یک داستان سایلنت هیلی!

در مورد حالت روحی شما نظری نمی تونم بدم :d
هنوز کتاب مبانی روانشناسیم رو نخریدم :-b
اما من می دونم که شهرداری اگه نیستی حداقل مثه هری میسون که یه نویسنده ی خبره بود هستی ! ها؟!!!
چه بحثی داریم حالا ما اینجا نه؟!!
میگم داداش امیر بیا و خودت هم ادامه ی اون داستانه که داشتی می نوشتی رو بنویس خو!;;)

من همون PH باشم بهتره!:d

ما یه سر داریم هزار سودا... ولی چشم اگه وقت شد حتما اون داستان درپیت رو ادامه میدم!
 
ممنون مسعود جان و آتوسا خانم:)
اینجا تاریکه ، خیلی تاریک ! فقط یک کورسو از کنار اون دیوار یا نمیدونم چی ! میاد که من باهاش فقط میتونم کمی ببینم.
تاریخ رو گم کردم ، هوا سرده و منم اینجا هیچ چیزی برای گرم شدن ندارم!
زندان یا چیزی مثلش که نیست، شاید یک اطاق باشه در یک خونه یا آپارتمان یا ............نمیدونم.
آخرین روزی که بیرون از این جهنم بودم 16 سمپتامبر بود ، و من برای انجام ماموریت به سمت خیابان هفتم شرقی اعزام شدم که............
خدای من ! چرا صدایی نمیاد ! تا اون بیرون بودم اون همهمه!، از اون سگای وحشی تا اون پسر بچه ، حتی اون پرنده ها! اما حالا!
این نوشته شاید آخرین چیزی باشه که از من باقی میمونه ، پس خدا کنه کسی پیداش که و بخونتش!
از اول شروع میکنم:
من گرگور آسکین ، مامور پلیس شهر روگراند و 43 سال سن دارم.................
 
سلام
از اون سگای وحشی تا اون پسر بچه ، حتی اون پرنده ها
نمی‌خوام از همین اول گیر بدم بهنام جان اما ای کاش همهمه و شلوغی‌ها رو با عناصری غیر از اینها یادآوری می‌کردی.
سگ‌های وحشی، حاضرین همیشگی سری سایلنت هیل. پرنده‌ها حاضرین شماره اول. پسربچه، والتر سولیوان.
البته بازم نظر خودت مهمه هستش و لاغیر.
 
مسعود جان راستش اصلا این داستان قرار نیست از ماجراهای بازی یا سری چیزی بگه! نوع نگاه به شهر که اصلا اسمش سایلنت هیل نیست در ادامه نشون میده چرا داستانهایی که در بازی بودن جو سنگینی دارن و اون رو القاء میکنن:-s

---------- نوشته در 08:25 PM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 07:46 PM ارسال شده بود ----------

اون روز یعنی 16 سمپتامبر برای گشت محلی اعزام شده بودم ، همراه و همکارم هم مریض بود و اداره نیروی اضافی نداشت و من تنها بودم.
وارد خیابان اصلی برونست شدم ، صدای رادیوی پلیس بلند بود و از مامورا درخواست میکرد به جاهایی برن که جرمی اتفاق افتاده بود ، ولی من اصلا حالم خوب نبود و نمیخواستم تنهایی برم ماموریت ، تا اینکه از رادیوی پلیس اعلام وضعیت سرقت در خیابان هفتم شرقی شد ،نمیدونم چرا فرمان رو چرخوندم سمت اون طرف!
تا چشم بهم زدم دیدم اونجام و یک ماشین دم در یک جواهر فروشی وایستاده !
آژیر ماشین رو زدم ، نمیدونم چرا ! ولی اشتباه کردم ، دزد اون مغازه که از حضور من باخبر شد ماشین رو رها کرد و دوید ، من هم پیاده شدم و دویدم سمت اون ، اون خیلی سریع میدوید ! به یک کوچه بن بست رسیدیم و اون دیگه راهی نداشت ، من اسلحه خودم رو بیرون آوردم و گفتم : وایسا وایسا دیگه راهی نیست ! ولی اون گوش نمیکرد ، ناگهانی اسلحش رو کشید بیرون، از زیر پیراهنش ! من حشک شده بودم و دستم سمت ماشه رفت ، شلیک کردم ولی گلوله به اون نخورد !
بعش اون به سمت من شلیک کرد و گلولش درست به وسط سینه من اصابت کرد .
درست حدس زده بودم ، جلیغه ضد گلوله تن نکرده بودم و حس درد و سردی تمام وجودم رو گرفت .
افتادم زمین و دیدم دستام و لباسم کاملا خونی شدن ، تند تند نفس میکشیدم و میدونستم ممکنه آخرین نفسهام باشه!
اون مرد اومد بالای سرم و روی زانو نشست و با یک لبحند گفت : میدونی پلیس خوب ، امروز روز بدی برات بود ! ولی باشه ، یه فرصت هست ، به من ایمان بیار گرگور !! من نجاتت میدم ، راه رو من بلدم و تو الان داری میمیری!!!
گرگور به من ایمان بیار!!!
 
