یک داستان سایلنت هیلی!

ممنون از اینکه نظرات خودتون رو میگید دوستان گلم:)
این داستان برای بیان وضعیت خودش به زمان نیاز داره ، چون فعلا در حال رونمایی از کلید ورودی داستان هست.
در آینده با تمام کسانی که میخواید آشنا بشید ، خیلی بیشتر از انتظارتون برخورد خواهید کرد!
 
  • Like
Reactions: devil girl
سلام
بعد از مدت‌ها می خوام داستان رو کامل قرار بدم. فقط کمی طولانی شده. ضمناً اون رو از اول لانچ می‌کنم. فقط چند توضیح مختصر ولی لازم
عنوانش رو به Silent Hill: Betray تغییر دادم. حدوداً‌به اندازه خود داستان، براش تحلیل نوشتم. تقریباً برای تک‌تک لحظه‌ها دلیل دارم. از دوستان خواهش می‌کنم اون رو به سبک تحلیل بخونن و فعلاً روی سبک نوشتاری اون بنده رو عفو کنند. باز هم بیشتر منتظر انتقادهای شما هستم تا تعریف‌ها. یک فایل PDF هم ایجاد و آپلود کردم که به عنوان زیر لینک شده.
===============================================================



جین کاکس فرزند سوم خانواده‌ای 8 نفره ساکن شهر دالاس است. خانواده اون سالها قبل از یکی از شهرهای شمالی به اینجا مهاجرت کرده بودند. اون مأمور اعدام بخش زنان تو زندان ایالتی هستش. به دلایلی از جمله علاقه زیاد به رنگ صورتی، بین همکاران و حتی زندانیان به «مرگ صورتی» مشهور شده. اجداد اون سالها توی شهر خودشون مأمورین اعدام بودند و جین ادامه دهنده راه اونهاست.جین این حرفه رو مقدس می‌دونه چرا که اعتقاد داره عدالت رو درباره گناهکاران اجرا می‌کنه. نامزد اون،‌دکتر هری اسمیت،‌روانپزشک زندان هستش که همین‌جا با هم آشنا شدن.
شروع
بند اعدامیان بخش زنان محل کار جین هستش. یکی از تفریحات مورد علاقه اون در محل کار، خواندن پرونده‌های قدیمی محکومین است.
در این اواخر زندگی اون دچار تغییراتی شده. به دفعات جین کابوسی می‌بینه که جنازه دختری رو از قبرستان سایلنت هیل بیرون میاره ولی ناگهان زنده میشه و جین رو توی قبر پرت می‌کنه. او در این باره با هری مشورت می‌کنه و در نهایت هری به اون میگه باید ریشه این کابوس رو در شهر اجدادیش جستجو کنه.
مدتی می‌گذره. تا اینکه در روز اعدام زنی که متهم به قتل فرزندانش بود، اتفاق عجیبی افتاد. زن به شدت ادعای بی‌گناهی میکرد و ملتمسانه از خدا می‌خواست که بی‌گناهی اون رو به همه اثبات کنه. مراسم اعدام با موفقیت انجام نمیشه و زن نجات پیدا می‌کنه. مطابق قوانین وی آزاد میشه ولی جین نمی‌تونه اون رو ببخشه. در فلش‌بک ذهن جین می‌بینیم که چند شب پیش چگونه پیش جین اعتراف کرده بود که چرا و چگونه 2 فرزندش رو توی حمام خونه سلاخی کرده بوده.
این اتفاقات به همراه کابوس‌های جین اون رو وادار می‌کنه برای مدتی مرخصی بگیره. هری به اون پیشنهاد میده این بهترین موقع برای مسافرت به سایلنت هیل هستش چون اون هم می‌تونه بیاد. به این شکل هم جین تنها نیست و هم هری می‌تونه از شهری که مدام تعریفش رو از جین و خانواده‌‌اش می‌شنیده بازدیدی داشته باشه. در نهایت هم پیشنهاد میده با هواپیمای شخصیش به این سفر بروند.
حرکت شروع میشه. جین و هری سوار بر گنجشک صورتی (هواپیمای کوچک هری) به سمت سایلنت هیل حرکت پرواز می‌کنند. جین به خواب عمیقی فرو میره. نزدیک غروب به شهر می‌رسند.
هری، جین رو بیدار می‌کنه تا شهر رو ببینه. نمایی از شهر از لابه‌لای ابرها نمایان میشه. هواپیما آرام آرام به سمت پایین حرکت می‌کنه و توی ابرها گم میشه اما ناگهان اتفاقی رخ میده. کنترل هواپیما از دست هری خارج میشه و تلاش اون هم فایده‌ای نداره. هواپیما با زمین برخورد می‌کنه در اثر برخورد جین از خواب می‌پره. جین باز هم کابوس دیده اما این بار کابوسش فرق کرده.
هوشیاریش رو که بدست میاره،‌ هری رو نمی‌بینه. هواپیما کنار اسکله‌ روی دریاچه پهلو گرفته و اثری از هری نیست. با صدای بلند هری رو صدا می‌زنه اما هیچی. جین احساس خستگی شدیدی داره اما تصمیم می‌گیره پیاده شه و اطراف رو بررسی کنه. اطراف اسکله هیچ جنبده‌ای دیده نمی‌شه و البته مه غلیظ هم میدان دید رو بسیار محدود کرده. از روی احتیاط، اون یه جعبه کمک‌های اولیه، سلاح و کارد شکار کمری‌اش، موبایلش (رو که آنتن نداره) و یک چراغ‌قوه رو از داخل هواپیما برمیداره و پیاده میشه.
پس از مدتی که حسابی اون اطراف رو جستجو میکنه، موبایل زنگ می‌خوره؛ شماره متعلق به هری هستش اما از اونور خط صدای خانمی میاد که ادعا می‌کنه از بیمارستان تماس گرفته و میگه لحظاتی قبل فرد مصدوم و بی‌هوشی رو آوردن که توی موبایلش فقط شماره جین بوده و از جین می‌خواد خودش رو سریعاً به بیمارستان برسونه و بلافاصله،بیـــب بیـــب‌بیـــب .
اشاره‌ای به نام بیمارستان نمی‌شه. جین روی نقشه 2 بیمارستان پیدا می‌کنه آلکمیا و بروک‌هاون. جین باید انتخاب کنه اول کدوم رو بررسی کنه و چون آلکمیا نزدیک‌تره تصمیم می‌گیره اول به اونجا بره اما اول سری به هواپیما می‌زنه.
