یک داستان سایلنت هیلی!

میگم شما فامیل لیزا رو اشتباه نوشتین (لیزا گارلند) درستش هست
لطفا ویرایشش کنین تو داستانتون چون در داستان من نیکول فامیلش با لیزا یکیه و این جز داستانه ، می خوام یه وقت خواننده ها به اشتباه نیوفتن
با تشکر از شما که داستان ها رو طبقه بندی کردین راستی شما داستان من رو بردارین آخه یه سری تغییراتی تو اسامی دادم خودم از اول میزارمش
ممنون از تذکر ، اصلاخ شد:)
به علت خواب آلودگی و کندی ذهنه دیگه !:d

---------- نوشته در 10:40 PM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 10:31 PM ارسال شده بود ----------

عجب، اونوقت این قسمت 5 دیگه چی بود چسبوندی کرش ؟ :d

---------- نوشته در 12:48 PM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 12:46 PM ارسال شده بود ----------


آره، دختره.
اسمش Alessa Gillespie هستش، دختر Dahlia Gillespie و در واقع میشه بهش گفت : God. شما اگه نسخه ی 1 رو بازی میکردی الان این چیزا مثل روز واست روشن بود!
ممنون از محبت و کمک شما:)
والا دیدم شماره پنجم هم بد نیست نسبت به این جدیده ! گفتم بزن تنگش بی نصیب نمونه بیچاره:d
 
عجب، اونوقت این قسمت 5 دیگه چی بود چسبوندی کرش ؟ :d

---------- نوشته در 12:48 PM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 12:46 PM ارسال شده بود ----------


آره، دختره.
اسمش Alessa Gillespie هستش، دختر Dahlia Gillespie و در واقع میشه بهش گفت : God. شما اگه نسخه ی 1 رو بازی میکردی الان این چیزا مثل روز واست روشن بود!
چرا گاد
 