با تشکر از دوستان خوبم که میخونید این نوشته های حقیر رو:)

از خودم پرسیدم : ماجرا چیه گرگور؟ این کیه؟ واقعا داری میمیری؟!
مرد نگاهش رو از من بر نمیداشت ، انگار منتظر بود و میدونست که من نه نمیگم!
قلبم داشت یواش یواش از حرکت میایستاد ، دستام و پیراهنم پر خون شده بود ،سردی تمام وجودم رو گرفته بود ، در این حال یاده همسر و تنها پسرم افتادم ، مایکل پسر عزیزم ، اون بعد از من چیکار میکرد؟ همسرم چی؟
این سوالات منو گیج و تنها و درمانده کرده بودن !
مرد نزدیک صورتم شد و گفت : مایکی پسر عزیزت ، الیزابت همسرت ، نمیخوای دوباره ببینیشون؟ یعنی برات مهم نیست؟
میدونستم تا 2 3 دقیقه دیگه میمیرم ، برای همین آخرین تلاشم رو برای بقا کردم!
تو کی هستی؟ منو ، خانواده منو و اینکه چیکارم رو از کجا میشناسی و میدونی؟ اصلا از کجا اومدی!
مرد پاسخ داد : من از جهنم اومدم ! از جایی که من و امثال من باید باهاش کنار بیایم! تو هم میری به اونجا ، چه با من ، چه بدون من!
گفتم : خطای من چی بوده؟ من چه گناهی داشتم که باید تاوان بدم؟ چرا من؟
گفت: من برای امثال شما ، شما بدبختها و ضعیفها به ولی نعمتم خیانت کردم!
اربابم منو رانده درگاهش کرد و من قسم خوردم جهنم رو از خودم و امثالم پر کنم!
گرگور تو با من میای ، ولی بعد از اینکه زندگی کردی و من حمایتت کردم ، بعد از اینکه به اوج رسیدی ، به جایی که من با تو یکی بشم!
گفتم: چرا من؟
با لبحند تلخی گفت : تو هم خیانت کردی!
 
میدونستم کارم تمومه ، میدونستم دارم میمیرم و میدونستم اون مرد کیه ، اما واقعا نمیدونستم به جرم کدوم خیانت !
مرد گفت : فرصت داره میره گرگور ، تصمیم بگیر ، با من یا بدون من میری جهنم؟!
تصویری از تمام زندگیم جلوی چشمام بود ، از بچگی تا همون لحظه ،مادرم ، پدرم ، برادر بزرگم ، پسرم ، همسر عزیزم ، خانوادم و دوستام.......................
واقعا میرم جهنم؟ واقعا گناهم اینقدر سنگین بوده؟
دستم دیگه نا نداشت! چشمام سنگین شده بودن و احساس کردم دارم خالی میشم از درون!
مرد گفت : دستاتو بده به من گرگور ، داری میری ، بذار نجاتت بدم !
نه نه نمیخواستم بمیرم ، اگه اون مرد راست میگفت میرفتم جهنم! پس چرا همین چند روز رو زندگی نکنم !
یک نیرو که تمام وجودم بود شد دستم و گذاشتم در دستان اون مرد .
اونم لبخندی زد و گفت : خوبه ، به جهنم خوش اومدی!!!
تاریکی و سرما ، سکوت و هیچ!!!
من مرده بودم!
 
