یک داستان سایلنت هیلی!

دائی خواستی داستان بفرستی یه قسمتی از مال من رو هم بفرست لطف:d
من ترجمه ش می کنم !
یادتونه برا کاپکوم من ایمیل فرستادم ولی هیشکی جوابمو نداد باز به کاپکوم :(
 
دستانش ، دستانش خونی بود ! پیراهن تازه ای که برای تولدش هدیه گرفته بود غرق در خون بود ! میخواست گریه کند ، ولی اشکی نبود!
میدانست پشیمانی دیگر سودی ندارد ، چاقوی خوبی را از قلبش بیرون کشید ، هنوز خون در بدنش بود ! چاقو را به کناری پرتاب کرد ، به گوشه ای از اطاق تکیه داد و آرام آرام بروی زمین نشست ، زانوانش را در بغل گرفت :
(دارم دیوونه میشم ، نه شدم ! کابوسها ................چرا تمومی ندارین ؟ بسه بسه خواهش میکنم.............................)
روز پیش ...روز پیشتر و قبلش...........................در بیداریش این صحنه تکرار میشد تکرار و تکرار ............
آرزو میکرد که بخوابد ، اما بیداری تاوان گناهش بود.........
:-s
 
  • Like
Reactions: msbazicenter
سلام
@msbazicenter
شرمنده! من همینطوریش آدم رکی هستم، دیگه چه برسه که خود شما هم نوشتید:
باز هم بیشتر منتظر انتقادهای شما هستم تا تعریف‌ها.
در هر صورت! اول تبریک میگم بخاطر اینکه دست به قلم شدید برای بازی و دوم بخاطر قوه تخیل خوبی که دارید... اما نوشته شما خالی از ایراد نیست و من سعی میکنم مواردی که از نظر شخص خودم ایراد محسوب میشن را عنوان کنم:

1. اینتروی داستان ضعیف است، درسته که منطقی است ولی اصلا نتونست بعنوان محرکی برای من باشد. این اینترو از همون اول تا اینجا منظورمه: از جین میخواد خودش رو سریعاً به بیمارستان برسونه و بلافاصله،بیـــب بیـــببیـــب
توضیح:
منطق همیشه نمیتونه برای شروع شدن یک داستان ضروری باشه! بعنوان مثال رفتن جیمز ساندرلند اونم صرف دریافت نامه از یه مرده، چیز منطقی نیست ولی فوق العاده جالبه (گرچه در ادامه بوسیله بازی توجیه میشه)

2. شخصیت پردازی ضعیف!
توضیح:
بعنوان مثال، همون اول گفتید جین متولد فلان و... هیچ اشاره ای به سن و حتی جنسیت ایشون نشده (من فکر میکرد ایشون پسر باشه :دی چون جین بیشتر درباره پسر استفاده میشه! بعنوان مثال معروف ترین کارکتر بازی تیکن: جین نام دارد) و چرا تو این داستان ما فقط 2 کارکتر مشاهده میکنیم! مطمئنا با عنوان کردن کافمن، زمینه خوبی برای حضور دالیا و کارکترهای اضافی بوجود آمده، و در استفاده نکردن شما از این زمینه خوب در عجبم! و همچنین حذف شدن عنصر زجر کشیدن روحی کارکترها!!!!!! از هیتر معصوم تر که نیست!
3. داستان کاملا حالت بیسیک دارد و در اصل در حد یک پلان است و شما بجای داستان نویسی بیشتر به اتمسفر پردازی پرداختید (ناگفته نماند که اتمسفر پردازی اونم برای این بازی، خودش یه هنره!)