نزدیک هواپیما یه آمبولانس توقف کرده که کسی در اون نیست ولی صدایی از بیسیم آمبولانس شنیده میشه که درباره مصدوم دوم سوال می‌کنه. (اینجا امکانش هست که یا از آمبولانس استفاده کنه یا یه معما طرح بشه). ولی توی برگه ثبت تردد آمبولانس اشاره شده که بعد از اسکله و هنگام برگشت بره یتیم‌خانه.
راه‌ رسیدن به بیمارستان مسدود شده پس جین به سمت یتیم‌خانه میره تا شانسش رو امتحان کنه.
وارد یتیم‌خانه میشه. طبق نقشه اینجا دارای 3 طبقه و یک زیرزمین میشه. در بایگانی ساختمان جیم مدارک اعطای تکفل کودکان رو می‌بینه که مدارک مربوط به دو کودک به نام‌های میریام و جرمی متمایز هستند. این خواهر و برادر توسط شخصی به نام مایکل کافمن تحت سرپرستی قرار گرفته‌اند.
جین در جستجوی خود متوجه ارتباط یتیم‌خانه با بیمارستان از طریق شبکه فاضلاب می‌شود که در مواقع ضروری از آن استفاده می‌شده. با این اوصاف باید در زیرزمین دنبال این راه گشت. جین موفق می‌شود راه را بیابد و خود را از طریق فاضلاب به بیمارستان برساند.
وارد بیمارستان می‌شود و از زیرزمین خود را به طبقه همکف می‌رساند. در ایستگاه پرستاری او نقشه بیمارستان رو پیدا می‌کند. با خود می‌گوید که احتمالاً‌ باید به قسمت اورژانس برود. درب قسمت اورژانس بسته‌است اما در دیگری وجود دارد که از اتاق سرپرستار به قسمت اورژانس باز می‌شود. وارد اتاق سرپرستار می‌شود. روی میز اتیکتی دیده می‌شود که نام سرپرستار را میریام کافمن ذکر کرده. همچنین قابی روی دیوار نصب شده که مدرکی به نام میریام کافمن درون آن است. جین به این نتیجه می‌رسد که این همان کودکی که در یتیم‌خانه اسمش را دیده بود. 2 قاب عکس کوچک روی میز وارونه شده‌اند. هر دو را بررسی می‌کند تصویر اولی میریام را در کنار مردی نشان می‌دهد که تصویر صورتش مخدوش شده و قابل شناسایی نیست. اما تصویر دوم جین را غافلگیر می‌کند. در این تصویر مییریام در سمت چپ تصویر کنار همان مرد با همان صورت مخدوش ایستاده و در سمت راست مرد تصویر هری دیده می‌شود. جین متعجب و کسی عصبانی،‌اتاق را بیشتر جستجو می‌کند تا دفتر خطرات میریام را می‌یابد. بر اساس آن متوجه می‌شود که جرمی، برادر میریام،‌ به عنوان روانپزشک در بیمارستان بروک‌هاون مشغول کار است.
حس سوء‌ظن جین به شدت تحریک شده پس برای وی اکنون این مهم است که بفهمد آیا هری واقعاً‌ پیش از این در این شهر بوده یا نه و اگر بوده،‌رابطه او با این دو نفر چی بوده؟ جین تصمیم می‌گیرد به سمت آن بیمارستان حرکت کند اما راه درازی تا آنسوی دریاچه در پیش است.
نیمی از راه را طی کرده که دوباره گوشی زنگ می‌خورد. دوباره آنطرف خط زنی است که ادعا می‌کند منشی دکتر جرمی کافمن بوده، در رابطه با وقت ویزیت فردای جین تماس می‌گیرد. او می‌گوید که مشکلی برای دکتر پیش آمده که مجبور است تمام وقت‌های فردا را کنسل کند اما در صورت تمایل می‌تواند وقت را به امروز انتقال دهد.
جین در عین تعجب وقت امروز را تأیید می‌کند ولی تا حرف دیگری بزند تلفن قطع شده است.
پس از طی مسافتی طولانی و خسته‌کننده، باز هم بن‌بست. اطراف رو جستجو می‌کنه. راهی نیست اما از طرف دیگه خیابان رده‌های نوری دیده میشه. مثل اینکه از دری نیمه باز بیرون بیان. نزدیک تر که میره درب بزرگ کلیسایی می‌بینه که نیمه‌بازه. وارد میشه. صدای نجوایی وهم‌انگیز به گوش می‌رسه. پیرمردی با لباس کشیش توی محراب مشغول دعا کردنه.
جین جلو میره و ضمن معرفی خودش از کشیش می‌خواد کمکش کنه. پیرمرد که انگار منتظر بوده، ابتدا درباره اصل و نسب جین و ارتباطش با شهر سوال می‌کنه بعد انگار چیز مهمی پیدا کرده باشه،‌کتابی به جین میده به نام «آیین مجازات» و جین رو به کتاب توجه میده و دوباره برمی‌گرده تو محراب.
کتاب با عبارت «به حقیقت اعتماد کن» شروع میشه و داخلش علاوه بر دعاهای معمول و غیرمعمول، مطالبی درباره «شورای قدیسین» و ارتباط اون با کلیسا ذکر شده که یکی از این قدیسین هم‌خانواده جین هستش و جین اون رو می‌شناسه. ازکنار محراب راهی به سمت پایین وجود داره. با دنبال کردن اون، جین وارد زیرزمین کلیسا میشه که بیشتر به سرداب‌های مقبره‌ها شبیهه. دیوارها با کاشی‌هایی سفید پوشانده شده و روی تعداد زیادی از کاشی‌ها عباراتی به رنگ قرمز شبیه خون نوشته شدند. (اینجا هم جای خوبی برای طرح یک معماست)
در سرداب راهی مخفی وجود داره که بسیار پیچ و خم داره. در انتهای راهرو جین به تالاری بزرگ می‌رسه که یک میز بزرگ در وسط و دورش تعدادی صندلی دیده میشه. یکی از صندلی‌ها با بقیه فرق داره و پشتش بلندتر. جین در روبروی صندلی بلند برگه‌های پیدا می‌کنه که روی برخی از اونها علامتی‌ شبیه مهر با عبارت «خائن» به چشم می‌خوره. لابلای برگه‌ها دو برگه خودنمایی می‌کنند. اولی مربوط به جرمی کافمن و دومی مربوط به میریام کافمن و روی هردو برگه مهر خیانت دیده میشه.
