یک داستان سایلنت هیلی!

سلام
«انقدر از اون روزها گذشته که حتی یادم نمیاد چه سالی بود. اون موقع هنوز به دنیا نیومده بودی»
======================================================
«سرجوخه جین کاکس (Jane Cox) فرزند سوم یک خانواده 8 نفره و ساکن شهر دالاس هست که سالها قبل از یکی از شهرهای شمالی به این شهر مهاجرت کرده بودند. او مأمور اعدام بخش زنان در زندان ایالتی بود. به دلایل زیاد از جمله علاقه زیادش به رنگ صورتی‌بین همکاران و حتی محکومین به مرگ صورتی معروف شده‌بود. اجداد اون سالها قبل توی شهرشون مأمورین اعدام بودند و حالا جین ادامه دهنده راه اونها بود. این حرفه به نظر خودش مقدس بود چرا که عدالت رو درباره‌ گناهکاران اجرا می‌کرد. اما کابوس‌های چند سال اخیر آزارش میداد. سرانجام پس از یک انجام ناموفق مراسم اعدام،‌تصمیم گرفت بازدیدی از شهر آبا و اجدادیش داشته باشه»
 
آخرین ویرایش:
ایده ی جالبیه!!!
حالا ما که داستان ها رو نوشتیم چیکار کنیم
من داستان سوم رو هم تکمیل می کنیم بعد هر سه رو توی یه ایده ی کلی می گم!!!

مرسی که اومدین اینجا و واستون مهم بود!
 
سلام
مرسی که اومدین اینجا و واستون مهم بود!
مگه میشه برام مهم نباشه! یکی از پیشنهاد دهندگانش خودم بودم. من پیشنهاد میدم یه تاریخی تعیین کنید تا هر کس ایده داره اون رو بیان کنه. بعد یه نظرسنجی می‌کنیم تا در نهایت یکی رو انتخاب کنیم و شروع کنیم به پرورش دادنش.
 
واقعا داستان خوبی بود ، عالیه!!!
شما که سروری بفرمایین
(دکتر بهنام در نبودشون تاپیک رو سپردن به من ، البته تاپیک ماله همه ی سایلنت هیل بازان و دوستان هست)
پس بفرمایین
 
سلام
راستی نظرتون در مورد اون داستانی که قبلا نوشتم چیه
من که قبلاً نظرم رو گفتم امیرجان! به نظر من باید نویسندگی رو ادامه بدی. توی ایده‌م 2 تا منبع الهام داشتم. یکیش داستان تو بود.
 
خب من ادامه داستانمو میذارم:

چشمانم را باز کردم،باد سردی می وزید و آزارم میداد.به هر زحمتی بود بلند شدم.پیرزن یا همون بی بی محبوبه همون طور نشسته و با چشمان باز به خواب رفته بود عجیب بود که دمای هوا پایین آمده بود،اما صبر کن گویی سانتی متر به سانتی متر دما تغییر می کرد گویی بی بی منشا سرما بود.نزدیک تر شدم ناگهان چشمانش برقی زد و تکان خورد و گفت:آهان..خوبه. متوجه نگاه بهت زده من شد و زیر لب تبسمی کرد و توضیح داد:داشتم تله پاتی می کردم،چیز خاصی نیست.خب راستش من زیادی پیر شدم و به قوای کمکی نیاز داریم من هم که خیلی کندم واسه همین از اون خواستم بیاد پیش ما.می تونیم راه بیفتیم فعلا خطری تهدیدمون نمیکنه.با یک جست که هیچ تناسبی با سنش نداشت بلند شد و درو بازکرد و بیرون رفت.منم دنبالش راه افتادم مجبور بودم با هر قدم بزرگش تقریبا بدوم.نگاهی به من انداخت و گفت:خب چی شد که تصمیم گرفتین بیاین این شهر نفرین شده.منم تمام ماجرا رو با ذکر جزییات تعریف کردم.پوزخندی زد و گفت:عجب پس خودتون دنبال دردسر بودین.اگه من جای شماها بودم و یه زندگی آروم و بی دردسر داشتم دودستی می چسبیدم بهش و قدرشو میدونستم.صدای زوزه ای آمد و گله ی سگی از دور پدیدار شد.دستش رو بالا برد و با اطمینان گفت:نترس کنار من خطری تهدیدت نمی کنه احساس کردم موج گرمی ازمن عبور کند و به اطراف منتقل میشود سگ ها در 4-5 متری ما ایستادند و زبانشان را بیرون آورده و مطیعانه به ما نگاه کردند.بی بی نگاهی کرد و گفت:خطری ندارن میتونی بهشون دست بزنی.با احتیاط دستم رو جلو بردم و سر جانور رو نوازش کردم سگ دستم رو لیس زد و با اشتیاق نگاهم کرد،صدای خش خشی رو بالای سرم حس کردم سرم رو بلند کردم که نگاهی بندازم که ناگهان سوزشی رو تو دستم حس کردم و به پایین کشیده شدم و ثانیه ای بعد صدای بی وقفه پارس سگ فضا رو پر کرد سگها دوباره وحشی شده بودند،نگاهم دنبال بی بی می گشت، اونم سر جا خشکش زده و به شدت متحیر بود و با عجله طلسم هایی بر زبون می آوورد و سگها رو پس می زد.همین طور داشتم توسط سگها به زمین کشیده می شدم که علت رو دیدم،مردی دستانش را بالا آورده و با نیشخندی شیطانی جلو می آمد،سرش را تراشیده و حلقه های بزرگی از گوشش آویزان بود.همان طور به بالای سر بی بی که همان لحظه به زحمت دو تا سگو از بین برد رفت، دستانش رو پایین برد،تفنگی از جیبش در آورد و نشانه گرفت.


صدای گلوله و زوزه های سگ فضای جنگلو پر کرد.منم که کوچیکترین کمکی ازم برنمیومد چشمانم رو بستم و همان طور که روی زمین کشیده میشدم بدون تقلا ماندم.صدای شلیک دیگری گوشم را خراش داد و به دنبالش زوزه سوزناکی از بالای سرم شنیده شد و روی زمین بی حرکت موندم.صدای خنده ی بم مردانه ای اومد و صدای زیر و هیجان زده ی دخترانه ای گفت:مث این که دیگه کلمه فرتوت هم تو رو توصیف نمی کنه بی بی جون.صدای بی بی غرولندکنان گفت:حداقلش من سن تو بودم خیلی از الان تو بهتر بودم،دیگه خودت ببین در آینده چی میشی.پایی ظریف و زنانه مرا به عقب برگرداند و صدا دوباره گفت:اِ بی بی نگفته بودی که دوباره شاگرد قبول می کنی! چشمانم رو به آرامی باز کردم و نیمرخ زنی کوتاه قد با موهای بلند خرمایی رنگ و بینی کشیده و چشمان عسلی که قطعا صاحب صدا بود دیدم.بی بی نالید و گفت:نه اون قضیه جدا و پیچیده ای داره،فعلا وقت برای توضیح این چیزا ندارم نمی دونستم که این بار این قدر قوی تر و خطرناک شدند،یادمه اون موقع نفوذ طلسماشون خیلی محدود بود،این بار خطر خیلی جدیه،باید حسابی احتیاط کنیم.همان مردی که اول دیده بودم و فکر میکردم می خواهد بی بی رو بکشد،مرا از زمین بلند کرد و گفت:از قرار معلوم آسیب جدی ندیدی بازوی راستم رو که سگها پاره پاره کرده بدند محکم گرفت و زیر لب چیزهایی زمزمه کرد.درد شدیدی مرا به زمین انداخت و به سرعت ناپدید شد بازوم رو نگاه کردم ولی جای یک خراش هم نداشت.بی بی به عصایش تکیه داد و گفت:خب حالا که همدیگه رو پیدا کردیم بهتره فعلا به یه جای امن بریم.قربانعلی،ناهید شروع کنین.زن که دیگر میدانستم اسمش ناهید است به من اشاره کرد و گفت:پسره چی میشه پس؟بی بی گفت:تصمیم با خودشه مجبور نیست درگیر این جریانات بشه.نه!! من تا آخرش هستم.بیش از این که به خود زحمت فکر کردن بدم.این جمله از دهانم پریده بود.قربانعلی لبخندی زد و گفت:فکرشو می کردم. و به ناهید پیوست که دستانش را در هوا می چرخاند و زیر لبی ورد میخواند،بعد از 3 دقیقه و اندی توده حجیمی که مانند بخار آب بود و به طور منظم و چارگوش در آمده بود پدیدار گشت.ناهید با جستی به سویش پرید و ثانیه ای بعد ناپدید شد،قربانعلی رو به بی بی کرد و گفت:اول خانم ها.بی بی کرکر خندید و به داخل پا گذاشت سپس قربانعلی مرا به آرامی به سوی دریچه برد.........
 
