یک داستان سایلنت هیلی!

ادامه. جک در حالی که در تاریکی راهرو گیر کرده بود تنها کاری که از دستش بر می امد نگاه کردن به نور قرمز بود. ولی دوباره از پشت سر صدای افتادن سکه هایی امد .او واقعا ترسیده بود چون هر موقع که به دنبال سکه هارفته بود اتفاق بدی افتاده بود ولی چاره ای نداشت برگشت ودر تاریکی به دنبال در خشندگی سکه هارفت.پس از دنبال کردن سکه هابلخره دراتاقی را پیدا کرد ووارد ان شد .اتاق تاریک بود ویک اینه قدیمی بر روی دیوار سمت راست جک وجود داشت جک نفس نفس زنان به سمت اینه رفت ودر ان نگاه کرد وکمی بعد با تاسف از خود پرسید چه بلایی سر من امده است . در همین هنگام تصویر او در اینه به او جواب داد { تو بیشتر از این ها به من بدهکاری} ونا گهان اصلحه ای در اورد واز داخل اینه به جک شلیک کرد. تیر اینه را شکست ولی به جک نخورد .در همین هنگام با شکستن اینه دوباره چراغ های راهرو واتاق ها روشن شدند وتاریکی ها رفتند. در همین هنگام صدای پای فردی از پشت در اتاق امد عرق به صورت جک خوش شده بود و ادامه دارد..................
 
خودم یادم رفته بود مسعود جان .وادامه صدای پا نزدیک ونزدیک تر می شد با هر صدای پایی که به گوش جک می رسید قلب جک سریع تر می زد . بعد از چند لحظه صدای پا قطع شد وصدای ریخت شدن چند سکه بر روی زمین در راهروی بیرون اتاق پیچید. جک دوباره با شنیدن صدای سکه ها ناخوداگاه در اتاق را باز کرد . چند سکه بر روی زمین افتاده بود .جک خم شد تا سکه ها را بردارد ولی در همین موقع صدای مردی از انتهای را هرو امد که می گفت{ هی به سکه ها دست نزن ان ها سهم من هستن} جک برگشت وبه انتهای راهرو نگاه کرد .مردی که پشتش به جک بود وصورتش هم معلوم نبود در حالی که کیسه ای بر دوش داشت ان جا ایستاده بود . جک با کمی دقت فهمید که ان همان مردی است در هتل که سکه های جک را دزدیده است. جک وقتی این را فهمید گفت { تو سکه های من رو دزدیدی؟ زودباش پسشان بده} مرد خنده ای کرد وگفت{ من فقط سهم خودم رو بر داشتم} جک{ چی!!! الان سهمت را بهت نشون می دهم....} وجک به سمت مرد حمله ور شد . ولی جک هر چه جلو تر می رفت تا مرد را بگیرد طول را هرو بلند تر میشد. در همین هنگام مرد گفت { خودت را خسته نکن تو هیچ وقت به من نمی رسی . می دونی چرا } ودر همین هنگام مرد برگشت ودر حالی که در دستش تفنگی بود به جک گفت{ چون من تکامل تو هستم} ونا گهان چهره ی مرد از تاریکی بیرون امد ودر ست مثل صورت جک بود تنها زخم هایی عمیق بر روی ان بود. چند لحظه بعد صدای شلیک تر فظا را گرفت. جک چندی بعد در خیابانی از سایلنت هیل بیدار شد . به اطرا ف خود نگاهی اندا خت تنها چیزی که میدید مه بود ولی چندی بعد برف هم شروع به باریدن کرد. جک از این تغیر هوا حیرت زده بود . چندی بعد صدایی را از انتهای کو چه شنید مردی انگار کسی به نام شرال را صدا میکرد ولی زود صدا در مه های در هم پیچیده خاموش شد. جک به گشتن در خیابان ها مشغول شد ولی به علت سرما به دنبال جایی می گشت در همین هنگام مغازه ای را دید که شیشه اش شکسته بود بنابر این جک به سمت ان جا رفت و به سختی وارد ان شد . در همین هنگام که وارد مغازه شد مردی از پشت به جک گفت{ هی مغازه داری چیکار میکنی؟} جک که شوکه شده بود گفت{ از سرما به این جا امده ام}مرد نگاهی به جک انداخت وگفت{لباس زیبایی داری} جک تنها جواب مرد را تائید کرد. جک چندی بعد نگاهش به روزنامه ی روی میز افتاد وهنگامی که تارخ ان را دید گفت {این روزنامه قدیمی را برای چه نگه داشتی} .مرد گفت { قدیمی چی داری میگی!!من ان را امروز صبح گرفتم. جک گفت{ ولی این مربوط به 12 سال پیش است} مرد با خنده گفت { حالت خوب مرد } جک که داشت از تعجب شاخ در می اورد به سر عت از مغازه بیرون رفت.و........... ادامه دارد
 
