movie
ترجمه یادداشت های سایلنت هیل 2
ترجمه فارسی دیالوگ های بازی Silent Hill 2: Born from a Wish
سایلنت هیل 4: پرونده قربانیان
ساکنین South Ashfield Heights apartments- قسمت اول - قسمت دوم
یادداشتی کوتاه بر SILENT HILL: HOMECOMING
داستان نسخه اول فیلم سایلنت هیل
Silent Hill: Original Memories
Silent Hill HD Collection Achievements Guide
Little Baroness
جودی میسون
طرح اولیه موتور سایلنت هیل پست 1
طرح اولیه موتور سایلنت هیل پست 2
طرح اولیه موتور
سایلنت هیل پست 3
طرح اولیه موتور سایلنت هیل پست 4
خاطرات الکس شپرد
 

Attachments

  • sh1.png
    sh1.png
    56.3 KB · مشاهده: 3,608
  • silenthill1.jpg
    silenthill1.jpg
    55.1 KB · مشاهده: 163
آخرین ویرایش:
دوستان ببخشید زیاد پیدام نیست، یه مشکلی واسم پیش اومده نمیتونم زیاد بیام، این بحث هم ترجیح میدم زیاد واردش نشم. ولی سایت عجب چیزی شده، حالا شد بازی سنتر با 70000 کاربر :x
 
ممنون از دوستان گلم.:x
من میخوام اگر بشه در طول داستان بگم چرا و به چه دلیل برایان در انگلستان زندگی میکنه ، یا خواهر برایان چه کسی هست ، البته با اجازه!
در مورد شاخه مسیحیت هم اون یک کاتولیک هست ، و اونم دربارش موضوعاتی پیش میاد که بر میگرده به دوران مصلوب شدن عیسی مسیح (ع).
این داستان اگر مورد پسند واقع بشه ، سعی میکنم هر روز به امید خدا ادامه پیدا کنه ، ولی خوب بازم نظر دوستان اولویت من هست.:)

---------- نوشته در 05:39 AM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 05:14 AM ارسال شده بود ----------

برایان خسته و حیران ، نمیدونه این یک کابوسه یا واقعیت ، و شروع میکنه در ساحل دریاچه قدم زدن که یک کلبه میبینه که یه چراغ بیرونش روشن هست ، نزدیکتر که میشه متوجه میشه که اونجا محل کرایه قایق هست،
برایان به سمت در میره و در میزنه (ببخشید ، ببخشید کسی هست؟)
جوابی نمیاد ، برایان به سمت پنجره کلبه میره که از اونجا داخل رو نگاه کنه ، شیشه اتاق کثیف و خاکی هست و به زور میشه وسایلی قدیمی و شکسته و یک میز قدیمی که یک چراغ مطالعه هم روش روشن هست رو دید.
در همین حال با صدایی خسته و گرفته از جا میپره(آقا شما اینجا کاری داشتین؟) برایان یکهو شوکه میشه و بر میگرده به سمت عقب که یک مرد پیرمرد رو میبینه ، مرد میپرسه : آقا پرسیدم اینجا کاری دارین ؟ برایان که خشک شده و زبانش نمیچرخه پاسخ میده: اینجا کجاست؟ مرد پاسخ میده : کلبه من ، برایان میپرسه : نه نه .....منظورم این منطقه هست ، من کجام؟ مرد پاسخ میده کنار دریاچه ، و بعد هم مرد میگه : آقا من شما رو میشناسم؟ شما از من یک قایق اجاره نکرده بودین؟ برایان که گیچ و حیران شده میپرسه ؟ (من؟ اینجا ؟ من دیشب توی متل بودم ، اونجا ، اونور دریاچه فکر کنم ، اونجا داشت میسوخت ، من گیر افتادم.............
مرد میگه : آقا کدوم متل رو میگید؟ اون که اونور دریاچه هست؟ برایان پاسخ میده : بله، مرد میگه ممکن نیست ، اونجا 3 ساله پیش سوخت ، یه مرده دیوونه آتیشش زد ، یه روانی بی همه چیز ! نوه من هم اونجا بود ،با همسرم رفته بود برای شام که توی آتیش سوخت . اون بی همه چیز زندگی من رو سوزوند!!!
برایان سرش رو با دستاش میگیره و کمی با موها ش بازی میکنه : (نه ، ممکن نیست، من دیشب اونجا بودم، پس اونجا چطوری سالم بود؟آقا منو میبرید اونور دریاچه ؟ مرد پاسخ میده : نه ، یرایان میگه آقا خواهش میکنم ، هر چی پول بخواید میدم، مرد پاسخ میده : من هرگز به جایی که نوم رو از من گرفت بر نمیگردم ، ولی یه قایق هست ، میتونم بهت اجارش بدم اگه دلت بخواد ؟ برایان میگه خوبه .
مرد برایان رو به طرف انبار میبره که برایان توی راه میپرسه: شما اطمینان دارید هتل سوخته ، من دیشب از دور میدیدم اون شهر ، اون شهر پاییتر از تپه هم داشت میسوخت!
مرد با نگاهی که ترکیبی از خشم و تعجب بود میگه: شهر؟ سایلنت هیل ؟ممکن نیست! نه نمیدونم...!!! اونها به انبار میرسن و مرد قایق رو به برایان میده و توی آب میندازه ، برایان میپرسه: آقا اسم شما چیه؟ مرد پاسخ میده : اندرو اندرو گیلسبی!!!!!!!!!!!!!!!.............................................
 