آخرین ویرایش:
بچه این داستان کلا ایده، نگارش و ویرایشش 45 دقیقه شده!:d تو همین زمان هم میتونستم بهتر از این درش بیارم با اضافه کردن بار احساسی داستان ولی در باتلاق تکرار و تقلید فرو میرفت ( البته کلا داستان عوض میشد). سعی کردم به یه ایده نو و با یه زاویه جدید بپردازم! البته اشاراتی به نسخه های قبلی هم داره و همچنین اینکه به حفظ اصول هم پرداختم! البته این شروع داستان بود و اون تغییری که من مدنظرم هست تو خود شهر سایلنت هیل رقم میخوره! اینم نوشته این حقیر:

میدونید... زندگی تو ثانیه ها رقم میخوره! یه وقت هست از دست پدرت، مادر، برادر یا خواهرت عصبی هستی ولی به جای اینکه تلاش کنی اوضاع را آرام کنی، شرایط را بدتر میکنی! یه وقت هست میتونی به دوستی کمک کنی ولی، کمکت را دریغ میکنی! یه وقت هست میتونی دست فاسدی را رو کنی، ولی در ازای پول شرافتت را میفروشی! یه وقت هست میتونی در سخت ترین لحظات کنار عشقت باشی ولی، اونو ترک میکنی! یه وقت هست میتونی دست یتیمی را بگیری و محبتی که تا حالا تجربه نکرده را بهش ببخشی ولی، بی تفاوت از کنارش رد میشی! یه وقت هست میتونی با فداکاری جون افرادی را نجات بدی ولی، با خودخواهی آنها را به حال خودشان رها میکنی و این دقیقا همان چیزی بود که زندگی من رو تغییر داد! همه چیز رو به راه بود. چرخ زندگی هرچند سخت، اما میچرخید! من در اسکله دریاچه Toluka قایق به توریست ها اجاره میدادم! چند روزی بود که موتور قایقم به درستی کار نمیکرد. شامگاه یکی از همان روزها خانواده ای چهار نفره شامل یک زوج به همراه 2 دختر 16 و 9 سالشان پا به اسکله گذاشتند! باران شدیدی میبارید و کس دیگه ای غیر از من در اسکله حضور نداشت! در همین حین قصد داشتم اسکله را ترک کنم که ناگهان متوجه شدم آنها میخواهند قایقم را اجاره کنن! من ابتدا امتناع کردم ولی ادعا کردند که حاضرند 3 برابر دیگران پول پرداخت کنن! پیشنهاد وسوسه کننده آنها باعث شد با علم به این موضوع که قایقم نقص فنی دارد، ولی باز هم آن را به خانواده مذکور اجاره دهم. آنها بسیار ماجراجو به نظر میرسیدند و با شوق و ذوق خاصی وارد قایق شدند. 20 یا 30 متری بیشتر دور نشده بودند که ناگهان موتور جرقه زد! قطرات باران و نقص فنی باعث شد ناگهان موتور آتش بگیرد. بسیار ترسیده بودم. نگاه ملتمسانه مسافرین را نظاره میکردم ولی گویا همه چیز آهسته شده بود! گویا دست و پایم را بسته بودند. در همین بین ناگهان یاد گالن بنزین زاپاسی افتادم که در قایق جا ساز کرده بودم! آنها در خواست کمک میکردند و من فقط خشکم زده بوده! در نهایت قصد داشتند به آب بپرند که در اثر برخورد قایق با صخره ای کوچک، دخترک خردسال به داخل آب افتاد! پدر خانواده با دیدن این صحنه بلافاصله به داخل آب پرید ولی بارش شدید باران دید را بسیار محدود کرده بود. آنها کاملا آشفته بودند. در همین بین از شدت ترس پا به فرار گذاشتم. 80 یا 100 قدمی دور شده بودم که ناگهان صدای انفجاری بلند شد! به سرعت برگشتم و به دریاچه نگاه کردم ولی همه چیز آرام بود. دیگر هیچ داد و فریادی شنیده نمیشد. حتی انتظار داشتم جسدی ببینم ولی آن هم وجود نداشت! جز لاشه کشتی چیزی به چشم نمیخورد. به سرعت فرار کردم و خود را به خانه رساندم! تقریبا تمام شب را نخوابیدم! آن صحنه ها مدام جلوی چشمانم بود! صبح روز بعد به اسکله سری زدم و متوجه شدم در عین ناباوری پلیس و نیروهای امداد هم جسدی کشف نکرده بودند. کاملا گیج شده بودم. چند روزی به همین منوال گذشت و کم کم رو به الکل آوردم. من میتوانستم کمکشون کنم! آره حداقل 2 نفرشون رو میتوانسم نجات بدم. اصلا یک نفر! من میتوانستم یه انسان رو به زندگی برگردونم ولی مثل بزدل ها فرار کردم. همین فشار های عصبی باعث شد با فردی درگیر بشم و در اثر این درگیری من را در بخش روانی بیمارستان St. Jerome's Hospital بستری کردند. حال من اینجا بستری هستم. حقیقتش میدونید؛ وقتی منطقی به ماجرا نگاه میکنم میبینم چندان اشتباهی در این قضیه انجام ندادم! این خودشان بودند که اینقدر اصرار کردن! این خودشان بودند که خطر را به جان خریدند و سر آخر بی شک هر گونه تلاشی جهت نجات دادن آنها باعث مرگ خودم میشد! با این حال بنا به پیشنهاد دوستی قصد دارم جهت مساعد شدن حال روحی و روانیم مدتی را در Lakeview هتل سپری کنم و وقتی به هتل تماس گرفتم، متصدی که مردی عجیب بود اتاق 312 را برایم رزرو کرد...

Hey Buddy...Welcome to your darkest moments...

پ.ن: میدونم زیاد شد ولی به نظرم لازم بود!:d ولی از سری بعد کوتاه تر مینویسم!
 
@msbazicentre
میبخشی اولای داستانمو دکی واسم منتقل کرده نمی تونم بچسبونمش،دکترم که انگاری ازش خبری نیست.
@loyal
عالیه ادامه بده فقط زیادی خوب نشه اون وقت کسی داستانمو نمیخونه:d
 