جین نمی‌دونه الان کجاست فقط حدس می‌زنه نباید خیلی از کلیسا دور شده باشه. اطراف تالار رو جستجو می‌کنه. روی دیوار پشت سر صندلی بلندتر، یک در پیدا میشه که به راه‌پله‌ای باز میشه. پله‌ها در امتداد ستونی چهارگوش به سمت بالا می‌رن. چند ردیف بالاتر دری هست که قفل شده. همینطور که بالاتر میره به برجی می‌رسه در یک سمت اون ساعتی بزرگ قرار داره ولی گویا از کار افتاده. ضمن اینکه در هر چهار طرف پنجره‌ای کوچک وجود داره که ظاهراً از توی اون امکان داشته منظره کامل اون سمت شهر رو دید اما الان با وجود این مه لعنتی غیر ممکنه.
کلیدی پیدا می‌کنه و حدس می‌زنه شاید مال در بسته باشه. از پله‌ها پایین میاد تا به در میرسه و اون رو باز می‌کنه. در به راهرویی باز میشه که به نظر بن‌بست میاد. اما نه! شعاع ضعیفی از نور رو میشه تو انتهای راهرو تشخیص داد که خبر از وجود یک در مخفی میده. جین با کمک کارد کمری‌اش در رو باز می‌کنه و وارد یه تالار بزرگ می‌شه. اونجا باید تالار شهر باشه. روی دیوارها پرتره‌هایی دیده میشه که اسم برخی از اونها رو جین شنیده. تابلویی از یکی از اجداد جین هم دیده میشه. این باعث میشه جین احساس غروری شیرین بهش دست بده. همچنین کتابخانه‌ی کوچکی اونجا وجود داره و چندتایی از اونها هم روی زمین ریخته.
اونها رو بررسی می‌کنه. یکی از کتاب‌ها که قدیمی‌تر از بقیه به نظر میاد به نام «آیین خیانت» توجه اون رو جلب می‌کنه. توی کتاب مطالبی هست پیرامون معنی خیانت و شناخت آن. اسم برخی از خائنین رو هم توی اون نوشته و مجازات خیانت رو بیان می‌کنه.
جین از تالار خارج میشه و به سمت بیمارستان بروک‌هاون حرکت می‌کنه. وقتی می‌رسه، متوجه میشه که رسیدن به اونجا یه مساله و وارد شدن هم یه مساله دیگه‌ست. در بسته‌ست و به نظر، راهی برای ورود وجود نداره. دور و بر رو می گرده بلکه راهی پیدا کنه. پشت بیمارستان سطح شیبداری با زاویه‌ای نرم به زیر بیمارستان رفته و انتهای اون دری دولنگه دیده میشه.
درب با صدای گوشخراشی باز میشه و جین داخل میره. یک راهرو که در انتهاش پلکانی به سمت بالا وجود داره با حفاظی کرکره‌ای که قفل شده. سمت راست دری دو لنگه می‌بینه که بسته‌ست و روی اون تابلویی با این نوشته دیده میشه:«با احتیاط داخل شوید». سمت چپ راهرو اتاق بایگانی دیده میشه و خوشبختانه درش بازه.
وارد اتاق میشه. بایگانی به نسبت بزرگ هستش و قفسه‌هایی در 3 ردیف قرار دارند. ردیف اول مربوط به بیماران، ردیف دوم مربوط به متوفیان و ردیف آخر که کشوهاش بسته‌ست و روی اونها عنوان Top Secret وجود داره.
میز مسئول بایگانی هم دیده‌میشه که کشوی اون باز مونده و یک کلید داخلش قرار داره که به نظر میاد متعلق به قفسه‌های ردیف سوم باشه. کلید رو برمیداره و قفل‌های ردیف سوم رو باز می‌کنه. جین حسب علاقه‌اش به بعضی از پرونده‌ها سرک می‌کشه.
بیشتر پرونده‌ها مربوط به بیمارانی هست که توی بخش روانی بستری هستن و توی اغلب اونها چیز عجیبی وجود داره. اطلاعاتی درباره تأثیرات داروهایی که ظاهراً‌به قصد آزمایش به بیماران داده شده‌اند. جین به این نتیجه می‌رسه که توی اون خراب‌شده آزمایشات غیرقانونی انجام شده. همچنین توی بعضی از پرونده‌ها اشاره به سالنی پشت سردخانه شده که اجساد بیماران رو به طور موقت اونجا نگهداری می‌کنند. همچنین به پرونده بیماری برخورد می‌کنه که به تازگی به همون سالن انتقال داده شده ولی در اثر دارو نمرده بلکه وقتی کلیدی رو بلعیده، خفه‌ شده. اسم اون فرد با ماژیک قرمز رو پرونده نوشته شده.
تعدادی از پرونده‌ها رو همراه خودش برمیداره و از اتاق بیرون میره و بعد از باز کردن در روبرو، وارد اون میشه. داخل اونجا تخت‌های زیادی دیده میشه که روی هرکدام یک جسد قرار داره که با ملافه‌ای پوشانده شده. روی دیوار هم محفظه‌هایی دیده میشه که حتماً داخل اونها هم پر از جنازه‌ست. به طور حتم اونجا سردخانه بیمارستان هستش اما چرا اینقدر جسدها زیادند؟
جین می‌دونه پشت اینجا باید یه سالن دیگه باشه. رو درب یکی از محفظه‌ها آثار خون دیده میشه. وقتی اون رو بررسی می‌کنه متوجه میشه که در واقع با یه در مخفی طرف شده. اون طرف در در تاریکی فرو رفته و چیزی دیده نمیشه. با روشن کردن چراغ‌قوه، صحنه هولناکی رو می‌بینه.
یک سالن تقریباً به اندازه سالن قبلی که گرداگرد اون قفسه‌هایی قرار داره که روی بعضی‌ از اونها کیسه‌هایی سیاه‌رنگ به چشم می‌خوره و برای نگهداری اجساد استفاده می‌شوند. به هر کیسه برگه‌ای الصاق شده که مشخصات صاحب جسد توی اون ثبت شده. وسط اتاق نیز دو میز سنگی نه چندان بزرگ قرار داره که هم روی‌شان هم روی زمین اطراف‌شان خون زیادی ریخته شده. روی میزها هم از لوازم جراحی تا ابزار‌الات خیاطی دیده می‌شه.