ادامه داستان بهنام محمدی :
این ماجرا هم عجیب بود هم نگران کننده ، چون سرنوشت اون دختر خیلی از سوالات رو جواب میداد، برایان هم در فکر جوابی که برای سوالاتش نداشت از جای خودش بلند شد و به طرف پنجره رفت ، در همون زمان گفت : دالیا و لیزا کجا هستن ؟ توی شهر ؟ خارج از اون ؟ یا اصلا زنده هستن یا مرده!
اندرو نگاهی به آتیش شومینه انداخت و گفت : من اونو یک بار دیگه حدود 1 سال پیش دیدم ، اونم منو دید ، ولی نمیدونم چرا حتی یک نگاهم به من نکرد! نه خشمی و نه محبتی ، هیچی ! خیلی برام عجیب بود ! برایان ، بعد از اینکه مدرسه سوخت کار فرقه ادامه پیدا کرد ، و روزی نبود که خبر اتفاقی عجیب مردم رو نترسونه ، از کشته شدن یک مرد در اتاقش بدون علت تا ناپدید شدن بچه ها ، نمیدونم چرا بیمارستان تبدیل به یک مکان امن شده بود برای کسانی که فرقه رو قبول کرده بودن ! ما تعدادمون کم بود و کم کم داشتیم لو میرفتیم ، توی اداره پلیس ، توی شهرداری بیمارستان و..........همه جا بودن! ما تمام سعیمون رو کردیم تا با خارج از شهر ارتباط داشته باشیم ، اما مرکز تلفن هم کنترل بود! اینترنت هم بود ولی اونم کنترل میشد، نامه،تلکس یا هر چی که فکر کنی امتحان کردیم اما نشد ، جالب این بود که حتی روزنامه ها هم فقط اخبار خوب داخلی بود و خبری از بیرون یا اتفاقات وحشتناک داخل به هیچ کس نمیرسید ! داشتیم فکر میکردیم چه داستان عجیبی میشه ! شایدم یک فیلم بود یا رویا ! ولی ما درونش بودیم درست وسطش وسط این ماجرا !
برایان گفت : خوب چرا با ماشین یا اتوبوس از شهر خارج نشدید؟ اندرو هم گفت : برایان ، ماجرای شهر راکون سیتی رو شنیدی؟
برایان گفت :نه کجا؟
اندرو لبخند کوتاهی زد و گفت : راکون سیتی از اینجا دور نیست یا بهتره بگم نبود! و ارتباط زیادی با شهر ما و گرین لاگون داشت ، اواخر سال 98 بود یعنی درست دو ماه قبل از اتفاقی که برای مری و مری جین افتاد ، یک انفجار مهیب کل این منطقه رو لرزوند ! بعدها فهمیدیم یک بمب 20 کیلو تنی اتمی شهر رو کلا از بین برده ! علتش فاش نشد ولی اثرش باعث شد گسل خفته زیر شهر فعال بشه و یک رانش زمین این شهر رو به دو منطقه جدا تبدیل بکنه ، ارتباط با بیرون قطع شد ، شهر کلا ارتباطی با بیرون نداشت و برای همینم بود که هری برای رسیدن به شهر از اون منطقه غیر قابل عبور کوهستانی عبور کرد !
خلاصه شهر تا مدتها در دسترس نبود و اتفاقاتی مثله نابودی یک شهر ، پرورش خرافاتی که بهای سنگینی داشتن ، و یا جریان مدرسه از طرف مقامات بالای کشور باید مسکوت موند ، چون گفتن باعث ایجاد ترس و وحشت عمومی میشده! تا دو سال حتی مواد خوراکی از طزیق هوایی به اینجا میرسید ، حالا چرا؟ چون تشعشات رادیو اکتیو و گاما تا کیلومتر ها از راکون سیتی همه جا رو مسموم و آلوده کرده بود ! از طرف سازمان امنیت ملی این منطقه قرنطینه اعلام شد و تا 3 سال ساکنین حق ورود یا خروج رو نداشتن ، دولت قول داد غرامت این اتفاق رو بپردازه تا جبران خسارات روحی و مالی مردم بشه ! ولی کلا این منطقه فراموش شد ، ساکنینش یا به صورت غیر قانونی یا با زدو بند منطقه رو ترک کردن ، و چون نمیتونستن چیزی با خودشون ببرن عملا شهر تبدیل به شهر ارواح شد با ساختمانهایی که هنوز وسایل و مبلمان داشت ولی خالی و خاک گرفته بود ! ماشینها رها شده بودن و فروشگاه ها هم هنوز جنسهایی داشتن که کسی سراغشون نمیرفت! تاثیرات اون مواد کشنده حیوانات و پرندگان منطقه رو دچار دگردیسی ژنتیکی و تخریب عصبی کرد ، حتی سگها خانگی هم مسون نموندن ! چقدر اون سالها سخت بود ، بوی خون و کثافت شهر رو گرفته بود ، کسی از ترس این جونورای جدید و ترسناک زیاد بیرون نمیموند! حتی آدمایی هم بودن که با شکل های عجیب در شهر چرخ میزدن! بناهای تاریخی ، سازمانها ، و خلاصه هر جایی که زندگی درش جریان داشت تبدیل به قبرستانی شده بودن که حتی نمیشد داخلشون شد!
فکر کن ، توی این اوضاع آشفته که هیچ کس حتی نمیدونست سایلنت هیل یا گرین لاگونی وجود داره ! فرقه کارشو ادامه داد ، عده ای که رفته بودن، از ترس لو نرفتن ماجرا هیچ وقت نمیگفتن که از کجا اومدن و عده ای که مونده بودن تنها پناهشون ، طبق گفته های فرقه خوده فرقه بود! رهایی از عذاب و شکنجه ، آسودگی روان و خلاصی از تمایلاتی که فرقه اونها رو زنجیر مینامید! بیمارستان تا جایی که میشد از اون شربت آرامش به خورد مردم داد و همه معتاد این خوراک شیطانی شدن!
ماجرا به اوج رسید ، پدر و مادرها موظف شدن کودکانشون رو قربانی کنن تا عذاب برطرف بشه ! بچه هایی که حتی روحشون از ماجاراهای در حال وقوع خبر نداشت!
سم بارتلت ، اون شهردار بی کفایت و احمق! پسر کوچیکش رو زنده به گور گرد و خودش به جنون کشیده شد! او هر روز با دستاش تمام قبرستون رو میکند و میگفت : بسه ! دیگه فریاد نزن! گریه نکن ! نجاتتت میدم پسرم!!!
یا مارتین فیش ، رییس بیمارستان شهر ، دختر معصومش رو تکه تکه کرد! روزی جسدش رو در حالی که یک خرگوش اسباب بازی در دست داشت پیدا کردن! همه میگفتن اون خرگوش خفش کرده بوده!!!
میتونی از فرانک ساندرلند سوال کنی که چه بلاهایی در مجموعه ساختمانهای سازمانی نیفتاد ! والتر سالیوان ، یک روانی بی همه که از یک یتیم خونه فرار کرده بوده ! اون در زمانی که هنوز بچه بوده تحت تعلیم فرقه بوده ! طبق دستورات دالیا و کلودیا ولف ، شروع به قربانی کردن اعضای ساختمان کرده بود ! اون 21 نفر رو کشت تا قدرت والا شکل مادی پیدا کنه ، که مثله اینکه موفق نشده بود! خیلیا میگن روحش هنوز در ساختمان و در اطاق 302 و قربانی میطلبه!
راستی الکس شفرد رو به یاد نمیاری؟ اونم در نزدیکی شما و تقریبا با تو به دنیا اومد؟ برایان پاسخ میده : الکس ؟ نمیدونم ! اون پسری که عاشق تفنگ بود ؟ اندرو میگه : آره آره یه تفنگ چوبیم داشت، پس یادته؟
برایان میگه خیلی تاریک و کم
اندرو میگه اون رو متهم به قتل برادرش کردن در صورتی که اون حادثه فقط یک اتفاق بود ، اون تا سالها عذاب وجدان داشت و بعد به ارتش ملحق شد و از این شهر رفت ، من نمیدونم اون زمانی که بچه ها ی معصوم این شهر رو در حالی که اتوبوس شهر داشت توی رودخونه از بین میرفت رو نجات داد چرا تشویقش نکردن! فقط یک لوح یادبود و همینو بس! اون اشتباه خانواده رو پاشوند! و مادرش از اون ماجرا به بعد دیوانه شد! پدرش هم همش با خودش و کاری که اون باعثش بود حرف میزد ، میدونی برایان ، اونا از بنیانگذاران شفردز گلن بودن و با (هالووی ها) که با هم به این منطقه اومده بودن، مشکلات زیادی داشتن، میگن اونها هم جزء بنیانگذاران فرقه بودن!
اون بعد از چندیدن سال برگشت و وقتی اوضاع رو دید تصمیم به پاکسازی گرفت ، باورم نمیشد وقتی پدرش آدام و مادرش اعتراف کردن سالها پیش از این ماجراها و وقتی که این پسر ها بچه بودن از طرف (مارگارت هالووی) تحدید میشن که بچه ها رو قربانی کنن! اونم برای فرقه و قدرت طلبی اونها! اما اونا این کار رو نکردن! بعد ها جسد تکه تکه اونا رو توی یک انباری کهنه پیدا کردن!
برایان میپرسه : خوب الکس کارش به کجا رسید ؟ موفق شد کاری بکنه؟
اندرو هم دوباره پشت میز میشینه و میکه : آره ولی ماجرا تموم نشد!
اون عاشق الی هالووی بود و وقتی همدیگر رو پیدا کردن خیلی خوشحال شدن! تا اینکه مادر الی ، مارگارت ، سر رسید و قصد کشتن آلکس رو داشت ، اون میگفت باید کار نیمه تمام رو تمام کنه! ولی الی نذاشت و مارگارت با دست خودش ، خودش رو نابود کرد و کشت!
اونا کار اون قصاب بی همه چیز (کورتیس اکرز) که یک انباری اسقاطی داشت رو هم ساختن ، الکس مثله یک سگ کشتش! اون بی رحم کارای ناتموم فرقه رو تموم میکرد!
ولی الی خواهرش رو پیدا نکرد که نکرد! خواهری که بعد از موج قربانیها ناپدید شده بود! اونا از شهر و بعد از این ماجرا فرار کردن به جایی که نمیدونم کجاست ، خدا پشتو پناهشون........................................................


 
  • Like
Reactions: ASYLUM MANAGER
خیلی کارتون خوبه دکتر بهنام
;)
شما حتی از ماجرای الکس شپرد تو Sh: home coming توی داستانتون استفاده کردین
ولی یه موردی بود الکس هیچوقت تو ارتش نبوده بلکه توی بیمارستان روانی بستری شده بود بعدش هم فکر نمی کنم پایان خوشی رو به همرا الی داشته باشه (گر چه یک از پایانهای بازی فرار الکس والی هایووی رو نشون می داد)
ولی به هر حال داستان جالبیه دوست دارم بدونم آخرش چی میشه

---------- نوشته در 11:01 PM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 10:31 PM ارسال شده بود ----------

