یک داستان سایلنت هیلی!

برای چی باید عصبانی بشم ، نیگاه به تخلفم نکن :d اون موضوعش فرق داشت!
آره می فهمم چی می گی !
فقط میشه یه تیکه ش که این جوریه نقل قول بزنی تا بهتر بفهمم
منظورت رو هم نمی فهمم ( بر بار احساسی تیکه داری ) یعنی چی؟

مرسی ، خوبه فقط ایراد بگیرین من می خوام داستان رو بهتر کنم برای همین می خوام همه ی ایراداش رو بفهمم
 
قسمت خاصی که نه.چیزه کل داستانتو وقایع کلیدی تشکیل میده و سرعت اتفاقات واقعا بالاست واسه همین آدم از کاراکترا جا میمونه و نمیتونه همذاتپنداری کنه.به بیان دیگه فضاسازی لازمو نداره( یه درسی تو فارسی مربوط به فضاسازی داشتیم فک کنم یادت باشه)اون بار احساسیم فراموش کن یه چی همین طور گفتم:d

خب بدم نمیاد ایرادای داستان منم بگین،گرچه سر تا پا ایراده:d
 
خب ، اینجا اونوقت وقت نیست که آدم رمان گونه بنویسه مگر نه بقیه داستانام همه طولانین و حس نزدیکی زیادی هم می تونی با کراکتر بکنی ! ( من هر وقت می نویسم خودم رو جای شخصیت می زارم ، ترسای نیکول توی داستان یه جورایی ترسهای خودم هست)
در مورد جاستین هم همین طور ! اما در مورد جان ویزلی چون سن کراکتر بالاس نمی تونم باهاش ارتباط برقرار کنم ! نمی دونم چرا ؟!!!
 
سلام
تاپیک خوابیده. ما که بیداریم. من دارم ایده‌م رو دست نویس می‌کنم تا بعد از جمع و جور کردنش،‌قرارش بدم.
در مورد تعیین مهلت هم نظر من پایان تابستون هستش. بعدش یه نظرسنجی میذاریم و در نهایت کارمون رو شروع می‌کنیم. موافقید؟
 
آخرین ویرایش:
سلام خدمت دوستان گلم:)
راستش اونقدر گیر درس و کار و زندگی شدم که ایمیلامم به زور میرسم چک کنم:(
شرمنده که تاپیک اینقدر خوابه ، البته همه نظرات و پیش نویسها و ایده ها رو میخونم و عالی هستن :)
منم که داستان آشغال بوده ، کلا ننویسمم فرقی نمیکنه :d
از آتوسای عزیز که خیلی برای اینجا زحمت میکشن از مسعود عزیز و از محمد که داستانش رو با وقت کمی که داره ادامه میده ، و امیرحسین خان عزیز که قابل دونستن کمال تشکر رو دارم:)
به امید خدا که وقت بکنم و جبران کنم:)
یا حق یا علی.
 
سلام
من دارم ایده‌م رو دست نویس می‌کنم تا بعد از جمع و جور کردنش،‌قرارش بدم.
یه شلم شوربایی شده اسفناک. امیدوارم بتونم جمع‌ش کنم. باقی دوستان تو چه وضعیتی هستند؟
 
من که رفتم تو کاره یه داستان ایرانی تو مایه های سایلنت هیل ، خیلی حالت رمان داره و زمان می بره اگه موافق باشین قسمتیش رو میزارم اینجا ، این یکی رو دیگه حسابی روش فکر کردم و وقت گذاشتم البته چون ایرانیه نمی دونم دوستان خوششون میاد یا نه !

---------- نوشته در 09:16 PM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 08:40 PM ارسال شده بود ----------

دکتر جان ، بیشتر از این خجالتم ندین من هیچ کاری نکردم همش کارای آقا مسعود و بقیه س ، ایشون کاری کردن که یه بار دیگه ما زهنمون رو کار بندازیم و داستان درست حسابی بنویسیم برای سایلنت هیل عزیز!
شما هم دکتر ، کارتون رو ادامه بدین بابا من هنوز منتظر ادامه ی داستانم ! :)
دوستان من پایان تابستون داستانم رو تکمیل می کنم و میزارم !
اما یه چیزی هست هفته ی دیگه نتایجم میاد برای همین ممکنه اینجا نباشم پس سعی می کنم زودتر کار کنم ، فکر کن 27 شهریور میرم ثبت نام دانشگاه ووووووای خدایا همیشه منتظر چنین روزی بودم >:d

---------- نوشته در 09:27 PM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 09:16 PM ارسال شده بود ----------

راستی داستان من هم برگرفته از یه اتفاق واقعیه!!!
 
سلام
فکر کن 27 شهریور میرم ثبت نام دانشگاه ووووووای خدایا همیشه
به به مبارک باشه.=d> کجا قبول شدی؟
==================================================
من منتظر نظرات هستم هنوز. درباره‌ی تعیین تاریخ و نظر سنجی.
 