کاش ما رو بیشتر تو فضای داستان می بردی ، به نظرم داستانت فضا سازی نداره وقتی می خوام گرگور و حالاتش رو تصور کنم همش تصاویر نیمه کاره میاد تو ذهنم !
 
بله حوب شما هم درست میگید، ولی نمیدونید ادامه چیه؟ درسته! ادامه ممکنه روشنتر باشه:)

مرگ ، این واقعیت بود! من مرده بودم ، و اون مرد هم نجاتم نداد!
.........................................................................................
چشمام باز شدن ! صدای آژیر اون جواهر فروشی ، من و اون دزد!
یعنی دوباره؟ من کجام ؟ مگه نمرده بودم؟
اون مرد بود که داشت میرفت سمت ماشینش ! عین عین همین چند لحظه پیش!!!
من پیاده شدم و رفتم سمتش ، دوباره من رو دید و فرار کرد! به کوچه رسیدیم ! من اسلحه خودم رو بیرون کشیدم ! گفتم راهی نداری!!!
شلیک کردم...............اون مرد افتاده بود روی زمین و داشت جون میداد! و اینبار واقا داشت میمرد و من!
حتی وقت نکرد دستش رو سمت اسلحه خودش ببره!
خشکم زد و ترسیده بودم ! اون اسلحه نداشت!!! نه نداشت! من کشتمش !
وقتی داشت میمرد گفت: من نمیدونم چرا اینطوری شد، و بعدش مرد!
من به مرکز خبر دادم و چون میدونستم که منو توبیخ میکنند صحنه رو جوری ساختم که انگار داشته به من حمله میکرده و من چاره ای نداشتم!
داشتم دیوونه میشدم ، این منم که داره این کارها رو میکنه!
وقتی جسدش رو جابجا میکردم دستم یه کیفی خورد که جواهرات دزدی توش بود ، ورش داشتم و خواستم ببرم سمت ماشن خودم که...........
وسوسه................. چرا اینقدر قوی شده ! چرا دیگه سعی نمیکنم جلوی وسوسه ها رو بگیرم!
یک ایست کوتاه و بعد درش رو باز کردم ، چهر تا گردنبند ، یک گوشواره و سه تا الماس !
فکر کردم ، اصلا نمیدونم به چی!!! ولی دستم رو بردم و یک الماس برداشتم گذاشتم توی جیبم!
باورم نمیشد ، من ، این منم!
مامورها که اومدن همه چیز رو صورت جلسه کردن و محل جرم و کشته شدن اون دزد هم نوارکشی شد .
کسی نفهمیده؟ نه نه نفهمیدن ماله خودت هست!
اون یه دزد بود ، مرد که مرد!
الماس هم مزدت هست ، مگه چقدر حقوق و مزایا میگیری؟ هان ؟ زنت؟ بچت ؟
کنار میومدم ، خیلی آسون ، در عرض چند ساعت شدم یک مامور فاسد!
به سمت ماشین رفتم ، توی آینه خودم رو مرتب کردم و اومدم روشن کنم و برم خونه پیشه خانوندم که......تلفنم زنگ زد.
...........................سکوت....... صدای اون زن که گفت شما گرگور هستید ؟ متاسفم آقا ، من متاسفم که این خبر رو میدم ، اما همسر و پسرتون تصادف کردن!
گفتم چی ؟ کجا ؟
گفت : توی بزرگراه داشتن میرفتن که یک اتوبوس از پشت کنترلش رو از دست میده و ماشن همسرتون رو که همراه پسرتون بوده زیر میگیره !
گفتم : خوب ، کجان ؟ کدوم بیمارستان؟
اون زن گفت : متاسفم آقای گرگور ، اونا در جا کشته شدن!...............................................................
 