4. الان دشمنان کجان و چه فلسفه ای دارن! این یکی از مهمترین ارکان بازیست، من تا این نوشته اصلا متوجه حضور هیولایی نشدم:)در اینجا امکانش هست علاوه بر معمای در، مبارزه با هیولاها هم وجود داشته باشه( و بنظرمن باید رو این مسئله حتما کار شود

5. حذف شدن رادیو

6. بعضی جاها روند داستان غیر منطقی است! مثلا وقتی هری و جین برای بار اول یکدیگر را پیدا میکنند دیگر چه لزومی به گشت و گذار در این جهنم سیتی است؟!

7. در آخر دلیل منطقی نیست که هری: لازممیبیند بخشی از تاریخچهشهری را که جین به آن افتخار میکند را برای وی باز گو کند!!!!! این الان شد دلیل اوومدن جین به سایلنت هیل؟! پس گناه یا فرقه که همیشه نقش اساسی تو بازی دارن چه؟! و همچنین این گفته شما با این نوشته تناقض داره: جرمی دارای خویی شیطانی بود.

8. اگه داستان تموم شده لطفا یک ending واسش تعریف کنید، نه همینطوری... و به یاد داشته باشیم که همیشه باس آخر سایلنت هیل اوج جمع بندی و فلسفه داستان بازی است!

ولی حالا قصد دارم نکات قوت داستان شما هم اشاره کنم:

  1. مهمترین چیز بکار بردن نشانه های فرقه (گرچه کم) ولی ماهرانه! (قتلگاها و مجلس سران)
  2. ربط دادن زیرکانه داستان به دکترکافمن
  3. تا حدودی نشانه های فلسفی و تحلیلی! (رنگ صورتی و بچه سوم از 8 فرزند! حضور مترسک)
  4. عدم مشاهده یکنواختی در داستان
  5. حس خلاء خوبی در بعضی جاها دیده میشود ( بخصوص قبرستان) حیف که این حس در همه جای داستان به این قوت نیست!
صحبتی چند با نویسنده:
به گمان بعضی جاها از فرط بی حوصلگی بسراغ ادامه دادن داستان آمدید در برخی جاها این حس از شما به من منتقل میشه که در هنگام نوشتن داستان دچار تنش فکر بودید
و درآخر این داستان بعنوان یک بیس فکری بسیار مناسب است و باید خیلی به آن پرداخته شود تا داستان کاملی از آب در بیاد.
باز هم عنوان میکنم که اینها تنها نظرات شخصی من بود و بنا به درخواست خودتون با دیدگاه و علمی که دارم، عنوانشون کردم!!!! اگر جاییش زننده بود واقعا شرمنده و ببخشید و مطمئن باشید ایراد از سبک نوشتاری من است!
 
آخرین ویرایش:
  • Like
Reactions: msbazicenter
سلام
خیلی خیلی متشکرم بابت نظرات خوبت. :-*
همین که وقت گذاشتی برام یه دنیا ارزش داره. مطمئن باش اون جمله‌ای رو هم که گفتم انتقاد رو بیشتر دوست دارم شعار نبوده و نیست.
خب یه خورده توضیحات از طرف بنده
1. اینتروی داستان ضعیف است،
کاملاً قبول دارم. از اولش هم گفتم این داستان نیست بلکه یه ایده‌ست. ایده مثل یه تیکه گل بی‌ریخت هستش که باید زوایدش رو با تیشه جدا کرد تا یه مجسمه زیبا از توش دربیاد.
2. شخصیت پردازی ضعیف!
ایضاً همون توضیح بالا:d
3. داستان کاملا حالت بیسیک دارد و در اصل در حد یک پلان است و شما بجای داستان نویسی بیشتر به اتمسفر پردازی پرداختید
حتی پایین‌تر از پلان. بیشتر شبیه یه تحلیل شده.
4. الان دشمنان کجان و چه فلسفه ای دارن! این یکی از مهمترین ارکان بازیست، من تا این نوشته اصلا متوجه حضور هیولایی نشدم
درسته. بنده هیچ اشاره‌ای به هیولا یا دشمنان نکردم. باید در این‌باره فکر بشه. یه فکر جمعی
5. حذف شدن رادیو
خب از همون اول موبایل رو جایگزین رادیو کردم. حتی قصدم این بود که نقشه رو هم حذف کنم و بیارمش تو موبایل
6. بعضی جاها روند داستان غیر منطقی است!
موافقم. بعضی جاها دیگه مخم تعطیل شده‌بود سمبل کردم. ولی فکر می‌کنم جای اصلاح داشته باشه.