مردی انگار کسی به نام شرال را صدا میکرد
این یه تیکه یعنی ماجرای این داستان مربوط به زمان sh1 میشه ؟!!!
این قسمت عالی بود فقط هنوز از نظر نگارشی یه ایرادهایی داشت ولی در کل خوب بود

البته پیشنهاد می‌کنم کاملش کنید و تو یه پست به صورت کامل قرارش بدید.
بله چون ایده ی من فیلم نامه بود تو این چند روز داشتم در یک صفحه و نیم ایده ش رو کامل می کردم وقتی کامل شد همه رو یک جا قرار می دم
 
وادامه............جک به سرعت از مغازه بیرون امد هنوز گیج بود که چگونه به 12 سال قبل امده است . جک ابتدا شک داشت ولی با دیدن ماشین های قدیمی در شهر مطمئن شده بود. جک دیوانه وار به کوچه های شهر نگاه میکرد ودور خود هی می چرخید وانگار اصلا سرمای برفی که در حال بارش بود را احساس نمی کرد. بعد از مدتی خسته در گوشه ای از خیابان های شهر نشست وبه اسمان خیره شد وداشت زیر لب به خود می گفت چه بلایی سر من امده است در همین حال بود که دوباره صدای سکه ها در گوش جک پیچید. جک با شنیدن این صدا اینبار به طرف ان نرفت وبه جای ان شروع به دور شدن از صدا را کرد. جک در سرمای هوا با گام های بلند میدوید وگاهی هم عقب خود را نگاه می کرد . در حال دویدن بود که ناگهان پایش لیز خورد ومحکم به زمین افتاد . به سختی خود را از روی زمین بلند کرد که در همین حال فردی را دید که از دور می امد .کمی بعد ان فرد معلوم شد .او یک زن با مو های طلایی بود ولباس پلیس به تن داشت. او نزدیک امد وبه جک گفت{ ببخشید اقا شما اهل این شهر هستید؟}{ اه ببخشید من سیبل هستم پلیس گشتی که در این شهر راه را گم کرده ام} جک به ارامی گفت{ پلیس!!}{ نه ببخشید من اهل این شهر نیستم من هم گم شده ام} وبعد جک به ارامی از سیبل فلصله گرفت وخواست برود که سیبل از او پرسید{ تو دختر بچه ای را در این اطرا ف ندیدی؟} جک سری به نشانه نه گفتن تکان داد و ازسیبل دور شد وکمی بعد در برف ومه ها ناپدید شد. وادامه دارد........
 
سلام به همگی
خب کار ایده نویسی من تمام شد و از اونجایی که دوست دارم شماهم در جریان ایده سازی من باشین گفتم اینجا مطرحش کنم دو صحنه از فیلمنامه ی سایلنت هیلی خودم رو اینجا نوشتم اما حالا می خوام خیلی دقیقتر و پیش از هر چیز اونچه رو که قراره در این فیلم نامه اتفاق بیافته براتون توضیح بدم :

شخصیتهای اصلی:
از اونجایی که دوستان اهل فن اطلاع دارن مهمترین بخض هر داستان، فیلم نامه یا نمایشنامه شخصیت پردازی اون هست گفتم ابتدا یه توضیحی در مورد شخصیتهایاصلی این فیلم نامه و حالاتشون ، اسامیشون و ... بدم