[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جاستین لاندور[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)] ، 25 سال دارد ، تازه از دانشکده ی هنر فارغ التحصیل شده و حرفه ی عکاسی رو پیش گرفته . کارش این است که به مکانهای قدیمی و تاریخی می رود. در مقابل حرفه ای که دارد ، ظاهری مطابق با مد دارد . قد بلند و هیکل متناسبی دارد و از داشتن تیپ اسپرت لذت می برد. روز اول ماه دسامبر از نامزدش نیکول خواست تا به همراه او به مسافرت کوتاهی به سایلنت هیل بیاید. به نظر او سایلنت هیل یکی از معدود شهرهایی با تاریخ و داستانی شگفت انگیز و عجیب بود . برای همین ابتدا تنها قصدی که از سفر به سایلنت هیل را داشت تفریح و خوشگذرانی بود. [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]آنها راهی سایلنت هیل شدند در میانه ی راه کنار رستورانی متوقف شدند ، نیکول وارد رستوران شد ، جاستین هم ماشین رو کنار باجه ی بنزین متوقف کرد و شروع به بنزین زدن کرد ، از پنجره ی رستوران می توانست نیکول را ببیند ، چقدر او را دوست داشت در این لحظه با خود فکر می کرد برای حفظ نیکول دست به هر اقدامی خواهد زد و هر کاری می کند تا او را خوشبخت کند، حقیقتا که نیکول برای او به سان فرشته ی نجاتی بود، یادش امد قبل از ورود نیکول به زندگی اش چقدر افسرده و ناراحت بود و حتی چندین بار دست به خودکشی زد ، مرگ پدر و مادر و خواهر کوچکش برای او مثل کابوسی بود که هیچگاه از ان رهایی نخواهد یافت اما وقتی که نیکول را ملاقات کرد، سرش را تکان داد در باک خودرو و بست و به طرف در رستوران حرکت کرد . در همین لحظه نیکول خیلی مضطرب از رستوران خارج شد و به سمت ماشین حرکت کرد. جاستین نزد او رفت و درحالیکه دستش را روی شانه اش گذاشته بود پرسید: چیزی شده؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اما نیکول پاسخی نداد و سوار ماشین شد ، رنگش پریده و پاهایش می لرزید ، جاستین دیگر سوالی از نیکول نپرسید ولی با خودش فکر کرد که هست و نیست اتفاقی در داخل رستوران افتاده برای همین وارد رستوران شد ، زن لاغر اندام و کوچک جثه ای پشت پیشخوان ایستاده بود، جاستین جلو رفت و سلام کرد ، زن که دور چشمانش به شدت سیاه بود و موهای مشکی خیلی کوتاهی هم داشت سرش را تکان داد. در همین لحظه جاستین چشمش به زن چاقی خورد که گوشه ی آشپزخانه روی صندلی فلزی نشسته ، لباسهای عجیب و غریب آن زن جاستین را مبهوت کرده بود. در همین لحظه با زن چشم در چشم شد ، زن از جایش بلند شد و در حالیکه می لرزید عقب عقب می رفت و به جاستین اشاره می کرد و با لکنت می گفت: شی....شیطان.... شیطان.... اینجاست.... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]زن کوچک اندام فورا به طرف آن زن چاق رفت و گفت: مارتا چیزی شده؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]مارتا بار دیگر جاستین را نشان داد و گفت: شیطان .... تاریکی.... تو تسخیر شده ای.... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جاستین در حالیکه گیج شده بود به زن نگاه می کرد ، در این حالت مردی جلو آمد و از جاستین پرسید که آیا او چیزی می خواهد یا نه، جاستین نیز به خود آمد و مقداری خرید کرد و سپس سوار ماشین شد. در راه هیچکدام حرف نمی زدند که جاستین سکوت را شکست و گفت: نمی دونم چه اتفاقی تو رستوران افتاد؟! این رویه ی جاستین بود ، با یک سوال کوتاه و شیطنت آمیز طرف مقابل را وادار به حرف زدن می کردو نیکول این مسئله را خوب می دانست . نیکول نگاهی به جاستین کرد و دوباره سرش را به شیشه تکیه داد. جاستین لبخندی زد و ادامه داد: هی... نکنه می خوای تا سایلنت هیل یه کلمه هم باهام حرف نزنی... چیزی شده؟!! نیکول بی اعتنا شانه هایش را بالا انداخت. برای همین جاستین رادیو را روشن کرد ، آهنگ زیبا و البته با لیریکهای مرموز از رادیو پخش می شد ، جاستین در حالیکه با خواننده می خواند رو به نیکول گفت: عاشق این آهنگم... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نیکول به جاستین نگاه کرد و گفت: این آهنگ برای من هم آشناست... ولی خیلی مرموزه... حس خوبی پیدا نمی کنم... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جاستین ، که این بار لحن حرف زدنش تغییر کرده بود و غمگین به نظر می امد گفت: این آهنگ منو یاد حوادث تلخ زندگیم می اندازه... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نیکول متعجبانه پرسید: چه حوادثی؟ [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]خواهرم، لورا... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جاستین ، تو حالت خوبه... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اشک در چشمان جاستین جمع شد ، خودش هم نمی دانست چرا یک دفعه این طور تغییر کرد اما گویی نیرویی درونی حس غم بزرگی را به او تحمیل می کرد . رادیو را خاموش کرد و به جاده چشم دوخت. نیکول نیز ساکت بود و هیچ نمی گفت.[FONT=2 Mitra_1 (MRT)] [/FONT]کم کم هوا تاریک شد و آن دو در جاده ای که از دو طرف با درختهای بلند وتنومند پوشیده شده در حرکت بودند. در همین لحظه رادیو روشن شده صدای بلند رادیو و خش خش آزار دهنده ی آن باعث شد که جاستین کنترل اتومبیل را از دست بدهد ، سرش به شدت می سوخت و چشمانش سیاهی میرفت در نهایت ماشین به درختی برخورد کرد و هر دو از هوش رفتند.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]زمانیکه جاستین به هوش آمد، چند ثانیه ای طول کشید تا یادش بیاید چه اتفاقی افتاده ، شکافی روی سرش ایجاد شده بود و از آن خون روی صورتش چکیده بود ، به سختی خودش را از ماشین بیرون کشیدو نگاهی به نیکول که هنوز به هوش نیامد کرد ، خواست که او را نیز از ماشین خارج کند که دختر بچه ای را با لباس سفید وسط جاده دید، جاستین به او خبره شد و گفت: لورا... تویی.... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دختر بچه در جاده دوید ، جاستین نیز نیکول را تنها گذاشت و به دنبال دختر بچه دوید . در مقابل خود تابلوی بزرگی را دید: به سایلنت هیل خوش آمدید.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]حالا بدنش شروع به لرزیدن کرد ، احساس دردی را که بخاطر شکاف در سرش احساس می کردرا فراموش کرد چرا که اینک دردی سختر در قلبش احساس می کرد ، با اینکه از ورود به سایلنت هیل احساس ترس می کرد ولی چاره ی دیگری نداشت به دنبال دختر بچه دوید . دختر بچه وارد، خانه ی بزرگی که در سیاهی شب دیوارهای چوبی اش به رنگ توسی می زد، شد. آهسته از پله های سنگی جلوی در ورودی بالا رفت . به اطرافش نگاه کرد ، کسی در آن حوالی نبود دستش را روی دستگیره ی فلزی یخ زده ی در گذاشت و آهسته و با احتیاط فشار داد. وارد خانه شد. خانه ی قدیمی بود که دیوارهای پوسته و گرد و غباری که سرتاسر آن را پوشانده بود نشان از این می داد که الان مدتهاست متروک مانده. در نظر جاستین محیط خانه خیلی آشنا بود تصاویر در ذهنش می دید اما به خاطر سردرد عجیبی که داشت نمی توانست درست روی آنها تمرکز کند . صدایی از طبقه ی بالا می آمد ، جاستین آهسته از پله ها بالا رفت ، در انتهای راهرو در اتاقی نیمه باز بود و صدای کودکی که آواز می خواند از داخل اتاق می آمد ، جاستین آهسته لای در را باز کرد نور خیره کننده ای چشمانش را زد برای همین مجبور شد چشمانش را ببندد ، صحنه ای را دید ، در اتاقی بود که دیوارهای آن با رنگ صورتی پوشیده شده بود و نقاشی های کودکانه ای به دیوار آویزان شده بود تخت کوچکی گوشه اتاق بود و اتاق پر از عروسکهای خرس و خرگوش صورتی رنگ بود . جاستین جلوتر رفت ، دختر که موهای بلوند بلندی داشت روی زمین نشسته بود و با عروسکهایش بازی می کرد ناگهان متوجه ورود جاستین شد از جایش بلند شد و با لحن دوست داشتنی و کودکانه ای گفت: جاستین... اینجا چی کار می کنی ؟ [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جاستین من من کنان جواب داد: لورا... تو... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دخترک که چهره اش رنگ پریده بود ، عقب عقب رفت و در حالیکه عروسک خرگوشی را در دستش می فشرد گفت: نه... جاستین خواهش می کنم اذیتم نکن... (سپس جیغ کشید ) مامان... بابا... جاستین می خواد اذیتم کنه... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جاستین چشمانش را باز کرد ، دیوارهای اتاق نرده نرده ای بودند و با خون پوشیده شده بودند. جاستین گوشه ی اتاق را نگاه کرد عروسک خرگوش خونی گوشه ی اتاق افتاده بود، دلش ریخت سردرد عجیب بیشتر وجودش را می آزرد. ناگهان با صدای نیکول از جا پرید: جاستین... تو اینجایی... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نیکول وارد اتاق شد. جاستین پشت کمد پنهان شده بود . نیکول با وحشت چراغ قوه را این طرف و آن طرف می چرخاند. آن قدر ترسیده بود که جاستین نیز صدای طپش قلب او را می شنید برای همین از پشت کمد بیرون آمد. نیکول چراغ قوه را روی بدن جاستین انداخت اما با دیدن او شروع به جیغ کشیدن کرد و سعی کرد فرار کند ، جاستین که از این رفتار عجیب نیکول گیج شده بود به سمت او حرکت کرد تا او را در آغوش بگیرد اما نیکول به گوشه ای رفت و چوب بیسبالی برداشت و محکم به کمر جاستین کوبید . جاستین چوب را از دست او گرفت . نیکول که خیلی مضطرب و وحشت زده بود پایش تاب خورد و روی زمین افتاد و در حالیکه روی زمین می خزید فقط جیغ می زد. این رفتار عجیب نیکول ، جاستین را نیز وحشت زده کرده بود با خود فکر کرد چطور نیکول او را نمی شناسد و سعی در فرار دارد برای همین پاهای نیکول را گرفت و روی او نشست و در حالیکه سعی داشت او را آرام کند دستهایش را گرفت و صورتش را نزدیک صورت او برد و گفت: نیکول ... منم جاستین... به هوش بیا... منم... خواهش می کنم...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اما نیکول اصلا توجهی به جاستین نمی کرد و فقط جیغ می زد تا اینکه از حال رفت. چاره ای نبود نیکول ر ا روی دو دستش بلند کرد و از پله پایین رفت او را روی کاناپه ی پوسیده ی وسط حال خواباند و خودش کنارش نشست. سرش را پایین آورد و دو دستش را روی سرش گذاشت و زیر لبی گفت: خدای من.. نیکول... سپس نگاهی به اطراف کرد ، تصاویری از مقابل چشمانش گذشت. زنی به او نزدیک شد موهای مشکیش را بالای سرش گوجه کرده بود لباس قهوه ای رنگی به تن داشت و چهره ی مهربان او ، زیباترش می کرد رو به جاستین گفت: جاستین ، پسرم امروز هم می خوای بی خبر بری و بیرون و دیر وقت بیای... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]پسری ، 15 ساله ، درست در کنار جاستین روی کاناپه نشسته بود ، با بی اعتنایی شانه هایش را بالا انداخت و گفت: جایی نمیرم، خودت می دونی که تنها دوستم والتره... با هم کتاب می خونم ... کنار دریاچه... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]زن جلو آمد و سعی کرد تا دستی روی سر پسرش بکشد اما ، پسر از جایش بلند شد و به طرف در دوید و گفت: مامان چقدر می خوای منو به خودت وابسته نگه داری ؟ یه روزی هم نوبت ما میشه... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]زن با لحن نگرانی پرسید: چه نوبتی؟ راجع به چی حرف می زنی ، جاستین.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]پسر در حالیکه به دستگیره ی در ور می رفت گفت: والتر می گه این سرنوشته و نباید ازش فرار کرد ، پس نوبت ما هم می رسه... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]این رو گفت و از خانه خارج شد. جاستین تمام این تصاویر را بیاد آورد ، روزی که اینگونه از خانه خارج شد . اما بعد از آن چه شد ، چه بلایی سر پدر و مادر و خواهرش ، لورا آمد باید به یاد می آورد . حداقل حالا که به خاطر اعمال گذشته اش به شهر فراخوانده شده بود و مجازات می شد باید می فهمید که در گذشته چه اتفاقی افتاده...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]
 