7. در آخر دلیل منطقی نیست که هری:
لازممیبیند بخشی از تاریخچهشهری را که جین به آن افتخار میکند را برای وی باز گو کند!!!!! این الان شد دلیل اوومدن جین به سایلنت هیل؟! پس گناه یا فرقه که همیشه نقش اساسی تو بازی دارن چه؟! و همچنین این گفته شما با این نوشته تناقض داره: جرمی دارای خویی شیطانیبود.
این حرف رو هری گفت نه بنده! خب اونجا هنوز یکی بودن شخصیت‌ها بیان نشده.
8. اگه داستان تموم شده لطفا یک ending واسش تعریف کنید، نه همینطوری...
راستش 7 پایان براش در نظر گرفتم. اما فعلاً چیزی نمی‌گم:d

سخنی با دوست عزیزم
بعضی نکته‌ها رو خیلی خوب گرفتی و جداً خوشم اومد. مخصوصاً صورتی و مترسک رو. در مورد دکتر کافمن هم خیلی خوب اشاره کردی ولی واقعاً توقع داشتم وقتی به این خوبی نکته‌ها رو گرفتی، شخصیت اصلی رو هم بهش اشاره کنی. این شخصی ساخته ذهن بنده نیست و قبلاً وجود داشته
باز هم از متشکرم.
 
دوستان من هم قسمتی از داستانم را اماده کردم. اسم داستان سایلنت هیل:{سکه های تاریکی} مردی هراسان گام های بلندی بر میداشت ساکی بر شانه اش اندا خته بود و قسمتی از لباسش خونی بود .نمی دانست به کجا میرود وفقط می دوید . به جاده ای رسید و مستقیم شروع به دویدن کرد احساس ترس بسیار میکرد سرش بسیار درد میکرد وگاهی از اطراف صدای مردی را می شنید که به او می گفت راحتت نخواهم گذاشت گاهی هم صدای زنی را که ناله میکند ودر حال جان دادن باشد می شنید. در حالی که جاده را می پیمود از کنار تابلوی بزرگی که بر روی ان نوشته شده بود سایلنت هیل گذشت . خیلی خسته بود ومی خواست کمی استرا حت کند ولی احساس می کرد کسی دنبال اوست . بعد از مدتی به شهری کو چک در انتهای جاده رسید هنوز صدا هایی را در گوشش میشنید . قدم هایش کند تر شده بودند . ترسش بیش تر شده بود زیرا محوته ی شهر که مه الود بود سردرد او را بی شتر می کرد. کمی در شهر گشت تا توانست نقشه ی شهر را از کنار بادجه تلفن پیدا کند . با نگاه کردن به نقشه به سمت هتل رفت. در هتل را باز کرد . هتل تاریک بود وتنها دو چراغ کم نور که در زیر ان مردی نشسته بود پیدا بود . او به سمت مرد رفت و از او اتاقی خواست . مرد با نگاهی زیر چشمی گفت : غریبه هستی اه اصلا به من چه وبعد کلیدی را روی میز گذا شت وگفت چند روز می مانی ؟ او گفت دوروز مرد گفت می شود 5 دولار . او دست در ساک کرد ویک سکه طلا را سریع به مرد داد ورفت . در حال رفتن مرد از او اسمش را پرسید . او گفت من جک هستم وبعد رفت ومرد اسمش را روی کا غذی یا داشت کرد.جک در اتاق را با زکرد اتا ق خیلی تاریک بود .جک چرغ را امتحان کرد ودید یک چراغ با نور کم روشن شد . با خستگی بسیار ساک را به گوشه ای اندا خت وبه تخت خواب رفت . در خواب خودرا به همرا ه فرد دیگر در طلا فروشی دید وبعد ناگهان صدای گلوله ای امد واز خواب پرید . همه صورتش عرق کرده بود در همین حال بود که دید در اتاق باز است وبعد به طرف ساک رفت ولی دید ساک نیست به اطرا ف خود نگاه کرد وچند سکه را که خونی بودند دم در دید به سر عت از اتاق خازج شد و................. ادامه دارد.
 