آخرین ویرایش:
نیکول گارلند دختر 23 ساله ای است که در رشته ی پرستاری تحصیل می کند. جثه ی کوچک و باریکی دارد اما موهای بلوند و چشمان آبی رنگ او به او زیبایی خاصی بخشیده ، هم چنین صدای گرم و دلنشین و اخلاق خوبش جاستین،نامزدش، را به او بیشتر علاقمند می کند. جاستین پسر 25 ساله ای است که تازه از دانشگاه فارغ التحصیل شده و اکنون حرفه ی عکاسی را پیش گرفته ، روز اول دسامبر بود که جاستین نیکول را به مسافرت کوتاهی به سایلنت هیل دعوت کرد ، نیکول که هرگز نه به سایلنت هیل مسافرتی داشته و نه نام آن را شنیده، می پذیرد چرا که جاستین اصرار دارد که سایلنت هیل یک شهرک کوچک ساحلی و توریستی است و او قبلا به همراه خانواده اش مدتی آنجا زندگی کرده اند. در میانه ی راه جاستین کنار رستورانی توقف می کند و به سمت باجه ی بنزین کنار رستوران می رود تا بنزین بزند ، نیکول نیز وارد رستوران شده و سر میزی می نشیند ، در همین لحظه زن چاقی که دستمال سر بنفشی با پولکهای رنگ رنگی به سر بسته و مثل کولی ها لباس پوشیده به او نزدیک می شود و درست رو به روی او می نشیند و با لحن مرموزی به او می گوید: تو سرنوشت شومی خواهی داشت ، دختر.نیکول که از لحن آن زن وحشت زده به نظر می رسد از جایش بلند می شود اما زن مچ دست او را می گیرد و بار دیگر با همان لحن می گوید: به سایلنت هیل نرو.... نیکول که سعی دارد دستش را از دست آن زدن جدا کند جیغ می کشد ، در همین لحظه مسئول رستوران که زن لاغر و کوچک اندامی است جلو می آید و دست زن چاق را عقب می کشد و می گوید: مارتا... بس کن ... سپس او را از روی صندلی بلند می کند و با خود به گوشه ای به آشپزخانه می کشاند در همین لحظه زن دوباره فریاد می زند: به سایلنت هیل نرو. نیکول وحشت زده به او خیره شد ، سپس زن لاغر اندام رویش را بر میگرداند ، موهای خیلی کوتاه مشکی رنگ دارد و پیشمند چرکینی بسته و دور چشمانش به شدت سیاه است ، او به نیکول نگاهی معنا دار می کند و وارد آشپزخانه می شود . نیکول در حالیکه سرش را گرفته از رستوران خارج می شود در همین لحظه جاستین جلو می آید و می پرسد: چیزی شده؟نیکول نمی داند که چه بگوید فقط احساس سوزشی را در سرش احساس می کند و به سرعت در ماشین می نشیند ، جاستین مقداری خرید می کند و سوار ماشین می شود ، نیکول سرش را به شیشه تکیه می دهد و چشمانش را می بندد. وقتی چشمانش را باز میکند هوا تاریک شده و آنها در جاده ای که از دو طرف با درختان بلند پوشیده شده حرکت می کنند. نگاهی به جاستین می کند ، نمی داند که چرا احساس دلهره و ترس در وجودش موج می زند . در همین لحظه رادیو روشن می شود صدای خش خش آن جاستین را می آزرد سعی در خاموش کردن آن دارد که .... به در ختی برخورد می کنند و از هوش می روند. زمانیکه نیکول به هوش می آید مشاهده میکند که جاستین آنجا نیست چراغ قوه ای را از داخل ماشین بر میدارد و در جاده ای تاریک حرکت می کند و همزمان فریاد می زند: جاستین .... در نهایت به تابلوی بزرگی بر می خورد : به سایلنت هیل خوش آمدید ، نیکول قدم در دنیای تاریکی می گذارد.....