سلام
جین کاکس فرزند سوم خانواده‌ای 8 نفره ساکن شهر دالاس است. خانواده اون سالها قبل از یکی از شهرهای شمالی به اینجا مهاجرت کرده بودند. اون مأمور اعدام بخش زنان تو زندان ایالتی هستش. به دلایلی از جمله علاقه زیاد به رنگ صورتی، بین همکاران و حتی زندانیان به «مرگ صورتی» مشهور شده. اجداد اون سالها توی شهر خودشون مأمورین اعدام بودند و جین ادامه دهنده راه اونهاست.جین این حرفه رو مقدس می‌دونه چرا که اعتقاد داره عدالت رو درباره گناهکاران اجرا می‌کنه. نامزد اون،‌دکتر هری اسمیت،‌روانپزشک زندان هستش که همین‌جا با هم آشنا شدن.
شروع
بند اعدامیان بخش زنان محل کار جین هستش. یکی از تفریحات مورد علاقه اون در محل کار، خواندن پرونده‌های قدیمی محکومین است.
در این اواخر زندگی اون دچار تغییراتی شده. به دفعات جین کابوسی می‌بینه که جنازه دختری رو از قبرستان سایلنت هیل بیرون میاره ولی ناگهان زنده میشه و جین رو توی قبر پرت می‌کنه. او در این باره با هری مشورت می‌کنه و در نهایت هری به اون میگه باید ریشه این کابوس رو در شهر اجدادیش جستجو کنه.
مدتی می‌گذره. تا اینکه در روز اعدام زنی که متهم به قتل فرزندانش بود، اتفاق عجیبی افتاد. زن به شدت ادعای بی‌گناهی میکرد و ملتمسانه از خدا می‌خواست که بی‌گناهی اون رو به همه اثبات کنه. مراسم اعدام با موفقیت انجام نمیشه و زن نجات پیدا می‌کنه. مطابق قوانین وی آزاد میشه ولی جین نمی‌تونه اون رو ببخشه. در فلش‌بک ذهن جین می‌بینیم که چند شب پیش چگونه پیش جین اعتراف کرده بود که چرا و چگونه 2 فرزندش رو توی حمام خونه سلاخی کرده بوده.
این اتفاقات به همراه کابوس‌های جین اون رو وادار می‌کنه برای مدتی مرخصی بگیره. هری به اون پیشنهاد میده این بهترین موقع برای مسافرت به سایلنت هیل هستش چون اون هم می‌تونه بیاد. به این شکل هم جین تنها نیست هم هری می‌تونه از شهری که مدام تعریفش رو از جین و خانواده‌‌اش می‌شنیده بازدیدی داشته باشه. در نهایت هم پیشنهاد میده با هواپیمای شخصیش به این سفر بروند.
ادامه:
حرکت شروع میشه. جین و هری سوار بر گنجشک صورتی (هواپیمای کوچک هری) به سمت سایلنت هیل حرکت پرواز می‌کنند. جین به خواب عمیقی فرو میره. نزدیک غروب به شهر می‌رسند.
هری، جین رو بیدار می‌کنه تا شهر رو ببینه. نمایی از شهر از لابه‌لای ابرها نمایان میشه. هواپیما آرام آرام به سمت پایین حرکت می‌کنه و توی ابرها گم میشه اما ناگهان اتفاقی رخ میده. کنترل هواپیما از دست هری خارج میشه و تلاش اون هم فایده‌ای نداره. هواپیما با زمین برخورد می‌کنه در اثر برخورد جین از خواب می‌پره. جین باز هم کابوس دیده اما این بار کابوسش فرق کرده.
هوشیاریش رو که بدست میاره،‌ هری رو نمی‌بینه. هواپیما کنار اسکله‌ روی دریاچه پهلو گرفته و اثری از هری نیست. با صدای بلند هری رو صدا می‌زنه اما هیچی. جین احساس خستگی شدیدی داره اما تصمیم می‌گیره پیاده شه و اطراف رو بررسی کنه. اطراف اسکله هیچ جنبده‌ای دیده نمی‌شه و البته مه غلیظ هم میدان دید رو بسیار محدود کرده. از روی احتیاط، اون یه جعبه کمک‌های اولیه، سلاح و کارد شکار کمری‌اش، موبایلش (رو که آنتن نداره) و یک چراغ‌قوه رو از داخل هواپیما برمیداره و پیاده میشه.
پس از مدتی که حسابی اون اطراف رو جستجو میکنه، مویال زنگ می‌خوره؛ شماره متعلق به هری هستش اما از اونور خط صدای خانمی میاد که ادعا می‌کنه از بیمارستان تماس گرفته و میگه لحظاتی قبل فرد مصدوم و بی‌هوشی رو آوردن که توی موبایلش فقط شماره جین بوده و از جین می‌خواد خودش رو سریعاً به بیمارستان برسونه و بلافاصله،‌بیـــب ‌بیـــب‌بیـــب .
 