با سپاس از دوستان و به خصوص devil girl عزیز .
آلکس به کجا میره یکی از محتویاتی هست که در داستان به اون زیاد پرداخته نشده ، جنگ با خودش یا ارتش یا تیمارستان ، نمادی از برخورد فرا ذهنی اون هست که باید به پایانش برسونه .
داستان شما یک برداشت واقعا خوب و شماتیک هست از ماجرایی که در داستان اصلی هیچ وقت نبوده ! این که لیزا یا نیکول بسته به دید شما، هر اسمی چرا به این دام عجیب گرفتار میشن ، خیلی جذابه که شما به طور تحسین شده ای از پسش بر اومدین و به امی خدا داستان بعدی بهتر هم میشه ، این ادامه هم خوبه و بهتره گسترشش بدید تا جایی که به پایانی در ذهنتون برسین ، یعتی پایان واقعی برای شما.
من و همه دوستان بی صبرانه منتظر ادامه این مجموعه هستیم:)
 
ادامه داستان بهنام محمدی:
تعریف کردن وقایعی که برایان در عرض چند ساعت اونارو گوش میداد ، باور کردنی که نبود هیچ ! خیالاتی عجیب هم بود !
برایان گفت: خوب تا اینجا من از یه سری ماجرا سر درآوردم ، ولی یک سوال میمونه ، من اینجا چیکار میکنم ؟ دیشب چی شد؟ من فقط برای خرید یک تابلو به گرین لاگون رفتم ، هتل برای اقامتم جا نداشت و من با یک نفر محلی به متل رفتم ، اون ماجرای عجیب و باور نکردنی برام اتفاق افتاد و من لب ساحل دریاچه بیدار شدم، چرا؟ مگه من کشته نشدم؟ چرا ماجرای من شبیه چیزی بود که برای خواهرم مری رخ داده بوده ؟ یعنی چیزی که تو تعریف کردی اندرو ! اصلا اصلا من میخوام برگردم لاگون سیتی ، میشه؟
اندرو که جواب درستی برای سوال برایان نداشت گفت : این دو شهر به هم متصل هستن و یک رودخونه اونارو جدا میکنه، چرا که نه، برو، ولی الان شبه ، اینجا بمون من فردا میبرمت ، اصلا من هم میام برایان.
برایان که واقعا خسته شده بود رفت روی کاناپه شکسته کنار شومینه به موضوعات عجیب و خیالیش فکر کنه ، که بعد از مدت کوتاهی خوابش برد.
اندرو هم صندلی رو از کنار میز برداشت و رفت کنار در نشست ، انگار که از چیزی مراقبت میکرد که برایان رو تهدید نکنه!
صبح برایان با سردردی وحشتناک بیدار شد و دید اندرو داره قهوه رو توی شومینه میجوشونه .
صبح بخیر اندرو ، من کجام ؟ اندرو هم خندید و گفت : توی خونت ! برایان هم بلند شد و رفت کنار پنجره تا بیرون رو ببینه ، صحنه حیرت آوری رو دید و گفت: اندرو بیا بیا ، شهر آتیش گرفته؟اینا چین ؟ مگه زمستونه ؟ داره برف میاد؟
اندرو هم اومد کنار برایان و گفت : نه پسرم نه، شهر همون شهر نفرین شدست ، بعد از ماجرای راکون سیتی و اون انفجار، گسل ،دهانه یک آتشفشان محلی کوچک رو باز کرد ، دود غلیظی سطح شهر رو گرفت و نفس کشیدن رو هم مشکل کرد ، بعد از مدتی که هوا آروم شد این دود باقی موند و هیچ وقت از شهر نرفت ! حتی زمانی که بارون میاد، اینام که میبینی خاکسترن نه برف ! از دهانه اون کوه به بیرون میاد و شهر رو زیره یک لایه نازکی از خاکستر دفن میکنه ، یکی از علتهایی که مردم از این شهر رفتن همین اوضاع بود.
برایان گفت : سرم سرم داره میترکه ! یک قهوه داری ؟ اندرو گفت بیا پسرم بیا اینو بخور ، یک قهوه غلیظ که آرومت میکنه.
برایان که هوشش اومد سره جاش گفت : بریم بریم به لاگون سیتی ، من باید ببینم چی به سرم اومد!
هر ذو سوار وانت اندرو شدن و به طرف شهر لاگون سیتی رفتن .
در مسیر برایان پرسید : شما با این اوضاع چطوری زندگی میکنین ؟ مگه اینجا قابل زندگی هست؟
اندرو هم رو به برایان کرد و گفت : یادت رفته پسر؟ این ماجرای فرقه ما رو اثیر این شهر لعنتی کرد ! الان که ما داریم حرف میزنیم تدارک برای یک قربانی عظیم در حال شکل گرفتنه ، چیزی که ما به سختی فهمیدیم اینه که گویا دالیا مرده یا بهتر بگم کشته شده!
برایان گفت : مرده ؟ پس چرا فرقه داره فعالیت میکنه؟
اندرو هم گفت: فرقه یا پدر وینسنت و کلودیا ولف داره فعالیت میکنه ، گویا اونا از خیلی قبل تر از ماجرای دالیا به فکر احیاء فرقه بودن! و دالیا رو چون شیفته اونا بوده به طرف خودشون میکشن ! گویا جنون دالیا رو دکتر کافمن وسیله ای برای رسیدن به اهداف فرقه در نطر رفته بوده! دالیا هم برای اینکه به قدرتی در فرقه برسه فرمانهای اونارو گوش میکرده ! دزدین اون دختر که دوقولوی مری جین میشده ، کشته شدن مری و مری جین ، کشتن هری، ناپدید شدن شریل و ........
برایان گفت و ؟ بگو؟ اندرو اشک در چشمانش جمع میشه و میگه : پدر و مادرت ! برایان عزیزم من با دستای خودم قاتل اونا رو نگهداری میکردم،دالیا با یک نقشه قبلی وارد زندگی من شد، اون قصدش رسیدن به خانواده سوین ها بود، تنها بازمانده از نسل حواریون! اجداد تو نسلها در برابر فرقه مقاومت میکردن ، با خون و جانشون ! این ماجرا به قرنها پیش برمیگرده ، زمانی که عیسی مسیح (ع) رو به صلیب میکشن !
برایان با حیرتی همراه با گیجی میپرسه : مسیح ؟ این ماجرا تا کجا ریشه داره؟ اصلا اصلا از کجا میدونی این ماجرا رو ؟
اندرو میگه : شجره نامه خانواده شما ، و کتابی به اسم مکاشفات یوحنی ! در اون از ظهور فرقه در عصری صحبت میشه که قدرت والا به زمین بر میگرده ، اون سپاهیانی خلق میکنه در گوشه کنار جهان و سربازانی......................
در همین لحظه برایان هم با نوایی آروم میگه : اون در امپراتوری روم احیاء میشود ، او در هر کرانه سپاهی خلق میکند ، کشته گرفته و خواهد گرفت ، او سربازانش را با داغی ننگین ، همچون بردگان نشانه میگذارد ، آن کس که قصد ورود به این قلمرو را دارد باید نشانه داشته باشد، نشانی از نگن و خون! آن یک عدد است (666)!!!
اوه خدای من خدای من ! این جزیی از پروژه من بود !
اندرو میگه : برایان پسرم بگو ، مثله اینکه تو اطلاعات کاملی در این ضمینه داری درسته؟
برایان میگه : من برای پایان نامه خودم ، مکاشفات آخرالزمان یوحنا ، که یکی از حواریون بود رو دنبال میکردم ، در باستانشناسی صحبت از یک لوح شده که اسرار خیلی زیادی از دنیای ما و دنیای دیگر درش به تصویر کشیده شده ! یعنی مرز رو تا حدودی نشون داده ! با نوشته هایی به زبان ابری ، من به اورشلیم رفتم و با چند ماهی پیگرد ، تونستم بفهمم اون لوح در اونجا بوده ، اما در اواسط جنگهای صلیبی دوم ، بعد از اینکه دو تا از پادشاهان آن زمان اروپایی (لویی هفتم و کنراد سوم )در سال ۱۱۴۷ به اورشلیم حمله کردند ، نتونستد این شهر رو از مسلمانها پس بگیرن ،به غارت فرهنگی عجیبی پرداختند ! بسیاری از نوشته ها و کتابها و آثار و اون لوح در اون زمان به فرانسه و بعد به جایی برده شده که مشخص نیست !
برایان شروع به گریه میکنه و میگه : پدرم اون با اسرار زیاد من رو به دانشگاه و این رشته فرستاد! من نمیخواسنم ! من فقط 17 سالم بود! اون گفت (روزی چیزهایی رو خواهی فهمید که مردم برای اون کشته میشن ، روزی چیزهایی رو خواهی فهمید که مردم براش کشته شدن ، روزی چیزهایی رو پیدا خواهی کرد تا جلوی اون و خونریزی بیشتر رو بگیری!!!)
اندرو هم نفس عمیقی کشید و گفت : مارتین میدونست چه بلایی قراره بیاد ، برای همینم شما رو از این شهر برد ! آره ! اون دالیا رو خوب شناخته بود و حراس داشته که بلایی سره شما بیاره ، دالیا لعنت به تو لعنت!!!
اندرو میپرسه : این لوح مگه چه چیزه مهمی به غیر از نوشته داره؟
برایان میگه : این لوح نوع ورود شیطان رو به دروازه زمین مشخص و تصویر میکنه!!!..........................
 
