یک داستان سایلنت هیلی!

خیلی خوبه داستان شما ، من درباره دالیا هیچ قضاوتی نداشتم ! فقط این یک نظر هست ، من میگم هر فردی با برداشتی که از خوب یا بد داره داستانی از سایلنت هیل میسازه ، اینم خیلی خوبه خیلی:)
 
آخرین ویرایش:
ادامه داستان بهنام محمدی:
حالا داستان برای برایان فرق کرده ، اون نمیدونه باید چیکار کنه و فقط میدونه باید یک کاری انجام بده !
اندرو که ماجرای اون لوح رو میفهمه سکوت میکنه ، هر دو سکوت میکنن، تا به لاگون سیتی میرسن ، برایان میبینه شهر هیچ فرقی با دیروز نداره ، همه چی آرومه و زندگی جریان داره ، اندرو هم میگه : برایان ، به این آرامش نگاه نکن پسرم ، از هر کس هر چیزی شتیدی باور نکن ، از هیچ کس چیزی نگیر ، به نوشیدنیهایی که بهت تعارف میکنن توجه نکن ! چون کسی نمیخواد داستان این شهر و شهر ما جایی به غیر از اینجا بره!
برایان هم با سر تایید میکنه و یکراست به دفتر نمایشگاهی میره که در تالار هتل شهر باید برگزار میشده ،برایان به هتل میره و اندرو به بازار برای خرید ودیدن دوستان ! اونا قرار میذارن تا 2 ساعت دیگه همدیگر رو کنار ماشین اندرو ببینن .
بریان به هتل میرسه ، همه چیز درسته و نمایشگاه هم شروع شده ! برایان به داخل میره و از طرف یک نفر دعوت میشه که به سالن بیاد ، مسوول نمایشگاه میگه : ببخشید آقا ، شما دعوت نامه دارید؟ البته ببخشید که میپرسم؟ برایان هم میگه البته صبر کنید ، برایان شروع به گشتن جیب شلوار و کاپشنش میکنه، ولی با کمال تعجب میبینه هیچی در جیبش نیست!
مسوول سالن میپرسه : چیزی شده قربان ؟ اگر دعوتنامه ندارید مشکلی نیست؟ ولی برایان گیچ شده و همش میگه: کیفم؟ مدارکم! ساعت مچیم؟ ساک وسایلم ؟ وای خدای من همه زندگیم تحقیقاتم همه توی اون ساک بود!
برایان یاده روز قبل میفته که با اون بومی به متل رفت ، در همین حال از مسوول سالن میپرسه : ببخشید من برای دیروز دیر رسیدم و چون در هتل رزرو نداشتم اتاق خالی پیدا نکردم ، برای همین به گفته یک راننده که بیرون در هتل شما بود ، به متلی در سایلنت هیل رفتم که................. مسوول هتل میگه : قربان شما همراهش رفتید ؟ اون یه ماشین قدیمی نداشت که رنگش آبی تیره بود؟ برایان میگه : چرا چرا اون رو میشناسید؟
مسوول هتل به یکی از خدمه میگه : بیا فرانک بیا پسر عموت بازم یه مسافر بیچراه رو تخلیه کرده ! فرانک از دم در با عجله میاد و میگه : آقای مرداک من چیکار کنم ؟ اون بیرون در منتظر میشه و وقتی کاری گیرش نمیاد فکرای بدی به سرش میزنه!
برایان که هیچ از حرفای اونها چیزی نمیفهمه میپرسه :
خوب حالا من باید چیکار کنم؟ فرانک که ترسیده میگه : آقا اونو ببخشید ! اون اصلا پسر بدی نیست! نمیدونم چرا اینکار هارو میکنه! آقا من خسارت شما رو میدم فقط به پلیس یا مدیر هتل نگید!
برایان میگه : باشه باشه ، من کاری بهش ندارم ! فقط بگو کجاست ! من مدارک مهمی داشتم که ارزششون خیلی زیاد بود!