آخرین ویرایش:
این یک شوک بود ! شاید خوابم ! آره خوابم ، من ؟ یک پلیس فاسد؟ یک دزد؟ خانوادم مردن؟!؟
کابوسها از همون زمان شروع شدن ، رویا ، کابوس و بیداری همه با هم................
من چند لحظه پیش مرده بودم ، بعد دوباره برگشتم و این ماجراها ! حتی نمیدونم الان دارم به چی فکر میکنم!
تا اینجا که نوشتم زندگیم رو باور داشتم ، خوب و بد رو ، بهشت و جهنم رو ، اما از این به بعد درباره زمانی مینویسم که رها شدم.
شروع این راه رو اصلا باور نداشتم ، تلخ و غیر قابل باور ، ولی وقتی چند روز گذشت و تنهاییم شروع شد کم کم باورم شد که راهی ندارم!
آینه ، اون من رو مثل خودم نشون میداد ، مثل چیزی که بودم ، تا اون روز..................................
صورتم رو با تیغ اصلاح میکردم و توی آینه به خودی نگاه میکردم که تحملش برام سخت بود ! یکهو صدای گریه پسرم رو شنیدم و دستم لرزید ! تا برگشتم هیچی نبود و فقط رویای صدای فرزند من بود ، ولی دستشویی پر از خون بود ، صورتم رو بریده بودم ، به آینه نگاه کردم ، کمی سکوت و بعد.............
خودم توی آینه مثل من نبود ! من بودم ولی من نبود! به خودم لبخندی میزد و گفت:
چیه؟ از خودت بدت میاد؟ از زندگیت؟ دلت تنگ شده؟ بوی تهفن میدی؟
خشکم زده بود ، ولی ناخودآگاه جوابش رو دادم :
آره ، میخوام بمیرم ، ای کاش اون روز مرده بودم ! معامله ارزونی نبود! با خودم ، با تو!!!
خودم توی آینه سری تکان داد و لبخند سردی زد : پس شناختیم ! آره منم ، خودت ، خوده خودت گرگور !
..........................سکوت و گفتم : تاوانش چیه که اونا برگردن؟ من ؟ جونم؟ چی؟
گفت: گرگور بیچاره ! پس معامله رو دوست داری آره؟ باشه بهت میگم چطوری میشه که اونا برگردند!
گفتم: من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم ، جز جونم که یکبار بخاطرش همه چیز رو فروختم !
چرا این معامله به خانوادم مربوط شد؟
گفت: تاوان گرگور ، من برای اینکه تو زنده بمونی باید قربانی میگرفتم ، و چه کسی بهتر از عزیزانت!
گفتم: من رو ببر و اونها رو برگردون ، یا اصلا هر چی که بگی!
گفت : گرگور ،فقط یک راه داری، اونقدر سیاه و خون آلود زندگی کنی ، اونقدر فاسد باشی و اونقدر فاسد کنی تا برسی به جایی که من هستم! و بعد باید قتل نفس انجام بدی ! باید خودت رو بکشی گرگور!!!
بعدش این چیزی که میخوای رو بهت میدم ، خانوادت رو!!!............................................................
 
سلام
اول از همه بگم که دستت واقعا درنکنه.....
به نظر من داستانت تم قشنگی داره ولی همینطور که دوستان هم اشاره داشتند به هیچ وجه اماکن و اتمسفر داستان رو توصیف نمکنی،و خواننده با داستان نمیتونه خوبگیره.
امید وارم توی پارت بعدی کمی بیشتر روش کار کنی!
 

کاربرانی که این گفتگو را مشاهده می‌کنند

Top
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی همین حالا ثبت نام کن
or