آخرین ویرایش:
با سپاس از دوستان و به خصوص devil girl عزیز .
آلکس به کجا میره یکی از محتویاتی هست که در داستان به اون زیاد پرداخته نشده ، جنگ با خودش یا ارتش یا تیمارستان ، نمادی از برخورد فرا ذهنی اون هست که باید به پایانش برسونه .
داستان شما یک برداشت واقعا خوب و شماتیک هست از ماجرایی که در داستان اصلی هیچ وقت نبوده ! این که لیزا یا نیکول بسته به دید شما، هر اسمی چرا به این دام عجیب گرفتار میشن ، خیلی جذابه که شما به طور تحسین شده ای از پسش بر اومدین و به امی خدا داستان بعدی بهتر هم میشه ، این ادامه هم خوبه و بهتره گسترشش بدید تا جایی که به پایانی در ذهنتون برسین ، یعتی پایان واقعی برای شما.
من و همه دوستان بی صبرانه منتظر ادامه این مجموعه هستیم:)

خواهش می کنم و من هم ممنونم از نظراتتون
اما در مورد پایانهای داستان های ما در مورد سایلنت هیل و حتی داستان های سازندگان در مورد این شهر پر آشوب می خواستم بگم آیا به نظر شما برای سایلنت هیل پایانی وجود داره ، یا اون چیزی که ما به عنوان پایان از اون یاد می کنیم فقط پایان شخصیتهای است که خودمون یا سازندگان اونها را به تصویر کشیدند ؟
به نظر من که هیچ پایانی رو نمیشه برای سایلنت هیل در نظر گرفت چون همیشه افرادی هستن مورد مجازات و خشم شهر قرار بگیرن و شهر اونا رو فراخوانی کنه!!! درست نیست؟
 
بد نیست یه نظری راجع به داستان تازه به پایان رسیده ی ما بدین
تا داستان بعدی رو شروع کنم

داستان اول رو خوندم...خیلی خوب جو موجود توی شهر رو به تصویر کشیدی و شخصیت ها و رابطه های اونها منطقی به نظر میرسید...فقط دو تا نکته نظر منو جلب کرد...اول اینکه:تقریبا هر دو شخصیت داستان(نیکول و نامزدش)از گذشته ی خودشون و اینکه چه کارهایی توی سایلنت هیل انجام دادن با خبر بودن و این که بخوان با میل خودشون به شهر برگردن یه مقدار عجیبه...میشد خیلی اتفاقی و یا ناخواسته به شهر برسن...دوم اینکه انتظار من این بود که در پایان نیکول به زندگی برگرده و فکر میکنم نسبت به نامزدش این حق رو داشت که بخشیده بشه...البته این مسائل چیزی از ارزش کار شما کم نمیکنه...به هیچ وجه :)

خواهش می کنم و من هم ممنونم از نظراتتون
اما در مورد پایانهای داستان های ما در مورد سایلنت هیل و حتی داستان های سازندگان در مورد این شهر پر آشوب می خواستم بگم آیا به نظر شما برای سایلنت هیل پایانی وجود داره ، یا اون چیزی که ما به عنوان پایان از اون یاد می کنیم فقط پایان شخصیتهای است که خودمون یا سازندگان اونها را به تصویر کشیدند ؟
به نظر من که هیچ پایانی رو نمیشه برای سایلنت هیل در نظر گرفت چون همیشه افرادی هستن مورد مجازات و خشم شهر قرار بگیرن و شهر اونا رو فراخوانی کنه!!! درست نیست؟

فقط در یک شرایط ماجراهای سایلنت هیل به پایان میرسه...وقتی نفس ادمها انقدر پاک باشه که مجازات کننده ها (که خودشون هم تاوان گناهانشون رو میدن)هم به اونها بپیوندن...به امید اون روز!!
 
دوستان داستاناتو خوندم،خیلی خوب بود>:d< فقط یکم آهسته تر بنویسین که بتونم راحت همشونو بخونم.

دنباله داستان:
به دنبال پیرزن وارد کلبه شدم،اشاره کرد بر روی کاناپه خاک گرفته ای بشینم،خودش هم در حالیکه مدام زیر لب غرولند میکرد شمع های بیشتری را روشن میکرد.روی صندلی راحتی نشست و بی مقدمه داد زد:احمقا من بهشون هشدار داده بودم که منتظر چنین روزی باشند ولی اونا منو یه پیشگوی شیاد میدونستن حالا سرنوشت شهر افتاده دست یه مشت بی عرضه که گلیم خودشونم نمیتونن بیرون بکشن،خیال میکردن چون 36 ساله که اون اتفاق تکرار نشده دیگه راحت میتونن واسه همیشه با خیال راحت زندگیشونو کنن...... گفتم:ببخشید!میشه یکم واضحتر توضیح بدین.کدوم اتفاق؟پیرزن چنان نگاه غضب آلودی بهم انداخت که نزدیک بود زبانم را گاز بگیرم.
بعد این طور توضیح داد:40 سال پیش وقتی خانوارهای روستا به زور به 30 می رسید عده ای مهاجر آمدند و تو قسمت بالایی روستا(سفلا) مقیم شدند،در چند ملاقاتی که با آنها داشتیم مردم خوبی به نظر می آمدند و مدتی بعد وصلت هایی بین دو بخش روستا صورت گرفت و تقریبا با هم یکی شدیم،من از بچگی کمی قدرتای ماورایی داشتم و همه چیزو می تونستم حس کنم،از وقتی مهاجران آمده بودند واکنشهای شدید و نامعلومی در من ایجاد شد که تا به حال سابقه نداشت،جز مادرم کسی از این تواناییها و احوال من اطلاع نداشت و جرات مطرح کردن آن را نداشتیم،مبادا مرا ساحره خوانده و قصد جونمو بکنن به خصوص که خودت خوب میدونی قدیمیها چه قدر خرافاتی بودند.تا این که تصمیم گرفتم شخصا از ماجرا سر در بیارم،عده ای از اینان هر روز آخر هفته ها به گفته خودشان به شهر می رفتند تا محصولات رو بفروشن،منم تصمیم گرفتم تعقیبشون کنم،همون طور که گفته بودن به شهر رفتن و محصول فروختن منم که شکم داشت بر طرف می شد می خواستم زودتر خودم برگردم که دیدم ناگهان تغییر مسیر دادند،کنجکاو شدم و دنبالشان رفتم تا این که به وسطای جنگل رسیدن،عده ای دیگر گویی از قبل منتظرشون بودن،ظاهر عجیبشون منو می ترسوند ولی بعد آرزو کردم فقط ظاهرشون اون طور بود بیشترشان دستشان را به حالت دعا بالا بردند 2 نفرشون گوسفندی را کشتند و محتویات بدنش را در رودخانه ریختند،بعد زنی با سیمایی شیطانی در حالیکه ورد میخوند کاسه ی بزرگی در آب فرو برد و آن را پر از آب که اکنون سرخ رنگ بود کرد بعد همگی به خط شدند زن کمی از آب به آنان میخوراند و با خون گوسفند نقش و نگارهایی روی صورتشان می کشید،دیگر به اندازه کافی دیده بودم و هوا هم داشت تاریک می شد و جنگل هم خطرناک بود،فوری با تمام نیرویی که در بدن داشتم اونجا رو ترک کردم و به خانه مان برگشتم یادمه تا صبح خوابم نبرد جراتشم هم نداشتم دیده هایم را حتی برای مادرم تعریف کنم تا این که.......
 