والاه نتایج 5 روز دیگه میاد ولی مطمئنم قبولم از قبلش دارم خوش حالی می کنم ، بچه ها راستی یه تست هوش این لیریکهایی که می نویسم ماله چه آهنگی و تو کدوم شماره از سایلنت هیل بود :
[TABLE="class: MsoNormalTable, width: 100%"]
[TR]
[TD="bgcolor: transparent"]Blue sky to forever,
The green grass blows in the wind, dancing
It would be much better a sight with you, with me,
If you hadn't met me, I'd be fine on my own, baby,
I never felt so lonely, then you came along,

So now what should I do, I'm strung out, addicted to you,
My body it aches, now that you're gone,
My supply fell through,

You gladly gave me everything you had and more,
You craved my happiness,
When you make me feel joy it makes you smile,
But now I feel your stress,
Love was never meant to be such a crazy affair, no
And who has time for tears,
Never thought I'd sit around and cry for your love,
'till now.

[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="bgcolor: transparent"] برای اینکه حوصلمون سر نره پرسیدم :d
[/TD]
[/TR]
[/TABLE]
 
خوب آقا امیر تو تاپیک Silent hill community جواب این سوالو داد دیگه راجع بهش فکر نکنین ذهنتون رو زیاد درگیر نکنین به همون داستانها بپردازید :d
 
دوستان تا پایین 20 شهریور داستانها رو بزارین من هم هرشب یه قسمتی ماله خودم رو میزارم لطفا بعد از اینکه خوندین نظر بدین این داستان بر گرفته از حوادث واقعیه!!! به خدا راست می گم
گاهی وقتها توی رویا ، یا توی واقعیت تصاویری رو می بینی یا صداهایی رو می شنوی ، با خودت فکر می کنی شاید عقلم رو از دست دادم، شاید دیوونه شدم ، پیش دکتر روانشناس می ری اما حتی اون هم نمی فهمه تو چت شده ، قسم می خوری اما هیچکس باور نمی کنه تا اونجا که همه ی اطرافیانت ازت دور می شن و تک تک اونا سعی می کنن تو رو فراموش کنن... تنها 3 ماه کافیه...سه ماه بعد حتی نزدیکترین دوستت هم تو رو به خاطر نمیاره، تو کاملا بین خاطرات اونا محو شدی و تنها هاله ی کمرنگی ازت باقی مونده و حالا تنهایی و این تنهایی تو رو بیشتر به مرز جنون می کشونه ، هیچکسی نیست که برات دل بسوزنه و اون لحظه تو هم سعی می کنی همه رو از یاد ببری و آنچنان حس نفرت از سایرین رو در خودت تقویت کنی که بی هیچ دلیل دوست داری فقط به اونا آسیب برسونی و اینجوری می خوای به اونا بگی که هنوز هستی و از یاد نرفتی... وقتی که سایرین باعث این همه زجر و بدبختی تو شدن.... باید تقاص پس بدن ، باید راهی برای انتقام هم باشه ، مگه نه؟!!روز 20 مهر ماه سال 1390نزدیکای غروب بود که با اتومبیل قدیمی خودم در جاده ای که از دوطرف با درختای بلند و تنومند پوشیده

شده بود حرکت می کردم. خورشید آهسته آهسته در حال پنهان شدن پشت کوهها بود و رنگ زیبای شفق در آن


لحظه منظره ی زیبایی را در بین درختان سمت چپ جاده به وجود آورده بود هنوز نیمی از جاده با نور نارنجی رنگ


خورشید روشن بود و نیمی دیگر کم کم در تاریکی غرق می شد و بی صدا سیاهی شب را در بر می گرفت.


آسمان با رنگهای زیبای بنفش و صورتی و نارنجی آنچنان زیبا جلوه می کرد که حتم داشتم زمانیکه به دریاچه


برسم این زیبایی چند برابر خواهد شد و تصویر ان درون آب دریاچه دلکش و وصف ناپذیر می شود. دریاچه ی


پریشان تنها 6 کلیومتر تا محل زندگی جدیدم فاصله داشت . با اینکه هنوز آنجا را ندیده بودم اما در ذهنم تصویری


خوش آیند و افسانه ای ساخته بودم. از مادربزرگم داستان های زیادی در مورد این منطقه شنیده بودم اینجا جایی


بود که افسانه ها تحقق می یابند و داستانهای کودکانه به واقعیت مبدل می شوند. لبخندی زدم و زیر لب گفتم : آه


که زندگی بهتر از این نمیشه... در رویاهای کودکی ام چندین بار خودم را درون قایقی وسط دریاچه ی پریشان تصور


کردم و چقدر زیبا بود زمانیکه می دیدم پریانی خوش چهره با موهای بلند طلایی که موهاشان از جنس خورشید


بود و با تابیدن نور خورشید بر آنها آنچنان می درخشد که از فرسنگها قابل مشاهده خواهد بود، در کنارت می


نشینند و آواز زندگی را با آن صدای ظریف و گوش نواز می خوانند و جواهری از عمق دریاچه به تو هدیه می دهند و