من داستان اول رو یه بار دیگه اینجا میزارم ، خواهشا این بار ایرادای اساسیش رو بگین
مرسی
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نیکول[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)] [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]گارلند[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)] دختر 23 ساله ای است که در رشته ی پرستاری تحصیل می کند. جثه ی کوچک و باریکی دارد اما موهای بلوند و چشمان آبی رنگ او به او زیبایی خاصی بخشیده ، هم چنین صدای گرم و دلنشین و اخلاق خوبش جاستین،نامزدش، را به او بیشتر علاقمند می کند. جاستین پسر 25 ساله ای است که تازه از دانشگاه فارغ التحصیل شده و اکنون حرفه ی عکاسی را پیش گرفته ، روز اول دسامبر بود که جاستین نیکول را به مسافرت کوتاهی به سایلنت هیل دعوت کرد ، نیکول که هرگز نه به سایلنت هیل مسافرتی داشته و نه نام آن را شنیده، می پذیرد چرا که جاستین اصرار دارد که سایلنت هیل یک شهرک کوچک ساحلی و توریستی است و او قبلا به همراه خانواده اش مدتی آنجا زندگی کرده اندبدین ترتیب می تواند خاطرات خوشی را برای آن دو به همراه داشته باشد.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]در میانه ی راه جاستین کنار رستورانی توقف می کند و به سمت باجه ی بنزین کنار رستوران می رود تا بنزین بزند ، نیکول نیز وارد رستوران شده و سر میزی می نشیند ، در همین لحظه زن چاقی که دستمال سر بنفشی با پولکهای رنگ رنگی به سر بسته و مثل کولی ها لباس پوشیده به او نزدیک می شود و درست رو به روی او می نشیند و با لحن مرموزی به او می گوید: تو سرنوشت شومی خواهی داشت ، دختر.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نیکول که از لحن آن زن وحشت زده به نظر می رسد از جایش بلند می شود اما زن مچ دست او را می گیرد و بار دیگر با همان لحن می گوید: به سایلنت هیل نرو.... نیکول که سعی دارد دستش را از دست آن زدن جدا کند جیغ می کشد ، در همین لحظه مسئول رستوران که زن لاغر و کوچک اندامی است جلو می آید و دست زن چاق را عقب می کشد و می گوید: مارتا... بس کن ... سپس او را از روی صندلی بلند می کند و با خود به گوشه ای به آشپزخانه می کشاند در همین لحظه زن دوباره فریاد می زند: به سایلنت هیل نرو. نیکول وحشت زده به او خیره شد ، سپس زن لاغر اندام رویش را بر میگرداند ، موهای خیلی کوتاه مشکی رنگ دارد و پیشمند چرکینی بسته و دور چشمانش به شدت سیاه است ، او به نیکول نگاهی معنا دار می کند و وارد آشپزخانه می شود . نیکول در حالیکه سرش را گرفته از رستوران خارج می شود در همین لحظه جاستین جلو می آید و می پرسد: چیزی شده؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نیکول نمی داند که چه بگوید فقط احساس سوزشی را در سرش احساس می کند و به سرعت در ماشین می نشیند ، جاستین مقداری خرید می کند و سوار ماشین می شود ، نیکول سرش را به شیشه تکیه می دهد و چشمانش را می بندد. وقتی چشمانش را باز میکند هوا تاریک شده و آنها در جاده ای که از دو طرف با درختان بلند پوشیده شده حرکت می کنند. نگاهی به جاستین می کند ، نمی داند که چرا احساس دلهره و ترس در وجودش موج می زند . در همین لحظه رادیو روشن می شود صدای خش خش آن جاستین را می آزرد سعی در خاموش کردن آن دارد که .... به در ختی برخورد می کنند و از هوش می روند. زمانیکه نیکول به هوش می آید مشاهده میکند که جاستین آنجا نیست چراغ قوه ای را از داخل ماشین بر میدارد و در جاده ای تاریک حرکت می کند و همزمان فریاد می زند: جاستین .... در نهایت به تابلوی بزرگی بر می خورد : به سایلنت هیل خوش آمدید ، نیکول قدم در دنیای تاریکی می گذارد.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)] نور چراغ قوه را[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)] [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]بار دیگر روی تابلوی بزرگ چرخاند ، ترس تمام وجودش را گرفته بود نمی دانست لرزشی هم که در وجودش موج می زد از ترس است یا سرمای هوا . به هر حال وارد شهر شد ، نیمه شب بود و تاریکی همراه با مه در سطح شهر ترس نیکول را در وجودش بیش از پیش تقویت می کرد همزمان فریاد می زد: جاستین کجایی...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]در نهایت سایه ی مردی را دید ، هم قد و قواره ی جاستین، که به سرعت وارد خانه ی بزرگی که در سیاهی شب دیوارهای چوبی اش به رنگ توسی می زد شد ، فکر کرد که شاید او جاستین باشد برای همین به دنبالش دوید . در مقابل خود خانه ای ویلایی قدیمی و متروکه را دید، دیوارهای چوبی آن پوسیده و خرابه می نمود . آهسته از پله های سنگی جلوی در ورودی بالا رفت . به اطرافش نگاه کرد ، کسی در آن حوالی نبود دستش را روی دستگیره ی فلزی یخ زده ی در گذاشت و آهسته و با احتیاط فشار داد. وارد خانه شد . خانه ای دو طبقه و بزرگ بود اما دیوارهای نم گرفته و چرکین و همچنین تارهای عنکبوتی که در گوشه ی دیوارهای آن به چشم می خورد به نیکول یقین داد که آن خانه برای سالهاست که متروکه مانده. از طبقه ی بالا صدایی شنید. نور چراق قوه را رو به بالا انداخت و فریاد زد: کسی اونجاست، جاستین...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]با سرعت از پله ها بالا رفت ، در اتاقی که در انتهای راهرو نیمه باز بود و نور قرمز رنگی از لای در راه پله ی طویل طبقه ی بالا ی خانه را روشن کرده بود . نیکول احساس کرد از داخل اتاق صدایی می شنود پس در حالیکه خیلی آرام قدم بر میداشت به سمت در اتاق رفت ، دستهایش می لرزید چاره ای نبود نفسش را حبس کرد و داخل شد اما نور قرمز چشمانش را زد احساس کرد صدای آژیری توی گوشش پیچیده ، پس از چند لحظه چشمانش را باز کرد ، چراغ قوه را که به طور ناگهانی خاموش شده بود ، روشن کرد ، اطرافش را نگاه کرد ، دیواره ها نرده نرده شده بودند و خون و نکبت همه جای اتاق را پوشانده بودو منظره ی دلهره آوری را به وجود آورده بود ، نیکول از ترس نفس نفس می زد چراق قوه را مدام این طرف و آن طرف می چرخاند تا همه جای اتاق را نگاه کند ، به دیوار دو جسد که پوستشان کند شده بود آویزان شده بودند ، نیکول در حالیکه جیغ می زد سعی کرد از دری که داخل شده بود فرار کند اما با تعجب مشاهده کرد که گویی نوعی پوست، شاید پوست انسان، روی در فیکس شده و مانع از خروج نیکول میشود . نیکول باز به اطراف خیره شد ، احساس کرد که انگار شخصی به او نزدیک می شود: خدای من.... این دیگه چیه...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]چیزی هم هیکل انسان ، اما سراپا از گوشت خام و خون ، در حالیکه صورتی نداشت و خون از تمام وجودش روی زمین می ریخت به نیکول نزدیک شد. نیکول بی درنگ به گوشه اتاق رفت و چوب بیسبالی را گوشه ی اتاق پیدا کرد و محکم در سر آن جانور کوبید . گویی ضربه بی تاثیر بود چون هیولا بار دیگر به نیکول نزدیک شد و چوب را از دست او گرفت و او را به گوشه ای پرتاب کرد نیکول در حالیکه روی زمین می خزید جیغ می کشید و سعی در فرار داشت اما هیولا پاهای او را گرفته بود و او را به سمت خودش می کشید. آن جانور روی نیکول نشست و صورت خونی اش را تا نزدیک صورت نیکول داشت ، نیکول چشمانش را بسته بود و تا می توانست جیغ کشید تا اینکه از حال رفت....[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]در حالیکه جیغ می کشید ، از خواب پرید . روی کاناپه ای قدیمی و پوسیده دراز کشیده بود. چند لحظه ای صورتش را بین دستانش پنهان کرده بود. سپس به اطراف نگاه کرد ، نور ضعیفی از پنجره ی اتاق روی شلوار جین آبی رنگش افتاده بود. در همان خانه ی قدیمی و متروکه ای بود که شب گذشته وارد آن شده بود. اما دیشب... از جایش بلند شد و بار دیگر محیط اطرافش را بررسی کرد. در و دیوار اتاق پوسیده و نم گرفته بود اما خبری از خون و نکبت نبود. در گوشه ی اتاق چوب بیسبالی را یافت ، آن را برداشت و به طبقه ی پایین رفت. در طبقه ی پایین گوشه ی اتاق پذیرایی روی میز کوچکی قاب عکسی را یافت ، عکس یک زن و شوهر بود و دو کودک ، یکی پسری 15 ساله و دیگری دختری 7 ساله. نمی دانست چرا اینقدر افرادی که در آن قاب عکس می بیند برایش آشنا هستند ، عکس را از درون قاب برداشت ، آن را تا کرد و در جیب ژاکت قرمز رنگش گذاشت.