جین جسدی که اسمش رو توی بایگانی دیده بود پیدا می‌کنه و اون رو روی میز قرار می‌ده. با کارد جراحی گلوی جسد رو می‌شکافه و کلید رو در‌میاره. در همین حین صدایی طنین‌انداز میشه. بلندگوی بیمارستان دکتر جرمی کافمن رو به اتاقش فرا‌ می‌خونه.
جین به راهرو برمی‌گرده و با استفاده از کلیدی که در جسد پیدا کرد،‌قفل حفاظ رو باز می‌کنه و از طریق پلکان به طبقه همکف می‌رسه. در ایستگاه پرستاری نقشه بیمارستان رو پیدا و اتاق دکتر رو مشخص می‌کنه. بلاخره خودش رو به طبقه سوم (محل اتاق دکتر کافمن) می‌رسونه و داخل میشه.
در کمال تعجب،‌ هری رو می‌بینه که صحیح و سالم اونجا نشسته و فقط روی سرش کبودی کوچکی دیده میشه. بعد از یه مکالمه نه چندان دوستانه، جین تصویر جرمی ومیریام رو به هری نشون میده و با عصبانیت از هری می‌خواد که درباره ارتباطش با شهر و اون 2 نفر توضیح بده.
هری توضیح میده چیزی از فرود یادش نمیاد فقط اینکه در اثر ضربه‌ای بیهوش شده. بعد فقط صدای آژیر آمبولانس رو بیاد داره و در آخر توس بخش اورژانس بیمارستان به هوش اومده. بعد توی بخش که سالها قبل اون ساکن شهر و با جرمی دوست و همکار بوده. هر دو در رشته روانپزشکی تحصیل کردند و حتی دانشکده‌ رو با هم تمام کردن و به خونه اونها رفت‌وآمد داشته. اونکه متوجه شده جین خصوصاً به روابط وی با میریام ظنین شده، بهش اطمینان میده که روابط اونها صرفاً روابطی دوستانه بوده و هیچ ارتباطی بین اون و میریام وجود نداشته. ضمن اینکه از وقتی شهر رو ترک کرده دیگه اونها رو ندیده.
جین تصمیم به ترک محل و هری می‌گیره اما هری وی رو قانع می‌کنه که توی اون شرایط بهترین کار بودن در کنار همدیگه‌ست.
جین کمی آروم میشه. هری چیزهای جالبی رو یافته. دفترچه خاطرات جرمی و مکاتبات اون با میریام و پدرخوانده‌ش. ضمن اینکه روی میز کارش برگه یادداشتی پیدا کرده که در اون، بازرس «اشلی ویلیامز» از جرمی خواسته بود به ملاقات وی برود. از نوشته‌های جرمی معلوم می‌شود که وی یکی از با تجویز غیرقانونی دارو‌های جدید و غیرمجاز به بیماران خودش، با بیمارستان آلکمیلا همکاری داشته. هری بیان می‌کند که هر چقدر میریام انسانی پاک و بی‌گناه بود،‌ جرمی دارای خویی شیطانی بود.
مقصد بعدی مشخص می‌شه؛‌ایستگاه پلیس. جین در راه داستان بازدیدش از انجمن شهر و اطلاعاتی رو که درباره جرمی و میریام بدست آورده بود رو برای هری بازگو می‌کنه تا به ساختمان اداره پلیس می‌رسند.
در بدو ورود به ساختمان، تابلویی نظرشان را جلب می‌کند. بریده روزنامه‌هایی که در آنها تصاویر افرادیکه در چندسال اخیر مفقود شده یا در حادثه‌های مرموز کشته‌ شده‌اند به چاپ رسیده و به تابلو الصاق شده‌است. یکی از این بریده‌ها مربوط به تصادف یک خودرو و کشته‌شدن سرنشینان آن خودرو (یک افسر پلیس و همسرش ) می‌باشد. در انتهای خبر درج شده که بازرس ویلیامز مأمور رسیدگی به این پرونده شده‌است. جین و هری اتاق بازرس ویلیامز را پیدا کرده و وارد می‌شوند.
اتاق کمی به هم ریخته و آشفته است اما روی میز پرونده‌ای وجود دیده میشه که به نظر میاد عمداً‌ تو دید گذاشتندش. روی پرونده عنوان «J.S» نشوته شده و داخلش مدارکی شامل ارتکاب به قتل، آزمایشات غیرقانونی، مواد مخدر و شتستشوی مغزی افراد وجود داره. همچنین یادداشتی وجود داره که بر مبانی اون، اطلاعات مربوط به جان اسمیت توی گاوصندوقی نگهداری میشه اما هیچ اشاره‌ای به محل گاوصندوق نشده. حالا سوال اینه که «جِی.اس» کیه. هری اون رو نمی‌شناسه ولی معتقده یه اسم مستعار بیشتر نیست. برای تسریع کار، تصمیم می‌گیرند از هم جدا بشن تا گاوصندوق رو پیدا و تحت هر شرایطی 1 ساعت بعد جلوی در ورودی همدیگر رو ملاقات کنند. هری طبقات بالا و جین طبقات پایین رو جستجو می‌کنند.
بعد از تلاش بسیار جین گاوصندوق رو تو زیرزمین پیدا و با زحمت بازش می‌کنه. چندین پاکت داخل گاوصندوق نگهداری میشه که روی یکی از اونها عبارت جان اسمیت نوشته شده. احتمالاً‌ همون «جِی.اس» باید باشه. پاکت رو باز می‌کنه. داخلش چیز زیادی نیست فقط یک برگ صورتجلسه با سربرگ پلیس که توی اون از جان اسمیت به عنوان خبرچین نام برده و محل آخرین قرار با وی، ‌قبرستان شهر کنار مزار میریام و جرمی ذکر شده. (پس اونها مردن یا به عبارت بهتر کشته شدن) همچنین یک تصویر نه چندان واضح و محو از فردی رو کنار یک قبر در حالیکه صورتش رو پوشانده. برگه یادداشتی هم هست که توش نوشته: «اسم رمز Betray».
باید محل قرار توی قبرستان رو بررسی کرد،‌ پس جین برمی‌گرده تا با اتفاق هری به اونجا بره اما در قفل و تایمر اون هم فعال شده. روی تایمر عدد 1 ساعت تنظیم شده و برای غیرفعال کردنش نیاز به یک کد هستش.
(در اینجا امکانش هست علاوه بر معمای در، مبارزه با هیولاها هم وجود داشته باشه)