خیلی ممنون از Asylum manager عزیز که نظر دادین


اول اینکه نیکول و جاستین بعد از ورود به شهر به یاد اوردند که چه اتفاقی افتاده و همزمان با پیشرفت داستان اعمال وحشتناکی هم که در گذشته انجام داده بودند به یاد آوردند
راجع به نیکول یا همون لیزا باید بگم ، لیزا همون پرستاری که توی بازی شماره ی 1 دیدمش هست و در واقع من گذشته ی اونو که در داستان سری اصلا مطرح نشده به تصویر کشیدم و اینکه نیکول صد در صد بخاطر همکاریهایی که در خصوص پخش مواد مخدر با دالیا و دکتر کافمن داشت بخشیده شد اما مهم این بود که خودش خودش را ببخشه که نتونست این کار رو بکنه ، ویکی از نشانه های این حالت هم این بود که جاستین ، نامزدش رو به شکل یک هیولا مشاهده می کرد ، به نظر لیزا یا همون نیکول بهترین راه برای اینکه آروم بشه همکاری با آلسا بود برای همین تصمیم گرفت به دنیای تاریک آلسا بره تا همونجوری که آخر داستان گفتم به افرادی مثه هری میسون کمک کنه.
دوم در مورد پایان ها که شما می فرمایین امیدوارم این اتفاقی که شما می گین در دنیای واقعی یه روزی بیفته اما در مورد سری بازی ، خودمونیم ، دوست ندارم حالا حالاها داستان سایلنت هیل تموم شه:d

در آخر هم سلام می کنم به آقا محمد که بالاخره برگشتن و با داستان جالبشون همه ی مارو بیشتر به این تاپیک پابند کردند اما من یه پیشنهاد کوچیک داشتم از اونجایی که شما داستان رو ایرانی شروع کردین ، بهتر بیشتر از عوامل بومی و فرهنگی ایرانی درش استفاده کنین ;)

---------- نوشته در 07:10 PM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 06:17 PM ارسال شده بود ----------

[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]با اینکه اصلا دلش نمی آمد نیکول را در آن حالت تنها بگذارد ، پیشانی نیکول را بوسید و به سمت در حرکت کرد سپس به او دوباره نگاه کرد و بت خود فکر کرد شاید این آخرین باری است که نیکول را می بیند . به هر حال از خانه خارج شد. در شهری می چرخید که چند سال پیش در آن شاید بهترین خاطراتش را گذرانده بود، آنجا زادگاهش بود پس اصل این بود که از حضور در آنجا احساس امنیت و آرامش کند اما نمی دانست که چرا مضطرب بود ، از درون می لرزید و وحشت داشت ، وحشت داشت از اینکه بیاد آورد . در ذهنش پروانده بود که پدر و مادرش در تصادفی کشته شدند و خواهرش نیز پس از ربوده شدند هیچگاه پیدا نشده بود اما... حتی خودش نیز این داستان را باور نمی کرد... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نا خود آگاه از کنار قبرستانی عبور کرد ، مه غلیظی همه جا را پوشانده بود با نگاه به ان قبرستان صحنه هایی را بیاد آورد: روز 10 دسامبر بود نسیم خنک پاییزی مثل سوزن در پوست فرو می رفت و جسم را می آزرد اما منظره ی زییای آن سوی دریاچه در آن هوای پاییزی روان را سرخوش می کرد. آن روز والتر کنار قبری در قبرستان نشسته بود و در حالیکه کتابی در دست داشت با صدای بلند آن را می خواند. جاستین بالای سرش رفت سپس پرسید: هنوز این کتابو می خونی ؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]والتر بدون اینکه سرش را بالا بیاورد گفت: امروز هم به اشفیلد رفتم... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جاستین کنار او نشست و متعجبانه پرسید: چیزی هم پیدا کردی؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]والتر با سردی جواب داد: 10 نفر رو دیدم... 10 قربانی... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جاستین وحشت زده به والتر خیره شده بود ، والتر ادامه داد: داشتم به زندگیشون نگاه می کردم...و سرنوشتشون رو می نوشتم.... این که چه زمانی کشته می شن و چجوری...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جاستین به سنگ قبر پشت سرش تکیه داد و گفت: چجوری؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]این بار والتر سرش را بالا آورد و درست در چشمان توسی رنگ جاستین خیره شد و پرسید: تو چی؟ پیداشون کردی؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]کیا رو؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]قربانی ها رو؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جاستین که کاملا پیدا بود ترسیده ، با لکنت جواب داد: من... من... هنوز مطمئن نیستم... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]در همان لحظه ،لورا خواهر جاستین به همراه مادرش از کنار قبرستان عبور می کرد، والتر پوزخندی زد و به لورا اشاره کرد وگفت: چطوره؟!!![/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جاستین به لورا خیره شد: چی؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اون... اون می تونه نفر بعدی باشه... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]منظورت رو نمی فهمم...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]والتر از جایش بلند شد ، دستش را روی شانه ی جاستین گذاشت و سپس از او دور شد .آن روز والتر جاستین را با افکار پریشانش تنها گذاشت.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]تصاویر کنار رفتند ، حالا جاستین در مقابل خودش قبرستانی را می داد ، خالی و غبارآلود و صد البته هزاران خاطره ی غم انگیز دیگر در ذهنش. به طرف قبرستان رفت به امید اینکه بار دیگر والتر را در آنجا ببیند و از او در مورد صحبتهای آن روزش سوال کند اما هیچکس جز دختر بچه ای که لباس سفید رنگی به تن داشت و عروسک خرگوشی در دستش بود نیافت. دخترک در میان قبرها می دوید و زیرلب آواز کودکانه ای را تکرار می کرد. جاستین جلو رفت : خدای من... لورا... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دخترک ایستاد به جاستین خیره شد ، درهمین لحظه جاستین فریاد زد: لورا... منم برادرت... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]در همین لحظه زنی که لباس توسی رنگی داشت و موهای خاکستری بلندش را زیر توری مشکی رنگی پنهان کرده بود کنار لورا ایستاد ، سپس چاقویی را از جیبش در آورد روی گردن دخترک گذاشت، خون قرمز رنگ لورا ، لباس سفیدش را رنگی کردو... [/FONT]
 