سلام
دوستان من هم قسمتی از داستانم را اماده کردم. اسم داستان سایلنت هیل:{سکه های تاریکی} مردی هراسان گام های بلندی بر میداشت ساکی بر شانه اش اندا خته بود و قسمتی از لباسش خونی بود .نمی دانست به کجا میرود وفقط می دوید . به جاده ای رسید و مستقیم شروع به دویدن کرد احساس ترس بسیار میکرد سرش بسیار درد میکرد وگاهی از اطراف صدای مردی را می شنید که به او می گفت راحتت نخواهم گذاشت گاهی هم صدای زنی را که ناله میکند ودر حال جان دادن باشد می شنید. در حالی که جاده را می پیمود از کنار تابلوی بزرگی که بر روی ان نوشته شده بود سایلنت هیل گذشت . خیلی خسته بود ومی خواست کمی استرا حت کند ولی احساس می کرد کسی دنبال اوست . بعد از مدتی به شهری کو چک در انتهای جاده رسید هنوز صدا هایی را در گوشش میشنید . قدم هایش کند تر شده بودند . ترسش بیش تر شده بود زیرا محوته ی شهر که مه الود بود سردرد او را بی شتر می کرد. کمی در شهر گشت تا توانست نقشه ی شهر را از کنار بادجه تلفن پیدا کند . با نگاه کردن به نقشه به سمت هتل رفت. در هتل را باز کرد . هتل تاریک بود وتنها دو چراغ کم نور که در زیر ان مردی نشسته بود پیدا بود . او به سمت مرد رفت و از او اتاقی خواست . مرد با نگاهی زیر چشمی گفت : غریبه هستی اه اصلا به من چه وبعد کلیدی را روی میز گذا شت وگفت چند روز می مانی ؟ او گفت دوروز مرد گفت می شود 5 دولار . او دست در ساک کرد ویک سکه طلا را سریع به مرد داد ورفت . در حال رفتن مرد از او اسمش را پرسید . او گفت من جک هستم وبعد رفت ومرد اسمش را روی کا غذی یا داشت کرد.جک در اتاق را با زکرد اتا ق خیلی تاریک بود .جک چرغ را امتحان کرد ودید یک چراغ با نور کم روشن شد . با خستگی بسیار ساک را به گوشه ای اندا خت وبه تخت خواب رفت . در خواب خودرا به همرا ه فرد دیگر در طلا فروشی دید وبعد ناگهان صدای گلوله ای امد واز خواب پرید . همه صورتش عرق کرده بود در همین حال بود که دید در اتاق باز است وبعد به طرف ساک رفت ولی دید ساک نیست به اطرا ف خود نگاه کرد وچند سکه را که خونی بودند دم در دید به سر عت از اتاق خازج شد و................. ادامه دارد.
خوشحال شدم که ایده‌ات رو خوندم و اولین نفری هستم که نظر میدم. خوب نوشتی اما فکر می‌کنم خیلی زود و یهویی وارد شهر میشه. منتظرم باقیش رو بخونم.
============================================================================================
دارم یه یه ایده جدید و کاملاً بکر فکر می‌کنم. هر وقت کامل شد قرارش میدم
 