 
بچه ها یه سوال: لیزا توsH1 بالاخره تونست انتقامش رو از دکتر کافمن بگیره؟
آیا دکتر کافمن واقعا مرد ؟ ارتباط دکتر کافمن و داهلیا فقط سر پخش White Cludia بود یا بیشتر؟
 
سلام
بچه ها یه سوال: لیزا توsH1 بالاخره تونست انتقامش رو از دکتر کافمن بگیره؟
آیا دکتر کافمن واقعا مرد ؟ ارتباط دکتر کافمن و داهلیا فقط سر پخش White Cludia بود یا بیشتر؟
جواب سوال اولت میشه بله سوال دومت نه.
یکی از جذابیت‌های داستان SH2 برای من سه خط داستانی اصلی اون بود؛ داستان جیمز، داستان آنجلا و داستان ادی. داستان هر دوی شما داره مقبول میشه اما قبلش؛
آقا اسم شما چیه؟ مرد پاسخ میده : اندرو اندرو گیلسبی!!
اینکه اون پیرمرد پدربزرگ آلسا باشه برای من به شخصه (به عنوان یه طرفدار بازی) قابل قبول نیست چرا که اصولا در هیچ کدوم از بازی‌ها به پدر داشتن آلسا و نسب دالیا اشاره نشده و به نظرم این دلیل داره که قبلاً گفتم و بنا به دلایلی این خیلی نمیشه درباره‌ش چیزی گفت. اما بعدش؛ نظرتون درباره‌ی این چیه
نیکول پریش دختر 23 ساله ای است که در رشته ی پرستاری تحصیل می کند. جثه ی کوچک و باریکی دارد اما موهای بلوند و چشمان آبی رنگ او به او زیبایی خاصی بخشیده ، هم چنین صدای گرم و دلنشین و اخلاق خوبش برایان ،نامزدش، را به او بیشتر علاقمند و البته کمی نگران می کند. برایان الک سوین پسر 32 ساله قدی در حدود 190 سانت داره ، موهایی خرمایی و چشمانی تیره ، از پوشیدن شلوار جین و ژاکت سفید خوشش میاد و باستانشناسی خونده، مجرد و اخلاق گرا هست، همیشه به کلیسا میره و عکاسی یکی از تفریحات مورد علاقه‌ی اونه. حدود 5 سال پیش پدر و مادرش در یه صانحه رانندگی در نزدیکی محل سوکنت‌شون در براهام سیتی کشته شدن و از اون به بعد مسئولیت نگهداری خواهرش که تنها بازمانده‌ی اون حادثه بوده با برایان هستش. نیکول و برایان از طریق سارا خواهر برایان با هم آشنا شدن. اونا روابط خوبی با هم دارم اما یه چیز درباره نیکول هست که برایان رو آزار میده و اون هم روحیه سرکش و بیش از حد (البته به نظر برایان) اجتماعی نیکول هستش. برایان هیچ وقت نتونست این خواسته‌ش رو به نیکول بگه و در نهایت تصمیم می‌گیره به بهانه سفر اون رو به زادگاهش ببره تا بلکه نیکول این موضوع رو خودش متوجه بشه.
هوا تاریک شده و برایان تصمیم می‌گیره اون شب رو تو شهر توریستی سایلنت هیل بگذرونن تا فردا بتونه از مناظر اونجا عکسبرداری کنه. اما...

