یک داستان سایلنت هیلی!

بچه ها عجب داستان های با حالی گذاشتید .من هم یک داستان توی یک دفتر نوشتم که شبیه سایلنت هیل ولی چون زیاده ومن ان را به مرور زمان نوشتم و دستم هم در تایپ کردن سری نیست نمی توانم ان را بگذارم با معذرت خواهی بسیار:) :( :d
 
ادامه اش رو که حتما بزار با خوندن اول داستان که نمیشه نظری داد یه هفته نت نداشتم تمام صفحه هارو سیو کردم خوندم بیشترشون جالب بودن مخصوصا داستان ایرانی اولیه یه مقدار خنده دار بود
 
آخرین ویرایش:
آره اونو که محمد نوشته بود emperor visari من بهش گفتم ادامه بده دیگه نیومد
حالا اوکی من ادامه می دم من کلا 1 داستان نوشتم در مورد 3 شخصیت ، همونا رو یه بار دیگه باز نویسی می کنم البته این دفعه اول شخص می کنم که حس همزاد پنداری ایجاد بشه ;)
 
سلام
تقریباً‌ 2 هفته مزخرف داشتم نشد همه رو تایپ کنم فقط برای شروع؛ ضمن اینکه منتظر شدیدترین انتقادها هستم تا به سمت رفع نواقص حرکت کنم.
فعلاً عنوان FlashBack‌ رو براش انتخاب کردم ولی به احتمال زیاد در آینده عوض میشه:
=================================================
جین کاکس فرزند سوم خانواده‌ای 8 نفره ساکن شهر دالاس است. خانواده اون سالها قبل از یکی از شهرهای شمالی به اینجا مهاجرت کرده بودند. اون مأمور اعدام بخش زنان تو زندان ایالتی هستش. به دلایلی از جمله علاقه زیاد به رنگ صورتی، بین همکاران و حتی زندانیان به «مرگ صورتی» مشهور شده. اجداد اون سالها توی شهر خودشون مأمورین اعدام بودند و جین ادامه دهنده راه اونهاست.جین این حرفه رو مقدس می‌دونه چرا که اعتقاد داره عدالت رو درباره گناهکاران اجرا می‌کنه. نامزد اون،‌دکتر هری اسمیت،‌روانپزشک زندان هستش که همین‌جا با هم آشنا شدن.
شروع
بند اعدامیان بخش زنان محل کار جین هستش. یکی از تفریحات مورد علاقه اون در محل کار، خواندن پرونده‌های قدیمی محکومین است.
در این اواخر زندگی اون دچار تغییراتی شده. به دفعات جین کابوسی می‌بینه که جنازه دختری رو از قبرستان سایلنت هیل بیرون میاره ولی ناگهان زنده میشه و جین رو توی قبر پرت می‌کنه. او در این باره با هری مشورت می‌کنه و در نهایت هری به اون میگه باید ریشه این کابوس رو در شهر اجدادیش جستجو کنه.
مدتی می‌گذره. تا اینکه در روز اعدام زنی که متهم به قتل فرزندانش بود، اتفاق عجیبی افتاد. زن به شدت ادعای بی‌گناهی میکرد و ملتمسانه از خدا می‌خواست که بی‌گناهی اون رو به همه اثبات کنه. مراسم اعدام با موفقیت انجام نمیشه و زن نجات پیدا می‌کنه. مطابق قوانین وی آزاد میشه ولی جین نمی‌تونه اون رو ببخشه. در فلش‌بک ذهن جین می‌بینیم که چند شب پیش چگونه پیش جین اعتراف کرده بود که چرا و چگونه 2 فرزندش رو توی حمام خونه سلاخی کرده بوده.
این اتفاقات به همراه کابوس‌های جین اون رو وادار می‌کنه برای مدتی مرخصی بگیره. هری به اون پیشنهاد میده این بهترین موقع برای مسافرت به سایلنت هیل هستش چون اون هم می‌تونه بیاد. به این شکل هم جین تنها نیست هم هری می‌تونه از شهری که مدام تعریفش رو از جین و خانواده‌‌اش می‌شنیده بازدیدی داشته باشه. در نهایت هم پیشنهاد میده با هواپیمای شخصیش به این سفر بروند.
 