آقا شهاب خیلی خوب بود ولی به نظر من هم شما خیلی زود کاراکترتون رو به شهر وارد کردید هر چند فکر می کنم دلیلی برای این کار وجود داشته حتما منتظر ادامه ش هستم
......................................
دوستان من هم سناریوی جدیدی رو نوشتم که به صورت فیلمنامه هست
سایلنت هیل : سایه های نفرین شده
Silent hill: Damned Shadows

(البته ممکنه در انتخاب اسم تجدید نظر بشه ولی هر چی فکر کردم با مسما تر از این اسم پیدا نکردم!)
image_gallery
صحنه ی اول: راهروی بیمارستان جوزف فیشر- بخش روانی –ساعت 4:50 بعدازظهر)
دوربین راهروی طولانی یک بیمارستان با دیوارهای آبی رنگ پریده و سرامیکهای ترک خورده و خاکستری را نشان می دهد. روی سقف راهروی طویل نور چندین لامپ مهتابی سفیدرنگ فضای افسرده و نیمه روشنی از راهرو را ایجاد کرد. در همین لحظه صدای پای شخصی به گوش می رسد که به سرعت در راهروی یخ زده ی بیمارستان حرکت می کند. اندکی بعددوربین زن میانسال قد بلندی که کت و دامن سرمه ای رنگ به تن کرده و موهای قهوه ای رنگش را به شکل گوجه با کش محکمی بسته نشان می دهد. زن پوستی سفید و چهره ی جدی ودر عین حال مهربان دارد خطهایی روی پیشانیش به چشم می خورد و عینک طبی بیضی شکل به چشم زده ، کفشهای پاشنه بلند مشکی رنگ پوشیده و در حالیکه پرونده ی زرد رنگی رابدست گرفته است در راهرو حرکت می کند. از کنار اتاقهای متعددی که در راهرو قراردارد عبور می کند. تا بالاخره جلوی در اتاق شماره ی 23 می ایستاد. نفس عمیقی میکشد. پرونده را باز می کند و با دقت به صفحات آن نگاه می کند. در گوشه ی سمت راست بالای نخستین برگه عکس زن جوانی به چشم می خورد . زن پوستی به رنگ صورتی دارد موهای بلوندش تا روی شانه هایش کشیده شده ، چشمان آبی رنگ دارد . در کل چهره ی جذاب و زیبایی دارد اما نگاهش نگاهی بی احساس و سرد است. پایین عکس نام ومشخصات دختر نوشته شده .
نام: اشلی
Ashley
نام خانوادگی: اوزبورن
Ozborn
متولد : 1985.5.23
جنس: زن
زن پرونده را ورق می زند در صفحه ی دیگر قطعه ی بریده شده روزنامه ای به چشم میخورد . روی آن عکس مرد جوانی با موهای مشکی رنگ و چشمان درشت سبز و سفید پوستی توجه زن را به خود جلب می کند درست در کنار عکس آن مرد اینگونه نوشته شده :
امروز 25 ژانویه ی سال 2005 ساعت 7 صبح
جسد مرد جوانی به نام مکس لینکون در بیشه ای نزدیک به دریاچه ی تولکا کشف شد. سربازرس جو مک گومری اظهار داشت که جسد صبح دیروز توسط مرد ماهیگیری پیدا شد وبلافاصله با کلانتر محلی تماس گرفته شد . مرد 23 ساله در حالیکه چاقویی در جمجمعه ش فرو رفته بود به قتل رسیده . پلیس در پی یافتن شواهدی محکم تر برای دستگیری قاتل است.

زن پرونده رامی بندد و وارد اتاق 23 می شود....
 