 
شما داستان ها رو با هم قاطی کردی :-o
لااقل یه ذره سن نیکول رو می بردی این قدر تفاوت سنی ؟!!!! یا لااقل سن برایان(همون جاستین من که شد برایان ) رو میاوردی پایین
تازه من که اصلا از تیپ برایان خوشم نمیاد خیلی ضایعه س =((نمیشه یه ذره کلاسشو ببری بالا یه ذره فشنش کنی موهاشو ژل بزنه و تیپ اسپرت داشته باشه (مثلا شبیه انریکو :x،خواننده، باشه) آخه تو ذهنم جاستین این شکلیه!!!!
ولی ادامه بده ببینم چی میشه هر چند من می خواستم نیکول رو یه جورایی به لیزا ربطش بدم
 
با اجازتون منم داستان خودم برای شما میزارم امیدوارم خوشتون بیاد
تام جانسون جوان 28 ساله ای هست که در رشته حقوق تحصیل کرده او قد 175 سانتی داره و با موهای خرمایی و چشمان مشکی اعتماد به نفس بالایی داره او به ظاهر خودش خیلی اهمیت میده و با زنان زیادی دوست بوده عصر یکی از روز های زمستان تام بادختری در اینترنت آشنا میشه و اون دختر با تام در شهری نزدیک سایلنت هیل قرار ملاقات میزاره. عصر روز شنبه تام میره که به قرار ملاقاتش برسه در راه اتومبیل تام خراب میشه تام تصمیم میگیره به نزدیکترین شهر بره و کمک بیاره تام به راهش ادامه میده و هر چی جلوتر میره مه کمی که بود غلیظ و غلیظ تر میشه تا جایی که تام بیشتر از دو سه متر اونطرف ترشو نمیتونه ببینه تام آرام آرام جلو میره تا به تابلویی میرسه که رو اون بزرگ نوشته شده welcome to silent hill...
 
بازم دوستان خوبم :)
یک چیزی راجع به داستان بگم من با اجازه : این یک داستان دنباله دار هست و من خیلی به اصالت داستان بازی کاری ندارم ، ولی سعیم در اینه که بشه یک ترکیب معقول به دست آورد، توجه کنید : داستان سایلنت هیل در هیچ قسمتی به طور جدی وابستگی به شماره های دیگه نداره و در کل اگر قسمتهای دیگه رو بازی نکنید میشه جلو رفت ( یعنی مثل متال گیر نیست).
داستان ترکیبی خوبه ولی یک داستان مثل سایلنت هیل وقتی میتونه ذهن رو درگیر کنه که فراز و نشیب زیادی داشته باشه ، و مثل قسمت دوم به سرنوشت تک تک شخصیتها اهمیت بده.
برایان در حال پارو زدن و در فکر اتفاق دیروز ، آرام مسیر رو میشکافه و به جلو میره ، اون نمیدونه که چه چیزی اتفاق افتاده یا اصلا این یک خواب هست یا کابوس یا بیداری؟
برایان به اسکله متل که میرسه متوجه میشه بله، متل مدتهاست که سوخته ، برایان به کنار متل میاد و خاطرات شب پیش رو به یاد میاره و به ویرانه ای نگاه میکنه که مدتهاست خالی از سکنه شده.
اون دوباره برمیگرده و به ساحل جنوبی دریاچه میرسه ، پیاده میشه و به سمت انبار میره، (آقای گیلسبی هستید؟ ببخشید؟)
صدای اره کشیدن آروم از ته انبار میاد ، (بله ؟ چرا برگشتی؟) برایان میگه: درست بود ، همه چیز مدتهاست سوخته ، پس دیشب؟ من اونجا چکار میکردم؟
اندرو میگه: اسمت چیه پسر؟ (برایان برایان الک سوین) سوین؟ تو با مارتین سوین نسبتی داری؟(بله پدرم بود چطور؟)
اندرو دست از کار میکشه و روی صندلی چوبی کنارش میشینه( خدای من ، تو پسر مارتین هستی؟ (بله شما میشناختیدش؟)
بله اون رییس و دوست من بود ، اون بالای تپه شمالی یک مزرعه داشت ، خیلی بزرگ ، اون من رو از فلاکت نجات داد ، رفیق من شد و برام یک کار خوب جور کرد. ( میدونید که اون مرده؟) اوه آره راستی، متاسفم اون یک مرد کامل بود.(ممنون ، ولی من زیاد یادم نیست ، خیلی بچه بودم و مزرعه رو با شاخه های گندمش و و بوی مسخ کنندش به سختی به یاد میارم) درسته، برایان ، یه خواهر هم داشتی اسمش چی بود ؟ جین اسمش جین بود ، الان 11ساله ازش خبری ندارم!
درسته جین ، جین بیچاره ! برایان ، وقتی پدر و مادرت مزرعه رو گذاشتن و به انگلستان رفتن ، لینجا خیلی زندگی برای ما سخت شد، هیچ وقت دلیلش رو نفهمیدم ، اون اوایل برام نامه میدادن ولی بعد...
درسته ، اونا هیچ وقت دربارش با ما حرفی نزدن ، راستی گفتید جین بیچاره ! مگه چه اتفاقی افتاده براش ؟ شما میدونید کجاست ؟ یا چکار میکنه؟
اوه برایان پسر عزیزم ، جین حدود 11 سال پیش اومد اینجا و دوباره کار مزرعه رو شروع کرد، اون کلی کارگر استخدام کرد ، به من هم گفت ولی من دیگه پیر شده بودم ، اون خیلی مسمم بود تا اون مزرعه رو احیاء بکنه. اون مثله مارتین نترس و کاری نشون میداد.
اون با یکی از مهندسایی که کار تعمیر انبار سیلو رو انجام میدادن ازدواج کرد، اسمش رو درست یادم نیست ! فکر کنم هری بود ، آره هری میسون .
جوون خوبی بود ، اونا بچه دار نمیشدن و این موضوع باعث شده بود خیلی تنها بشن.
یه روز یه زن پیشه اونا اومد ، خیلی فقیر بود و حتی نمیتونست از گرسنگی درست حرف بزنه!
اون همراش یک بچه داشت ، یک دختر ، من یادمه چون اون روز رفته بودم یه سری بهشون بزنم ، آره اون زن گفت بچه رو نگه دارین ، التماس میکرد ، و اونهام وقتی دیدن اون بچه داره از گرسنگی و نداشتن تغذیه درست میمیره و اونها هم که امیدی به بچه دار شدن نداشتن اون رو قبول کردن............................
 