آنابل جانسون (AnnabelleJohnson) : دکتر آنابل جانسون ، 45 ساله ، سفید پوست ، چشمان قهوه ای تیره و موهای قهوه ای کوتاه داره . نام آنابل اصلا فرانسوی بوده به معنای زیبا و ظریف است. دلیل نام گزاری آنابل این بوده که آنابل در اصل در جوانی زن زیبایی بوده و جذابیت خاصی در چهره و چشمهای او است . پدرش Edward انگلیسی است و از خانواده ی معروف جانسون ها که تاجران ثروتمندی در اروپا شناخته می شدند هست . مادرش Aimee اصلایتا فرانسوی است و زمانیکه پدرش بخاطر ورشکستگی نتوانست خرج تحصیل او را بپردازد او را نزد خاله ش در انگلستان فرستاد. آنابل در 12 سالگی به همراه پدر و مادرش به آمریکا مهاجرت کرد و تا سن 18 سالگی در شهر کوچک برهام ، در نزدیکی سایلنت هیل، اقامت داشتند . دلیل اینکه پدر آنابل برهام را برای سکونت انتخاب کرده بود فقط بخاطر این بوده که از زندگی در شهرهای بزرگ خسته شده بوده.آنابل در 18 سالگی وارد دانشکده ی پزشکی هارواد شده و تا سن26 سالگی که مدرکش رو در زمینه روانپزشکی بگیره همونجا تحصیل کرده . در 23 سالگی بامردی به نام رابرت مک تایر RobertMcTireآشنا میشه و باهاش ازدواج می کنه. که احتمالا از رشته ی پزشکی فارغ التحصیل شده بوده.
در سن 26 سالگی آنا صاحب فرزند پسری به نام
Kevin می شه . رابرت وقتی که کوین فقط 4 ساله س ناپدید میشه !
آنا فکر می کنه که اونو ترک کرده و سعی می کنه به زندگی خودش ادامه بده. پس به برهام بر میگرده و تا زمان حال در بیمارستان برهام بخش روانی کارمی کنه . آنا یک مسیحی است .
---------------------------------------------------------------------
-
امیدوارم اولین شخصیت داستان من رو به خوبی شناخته باشین دو شخصیت اصلی دیگه هم در داستان وجود دارن که به ترتیب به معرفی هر کدوم خواهم پرداخت
 
سلام به همگی
خب کار ایده نویسی من تمام شد و از اونجایی که دوست دارم شماهم در جریان ایده سازی من باشین گفتم اینجا مطرحش کنم دو صحنه از فیلمنامه ی سایلنت هیلی خودم رو اینجا نوشتم اما حالا می خوام خیلی دقیقتر و پیش از هر چیز اونچه رو که قراره در این فیلم نامه اتفاق بیافته براتون توضیح بدم :

شخصیتهای اصلی:
از اونجایی که دوستان اهل فن اطلاع دارن مهمترین بخض هر داستان، فیلم نامه یا نمایشنامه شخصیت پردازی اون هست گفتم ابتدا یه توضیحی در مورد شخصیتهایاصلی این فیلم نامه و حالاتشون ، اسامیشون و ... بدم