آخرین ویرایش:
4tous4 فضا سازی اول داستانتان عالی است و اقا مسعودخیلی ممنون از نکاتی که بهم اشاره کردید . ادامه. جک به سرعت از اتاق خارج شد . چند سکه ی دیگر در را هرو افتاده بودند و در تاریکی برق می زدند . در این هنگام صدای کسی که کمک می خواست از طبقه پایین امد جک به سر عت به طبقه ی پایین رفت ووقتی رسید دید صا حب هتل در حالی که مثل یک قطعه گوشت در خون فرو رفته بر روی زمین افتاده است ونا گهان مردی را دید که پالتوی مشکی بر تن کرده بود وصورتش در تاریکی معلوم نبود و درجلوی درب هتل ایستاده است با صدایی ارام گفت : این سهم من است جک تو که نمی خوای سهم نزدیکترین کست را با لا بکشی. جک با عصبانیت گفت : تو دیگه کی هستی نکنه تو پول هایم را برداشتی . ولی مرد سیاه پوش بدون توجه از هتل خارج شد . جک در حالی که به دنبال او می رفت ازش می خواست که صبر کند ولی وقتی از هتل خارج شد مرد ناپدید شده بود. در همین هنگام صدای گلوله ای فزا را پرکرد . جک در حالی که بر زمین افتاده بودو از شانه اش خون می امد ارام ارام بی هوش شد . در همین هنگام جک یا صدای زنگ تلفن بیدار شد . جک در حالی که خیس عرق بود به اطراف نگاه کرد ودید در خانه اش هست به خود گفت یعنی همه ی این ها خواب بوده است وناگهان دوباره صدای تلفن خانه را فرا گرفت .جک به سمت تلفن رفت و گوشی را برداشت .مردی با صدای گرفته گفت جک یک ساعت دیگه خیابون 12 باش من الان دم جواهر فروشی هستم. جک با اضطراب گوشی را قطع کرد وگفت یعنی واقعا خواب بود اره حتما من پولدار می شم و سر این مرد خرفت هم کلاه می گذارم هیچ کس هم من رو مجازات نمی کنه. وبعد به اتاقش رفت و بعد از مدتی با یک لباس نسبتا مشکی بیرون امد ودر حالی که تفنگش را در کمرش محکم می کرد به سمت اشپز خانه رفت وچند قرص ارام بخش خورد وبعد از خانه بیرون رفت. ادامه دارد ...............
 
سلام
به همگی آقا شهاب باید بگم موضوع داستانتون یا بهتر بگم ایده تون جالبه اما یه سری مشکلاتی داره که باعث میشه آدم رو نتونه زیاد جذب به خودش کنه
مثلا یکی از این مشکلات ، ایرادهای نگارشی هست که شما مثلا اول هر جمله مدام اسم جک رو آوردین و اصلا از ضمیر برای فاعل یا نهاد استفاده نکردین
و اما در مورد خوده داستان :
فضاسازی خیلی کمه یعنی می دونی من متوجه نمیشم هتل کجا قرار داشته ! ساختمونش چند طبقه بوده ، مرد صاحب هتل چه شکلی بوده !!! کاش یه ذره بیشتر توضیح می دادی (نمی گم زیاد وارد جزئیات بشو و بهتر بود بیشتر در مورد فضای اون شب بارانی در هتل و قتل صاحب هتل توضیح می دادی!)

در کل هنوز هم منتظر ادامه هستم .
ممنون;)
 