دیگه اضطراب و نگرانی داشت وجود جین رو پر می‌کرد که از پشت در صدای هری به گوشش رسید. جین قضیه گیر افتادنش رو میگه همینطور داستان چیزایی رو که پیدا کرده بود. هری او جین می‌خواد که آروم باشه تا اون بره و راهی برای نجات وی پیدا کنه. مدتی که می‌گذره، جین موفق میشه رمز رو پیدا کنه و خودش رو نجات بده. دنبال هری می‌گرده ولی اثری از اون نیست. پس احتمال میده که تنهایی به قبرستان رفته باشه.
از ساختمان بیرون میاد و از روی نقشه به سمت قبرستان حرکت می‌کنه.
قبرستان در تاریکی فرو رفته و فقط نور ملایمی از پنجره کلیسا محوطه کوچکی رو روشن کرده. ابتدا چندبار با صدای بلند هری رو صدا می‌زنه اما کم‌کم نا امید میشه. زیر نور چراغ قوه اسامی قبرها رو نگاه می‌کنه تا اینکه قبر اون خواهر و برادر رو پیدا می‌کنه. دو گور ساده در کنار هم. قبر جرمی دست نخورده‌ست اما روی قبر میریام بازه و تابوت چوبی ساده‌اش دیده میشه.
در همین زمان صدایی از پشت سرش می‌شنوه. برمی‌گرده و با ناباوری همون تصویر محوی رو که توی مقر پلیس دیده‌بود رو می‌بینه. شخصی با همون لباس‌ها کمی دورتر از او ایستاده. یعنی این همون جان اسمیت هستش؟ صداش می‌زنه ولی جوابی نمی‌شنوه. به یاد اسم رمز میافته. و بعد با صدایی محکم میگه: «Betray».
اما باز هم صدایی شنیده نمیشه. نزدیک میره و نور چراغ رو روی صورت اون میاندازه ولی...
اون یه آدم واقعی نیست بلکه یه مترسکه. جین حال و روز خوبی نداره و ترس عجیبی توی دلش افتاده. عقب‌عقب میاد که صدای باز شدن دری چوبی نظرش و جلب می‌کنه. صدا از طرف دو مقبره میاد. میره بالای سر قبرها و چراغ رو میندازه روی قبر میریام. صدا مربوط به درب تابوت اون بود و جسدش داخل تابوت دراز کشیده. خم میشه تا از نزدیک نگاهی بندازه که ناگهان جسد که شنلی سیاه پوشیده شده نیم‌خیز میشه و آروم‌آروم از قبر بیرون میاد و به سمت جین میاد.
جین نمی‌تونه تکان بخوره دیگه اختیار دست‌هاش و پاهاش رو نداره. نور چراغ قوه رو رو صورت جسد میاندازه و در همین موقع چهره هری رو تشخیص میده و بلافاصله از حال میره.
وقتی به هوش میاد خودش رو توی کلیسا می‌بینه و هری هم کنارش نشسته. کمی که حالش جین بهتر میشه، هری ازش می‌خواد ابتدا به حرف‌هاش گوش کنه و بعد هر تصمیمی که خواست بگیره و بدون هیچ مقدمه‌ای شروع می‌کنه؛
وی درواقع همان جرمی، برادر میریام است. پدر و مادرشان در یک تصادف رانندگی کشته شدند. آنها را به یتیم‌خانه بردند. از همان کودکی تحت تعلیم قرار می‌گیرند. بعدها مورد توجه دکتر مایکل کافمن قرار گرفته و او ایشان را تحت سرپرستی خود قرا داده و نام خانوادگی خود را بر ما نهاد. پس از پایان تحصیلات،‌میریام در بیمارستان آلکمیلا و وی در بروک‌هاون زیر نظر دکتر «فیل گروبر»، رئیس بیمارستان، مشغول کار می‌شوند. مسئولیت آزمایش داروهای جدید با وی بود. فعالیت‌های غیر انسانی بیمارستان تنها منحصر به این آزمایشات نبود بلکه به صلاحدید رهبران فرقه، افرادی که خطرناک تشخیص داده‌ می‌شدند ربوده شده و پس از زندانی شدن در آنجا، انواع کارها مانند شستشوی مغزی و استفاده از هیپنوتیزم، داروهای مخدر و ... بر درباره آنها انجام میشده‌است. برخی از این افراد هم کشته ‌می‌شدند.
تا اینکه با بازرس ویلیامز آشنا می شود و پی به حقیقتی می‌برد. پدر جرمی و میریام بازرس ایالتی بود که برای تحقیق درباره اتفاقات مرموز شهر به آنجا می‌آید. حادثه مرگ پدر و مادر آن دو ساختگی بوده و در واقع توسط افراد وابسته به فرقه به قتل رسیده‌اند.
وی به صورت مخفی با نام جان اسمیت شروع به همکاری با بازرس ویلیامز می‌کند اما سران فرقه متوجه‌ شده و رای به مرگ او می‌دهند. میریام که از این داستان باخبر شده،‌او را فراری می‌دهد اما خودش توسط افراد فرقه به دام افتاده و به عنوان خیانتکار کشته می‌شود.
جرمی از شهر می‌گریزد و نام خود را به هری اسمیت تغییر می‌دهد. بعد از آشنایی با جین، به او علاقه‌مند می‌شود اما لازم ‌می‌بیند بخشی از تاریخچه‌ شهری را که جین به آن افتخار می‌کند را برای وی باز گو کند.
در آخر از جین می‌خواهد چنانچه به دیدن پرده آخر این نمایش علاقه‌منداست‌،‌در حیاط زندان به اون بپیوندد. هری می‌رود اما کتابچه‌ای رو کنار جین باقی می‌گذارد. کتابچه شامل فهرست برخی اعدام‌شدگان توسط فرقه به همراه مسئول مربوطه ‌میباشد. در این کتابچه نام فرد اعدام کنندهمیریام، همنام پدربزرگ جین عنوان شده.
جین به سمت زندان حرکت می‌کند. پس از ورود و پیدا کردن نقشه، راه‌ رسیدن به حیاط را جستجو می‌کنه. حیاط در زیرزمین واقع شده و قبل از آن راهرویی است که سمت راست آن تعدادی سلول وجود دارد. در انتهای راهرو میز بلندی قرار گرفته. روی میز به ازای هر یک از سلول‌ها پرونده‌ای می‌بیند و روی هرکدام کلیدی وجود دارد.
(جین باید بررسی پرونده‌ها، کلیدی را انتخاب، با هیولای مربوطه مبارزه کرده و پایان متفاوتی را رقم بزند.)
 