آخرین ویرایش:
بازی که شما طراحی کردین خوب شروع شد( عذر می خوام که میگم بازی از اونجا که سبک نوشته تون اصلا شبیه داستان یا رمان نبود گفتم ) بیشتر بیه ایه که شما بخواین ماجرایی رو تو جمع دوستان تعریف کنین ، جمله بندی ها و فعلها بسیار مشکل داره البته شما مایلید همین طور به صورت یه طرحی برای بازی داستانتون رو برامون توضیح بدین ;)
در کل موضوعش جالبه منتظر ادامه هستم
 
داستان یا بازی خیلی باحالی هست ادامه اش را حتما بگذار چون من هم می خوام یکی شروع کنم دارم داستان های شما را می خوانم تا تخیلم بره بالاتر:d :d
 
سلام
جمله بندی ها و فعلها بسیار مشکل داره البته شما مایلید همین طور به صورت یه طرحی برای بازی داستانتون رو برامون توضیح بدین
خب این شیوه رو به عمد انتخاب کردم. می‌خواستم بیشتر شبیه یه تحلیل یا بررسی بازی باشه تا داستان. سبکش رو هم از نوشته‌های عزیزان دل، محمدمهدی و اشکان و امیرحسین کش رفتم.
 
سلام

خب این شیوه رو به عمد انتخاب کردم. می‌خواستم بیشتر شبیه یه تحلیل یا بررسی بازی باشه تا داستان. سبکش رو هم از نوشته‌های عزیزان دل، محمدمهدی و اشکان و امیرحسین کش رفتم.
بسیار عالی ، ادامه بدین لطفا >:d
 
سلام
تقریباً‌ 2 هفته مزخرف داشتم نشد همه رو تایپ کنم فقط برای شروع؛ ضمن اینکه منتظر شدیدترین انتقادها هستم تا به سمت رفع نواقص حرکت کنم.
فعلاً عنوان FlashBack‌ رو براش انتخاب کردم ولی به احتمال زیاد در آینده عوض میشه:
=================================================
جین کاکس فرزند سوم خانواده‌ای 8 نفره ساکن شهر دالاس است. خانواده اون سالها قبل از یکی از شهرهای شمالی به اینجا مهاجرت کرده بودند. اون مأمور اعدام بخش زنان تو زندان ایالتی هستش. به دلایلی از جمله علاقه زیاد به رنگ صورتی، بین همکاران و حتی زندانیان به «مرگ صورتی» مشهور شده. اجداد اون سالها توی شهر خودشون مأمورین اعدام بودند و جین ادامه دهنده راه اونهاست.جین این حرفه رو مقدس می‌دونه چرا که اعتقاد داره عدالت رو درباره گناهکاران اجرا می‌کنه. نامزد اون،‌دکتر هری اسمیت،‌روانپزشک زندان هستش که همین‌جا با هم آشنا شدن.
شروع
بند اعدامیان بخش زنان محل کار جین هستش. یکی از تفریحات مورد علاقه اون در محل کار، خواندن پرونده‌های قدیمی محکومین است.
در این اواخر زندگی اون دچار تغییراتی شده. به دفعات جین کابوسی می‌بینه که جنازه دختری رو از قبرستان سایلنت هیل بیرون میاره ولی ناگهان زنده میشه و جین رو توی قبر پرت می‌کنه. او در این باره با هری مشورت می‌کنه و در نهایت هری به اون میگه باید ریشه این کابوس رو در شهر اجدادیش جستجو کنه.
مدتی می‌گذره. تا اینکه در روز اعدام زنی که متهم به قتل فرزندانش بود، اتفاق عجیبی افتاد. زن به شدت ادعای بی‌گناهی میکرد و ملتمسانه از خدا می‌خواست که بی‌گناهی اون رو به همه اثبات کنه. مراسم اعدام با موفقیت انجام نمیشه و زن نجات پیدا می‌کنه. مطابق قوانین وی آزاد میشه ولی جین نمی‌تونه اون رو ببخشه. در فلش‌بک ذهن جین می‌بینیم که چند شب پیش چگونه پیش جین اعتراف کرده بود که چرا و چگونه 2 فرزندش رو توی حمام خونه سلاخی کرده بوده.
این اتفاقات به همراه کابوس‌های جین اون رو وادار می‌کنه برای مدتی مرخصی بگیره. هری به اون پیشنهاد میده این بهترین موقع برای مسافرت به سایلنت هیل هستش چون اون هم می‌تونه بیاد. به این شکل هم جین تنها نیست هم هری می‌تونه از شهری که مدام تعریفش رو از جین و خانواده‌‌اش می‌شنیده بازدیدی داشته باشه. در نهایت هم پیشنهاد میده با هواپیمای شخصیش به این سفر بروند.