صحنه ی دوم(اتاق شماره ی 23- ساعت 5:00 بعداز ظهر)
q1s58kwnnsxt3776dqk.png


دوربین ابتدا اتاق چهار گوش و کوچکی را نشان می دهد که دیوارهای و حتی سرامیک کف آن با رنگ سفید نقاشی شده . سپس دوربین روی پنجره ای کوچکی می چرخد که روبه روی ورودی اتاق قرار دارد. و نور کمرنگی از خورشید زمستانی را به داخل اتاق آورده و فضای اتاق را اندکی روشن می کند. دوربین دوم به آرمی گوشه ی سمت راست اتاق را نشان می دهد که رختخواب سفید رنگی آنجا قرارداده شده. دختری با لباس سفید بلندو موهای طلائی رنگ که روی صورتش را پوشانده کنار دیوار روی تشک چنبره زده(زانوهایش را در دلش جمع کرده و دو دستش را به هم روی زانوهایش قلاب کرده) و سرش را به دیوار تکیه داده. دوربین سوم صندلی چوبی قهوه ای رنگی در گوشه ی دیگر اتاق،درست رو به روی دخترک، را نشان می دهد. زن به آرامی روی صندلی می نشنید و به دخترک خیره نگاه می کند. چون عکس العملی از دختر ایجاد نمی شود. زن صدایش را صاف می کند.
دخترک که تازه متوجه حضور شخصی در اتاق شده سرش را بالا می آورد.(هنوز هم موهایش روی صورتش را پوشانده و چهره اش به وضح دیده نمی شود.) زن لبخندی می زند و سپس منتظر عکس العمل دختر می شود. اما دخترک با سردی به زن خیره می نگرد. زن اندکی روی صندلیش جابه جا می شود.

زن (با لحنی صمیمی و تن صدای آرام)- سلام، امروز حالت چطوره ؟
(hey, how are doin’ today?)

(دختر پاسخی نمی دهد ، فقط به زن نگاه می کند)
زن(بی توجه به نگاه سرد دختر و با لبخند)- اوه... متاسفم فراموش کردم خودم رومعرفی کنم.من دکتر جانسون هستم، آنا جانسون... تو می تونی منو آنا صدا کنی .
(oh…Sorry I forgot to introduce myself I’m Dr.Johnson, Anna Johnson…you can call me Anna)
(تغییری در حالات دختر ایجاد نمیشود.)
آنا(همچنان لبخند به لب دارد )- خب شاید تو هم دوست داشته باشی خودت رو معرفی کنی؟
Well you may want to introduce yourself as well

(بالاخره دختر اندکی سر جایش جابه جامی شود سپس دستی روی موهایش می کشد و آن ها را از جلوی صورتش کنار می زند- حالا چهره اش به وضوح دیده می شود- چهره ی سرد و بی روح چند زخم عمیق روی صورتش به خصوص رو بینی و اطراف لبها دیده می شود. چهره ی رنگ پریده و ترسیده ای دارد و چشمانی که 5 ثانیه یک بار گویی کسی را دنبال می کند به سرعت به اطراف می دوند.)

(دختر در تقلای سخن گفتن لبهایش را تکان می دهد ولی صدایی خارج نمی شود. آنااز روی صندلی بلند می شود و در چند قدمی دختر روی زمین زانو می زد )
آنا(با آرامش )- چیزی می خوای بگی ؟ (Wanna say something?)

دختر دستش را روی گلویش می گذارد ، طوری که انگار مانع فیزیکی مانع خارج شدن صدا از حنجره ش میشود سپس سرش را روی زمین می گذارد و گویی که انگار برای نفس کشیدن تقلا می کند روی زمین می غلتد. آنا وحشت زده نزدیک او می شود و سردختر را بادو دست می گیرد )
آنا(با اضطراب توام با ترس و دلهره)- چه اتفاقی داره می افته ؟ تو حالت خوبه؟
(What’s happenin’ ? are you okay?)
چشمهای دختر به بالا بر میگردد و بیهوش می شود. آنا احساس می کند دستهایش خیس شده . دستهایش را از زیر سر دختر بیرون می آورد . آنها کاملا خونی شده اند. آنا بامشاهده ی این صحنه به سرعت به عقب می پرد و در حالیکه می لرزد دستهایش را به دیوارسفید اتاق می کشد. خون روی دستهایش مثل جیوه روی دیوار حرکت می کند و تمام دیواراتاق را قرمز می کند. آنا دیوانه وار دور خودش می چرخد و به اطراف نگاه می کند. گچ روی دیوارها خورده شده و به جای آن زنجیرهای و توریهای فلزی چرک و خونین قرارگرفته. آنا به طرف در اتاق حرکت می کند اما در همین لحظه ، آن دختر در حالیکه چهره ش به خون آغشته س جلوی آنا را می گیرد)
دختر(دست راستش را روی دستگیره ی در گذاشته و با لحن مرموز و صدای گرفته)- تونمی تونی فرار کنی!
( You cannot run!!)
آنا در حالیکه چشمانش را بسته با تمام قدرت جیغ می زند و سپس از حال می رود...
 