آخرین ویرایش:
خوبه ، واقعا خوبه :)
فقط اگر داستانوار تر بیان بشه بهتره ، چون در یک اطاق زندانیش کردید که نمیذاره مخاطب باهاش با اون ذهنیت خودش ارتباط برقرار کنه;)
در کل خوبه مسعود جان.
 
داستان واقعا از درون مایه خوبی برخورداره و اصولا مقوا نیست ! (به قول فراصتی :D )
یه جاهایی از داستان منو یاد فیلم shutter island مینداخت ! به نظرم هنوز جا برای معماهای پیچیده تر داره مخصوصا در غالب روان پریشی شخصیت داستان (با توجه به شغلش بیراه هم نمیشه!)
البته به نظرم اسفاده بیشتر از فلش بک (حتی فلش فوروارد!) به صورت تلنگر تو بعضی از جاهای داستان برای پیچیده تر کردن و ایجاد دوراهی هایی تو ذهن مخاطب بدنباشه !
کارت جالب بود ... موفق باشی ;)
 
آخرین ویرایش:
  • Like
Reactions: msbazicenter
سلام
از همگی دوستان متشکرم.
به نظرم هنوز جا برای معماهای پیچیده تر داره مخصوصا در غالب روان پریشی شخصیت داستان (با توجه به شغلش بیراه هم نمیشه!)
به طور حتم. بعضی از جاها رو هم خودم مشخص کردم.
مسعود جان داستانت عالی بود. ولی زیاد مرموز و غیر قابل پیشبینی نبود.
امیرجان ازت متشکرم درباره‌ی داستان چند توضیح کوتاه لازمه بدم که منتظرم ببینم کسی اشاره می‌کنه یا نه.
 