یه خرده می خواستم بگیرم،به نظرم با شخصیت داهلیا جور در نمی یاد که خودش شخصا خشونت به خرج بده(البته اگه همون طور که فهمیدم دالیا باشه چون توری مو مختص دالی جونه)
 
خیلی ممنون که از این داستانها استقبال شده:)
و سلام خدمت محمد آقای گل! ممنون از ادامه این مسیر.
والا من درست متوجه نشدما؟ دالیا انسان خشنی نبوده ؟ یا آلسا رو تربیت میکنه که خشن باشه ؟
کل داستان محور یک موضوع هست ، (نفس اماره)!
پایانها در سایلنت هیل ، شماتیک هستن و اگر خوب دقت کنید رستگاری در کار نیست!
 
دوستان صبر کنید زود قضاوت نکنین ، شاید این فقط یه توهم باشه و جاستین فقط داره تصور می کنه:

[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جاستین شاهد به قتل رسیدن خواهر کوچکش بود ، حتی کاری از دستش بر نمی آمد جز این که به طرف زن پرید اما متعجب بود کسی آنجا نبود ، شاید این توهم بود شاید هم یک خیال اما برای جاستین بشتر شبیه زخم دردناک و بی علاجی بود که پس از سالهای سر باز کرده و سعی در نابودی روح و روانش دارد. زن مسن توسی پوش به جاستین نزدیک شد و درست بالای سر او ایستاد و گفت : این درد و غصه همش بخاطر حضور تاریکی در این شهره... بلند شو پسر من کمکت می کنم...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جاستین از جایش بلند شد و وحشت زده پرسید: تاریکی؟... شما کی هستین که می خواین به من کمک کنین؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]زن تبسمی کرد و پاسخ داد: دالیا گیلسپی... و تو جاستین لاندور چطور می تونم پسر مستعدی مثل تو رو فراموش کنم ، تو و والتر عزیزم...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جاستین به لکنت افتاد: و... والتر... والتر سالیوان...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]زن جلوتر آمد ، اما جاستین از او فاصله گرفت و ادامه داد: شما رو یادم ... میاد.. دالیا... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دوباره تصاویری از جلوی چشمانش گذشت ، در یتیم خانه [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]Wish house [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)](خانه ی آرزوها) ، زمانیکه 10 ساله بود پدر و مادرش دختر بچه ی 2 ساله ای را به فرزندی قبول کردند . آنجا بار اولی بود که دالیا را ملاقات کرد اما آن زمان دالیا اینگونه نبود صدای گرم و چهره ی مهربان او همگان را وادار می کرد به این معلم دلسوز احترام بگذارند و او را مورد تمجید قرار دهند . چهر ه ای که جاستین از دالیا در ذهنش ساخته بود ، مادر و معلمی دلسوز و مهربان، با آنچه او اکنون می دید بسیار متفاوت بود . دالیا شکسته شده بود و آن چهره ی مهربان همیشگی را از دست داده بود ، شاید جاستین اشتباه می کرد، اما زیر چشمان گود رفته ی دالیا نشان از این می داد که مدتهاست در تب و تاب و کابوس به سر می برد ، کابوسی که خودش با دستهای خودش برای خود فراهم ساخته بود ، در نظر جاستین او نیز یک مادر بود مادری که فرزندش را از دست داده بود و شاید این مسئله بود که او را تا این اندازه آزرده بود و به عذاب کشانده بود . تا جاستین به یاد دارد او زن ساده زیستی بود و به تجملات علاقه ی چندانی نداشت اما حالا ... درست است که چهر ه ی بی آلایشش هنوز هم یاد آور گذشته ی ساده ی او بود ولی برقی در چشمانش بود ، برقی که تازگی خاصی در صورت این پیرزن ،از نظر و نگاه جاستین شوربخت، داشت. برقی که نشانه از زیاده روی داشت اما زیاده روی در چه چیزی؟ طلب قدرت؟!!! جاستین در درونش با خود در گیر بود و همزمان تصاویری از گذشته می دید، از آنجا که جاستین و والتر هم سن بودند و بیشتر وقتشان را نیز با هم می گذراندند ، جاستین وقت بیشتری را داشت تا به سخنان دالیا، معلم والتر در یتیم خانه، گوش دهد، یادش می امد که زیبا سخن می گفت از بخشش و زیبایی جهان تا مجازات مردمان بخاطر اعمال اشتباهشان در دنیای دیگر. این مسائل را آنچنان جذاب تعریف می کرد که در نظر بچه ها شبیه داستان شبی بود که با آن به خواب می رفتند. جاستین به یاد می آورد تمام لحظاتی را که با دالیا بود ، با او سخن می گفت و رازش را برای او فاش می کرد . اشک در چشمانش حلقه زد نمی دانست خوشحال باشد از اینکه مادر دومش را اینقدر نزدیک و در کنار خود می بیند یا افسرده و غمگین باشد از اینکه ملاقات دوباره با او مطمئنا سرنوشت شومی را برای او به همراه داشت. چشمانش را بست و سرش را پایین انداخت ، دالیا دیگر فاصله چندانی با او نداشت دستش را روی شانه اش گذاشت و گفت: زمان آن رسیده که همه ی ما از این تاریکی رهایی یابیم...بیا من به تو کمک خواهم کرد...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جاستین اندکی فکر کرد ، چطوری می توانست به کسی که خود عامل تاریکی است اعتماد کند و با او همراه باشدبااینکه می دانست حوادث گذشته و همچنین مرگ والدینش تا حدی به دالیا و اعمال او ربط دارد وهم چنین هم پیمان شدن با او به معنای دوستی با شیطان است و این بار دومی خواهد بود که او چنین اشتباهی را مرتکب می شود دستش را به طرف دالیا دراز کرد و ملتمسانه گفت: خواهش می کنم کمکم کن...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]

 

کاربرانی که این گفتگو را مشاهده می‌کنند

Top
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی همین حالا ثبت نام کن
or