آخرین ویرایش:
ادامه کمی بعد جک به محل مورد نظر رسید . جواهر فروشی ان طرف خیابان بود واودرست ازروبه رو داشت ان را نگاه میکرد. مردی چاق کمی ان ور تر داشت جواهر فروشی را نگاه میکرد وکمی بعد متوجه جک شد. به او علامت داد که اماده باشد وجک هم تفنگش را محکم کرد وشروع به حرکت به سوی جواهر فروشی کرد .با حرکت او بادی شدید شروع به وزش کرد واسمان ابری شد وکوچه خلوتی که جواهر فروشی در ان بود ساکت تر شد همه چیز از رخ دادن واقیعه ای بد خبر میداد . در همین هنگام جک از روی زمین بلند شد ودر حالی که بازویش زخمی بودبه اطراف نگاه کرد او در یک اتاق خاکی که چند صندلی شکسته ویک ویلچر خراب در ان بود قرارداشت در همین هنگام چشمش به چند سکه که بر روی دیوار چسبیده بودند افتاد که سکه ها طوری به هم چسبیده بودند که یک نوشته را ایجاد کرده بودند که می گفت { جک بیرون نرو} جک با تعجب گفت این یعنی چی وبه سمت در رفت ولی در اتاق غفل بود جک باعصبانیت به در ودیوار میکوبید در همین هنگام دست جک به سکه های روی دیوار خورد وناگهان صدای رعد وبرق شدیدی امد وسکه ها تبدیل به یک در شدند . جک با اظتراب وارد در شد . او راهرویی طولانی جلوی خود میدید وانتهای راهرو دری بود . اوشروع به دویدن در امتداد راهرو کرد ولی هرچه میدوید را هرو طولانی تر میشد در همین هنگام صدای جیغ زنی راهرو را فرا گرفت وناگهان نور قرمزی از درون در انتهای را هرو بیرون امد ودر حالی که صدای جیغی از نور بیرون می امد به سمت جک حرکت کرد . جک در حالی که گوش هایش را گرفته بود شروع به دویدن به سمت اتاق کرد ولی دید که اتاق ناپدید شده است ودر همین هنگام را هرو تاریک شد وتنها نور قرمز که به سمت جک می امد معلوم بود . ادامه دارد..............
 
در همین هنگام جک از روی زمین بلند شد
من متوجه نشدم جک داشت می رفت طرف طلا فروشی بعد یهو ... از روی زمین بلند شده ؟!!!!!!!!
نور قرمز که به سمت جک می امد معلوم
این نور قرمز فکر کنم همون نوری باشه که تو SH 3 توی خانه ی تسخیر شده بود ، درسته ؟!
 
من متوجه نشدم جک داشت می رفت طرف طلا فروشی بعد یهو ... از روی زمین بلند شده ؟!!!!!!!!

این نور قرمز فکر کنم همون نوری باشه که تو SH 3 توی خانه ی تسخیر شده بود ، درسته ؟!

منظورم این بود که جک داشت در هنگامی که بیهوش بود وقایع قبل از رفتن به جواهر فروشی رامیدید وفکرمیکرده تا الان خواب میدیده ولی هنگامی که در خانه اش بیدار میشود در خواب است و او ناگهان بهوش می اید ومی بیند بر روی زمین است .وان نور را هم از سایلنت هیل3 و تبلیغی از شماره جدید بازی برداشتم.
 

کاربرانی که این گفتگو را مشاهده می‌کنند

Top
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی همین حالا ثبت نام کن
or