آنابل جانسون (AnnabelleJohnson) : دکتر آنابل جانسون ، 45 ساله ، سفید پوست ، چشمان قهوه ای تیره و موهای قهوه ای کوتاه داره . نام آنابل اصلا فرانسوی بوده به معنای زیبا و ظریف است. دلیل نام گزاری آنابل این بوده که آنابل در اصل در جوانی زن زیبایی بوده و جذابیت خاصی در چهره و چشمهای او است . پدرش Edward انگلیسی است و از خانواده ی معروف جانسون ها که تاجران ثروتمندی در اروپا شناخته می شدند هست . مادرش Aimee اصلایتا فرانسوی است و زمانیکه پدرش بخاطر ورشکستگی نتوانست خرج تحصیل او را بپردازد او را نزد خاله ش در انگلستان فرستاد. آنابل در 12 سالگی به همراه پدر و مادرش به آمریکا مهاجرت کرد و تا سن 18 سالگی در شهر کوچک برهام ، در نزدیکی سایلنت هیل، اقامت داشتند . دلیل اینکه پدر آنابل برهام را برای سکونت انتخاب کرده بود فقط بخاطر این بوده که از زندگی در شهرهای بزرگ خسته شده بوده.آنابل در 18 سالگی وارد دانشکده ی پزشکی هارواد شده و تا سن26 سالگی که مدرکش رو در زمینه روانپزشکی بگیره همونجا تحصیل کرده . در 23 سالگی بامردی به نام رابرت مک تایر RobertMcTireآشنا میشه و باهاش ازدواج می کنه. که احتمالا از رشته ی پزشکی فارغ التحصیل شده بوده.
در سن 26 سالگی آنا صاحب فرزند پسری به نام
Kevin می شه . رابرت وقتی که کوین فقط 4 ساله س ناپدید میشه !
آنا فکر می کنه که اونو ترک کرده و سعی می کنه به زندگی خودش ادامه بده. پس به برهام بر میگرده و تا زمان حال در بیمارستان برهام بخش روانی کارمی کنه . آنا یک مسیحی است .
---------------------------------------------------------------------
-
امیدوارم اولین شخصیت داستان من رو به خوبی شناخته باشین دو شخصیت اصلی دیگه هم در داستان وجود دارن که به ترتیب به معرفی هر کدوم خواهم پرداخت
عالی بود فوقالعاده توصیفش کردی:-bd .فقط این که انا یک مسیح باروحیه ی مذهبی بالا است یا این که تنها در حد معمولی اعتقاد دارد؟
 
عالی بود فوقالعاده توصیفش کردی:-bd .فقط این که انا یک مسیح باروحیه ی مذهبی بالا است یا این که تنها در حد معمولی اعتقاد دارد؟

ممنون ، اولش نمی خواستم در مورد اعتقاد آنا حرفی بزنم چون آنا مسیح و خدا رو قبول داره ولی اصلا متعصب نیست و بیش از اونکه یه فرد دینی باشه یه انسان خوب هست .
 
اشلی آزبورن AshleyOzborn :
23ساله ، سفید پوست، موهای بلوند و صاف و بلند ، چشمهای یشمی رنگ . نام اشلی نام قدیمی انگلیسی به معنای مزرعه ی درخت زبان گنجشک است. اشلی از زمان تولد تا سن 6 سالگی دریتیم خانه ای در شهر برهام گذرانده بود. در سن 6 سالگی خانواده ی ثروتمند آمریکایی اشلی را به فرزندی قبول کردند و از آن پس او اشلی مریدیت آزبورن (Ashley Meredith Ozborn) نامیده شد ولی همچنان دوستان و خانواده ی جدیدش او را اشلی صدا می زدند. اشلی ابدا و اصلا دختر سر به راه و آرامی نبود در 6سالگی خانواده ی جدیدش به نیویورک رفتند و در آنجا ساکن شدند و اشلی برای اولین باربه مدرسه فرستاده شد. همیشه کودکان دیگر را مورد اذیت و آزار قرار می داد اما بخاطرزیبایی خیره کننده ش هیچگاه مورد تنبیه و سرزنش بزرگسالان قرار نگرفت. وقتی اشلی12 ساله بود در ماه دسامبر با دو دختر دیگر با نامهای جوزفین و تیلور به یکی از خانه های متروکه ی بیرون از شهر رفتند . نزدیک به نیمه شب بود و هیچکدام از آنها از جمله اشلی به خانه برنگشتند و 2 روز بعد اشلی با لباس خاکی و سر و وضع نامرتب به خانه بازگشت وقتی او بخاطر نیامدنش به خانه مورد باز خواست پدر و مادر قرار گرفت از خانه فرار کرد، پلیس به جستجوی او پرداخت اما با کمال تعجب اجساد آن دو دختر را زمانیکه در بیرون شهربه دنبال اشلی می گشت پیدا کرد.
اشلی به کمک فردی دیگر-اشلی هیچگاه نام او را به زبان نیاورد- به برهام بازگشت و دوباره به یتیم خانه رفت .مادر خوانده ی اشلی که هیچگاه باردار نمی شد اما اشلی را با تمام وجودش دوست داشت به دنبال او رفت و زمانیکه خیره سری او را دید با غم وغصه به نیویورک برگشت.
اشلی تا18 سالگی در برهام ماند تا با پسری به نام فیلیپ آشنا شد. فیلیپ دانشجوی هنر بود ودرست در نقطه مقابل اشلی قرار داشت ، آرام و سربه زیر متین و فروتن . اشلی با تمام وجودش عاشق فیلیپ می شود فیلیپ نیز عاشق او می شود اما بعد از گذشت یک سال از رابطه ی آنها ، فیلیپ به طرز مشکوکی ناپدید می شود.
اشلی در غمی عمیق فرو می رود و حتی چندین بار دست به خودکشی زده است. تا اینکه پس از چند ماهی او مرد دیگری به نام مکس لینکون آشنا می شود...
--------------------
این یه بک گراندی درباره اشلی بود اگه بیشتر توضیح می دادم داستان اصلی فیلم نامه لو می رفت شرمنده !
 