خوب مسعود جان من یه نکاتی رو متذکر میشم:

1- موضوع و بستره کاریت عالیه!
2- سبک نگارش نباید عامیانه باشه! اگر در داستان من دیدی که جملات اکثرا عامیانه بود بدین علت بود که سبک نگارشیش حالت بازگو کردن خاطرات بود! یعنی نویسنده داستان خود شخصیت اول ماجرا بود ولی شما اینجا از دید یه راوی مینویسی و درست نیست عامیانه باشه! من کلا سبک خاطرات رو دوست دارم چون اولا هیچ کس به اندازه شخصیت اول از ماجرا خبر نداره و به خوبی میتونه به جزئیات بپردازه، ثانیا اینکه حس ترس رو بهتر میشه القا کرد، ثالثا اینکه مخاطب حس همزاد پنداری بهتری با قهرمان داره و انگار گام به گام داره با او جلو میره!
3- شروعت کوتاه و ضعیف بود! یه داستان خوب باید یه شروع و یه پایان طوفانی داشته باشه! شروع طوفانی یعنی اینکه مخاطب جا بخوره و کنجکاو بشه تا داستان رو دنبال کنه و یه پایان طوفانی هم باعث میشه فراز و نشیب های داستان به دست فراموشی گذاشته بشه و با نهایت لذت داستان رو تموم کنه!
4- شخصیت پردازی داستان ضعیفه! لطفا یکم رو این بخش کار کن.

پ.ن: چون از تم داستانت به شدت خوشم اومد، به عنوان یه فرد مبتدی و کوچیک شما یه پاراگراف اول داستانت رو به سبک خودم مینویسم. یعنی من دوست داشتم اینطوری شروع بشه:

"تیک تاک، تیک تاک، تیک تاک، تیک تاک،..." ثانیه ها زودتر از همیشه می گذرند؛ ماه قصد ترک فلک را ندارد؛ شب تاریک تر از همیشه است؛ عرق سردش بدن یخش را منجمد می کند؛ نگاهش به ساعت دوخته شده؛ نفسش به شمارش می افتد؛ گویا قلبش از سینه اش بیرون می خواهد بزند؛ انجیل را به قلب خود میفشارد؛ چشمانش را میبندد، سرش را پایین می اندازد و زیر لب دعایی را زمزمه میکند؛ صدای گام های نگهبانان او را هراسان میکند؛ به سرعت توجه اش به درب معطوف میشود که ناگهان باز شده و نوری کور کننده از لای آن فضای تاریک اتاق را میشکافد. " یالا... وقتشه ! " بلند میشود، روبه روی آینه قرار میگرد و نگاهی حسرت بار به خود میکند. با نا امیدی انجیل را زمین می گذارد و همراه نگهبان، راهروهای تنگ، مرطوب، تاریک و پیچ در پیچ زندان را طی میکند. دربی رو به روی آنها قرار میگیرد و دوان دوان به آن نزدیک میشود. هیچ چیز معنای گذشته را ندارد. حتی یک درب ساده هم ترسناک جلوه میدهد. بعد از اینکه مامور آن را باز میکند نور شدید نور افکن او را برای لحظاتی کور میکند. سرش را به این طرف و آن طرف تکان میدهد که لحظاتی بعد به محض باز کردن چشمش نگاهش به طناب دار می افتد. با نگاهی سراسر اضطراب و ترس به طرف آن حرکت میکند. زیر طناب قرار میگیرد؛ بدنش شروع به لرزش میکند؛ صدای نفس نفس زدن هایش فضای محوطه را پر کرده است. او را بر روی چهارپایه ای قرار میدهند و طناب را دور گردنش می اندازند؛ ندای ندامت و پشیمانی سر میدهد ولی دیگر فایده ندارد. اشک بر چشمانش جاری میشود. او همینطور بی تابی میکند تا اینکه ماموری کنار دست او حاضر میشود. او میداند به زودی شیشه عمرش به پایان خواهد رسید. به نگهبان نگاهی می اندازد و نام جین کاکس بر روی سینه اش حک شده است. بی شک آن نگهبان ترسناک ترین چیزی بود که در زندگیش دیده است. در همین حین باران شروع به بارش میکند. متهم کمی آرام میشود. او لبخندی میزند زیرا فکر میکند حکمت این باران آن است که خداوند گناهان او را آمرزیده است. در همین لحظات جین با قاطعیت چهارپایه را از زیر او میکشد و همراه با صدای شوم کلاغ ها متهم جان میدهد...

یه مورد مهم دیگه فضاسازیه! من الان برای این قسمت تو ذهنم به صورت سینمایی فضا سازی کردم. حتی برای الهام گیری بهتر میتونید آهنگ های مجموعه مثل Room of Angel رو همراه نوشتن و خواندن گوش بدین، یکبار امتحان کنید مطمئنم پشیمان نمیشید!

در پناه حق
 
آقا امیر نظرتون رو راجع به اول داستانه من نگفتین خو؟!!!
دارین فرق قائل میشین ها!:d

---------- نوشته در 02:12 PM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 02:04 PM ارسال شده بود ----------

اگر هم ایرانی خوب نیست بگین تا کاراکتر رو عوض کنیم خارجی بنویسم به خدا راحتتره ها! تو رو خدا یه تظر سازنده بدین خو!
 

کاربرانی که این گفتگو را مشاهده می‌کنند

Top
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی همین حالا ثبت نام کن
or