آخرین ویرایش:
خوب فکریه !!!! من هم داستانم رو ادامه میدم >:d<
(البته باید تا فردا شب صبر کنین) یعنی تا زمانیکه تنایج کنکور اعلام بشه ( از همه ی ساکنین سایلنت هیل می خوام برای بنده دعا کنن)
;)باتشکر
 
سلام
ولی ادامه بده ببینم چی میشه هر چند من می خواستم نیکول رو یه جورایی به لیزا ربطش بدم
اتفاقاً همون اول گفتی پرستاری می‌خونه دوزاریم افتاد می‌خوای وصلش کنی به لیزا. سوالت درباره‌ی سرنوشت لیزا و کافمن هم قضیه رو روشن‌تر کرد.
شما داستان ها رو با هم قاطی کردی
بله،‌خب براش دلیل هم دارم. با این شرایط جدید ما سه تا داستان داریم،؛ داستان برایان، داستان نیکول و داستان خواهر برایان سارا.
اسمش رو درست یادم نیست ! فکر کنم هری بود ، آره هری میسون .
بحث جدا بودن داستانت از داستان سری قبول بهنام جان،‌اما به شرطی که اصالت داستان سری رو زیر سوال نبره. وقتی میگی هری میسون، ذهن هر طرفداری میره سمت شخصیت بازی اول. اگه این هری با اون هری یکی هستش که ما می‌دونیم اون نویسنده بوده و دخترخوانده‌ش رو با همسرش کنار یه جاده پیدا کرده. اگر هم یکی نیستند که آوردن اسم هری و سرگذشتی شبیه به هری میسون شماره اول،‌ به هم نمی‌خوره.
یه مطلب؛ این که من گفتم جزییات افراد رو مشخص کنید فقط برای این بود که بتونم تصویرش رو مجسم کنم. توی خود داستان لازم نیست اینقدر جزییات باشه که مثلاً دست کشیدن به موی کاراکتر اصلی رو هم ذکر کنیم. بعد از این، داستان رو باید بشه توی 2 دقیقه خلاصه کرد. بسط دادنش مربوط به سایر قسمت‌ها میشه. کل اون متنی که با رنگ دیگه توی پست 2211 گفتم باشه فقط تو دموی اولیه بازی مطرح شه.
(البته باید تا فردا شب صبر کنین) یعنی تا زمانیکه تنایج کنکور اعلام بشه ( از همه ی ساکنین سایلنت هیل می خوام برای بنده دعا کنن)
به شخصه صمیمانه برات دعا می‌کنم و امیدوارم هرجا که دلت می‌خواد قبول بشی.
 