و ادامه... جک پس از دور شدن از سیبل گیج در خیابان های شهر راه می رفت. در همین حال بود که ناگهان صدای زنگ تلفنی را از درون جیبش شنید. جک هراسان دست در جیبش کرد ودر کمال تعجب گوشی را پیدا کرد . جک با همان نگاه تعجب کرده اش گوشی را جواب داد. مردی با صدای خسته ای وبا لحنه بدی خیلی سریع به جک گفت که{ نمی تونی فرار کنی تو تو....} گوشی قطع شد وناگهان صدای درد اوری در گوش جک پیچید واین صدا بعد از مدتی اورا بیهوش کرد. جک در گوشه ای از خیابان در حالی که مردی اسمش را صدا می زد بیدار شد. جک ارام چشم هایش را باز کرد وبه اطراف نگاهی کرد ومتوجه شد در کوچه ی جواهر فروشی است وان مرد هم هم دست او همان مرد بد صدا است.مرد{ جک بلند شو ....چه مرگت شد... بدو زودتر باید کار را تمام کنیم} جک کاملام گیج بود نمی دانست کدام واقعی است وکدام خواب ولی باز هم حس پول دوستی جک براو غلبه کرد . وجک چندی بعد بلند شد و گفت{ چیزی نیست من خوبم بهتر شروع کنیم} مرد{ مطمئنی؟؟؟}جک{ گفتم که اره} وبعد از این که مرد مطمئن شد هردو به سمت جواهر فروشی رفتن. جک دوباره با گام هایی که بر می داشت بوی خاکستر ودود را از پشت سر خود احساس می کرد . جک ومرد نزدیک به فروش گاه ماسک های مشکی را به صورت خود زدند وبعد به سرعت وارد فروشگاه شدند. در فروشگاه تنها یک زن که حدودا 37 یا36 سال داشت بود که در کنار میزی شیشه ای که در ان جواهر وسکه وجوداشت قرار داشت ودر نزدیکی او اژیر خطر بود .جک به محض ورود به فروشگاه{ دست هایت را بگیر بالا... از میز فاصله بگیر..} زن در حالی که حول شده بود تنها دست هایش را روی سر خودش گذاشته بود ودر همین حال جک به او می گفت که از میز فاصله بگیرد ولی او تکان نمی خورد و کمی بعد به نزدیکی زنگ خطر رفت که ناگهان صدای گلوله ای برخاست . مرد همراه جک که در حال جمع کردن سکه ها بود خیره به زنی که بر روی زمین افتاد بود شد .مرد{ لعنت به تو جک.. لعنت.. بدو باید برویم}جک که هنوز خیره به زن بود کمی بعد به مرد نگاه کرد وتفنگ را به سمت او گرفت وگفت { این ها همش تقصیر تو است } ودوباره صدای شلیک بلند شد ومرد و کیسه سکه ها به زمین افتادن ولی این بار باریختن سکه ها به زمین ناگهان دیوار های مغازه شروع به تغیر کردن وبه جای ان زنجیر های خونی نمایان می شدند........ادامه دارد
 