در ان لحظه تو خوشبخترین انسان روی زمین می شوی و هر آنچه را آرزو کنی خواهی داشت. زمانیکه مردم از


بهشت برین پرودگارسخن می گفتند هم باز دریاچه در ذهنم نفوذ می کرد و آن لحظه بود که با خودم می گفتم


حقیقتا که بهشت در آسمان نه بلکه روی زمین است و آن همین دریاچه ی پریشان است... فاصله ی چندانی تا


ویلاهای کنار دریاچه نداشتم ، مردم شهر نیز داستانهای بسیاری در مورد خانه ها ی بزرگ و امارتهای زیبای آن


منطقه تعریف می کردند . در همین لحظه زنی ماهیگیر که به همراه پسرش در کنار جاده حرکت می کردند ، را


دیدم. ترمز کردم و کنار انها متوقف شدم ، زن چهره ی چروکیده ای داشت گر چه به نظر سن زیادی نداشت اما حتم



داشتم که روزگار سخت او را این چنین شکسته کرد اندکی جلوتر رفتم و دستم را روی سر پسر کوچکش گذاشتم و



با لبخند از زن پرسیدم : ببخشید خانم ، شما در این حوالی زندگی می کنید؟ زن نیز با آنکه خیلی خسته به نظر



می آمد اما لبخندی زد ، نگاهی به پسرش کرد و در آن لحظه با خود فکر کردم چه مادر دوست داشتنی و زحمت


کشی ست و با این همه خستگی هنوز هم سرزنده و شاداب است و مشخص است که زندگی هر چه هست آن


را تقدیری شمرده و با مشکلات و سختی هایش چه شجاعانه و با وقار کنار می آید و می پذیرد ، زن سپس نگاهی

به چهر ه ی من انداخت و گفت: بله ، ما اون طرف جنگل زندگی می کنیم.
زن با انگشت اشاره وسط درختان انبوه را نشان داد که حال نیز همان نور اندک خوشید هم دیگر به آنجا نمی رسید و تا چشم کار می کرد سیاهی و تاریکی بود. از زن خواستم تا اندکی انجا بایستد به سرعت از داخل اتومبیل دوربین عکاسیم را برداشتم ، عکاس نبودم اما به عکاسی علاقه ی زیادی نشان می دادم و عکاسی تا حدودی با حرفه ام نزدیکی داشت ، حرفه ام نویسندگی است البته اکثر مردم این حرفه را شغلی مناسب نمی دانند اما من از مدتها پیش به این حرفه علاقه ی خاصی نشان می دادم و همین باعث شد که در دوران دبیرستان وبعد ازآن در دانشگاه نیز همین رشته تحصیلی را انتخاب کنم و در نهایت این شغل را در پیش بگیرم . تا حال چندین کتاب نوشته بودم و تقریبا نیمی از مردم با سواد حتی اگر کتابهایم را نخوانده بودند اما نام مرا شنیده بودند نام من ( رکسانا میناسیان ) است، نویسنده ی داستانهای افسانه ای و ماورالطبیعه ، اکثرا قبل از اینکه داستانی را شروع کنم از مردم عکس می گرفتم و بعد با مشاهده ی دقیق عکسها ، در ذهنم تصاویری خیال انگیز و در عین حال زیبا می پروراندم. از زن و پسرش خواستم تا در همان حالت عادی که از کنار جاده می گذشتند بگذرند تا عکسی که می گیرم طبیعی و واقعی جلوه کند.

از زن خداحافظی کردم و سوار ماشینم شدم. لبخند رضایت بخشی زدم و از کاری که انجام می دادم تا حدی خوشحال بودم . حال زمان آن بود که به سمت ویلای خانوادگیمان بروم. از دور منظره ی چشم نوازی را دیدم ، آری این همان خانه ای بود که سالها پیش پدربزرگ پدر بزرگم به همراه فرزندان و نوه هایش آن جا زندگی می کردند ، پدرم همیشه از آن با نام ( خانه ی جد بزرگوارم) یاد می کرد، نام او یاشارخان میناسیان بوده و گویی مردی قد بلند ، چهار شانه و خوش چهره بوده و این امارت را بعد از تلاش و کار فراوان نزد یکی از اربابان این منطقه خریده بوده و تمام فرزندانش را نیز در این امارت پرورش داده و بزرگ کرده ، او 5 پسر و 6 دختر داشته که همگی در این منطقه و در کنار دریاچه نیز سکونت کرده اند . پدر بزرگم نیز تا زمانیکه زنده بود در این منطقه و در خانه ی پدریش زندگی می کرد. از همین رو بود که با این جا آشنایی غریزی داشتم و گویی تمام خاطراتی که روزی آنها به چشم دیده بودند در ذهن من نیز حضور داشت ، نمی دانم چرا اما حس می کنم که من نیز مثل آنها انسی عمیق با این منطقه و دریاچه ی پریشان دارم

ادامه دارد........
 
  • Like
Reactions: hosein_fisher

کاربرانی که این گفتگو را مشاهده می‌کنند

Top
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی همین حالا ثبت نام کن
or