آخرین ویرایش:
سلام
اصول داستان پردازی باید طوری باشه که حوصله مخاطب نپره.
اگر من این طوری نیستم تذکر بدید اصلاح بشه
به هیچ وجه منظورم اصول داستان پردازی نبود چون نه درباره‌ش چیزی می‌دونم نه تو موقعیتی هستم که درباره‌ش نظر بدم. اگه از حرفای من همچین برداشتی کردید از همگی پوزش می‌خوام. ولی این حق رو بهم بدین که از جایگاه یه طرفدار سری نظر بدم.
با اجازتون منم داستان خودم برای شما میزارم امیدوارم خوشتون بیاد
ابتدا ورودتون رو به این جمع ساکنین خوش‌آمد میگم.
اما بعد، اینکه از دوستان خواهش می‌کنم داستان رو جوری نگن که برای خودمون هم نقطه ابهام داشته باشه. شما در واقع داستان‌پردازی نمی‌کنید بلکه باید ایده‌پردازی کنید. ایده‌ نباید هیچ نکته ابهامی داشته باشه بلکه وقتی به مرحله اجرا می‌رسه توش ابهام ایجاد کنید.
یه چیز دیگه اینکه به یکی از مهم‌ترین نکات داستان‌های سایلنت هیل مخصوصاً SH2 دقت کنید و اون مساله «قضاوت» هستش. توی ایده‌ها و یا همون داستان‌های دوستان تقریباً‌ تکلیف افراد مشخصه و خود نویسنده قضاوت کرده، باید این حق رو برای بازی کننده‌ها قائل بشیم که داستان رو بدونن بعد قضاوت کنن. ما داستان جیمز رو فهمیدیم ولی آیا نظر همه‌مون نسبت به اون یکی بوده. یکی ازش متنفر شده، یکی دلش براش سوخت، یکی اون رو منحرف جنسی دونست یکی هم عقیده‌ داره انسانی عادی بود که فقط حق خودش رو از زندگی خواسته.
 
آخرین ویرایش:
بله آقا مسعود درست میفرمایند.
من هم اشتباه کردم ، داستان سازی در این وقت و حوصله نمیگنجه و باید یک تاپیک جدا براش بزنیم:)
به امید خدا ، در اون تاپیک داستان رو کامل میگیم که هم بی سرو ته نشه هم اگر کسی خواند لذت ببره واقعا!
این روش هم وقت گیر هم درگیر کننده میشه که باعث میشه از بحث های عمومی خارج بشیم.
میشه در مورد عیبهایی حرف برنیم که از شماره یک تا حالا بودن ولی چون دوسش داریم نمیگیم:d
من از قسمت اول خیلی از قول آخرهای بدون دلیلش بدم میاد ! کرم و پروانه و ............. مگه نینجا گایدن هستش؟!؟

---------- نوشته در 06:12 AM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 05:51 AM ارسال شده بود ----------

یه چیزی یادم اومد!
این (dog ending) ها رو دیدین؟ واقعا خنده دارو پر معنی هستن، ببخشید یهویی یادم افتاد:d
 
داستان رو ادامه ندم !؟
خب دوستانی که می خوان داستان پردازی کنن به تاپیک Silent hill back stories برن هم منو خوشحال می کنن هم اینکه می تونن داستانشون رو اونجا کامل کنن!


راستی نتایجم هم اومد با تشکر از همه ی ساکنین شهر بخاطر دعاهاتو (خوب شدم)
 
آخرین ویرایش:

کاربرانی که این گفتگو را مشاهده می‌کنند

Top
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی همین حالا ثبت نام کن
or