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]از خانه خارج شد ، مه غلیظی اطراف را پوشانده بود ، به سختی می توانست چلویش را ببیند ، اما از آنجایی که مسیری را که دیشب طی کرده بود در ذهن داشت ، از همان راه بازگشت .کنار اتومبیل جاستین ، که به درخت برخورد کرده بود رسید. به آن تکیه داد ، نفس عمیقی کشید و زیر لبی گفت: آه خدای من .... اون موجود ....یعنی خواب می دیدم.... اما به نظر خیلی واقعی می اومد.... سپس آه بلندی کشید و ادامه داد: جاستین ، تو کجایی؟![/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]در همین لحظه صدای زنگ موبایلی را از داخل اتومبیل شنید . گوشی خودش بود ، روی صفحه ی آن نوشته شده بود جاستین، گوشی را برداشت و با اضطراب گفت: جاستین... جاستین ... توکجایی...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]صدا از آن طرف خط خیلی نامفهوم بود و زیاد خش خش می کرد و نیکول درست نمی فهمید که او چه می گوید فقط شنید: بیا.... به .... هتل.... [/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]چی... کدوم هتل.... جاستین تو ، توی کدوم هتل هستی....[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نشانه ها.... رو دنبال کن....[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]چی.....[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]صدا قطع شد ، بوق آزاد به گوش می رسید. نیکول نگاهی به گوشیش کرد سپس نگاهی به جاده ای که به طرف سایلنت هیل[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)] [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]می رفت کرد و به راه افتاد.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]سر راه از کنار قبرستان شهر عبور کرد ، در آن جا دختر کوچکی را دید که لباس سفید به تن کرده و موهای بلوند بلندی دارد در حالیکه گلی به رنگ زرد رنگ پریده در دست دارد و کنار قبری ایستاده . نیکول به طرف او رفت . دخترک زیرلب زمزمه می کرد: فرشته های زیبا در آسایش آرمیده اند ، تو نیز آرام بخواب ([/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]Sleep Angles lied in peace …You close Your eyes sleep in peace[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]) ، شعری که دخترک زیر لب زمزمه می کرد بیشتر شبیه لالایی آشنا برای نیکول بود. او به دخنر نزدیک شد حالا واضحتر می شنید که او چه شعری می سرود : بخواب فرشته ی من ، که فردا روزی زیبا خواهد بود ( [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]Sleep angle of mine … cause tomorrow going to have another sun[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]) ،دخترک پوست سفیدی داشت ، موهای بلند طلایی زنگش چون آبشاری روی شانه هایش افتاده بود صورت زیبای معصومی داشت، او هنوز متوجه نیکول نشده بود و در حالیکه چشمانش را بسته بود آواز می خواند. نیکول باز هم به او نزدیک شد ، در یک قدمی او ایستاد ، نیکول با همان لحن مهربان همیشگی گفت: شعر زیباییه... دخترک جا خورد ، نگاهی به نیکول کرد و چند قدم عقب رفت. نیکول نگاهی به اطراف کرد کسی آنجا نبود نیکول ادامه داد: تو ، تنها اومدی اینجا؟ این را گفت و خوش را خم کرد تا هم قد دخترک شود ، دختر که نگاه مهربان نیکول را دید اندکی آرام گرفت ولی هنوز هم گویی خجالت می کشید، نیکول سوالش را تکرار کرد. دختر با تن پایینی که به سختی شنیده می شد گفت: من با مامانم اومدم اینجا . [/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اسمت چیه؟ [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]لیزا... باید برم مامان منتظره...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]سپس دخترک از آن طرف نرده ها ، از قبرستان خارج شد و پشت مه غلیظ از نظرها محو گردید. نیکول که متعجب بود دور شدن او را نظاره می کرد با صدای زنگ موبایل از جایش پرید، جاستین بود، صدا باز هم ضعیف بود و نامفهوم: کجایی؟ ... زود باش ... من تو هتل منتظرتم... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]تلفن قطع شد. نیکول که بعد از ملاقات با آن دختر گویی دگرگون شده بود ، راهش را به طرف هتل ادامه داد. در راه با خود فکر می کرد که چقدر آن دختر آشنا بود ، گویی سالهاست او را می شناخت ، چهره ی او ، آهنگی که می خواند همه ی اینها ... احساسی داشت که انگار چیزی را گم کرده یا فراموش کرده ... اما آن چیز چه بود؟!!! این سوالی بود که مدام در ذهنش تکرار می شد.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]به در هتل رسید. ساختمانی بلند با آجرهای قهوه ای رنگ بود ، وارد شد. همه جا خاکی بود به نظر می رسید آن هتل نیز برای سالهاست که متروکه مانده ساختمان داخلی هتل خرابه بود و دیوارهایش فرو ریخته بودند . نیکول کنار میز پذیرش رفت . روی میز کلیدی را پیدا کرد که روی آن نوشته شده بود 206. نمی دانست چرا اما حسی او را به آن اتاق فرا می خواند . چون آسانسور خراب بود مجبور بود از پله ها بالا برود . آن دلهره ای که شب گذشته در دلش ایجاد شده بود دوباره وجودش را فرا گرفت. اتاق را پیدا کرد. ابتدا در زد : ببخشید...کسی اینجاست... جاستین... تو اینجایی...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]صدایی از داخل اتاق گفت: بیا تو... صدا خیلی گرفته بود ، نیکول نمی توانست تشخیص دهد که آن صدای جاستین هست یا کس دیگه ، به هر حال با کلید در را باز کرد و داخل شد. راهروی کوتاه ابتدای اتاق را طی کرد اما همین که به وسط اتاق رسید، از ترس سر جایش خشکش زد ، روی تخت دو نفره ی بزرگ وسط اتاق جسدی در حالیکه دستها و پاهاش با طناب به تخت بسته شده بود ، وجود داشت. جسد خیلی قدیمی به نظر می آمد ، انگار سالهاست که در آن اتاق وجود دارد. نیکول خواست از اتاق خارج شود که ناگهان سایه ی چند نفر را بیرون از اتاق و در راهرو مشاهده کرد، آنها نزدیک در اتاق آمدند و نیکول مشاهده کرد که آنها لباسهای مخصوصی به تن کرده اند و ماسک زده اند. نیکول هم به سرعت داخل کمد بزرگی که گوشه ی اتاق بود شد، آن دو نفر با هم حرف می زدند: باید زودتر پیداش کنیم... اما...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]حرف آنها قطع شد ، نیکول از لای در کمد نگاه می کرد ، یکی از آنها به دیگری اشاره کرد: وقت رفتنه.... اون داره میاد...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]هر دو به سرعت از راهرو به سمت پلکان خروجی فرار کردند. نیکول از رفتار آنها متعجب و ترسیده بود. اما ناگهان اطرافش تاریک شد و صدای آژیری را شنیدو بعد... زمانیکه توانست با چراغ قوه اطرافش را ببیند... مثل شب گذشته ، دیوارهای اتاق نرده نرده ای بودند و خون و نکبت همه جا را پوشانده بود ، نیکول نگاهی به تختی که وسط اتاق بود و حالا با خون پوشیده شده بود کرد ، کسی روی تخت نبود : خدایا... کسی از زیر تخت بالا آمد چشمان و لبهایش دوخته شده بودند و باقی بدنش لخت بود و با خون پوشیده شده بود . نیکول جیغ کشید و به سمت خروجی فرار کرد اما... این بار هم قفل در خراب شده بود و باز نمی شد ، آن موجود با دستهای آویزانش به نیکول نزدیک می شد که ناگهان با صدای شلیکی متوقف شد ... پشت سر هیولا مردی در حالیکه اسلحه ای بدست گرفته بود به سقف شلیک می کرد او فریاد زد: با من بیا...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نیکول از کنار آن جانور عبور کرد ، مرد دست او را گرفت و آن دو توانستند از دیوار خراب شده ی دستشویی ، خارج شوند. هر دو وارد راهرو شدند و به سرعت از پله ها پایین رفتند و از هتل خارج شدند ... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نیکول در حالیکه نفس نفس می زد ایستاد تا اندکی استراحت کند در این حالت همان مرد جوان به او نزدیک شد و گفت: باید، یه جای امن بریم ، اینجا خطرناکه...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نیکول سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و به دنبال آن مرد رفت. آنها وارد خانه ی خرابه ای شدند. مرد فورا در را از پشت قفل کرد و به در تکیه داد و گفت: اینجا خطری تهدیدمون نمی کنه...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نیکول روی زمین نشست و به دیوار تکیه داد و در حالیکه پاهایش را جمع کرده بود پرسید: شما؟ شما کی هستین؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]مرد نیز روی زمین نشست و به در تکیه داد ، سپس با آرامش کارتی را از درون جیب کتش بیرون آورد و آن را به نیکول نشان داد و گفت: من جان ویزلی هستم، کارگاه ویژه ، منو از شهر برهام که نزدیک سایلنت هیل هست فرستادن برای تحقیقات... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نیکول آب دهانش را قورت داد و گفت: تحقیقات... در مورد چی؟[/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]این موضوع قرار بود خیلی محرمانه بشه اما... حالا که می بینم اتفاقات عجیبی داره توی شهر می افته... چاره ای نیست در واقع شهردار سایلنت هیل چند وقتی بود که در مورد پخش نوعی ماده ی مخدر بین توریستها اظهار نگرانی می کرد اون چند بار این موضوع رو به شهرهای بزرگ و همچنین به برهام اعلام کرد ، اتفاقا مامورانی هم تو این مدت به شهر فرستاده شدن اما چون چیزی دستیگرشون نشد این اظهارات رو بی مورد می دونستند ، تا همین 3-4 روز پیش که یه فکس از طرف شهردار به اداره ی پلیس برهام ارسال شد و شواهد و مدارکی قابل قبولی رو نشون می داد . چندین نفر از افراد واسطه پخش این ماده دستگیر شده بودند و اعتراف کرده بودند که چنین ماده ای رو مخصوصا بین توریستهای شهر پخش می کردند ، اونا منو برای تحقیقات بیشتر فرستادن اما در بدو ورود من به شهر....(سرش را تکان داد و ادامه داد) اول فکر می کردم دارم خواب می بینم اما... اون موجودات... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نیکول جلوتر اومد و پرسید: چه اتفاقی داره می افته؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اینبار جان، که مرد بلند قد سفید پوستی بود و بارانی توسی به تن کرده بود و البته کمی هم برای این که یک کارگاه با تجربه باشد جوان بود، ایستاد و ادامه داد: نمی دونم اما هر جوری شده باید حقیقت رو متوجه بشم (سپس رویش را به طرف نیکول که هنوز روی زمین نشسته بود کرد و گفت) شما ؟ شما برای چی اینجا هستین؟[/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اسمم نیکوله و دنبال نامزدم می گردم ، ما برای تفریح اومده بودیم اینجا ، اما... جاستین، نامزدم، باید پیداش کنم نمی دونم که آیا حالش خوبه یا نه؟![/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جان که از لحن حرف زدنش مشخص بود پلیس وظیفه شناسی ست در جواب نیکول گفت: کمکتون می کنم پیداش کنین ، اما... شما مطمئنین چیزی راجع به وایت کلودیا نشنیدین؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نیکول جا خورد: چی؟ این همون ماده ی مخدری نیست که راجع بهش حرف می زدین؟[/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]بله، شما چیزی می دونین؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نیکول با اضطراب سرش را به نشانه ی جواب منفی تکان داد ، نمی دانست که چرا اینقدر این نام برایش آشنا بود ، حتما اسم این دارو را جایی شنیده بود اما کجا.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)] [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)] جان اسلحه ی کمریش را از جیبش در آورد ، نگاهی به خشاب آن کرد و رو به نیکول گفت باید راه بیافتیم. نیکول هم از جایش بلند شد ، هر دو از خانه خارج شدند به نظر می آمد همه چیز به حالت اول خود بازگشته اما هنوز مه غلیظی اطرافشان را پوشانده بود. بار دیگر با صدای زنگ موبایل هر دو از جا پریدند ، دوباره جاستین پشت خط بود: چرا تو هتل منتظرم نموندی؟ .....[/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جاستین ... اینجا پر از موجودات عجیب و غریبه ... تو حالت خوبه...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]من حالم خوبه ، اما تو.... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]صدا خش خش شدیدی کرد ، نیکول فریاد زد: جاستین هنوز اونجایی؟ اما جوابی نشنید در عوض صدای زنی می آمد ، که چیزی زمزمه می کرد و در نهایت تلفن قطع شد. جان از نیکول خواست تا شماره ی جاستین را بگیرد اما تلفن قطع شده بود.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جان رو به نیکول گفت: باید به اداره ی پلیس بریم ، ممکنه کسی اونجا باشه که بتونه کمکمون کنه... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]هر دو به سمت اداره پلیس سایلنت هیل راهی شدند . کسی نیز آنجا نبود ، جان به سرعت به اتاق رئیس پلیس رفت مدارکی را در مورد وایت کلودیا پیدا کرد و با صدای بلند شروع به خواندن کرد ، نیکول نیز گوش میداد ، هر لحظه ترس بیشتر در وجودش نفوذ می کرد از جان خواست تا دیگر ادامه ندهد سپس در حالیکه سرش را گرفته بود روی صندلی گوشه ی اتاق ولو شد جان جلو آمد و پرسید: آیا شما چیزی می دونید؟ هر چیزی می تونه برای من مهم باشه خواهش می کنم...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]تصاویری در ذهن نیکول ایجاد شده بود اما نمی توانست که تشخیص دهد که آنها چیستند یا کیستند سرش به شدت می سوخت سریعا از جایش بلند شد و به جان گفت: متاسفم ، چیزی نمی دونم من نگران جاستین هستم باید پیداش کنیم.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]این را گفت و به سرعت از اتاق خارج شد ، جان دنبال او دوید اما ناگهان لامپهای مهتابی راهرو منفجر شدند و برق قطع شد و تاریکی بر همه جا سایه افکند. نیکول وارد اتاقی شد ، اتاق باز جویی بود ، چراغ قوه اش را روشن کرد و اطراف اتاق را جستجو کرد خوشبختانه کسی یا چیزی آنجا نبود ، نیکول روی میزی که در وسط اتاق قرار داشت برگه ای را یافت : [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نام : مایکل [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نام خانوادگی: کافمن[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]بازداشت دکتر مایکل کافمن در روز 23 ماه سپتامبر سال 1992 [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]مایکل کافمن ، این نام در بالای برگه ترسش را بیش از پیش کرد ، کجا نامش را شنیده بود.... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]در قسمت دیگری از برگه توضیحاتی در مورد بازداشت دکتر کافمن داده شده بود، اما گویی با نوعی جوهر روی آنها پوشیده شده بود وقابل خواندن نیود ، تصاویری در ذهن نیکول ایجاد شد، سرش گیج می رفت روی زمین افتاد، اشباحی را می دید : دختری را دید که روی صندلی در بیمارستان نشسته ، تقریبا 18-20 ساله بود موهای بلوندی داشت و لباس پرستارها را پوشیده بود مردی که کت و شلوار مشکی به تن داشت به او نزدیک شد ، نیکول نمی توانست چهره ی آن مرد را درست ببیند او به دختر گفت: امروز حالت چطور بود؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دختر من من کنان جواب داد: دکتر، امروز حالم خیلی بهتر بود ، اما شبا کابوس می بینم...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]مرد روبه روی دختر نشست و ادامه داد: هنوز هم احساس می کنی کسی دنبالت افتاده؟ هنوز هم احساس تنهایی می کنی؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دختر صورتش را بین دستهایش پنهان کرد ، گویی داشت گریه می کرد با صدای گرفته ای جواب داد: احساس تنهایی می کنم ، خدای من احساس می کنم کسی رو ندارم ...