دوستان واقعا شرمنده هستم.... کلا یادم رفته بود اخر داستان را بگذارم . خب این هم از اخر داستان..... و ادامه....جک هیران تر از همیشه شده بود. دلیل ان این بود که صدای به هم خوردن سکه ها در ان شرایط مکانی کاملا تمرکز جک را به هم میزد وتپش قلبش بیشتر می شد. تمام اطراف جک دیوار هایی با زنجیر های خونی وجود داشت و در دوردست اتاق دری میله ای قرار داشت که به سختی دیده می شد. جک اینبار با قدم هایی خسته تر به سوی در حرکت کرد ودر حالی که با خود زمزمه می کرد{ من همه این کار هارو کردم ... اره ... ولی کسی نمی توانه من رو مجازات کنه.} جک در میله ای را به سختی باز کرد. دوباره راهرویی تاریک در ان جا بود ولی در ان جا بوی بد وتنفر اوری می امد . جک به اطراف نگاه کرد تا بفهمد بو از کجا می اید. با کمی گشتن به سطل اشغال بزرگی در کنار راهرو پی برد. به سمت ان رفت ولی صدایی عجیب راهرو را پر کرد در همین هنگام نور سفیدی از انتهای را هرو نمایان شد. فردی از درون نور جک را صدا می زد.. در همین هنگام صدایی از درون سطل اشغال امد وبعد از چند لحظه در سطل اشغال بزرگ باز شد... در حین ناباوری جک خود را دید که با بدنی زخمی وگلوله ای خورده شده در مغزش بیرون می اید. جک در حالی که زبانش بند امده بود به زحمت زیاد شروع به دویدن به سمت نور کرد. همراه با جک فردی که مثل او بود هم به دنبال او میدوید وبا صدایی ناله وار جک را صدا می زد که نرود.. جک در خرین لحظه هایی که به نور نزیدک میشد فردی که شبیه اوبود به او رسید وتوانست پایین شلوار اور ا بگیرد ولی جک او را با لگد دور کرد. ودر حالی که از او دور می شد می شنید که او صدایش می کرد... جک به داخل نور رفت و پس از لحظه ای چشم هایش را باز کرد ودید در جواهر فروشی است وتفنگ هنوز در دست او است. جک که از شکه بزرگی برگشته بود پس از لحظه صبر به سمت کیسه جواهر ها رفت در همین هنگام بود که فهمید دوستش نیست. در همین لحظه صدای مسلح شدن اصلحه ای از پشت سر جک امد وناگهان جک بر گشت وخود را در وسط شهر سایلنت هیل دید ودر همین بین ماشه را کشید ولی گلوله ای شلیک نشد. دوست او به جک گفت گلوله که به من زدی خیلی دقیق نبود وبعد گفت من سهمم را می خواهم وبعد صدای گلوله ای سکوت شهر را شکست.. وبعد از چند لحظه مرد بدن بی جان جک را درون سطل زباله ای بزرگ انداخت و چند سکه بر روی بدن او ریخت. {{{{{{{ پایان}}}}}
 
سلام دوستان عزیزم:)
:cry::sad:
یهو دیدم این تاپیک بالا اومد! باورتون میشه گریم گرفت!
شرمنده همه هستم ، زندگی ، از زندگی دورم کرده!
چقدر داستانهای زیبایی نوشتید ؟ من کجا بودم تا حالا؟!؟
باید بیام و قلبم رو یکبار دیگه با بچگیم آشتی بدم.
میام پیش دوستام میام...........
فعلا یا حق.
 

کاربرانی که این گفتگو را مشاهده می‌کنند

Top
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی همین حالا ثبت نام کن
or