آخرین ویرایش:
رویای من یا کابوسی که درش غرق شده بودم داشت واقعا من رو بیدار میکرد ، یعنی من واقعا معامله کردم ؟ با چی ؟ با چه کسی؟
میدونستم راهی که میرم تا کجا و با چه پایانی تموم میشه ، اما میخواستم باور کنم که میشه ، اونا برمیگردن !
من گرگور آسکین ، با زندگیم ، با عشقم ، با هر چی که داشتم معامله کردم !
داستانم تا حالا اینطوری بود و از این به بعد بود که فهمیدم نمیتونم انسان باشم ، نمیتونم وفادار باشم و یا نمیتونم عاشق بشم!
من گرگور آسکین با خودم ، با خودی که حالا بیدار شده دارم معامله میکنم!
پایان راه رو میدم ، ولی این مسیر منه ، تنها مسیری که سالهاست باورش کردم!
آره ، این منم ، گرگوری که سالها داشت با فساد زندگی میکرد ، با رشوه روزگار میگذروند و از اینکه کسی رو به عمد میکشت ، چون پلیس بود نمیترسید!
تاوان ، این جزای منه ، ولی راهم رو باید برم!
اینها رو باور کرده بودم و میدونستم این شاید پایان ماجرا باشه!!!
 
چشمهام رو بستم ، یک نفس عمیق..........حالا دیگه باید از چیزی که بودم دفاع یا رسواش میکردم .
همه چیزم رو از دست دادم و این عمق غمی بود که حتی دیگه اشکهام رو هم در نمیآورد!
لباس پوشیدم ، رفتم بیرون توی خیابون ، هدفی نداشتم ، اینقدر راه رفتم که یکهو دیدم جلوی اداره پلیس هستم ، کسی به پشتم زد :
گرگور ؟ جالت خوبه ؟ مگه مرخصی نداشتی؟ راستی متاسفم ، خبر مرگ همسر و پسرت رو وقتی شنیدم حسابی از خود بیخودم کرد ! خیلی ناراحت شدم، بهتر نبود مدتی استراحت میکردی؟

دوستم فرانک بود ، همون همکاری که اون روز نحس مریض بود و من مجبور شدم تنها برم ماموریت.

گفتم : ممنون فرانک ، خوبم ، باید فراموش کنم و این با تنهاییم حل نمیشه ، شاید کار کمی آرومم کنه.
فرانک گقت : راست میگی ، شاید بهتر باشه ، به هر حال من هستم و اگر کمکی خواستی میدونی کجا پیدام کنی.
تشکر کردم و به داخل رفتم ، شلوغ بود مثل همیشه ، صدای تلفن و آدمایی که اونیفرم داشتن ، ماشین قهوه ساز و لگد همیشگی که برای خرابیش بهش میزدن !
آره این خونه من بود ، جایی که شروع کردم به فساد! جایی که فهمیدم انسان بودن معنی پوچی بیشتر از دریا نداره! یا طوفانی هست که میترسونه یا آروم که به کشتیها و آدمها سواری بده!
من طوفان رو انتخاب کردم ، مسیری که آرامش درش وجود نداشت ، و این چرخه فاسد که تا استخوان این بی نظمی و هرجو مرج نفوذ کرده بود.
حالا شروع دوباره من و فهمیدن رازی هست که نمیدونم چرا من رو تا اینجا آورده!
انتقامی که مرگ آخرین صفحه اون رو خواهد نوشت!
 