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]مرد بلند شد ، سر میزش رفت و سرنگی را بر داشت و به سمت دختر آمد: لیزا، آسینت رو بالا بزن...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]لیزا ترسیده بود : دکتر ، آیا این کار ضروریه؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]مرد نیشخندی زد و گفت: آیا دوست داری برای همیشه توی تنهایی بمونی، آیا همیشه احساس ترس کنی، لیزا ، عزیزم تو با پرستارای دیگه فرق داری برای همینه که اینو رو فقط به تو می دم ، برای اینکه خوب بشی و احساس ترس نکنی چون تو تنها نیستی...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]مرد ، خودش آستین لیزا را بالا زد و سرنگ را به داخل رگ او تزریق کرد. اشک در چشمان نیکول که شاهد این صحنه بود جمع شد ، آن دختر به نظرش خیلی آشنا بود چهره اش ، حرف زدنش ، احساس غمی که آن دختر در آن لحظه احساس می کرد وجود خودش را نیز گرفته بود برای همین چشمانش را بست.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]با صدای گرم و آرام کسی چشمانش را باز کرد: لیزا ، دخترم... بیدار شو... وقت رفتنه... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]به اطرافش نگاه کرد ، در خانه ای بود که دیوارهای اتاق آن با رنگ زرد کمرنگ پوشیده شده بود ، همه جا تمیز و مرتب بود زن زیبایی به او نزدیک شد ، موهای بلند قهوه ای رنگش را پشت سرش بسته بود ، چشمان سبز داشت و پوستی به سفیدی برف ، کت و دامن سبز و مرتیبی به تن کرده بود، با همان صدای گرم و آشنا گفت: لیزا ، دخترم وقته رفتنه اینجا امن نیست... باید بریم...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اشک در چشمان نیکول جمع شد ، آن زن برایش آشنا بود ، یک لحظه احساس کرد که او مادرش است در پاسخ او گفت: مادر... مادر....[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اشک روی گونه هایش غلتید ، زن را در آغوش گرفت و چشمانش را بست. چشمانش را که باز کرد ، جان بود که او را در آغوش گرفته بود و مدام به او می گفت: نیکول ، حالت خوبه؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]با دیدن جان شوکه شد و عقب پرید ، روی مبلی در اتاق رئیس پلیس نشسته بود ، چشمانش پر از اشک بود و صورتش از شدت گریه سرخ شده بود رو به جان گفت: من... من.... کجام؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جان روی مبل روبه روی نیکول نشست و آهی کشید و گفت: نمی دونم ، یه دفعه اتاق رو ترک کردی و... بعدش در حالیکه از هوش رفته بودی تو اتاق بازجویی پیدات کردم ... وقتی هم که از خواب بیدار شدی مدام مادرت رو صدا می زدی....[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نیکول سرش را پایین انداخت ، حالا یادش آمده بود ، جان صورتش را جلوتر آورد و به نیکول گفت: نیکول، تو واقعا برای چی اینجایی؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نیکول طبق عادت پاهایش را در شکمش جمع کرد ؛ همیشه هر وقت عصبی بود این کار را می کرد، سپس جواب داد: با نامزدم برای تفریح اومدیم اینجا... بعد اون گم شد... اولش تنها هدفم پیدا کردن اون بود ولی الان.... (سرش را پایین انداخت و ادامه داد) نمی دونم... لیزا... اون یه پرستاره... توی همین شهر... اون تنهاست، همیشه گریه می کنه، چون مادرش روی جلوی چشماش دار زدن، به جرم چی؟!... نمی دونم... لیزا اینجا اسیر بود اون کسی رو نداشت، هیچکس برای اون دلسوزی نمی کرد... لیزای بیچاره، دختر کوچولوی بیچاره....[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اشک از چشمانش سرازیر شد، جان به مبل تکیه داد پیدا بود که تحت تاثیر لحن حرف زدن نیکول قرار گرفته ، نیکول ادامه داد: فقط یه نفر بود... تنها کسی که لیزا رو دوست داشت و لیزا هم عاشقش بود... آلسا بود، آلسا گیلسپی ...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جان: تو این چیزا رو از کجا می دونی؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نیکول در حالیکه اشکهایش را پاک می کرد پاسخ داد: نمی دونم از کجا؟ (سپس از جایش بلند و در حالیکه بیرون از پنجره ی اتاق را نگاه می کرد ادامه داد) اما حالا می دونم برای چی اینجام... باید دنبال لیزا بگردم. به سمت میز گوشه اتاق رفت ، چراغ قوه اش را برداشت و همین که خواست از در خارج شود ، جان جلوی او آمد و گفت: کجا می خوای بری؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نیکول با لحن مرموز پاسخ داد: نشانه ها رو دنبال کن... میرم بیمارستان[/FONT] Alchemilla[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]سپس از کنار جان گذشت ، جان که چاره ای جز همراهی با نیکول را نداشت نیز کلت کمریش را برداشت و به دنبال او به راه افتاد. در راه ناگهان جان دچار سردرد عجیبی شد و روی زمین افتاد ، نیکول کنار او نشست و پرسید: حالت خوبه؟![/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]لعنتی... نمی دونم چم شده؟!! هر وقت اون دختر بچه رو می بینم....[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نیکول نگاهی به اطراف کرد ، همان دختر بچه ای که در قبرستان دیده بود ، به سرعت به طرف درب ورودی بیمارستان دوید. نیکول سراسیمه بر خاست ، جان هنوز روی زمین نشسته بود و سرش را گرفته بود نیکول چند قدمی از او دور شد و گفت: متاسفم، اما باید برم دنبالش این تنها راه من برای فهمیدن حقیقته... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]این را گفت و به سرعت وارد بیمارستان شد و جان را در آن وضعیت تنها گذاشت. در بیمارستان باز کرد ، برق قطع شده بود و همه جا تاریک بود برای همین چراغ قوه اش را روشن کرد و در راهروی طویل بیمارستان که قدم گذاشت در همین لحظه به کنار میز پذیرش رسید ، دختر بچه ای ، همان دخترکی که در قبرستان دیده بود،روی صندلی نشسته بود نیکول به او نزدیک شد ، دخترک زیر لب آهنگی را زمزمه می کرد ، نیکول روی زمین زانو زد و در حالیکه دستهایش را روی زانوهای کودک گذاشته بود گفت: لیزا... من مادرت رو دیدم... اون.... اون مرده... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]لیزا سرش را بالا آورد ، چشمانش از گریه سرخ شده بود رو به نیکول گفت: اون ..گفت تنهام نمی زاره... اما اونا بردنش... [/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]لیزا ، قول می دم انتقامت رو بگیرم ، تو بگو بگو کیا بردنش... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]لیزا انگشتش را دراز کرد و پشت سر نیکول[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)] [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]را نشان داد ، نیکول رویش را برگرداند در این لحظه ، از ترس سر جایش خشکش زد ... دو هیولا را دید که مجهز به دو خنجر بزرگ بودند... صورتشان با پوست و خون پوشیده شده بود به طرف نیکول حمله کردند ، نیکول اسلحه ای را که از جان گرفته بود در آورد و به هیولا نشانه رفت ، یک تیر .... دو تا.... سه تا... هیولا روی زمین افتاد... دیگری نیز فرار کرد و نیکول هر چه به آن تیر زد ، تیرش خطا می رفت. نفس نفس می زد و چشمانش اشک آلود بود ، بر گشت اما لیزا دیگر آنجا نبود ، به جای آن تکه کاغذی روی صندلی بود که روی آن نوشته شده بود: (در اتاق 302 منتظرت هستم) پایین کاغذ اسم جاستین نوشته شده بود .[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نیکول از راه پله ها خودش را به اتاق 302 رساند ، پشت در صدای زنی می آمد: تو ... توی ماموریتت شکست خوردی جاستین. باید اونو پیش من می آوردی اما حالا اون... اگه حقیقت رو بفهمه... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]صدای جاستین نیز می آمد که با گریه می گفت: دالیا متاسفم ، من... من نمی تونم این کار رو بکنم... من ، واقعا دوستش دارم... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دالیا با صدای خشنی فریاد زد : خفه شو، پسر احمق، قبلا بهت چی گفتم همه ی ما قربانی باید بدیم... هممون ، بخاطر کسایی که دوستشون داریم... [/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]چقدر قربانی؟... یعنی مادر و پدر و خواهرم کافی نبودن... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اونا مانع بودن پسر ، نه قربانی...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نیکول در زد ، صدا قطع شد و بعد صدای در دیگری به گوش رسید گویی یکی از آن دو از اتاق خارج شد . نیکول به زور در را باز کرد و سپس فریاد زد : جاستین ، تو اینجایی؟ جاستین... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]صدایی به گوش رسید، صدای جاستین بود: عزیزم ، من واقعا متاسفم... [/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]تو کجایی؟ [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]من سعی کردم اونا رو متقاعد کنم... اما اونا می گفتن به خاطر تموم اون سالهایی که باهاشون همکاری می کردی باید برگردی...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]منظورت رو نمی فهمم، کدوم سالها ؟ راجع به چی حرف می زنی؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نیکول... لیزا.... حتی من اسم واقعی تو رو نمی دونم... تو با اونا کار می کردی ، تو ، در سایلنت هیل متولد شدی اما به من گفتی هرگز اسم اینجا رو نشنیدی..[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نیکول سرش را گرفت روی زمین زانو زد و زمزمه کنان گفت: نه... نه.... من هرگز به سایلنت هیل نیومدم .... من ....(در این لحظه اشباحی از مقابلش گذشتند داشت به یاد می آورد.)[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)] 13سال پیش ، فقط 10 ساله بود در اتاقش مشغول بازی با عروسکهایش بود که مادرش با اضطراب داخل شد ، او را در آغوش گرفت و گفت: عزیزم ، ما بایدالان از اینجا بریم... ، لیزا با صدای آرامی پرسید: برای چی مامان ؟ چی شده؟[/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]پاشو عزیزم ، تو راه برات توضیح می دم.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]در همین لحظه صدای در بلند شد ، زنی که چهره ی بدون آرایششی داشت و لباس بلند توسی و پوشیده ای به تن کرده بود و موهای خاکستری هم داشت داخل اتاق شد: جایی می خوای بری خواهر مارگارت؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]مارگارت به زن نزدیک شد و ملتمسانه گفت: دالیا، خواهش می کنم ...بهت التماس می کنم بزار ما بریم... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دالیا بی اعتنا از کنار مارگارت گذشت و نزدیک لیزا رفت او را در آغوشش گرفت و گفت: خودت هر جا می خوای بری ، برو اما نمی زارم لیزای منو جایی ببری...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]مارگارت با نگاهی اشک آلود به لیزا خیره شد و گفت: نه، دالیا التماست می کنم ، به پات می افتم ... دخترم رو بهم بده... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دالیا با نگاهی غضب آلود به مارگارت که حالا روی زمین نشسته بود خیره شد وسپس با صدای بلندی گفت: بیاین ببرینش... مارگارت تو داری قواعد ما رو زیر پا می زاری ، همه باید قربانی بدن ... همه... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]چند مرد به سرعت دستهای مارگارت را گرفتند و او را از خانه خارج کردند ، و مارگارت رو در حالیکه جیغ میزد به میدان شهر بردند. لیزا نیز گریه می کرد و مادرش را می خواست . دالیا او را نیز با خود به کلیسا برد و در اتاقی که دختر دیگری به نام کلودیا ولف در آن بود زندانی کرد. کلودیا هم سن او بود دختر مهربانی بود و چون آنها بیشتر وقتها را در اتاق و تنها با هم سپری می کردند ، برای هم دوستان خوبی شده بودند. چند روزی گذشت و به لیزا اجازه خروج از کلیسا داده شد. او به کلی فراموش کرده بود که مادری داشته و آنها با مادرش چه کار کرده بودند ، با خوشحالی در شهر قدم می زد و از هوای پاک و مناظر زیبای آن سوی دریاچه لذت می برد ، به خاطر علاقه ی زیادی که به کودکان داشت به بیمارستان می رفت و مدتی با آنها بازی می کرد . یک روز نزد دالیا آمد و گفت: مادر ، من دوست دارم پرستار بشم. دالیا از این در خواست او استقبال کرد و از دکتر کافمن ، پزشکی که به تازگی وارد شهر شده بود، خواست تا به او آموزش های لازم داده شود . 17 ساله بود ، خوشحال بود که با این سن کم به خاطر استعدادی که داشت می تواند در بیمارستان کار کند اما شرایط روحی اش هر روز وخیم تر می شد ، هر شب کابوس می دید و چون تنها بود احساس خطر می کرد ، دالیا به او قرصهایی می داد که به تجویز دکتر کافمن باعث آرامش روحی او می شد اما گویی مسکن ها هم بی اثر بود . اما نیاز رو حی اش به دارو باعث می شد که هر روز نزد دکتر کافمن برود و دز مصرفی اش بالا می رفت. یک شب که مثل همیشه در تب و تاب بود ، از جایش بلند شد ، سرش می سوخت و اشباحی از مقابل چشمانش عبور می کردند همان شب بود که آلسا را به بیمارستان آوردند. چند سالی از لیزا کوچکتر بود بعد از کلودیا ، آلسا یکی از نزدیکترین افراد به او بود . باری آن شب نه تنها در بیمارستان بلکه در کل شهر آشوبی بر پا بود مردم می گفتند ،دالیا فرزند خودش را مخصوصا و برای اجرای نوعی مراسم ویژه آتش زده ، پلیس دنبال دالیا می گشت اما مردم می گفتند او از شهر فرار کرده ، شاید هم درست می گفتند چون که تا چند ماه خبری از او نبود. لیزا به این چیزها اهمیتی نمی داد مهم آلسا بود ، لیزا از دکتر کافمن خواست تا او را پرستار مخصوص آلسا قرار دهد در این صورت لیزا تمام وقتش را کنار آلسا می گذراند. با این همه لیزا دختر مهربانی بود ، تمام روز را کنار تخت آلسا می نشست برایش کتاب میخواند یا از بازیهای کودکی اش برایش تعریف می کرد. آلسا هم گر چه نیمه جان بود ولی به حرفهای او گوش می داد گاهی می خندید و گاهی می گریست. اما احساس دردی که در قلب آلسا وجود داشت هیچکس حتی لیزا نیز نمی توانست درک کند. چند ماهی گذاشت و اعتیاد لیزا به (وایت کلویا) بیشتر شد. یک شب زمانیکه داروهای آلسا را برایش به اتاقش آورده بود نزدیک تخت آلسا شد . در همین لحظه آلسا با همان وضعیت وخیمی که داشت ، مچ دست لیزا را گرفت و با صدای ضعیفی گفت: لیزا... زمانش رسیده... آیا دوست داری ... با من باشی و انتقامت رو بگیری... مطمئن باش به خاطر تمام گناهانی که از روی جهل مرتکب شدی... بخشیده خواهی شد... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]لیزا وحشت زده به چهره ی سوخته ی آلسا نگاه می کرد سپس دستش را عقب کشید و بی آنکه چیزی بگوید از اتاق خارج شد. آن شب نتوانست بخوابد ، سخنان آلسا وجودش را دگرگون کرده بود ، کدام گناهان .... آیا همکاری لیزا با دکتر کافمن و دالیا.... یا..... چمدانش را برداشت ، چرا زودتر به این نتیجه نرسیده بود باید سایلنت هیل را ترک می کرد باید از آن شهر مجنون و آشفته می گریخت و زندگی تازه ای را شروع می کرد. شبانه لیزا از سایلنت هیل گریخت و در برهام در هتلی ساکن شد و سپس به نیویورک رفت. نام جدید و هویت جدید باعث شد نیکول ، یا بهتر بگویم لیزا، اصلیت خودش و حوادثی که برایش پیش آمده بود را فراموش کند. اما بازگشت او به سایلنت هیل، آیا این از بخت بد او بود یا اینکه آلسا او را فراخوانده بود....به هر حال او همه چیز را به یاد آورده بود و این مسئله اصلا برایش خوشایند نبود... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]لیزا از روی زمین بلند شد و در حالیکه اشک می ریخت گفت: من می خواستم از حقیقت فرار کنم ... اما... تو... نمی دونم ازت ممنون باشم که بهم یادآوری کردی کی هستم یا ازت متنفر باشم که منو به این جهنم بر گردوندی... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جاستین با صدای ضعیفی جواب داد: خودم هم از برگشتن به اینجا اصلا خوشحال نیستم.... اما نمی دونم انگار شهر صدام می زد... خیلی وقت بود که کابوس می دیدم... شهر منو بخاطر کارایی که کردم مجازات می کنه... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]لیزا اشکهایش را پاک کرد و پرسید: تو چی کار کردی؟[/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]مادرم... پدرم.... لورا... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]لیزا عکسی را که در خانه ی بزرگ ، در بدو ورودش به شهر، در جیبش گذاشته بود را در آورد و به عکس خیره شد ، پسر 15 ساله ، او جاستین بود به همراه خانواده اش. دستش را با وحشت جلوی دهانش گذاشت و سپس گفت: خدای من.... اونا... اونا ... مردن....[/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]چی کار می تونستم بکنم وقتی قرار بود ، همه قربانی بدن... یا من باید قربانی می شدم یا اونا.... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جاستین، تو...تو اونا رو کشتی...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]صدای جاستین ، با لحن غمگین تر از قبل به گوش می رسید: خدایا... من چی کار کردم... اما... قسم می خورم .... من ... نمی خواستم که...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]بغضش ترکید ، بلند گریه می کرد ، لیزا ساکت بود و به تصویر دختر کوچک در عکس خیره شده بود و به این فکر می کرد که در این مدت چقدر از حقیقت دور بوده ، تصویر جاستین را دیگر با آن نگاه مهربان و صمیمی از یاد برده بود ... حالا جاستین به سان هیولایی در ذهن او مجسم شده بود کسی که[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)] [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)] خانواده ی خودش ، حالا به هر دلیلی، کشته و نابود ساخته بود. [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جاستین ساکت شد و گفت: متاسفم ، نیکول... منو می بخشی... نه....[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]لیزا سرش را پایین انداخت، در همین لحظه کسی از پشت تخت بیرون امد ، ابتدا فکر کرد او جاستین است اما زمانیکه سرش را بالا آورد همان هیولا..همانی که بار اول در خانه ی بزرگ دیده بود ، رو به رویش ایستاده بود ، او.... جاستین بود... لیزا اسلحه را بالا آورد و به طرف آن موجود نشانه رفت . آن موجود التماس می کرد: نیکول خواهش می کنم ، من عاشقتم... ما از اینجا می ریم و زندگی خوبی رو با هم شروع می کنیم... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]لیزا اشک می ریخت: جاستین... تو یه هیولایی... ، سپس چشمانش را بست و به سمت او شلیک کرد.موجود روی زمین افتاد و دیگر تکان نخورد، لیزا بالای سر او رفت و گفت: جاستین من مرده بود... تو یه هیولا یی...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]این را گفت و از اتاق خارج شد . نمی دانست کجا برود و چکار کند ، بیش از پیش سر در گم شده بود حالا دیگر کوره امیدی هم که برای زنده ماندن در شهررا داشت از دست داده بود ، غمگین بود و در خودش فرو رفته بود در همین لحظه با صدای شلیکی از جایش پرید ، از در عقبی بیمارستان خارج شد و جان را دید که در حال شلیک به همان هیولایی بود که بار اول در هتل دیده بود. جان عقب عقب می رفت و در حالیکه فریاد می زد به هیولا شلیک می کرد ، اما گویی فشنگها به بدن آن موجود بی اثر بود ، در نهایت جان به دیوار خرابه ای رسید که لوله کشی آن نیز از دیوار بیرون زده و قطعات تیز و شمشیر گونه ای تشکیل داده بود ، جان عقب عقب می رفت ، لیزا به سمت او دوید و فریاد زد: جان مواظب باش ...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اما دیگر دیر شده بود قطعه ی بریده شده و فلزی لوله در شکم جان فرو رفت ، در همین لحظه هیولا نیز ایستاد و سپس رویش را برگرداند و از آن دو دور شد ، لیزا به سمت جان دوید: خدای من ، جان بزار کمکت کنم...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جان مانع لیزا شد و ذره ذره گفت: نه... همه ی ما برای هدفی به این شهر فرستاده شدیم... هدفی که از جونمون هم والاتر... گناهانمون.... [/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جان ، حرف نزن خواهش می کنم بزار کمکت کنم...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نیکول.... زمانیکه می تونستم اون دختر بچه رو نجات بدم .... زمانیکه مادرش فریاد میزد که اول دخترم... من ... من خیلی خودخواه بودم...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]لیزا اشک می ریخت ، جان از جیب کتش کیف پولی را در آورد ، عکس زن زیبایی در آن بود، جان ادامه داد: کارلا... منو ببخش.... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]سپس آخرین نفس را کشید و دار فانی را وداع گفت. لیزا روی زمین نشست و در حالیکه به عکس زن جوان نگاه می کرد، بلند بلند گریه کرد.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]مدتی طول کشید تا توانست بر خود مسلط شود به اطراف نگاه کرد ، مه غلیظ همه جا را پوشانده بود ، نمی دانست چه کار کند ناگهان فکری به خاطرش رسید باید آلسا را پیدا می کرد باید از او دلیل این همه درد و رنجی را که متحمل شده بپرسد اما چگونه... یادش آمد آلسا در اتاق 206 بیمارستان بستری بود . به سرعت وارد بیمارستان شد . اتاق 206 را پیدا کرد و داخل شد ، تخت آلسا درست مثل روز اول در وسط اتاق قرار داشت و دور تا دور آن با توری سفید رنگی پوشیده شده بود . لیزا نزدیک تخت شد : آلسا.... تو اینجایی...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]بدن سوخته ای داخل تخت مشخص بود ، آلسا بود لبخندی زد و دستش را به سمت لیزا دراز کرد ، در همین لحظه زنی داخل شد ، دالیابود فریاد زد: لیزا ، اون آلسا نیست... اون شیطانه... بیا دخترم، بیا... اون تو رو به تاریکی می کشونه... خودت رو به شیطان نفروش....[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]لیزا به بدن نیمه جان آلسا نگاه کرد ، یاد کودکی اش افتاد ، آلسا درست مثل خواهر کوچکش بود تنها کسی که او داشت . نگاهی به دالیا کرد یاد روزی افتاد که به دستور دالیا ، مارگارت ، مادرش را در حالیکه به دار آویخته بودند جلوی چشمانش آتش زدند. خشم وجودش را گرفت فقط مادر او نبود خانواده ی جاستین و حتی خود او نیز قربانی این ماجرا بودند ، حس انتقام در وجودش شعله گرفت ، به آلسا تگاه کرد ، هنوز هم دست آلسا به سمت او دراز بود ، دالیا قدمی جلو گذاشت اما لیزا دستش را در دستان آلسا گذاشت سپس تاریکی وجود آلسا و لیزا را با هم در هاله ای قرار داد ، دالیا در حالیکه شوکه شده بود فریاد زد: نه...لیزا...نه...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اما دیگر خیلی دیر شده بود لیزاو آلسا برای گرفتن انتقام خودشان و عزیزانشان هم پیمان شده بودند. لیزا از این عملش خوشحال نبود اما دیگر همه ی درها به روی او بسته شده بود ، آلسا ، خواهر کوچکش و عزیزترین کسی بود که او داشت و دارد ، شاید با این کار می توانست کمی روحش را آرامش بخشد و شاید مورد عفو قرار بگیرد و شاید سرنوشتی بدتر از آنچه فکرش را می کرد در انتظارش بود ، به هر حال لیزا، پرستار مهربان و دوست داشتنی بیمارستان آلچمیرا برای همیشه در تاریکی فرو رفت به امید آنکه بتواند به افراد خوش قلب و مهربانی چون ، هری میسون [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]Harry mason[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]، که آنها نیز در پی عزیزانشان بودند و نا آگاهانه در عمق تاریکی قرار می گرفتند ، کمک کند. (پایان)[/FONT]
 
  • Like
Reactions: hosein_fisher
خو من با اجازه یه ایراد می خوام بگیرم(فقط قول بده عصبانی نشی یه وقت:-s)
یه ایرادی که داره اینه که همون اول کاری بیش از حد به خواننده اطلاعات میده و حس کنجکاویش هم تحریک نمی کنه و بیش از آن چه نیازه بر بار احساسی تکیه می زنه،خواننده رو باید یکم تشنه نگه داشت(نمی دونم متوجه شدی یا نه منظورمو)
 

کاربرانی که این گفتگو را مشاهده می‌کنند

Top
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی همین حالا ثبت نام کن
or