رفتم سمت دفترم ، دفتر که نه یک میز که یک کامپیوتر روش بود و کلی کاغذ و چرتو پرت!
نشستم پشت میزم ، نمیدونم چرا ، ولی اصلا طاقت این همه صدا رو نداشتم!
آلبرت یکی از مامورا اومد سمتم و گفت : رییس کارت داره گرگور ، برو ببین چی میگه.
من که از خدام بود از اون محیط دور بشم رفتم اطاق رییس ، اسمش داگلاس سرو بود ، آدمی که هیچوقت نشناختمش!
گفت : خوبی گرگور ؟ بشین بشین ، مگه مرخصی نبودی؟ فکر میکنی حالت بهتره ؟ مشکلی که نیست؟
جواب دادم : نه رییس نه ، فقط از تنهاییم بیشتر از غمم میترسم ، داره دیوونم میکنه!
داگلاس پکی به سیگار نمیه مصرفش زد و گفت : آره مرد ، خیلی سخته آدم یک روزه همه کسش رو از دست بده ، منم همسرم رو توی تصادف از دست دادم ، ولی دخترم بود و آرومم میکرد ، ولی تو؟
غم دوری اونا دوباره یادم افتاد ، ولی داگلاس گفت :فراموش نکن ولی بهتره توی قلبت باشن تا توی قاب عکس روی میزت.
گفتم : رییس کارم داشتین ؟
داگلاس گفت : آره آره ، یه سره نخی پیدا کردیم از ماشینی که زده بود به خانوادت ، میدونی گرگور همه دنبالشن ، اخه تو یه پلیسی و پلیسا همه یک خانوادن!
من با عجله پرسیدم : خوب ؟ اسمش ؟ نشونی ؟ چیزی ازش دارین؟
داگلاس گفت : نه ، ما فقط شماره ماشین رو با دوربین مدیریت ترافیک پیدا کردیم ، ولی صاحب ماشین اون رو چند روز قبل از تصادف مسروقه اعلام کرده بوده!
من گیج شده بودم ، پرسیدم : خوب ؟ یعنی ماشین پیدا نشده ؟
داگلاس جواب داد : چرا پیدا شده ، ولی خیلی عجیبه !
گفتم چی؟ چی عجیبه؟
گفت : گرگور اون ماشین همون ماشیتیه که اون سارق ازش استفاده کرده بود ! همونی که خودت اون روز تعقیبش کردی!
آب سردی بود روی فکرم!
داستانی که داشت من رو به یک مسیر با یک هدف و یک نشانه میخواند!
 
سلام
چند دقیقه پیش پاسخ نهایی مکاتبات بنده با یکی از نمایندگان شرکت کونامی دریافت گردید که عیناً اون رو اینجا قرار میدم.

Dear customer,

Thank you very much for contacting the Konami customer support team.

Much to our regret we have to inform you that due to company internal reasons it is not possible to hand out any permissions for using graphics, logos, music or other content licensed by Konami Digital Entertainment GmbH or our partner, nor can we hand out any merchandise or trial versions free of charge.
Please understand that we as the technical support cannot offer you any further information as we are not in the position to hand out any further contact details of other departments.


We thank you for your understanding.
 
سلام
چند دقیقه پیش پاسخ نهایی مکاتبات بنده با یکی از نمایندگان شرکت کونامی دریافت گردید که عیناً اون رو اینجا قرار میدم.

Dear customer,

Thank you very much for contacting the Konami customer support team.

Much to our regret we have to inform you that due to company internal reasons it is not possible to hand out any permissions for using graphics, logos, music or other content licensed by Konami Digital Entertainment GmbH or our partner, nor can we hand out any merchandise or trial versions free of charge.
Please understand that we as the technical support cannot offer you any further information as we are not in the position to hand out any further contact details of other departments.


We thank you for your understanding.
سلام مسعود جان:)
این نامه به طور واضح به قانون حق انتشار دلالت داره و عذر خواهی هم کرده کرده که نمیتونن کمکی بکنن!!!
من فکر میکنم باید داستان رو در یک جمع آوری در 2 صفحه بفرستید تا نظر آنها رو جویا بشید تا فکر نکنن که میخوایم از این IP برای ساخت یک بازی آزاد استفاده کنیم!
باز هم سپاس از پیگیری شما مسعود عزیز:)
 
سلام
سلام مسعود جان:)
این نامه به طور واضح به قانون حق انتشار دلالت داره و عذر خواهی هم کرده کرده که نمیتونن کمکی بکنن!!!
من فکر میکنم باید داستان رو در یک جمع آوری در 2 صفحه بفرستید تا نظر آنها رو جویا بشید تا فکر نکنن که میخوایم از این IP برای ساخت یک بازی آزاد استفاده کنیم!
باز هم سپاس از پیگیری شما مسعود عزیز:)
موافقم. منم فکر می‌کنم سوءتفاهم شده. باید همین کار رو انجام بدیم.
 

کاربرانی که این گفتگو را مشاهده می‌کنند

Top
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی همین حالا ثبت نام کن
or