فرانک هم میگه : مشکلی نیست ، من میدونم پاتوقش کجاست ! آقای مرداک به مدیر هتل چیزی نگید ، نمیگید که میگید؟!
مرداک ، مسوول نمایشگاه به فرانک میگه : برو گمشو زودتر از جلوی چشم من ! زودتر وسایل این آقا رو براش پیدا کن! برو!
فرانک میگه : من میرم و زود برمیگردم با وسایلتون ، فقط شکایت نکنید آقا!
مرداک به برایان میگه : آقا تشریف بیارید داخل سالن ، نمایشگاه خیلی وقت نیست که باز شده، بفرمایید.
برایان به سالن میره و شروع میکنه به دیدن تابلوها که در حین دیدن چیزی به یاد میاره، اون دیشب چطور از اون ماجرا سر در میاره ؟ یعنی پسر عموی فرانک میدونه که ماجرا چیه ؟ بله اون حتما میدونه، برایان به سرعت از نمایشگاه بیرون میاد و مرداک هم میگه آقا آقا کجا؟
برایان گوشی برای شنیدن نداره و میدونه وقت زیادی تا فاجعه باقی نیست ! پس باید کاری انجام بده.
برایان یک تاکسی میگیره و به تعقیب فرانک مشغول میشه ، در این بین شهری رو نظاره میکنه که مردمش برای زندگی کردن در اون شرایط چطور خودشون رو در لباسی از خیانت و دروغ پنهان کردن !
برایان به کوچه ای میرسه در یک محله باریک و کثیف ، از تاکسی که گرفته پیاده میشه و دنبال فرانک به یک کافه قدیمی میرسه، وقتی به داخل اون کافه میره میبینه نگاه ها همه به دنبال اون هست ! سکوتی که نشون از بی اعتمادی اونا داره ، و آرامشی که از خشم درونشون خبر میده!
فرانک رو میبینه در گوشه ای که داره با یک مرد حرف میزنه و بعد از مدتی صدای فرانک بلند میشه !
من چه گناهی کردم باید فامیل تو باشم احمق ! آخرش منو بیکار میکنی و مادرم از گرسنگی میمیره بی همه چیز! کی میخوای آدم بشی؟ ها؟
مرد از پشت فرانک برایان رو میبینه ، بله اون خوده خودش هست !همون احمق دیشب ! در همین حال اون فرانک رو هل میده و میگه : کثافت ، آدم فروش !
مرد فرار میکنه و برایان در تعقیبش ! مرد سرعت زیادی داره ، ولی برایان هم با تمام وجود میدوه ، انگار قراره باختن نداره! بعد از کلی دویدن و کوچه به کوچه کردن ، برایان پای اون مرد رو میگیره و میندازتش زمین ، در همین حال میگه : مرد نترس ! من کاریت ندارم ، فقط چندتا از وسایلم و چند تا سوال ، بقیشم مهم نیست!


---------- نوشته در 09:58 AM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 09:32 AM ارسال شده بود ----------

مرد هم اون رو کنار میزنه و میگه ، هی آقا من دزد نیستم نه نیستم ! من خیلی بدبختم ، از هیچی شانس نمیارم ! باشه من تسلیمم ! بگو بگو چی میخوای ، فقط پای پلیس رو به این ماجرا باز نکن باشه؟
برایان هم در حالی که نفس مفس میزنه با سرش تایید میکنه، هر دو کناری میشینن و برایان میگه ، اول سوالم رو جواب بده باشه ؟ مرد میگه خوب بگو! برایان شروع میکنه : اسمت چیه ؟ مرد میگه: جرج (جرج گالوین) ! برایان میپرسه خوب جرج ، من دیروز سوار ماشین تو شدم و من رو به سمت جنگل و رودخانه بردی تا به متل برسیم درسته ؟ جرج میگه آره درسته، برایان میگه : خوب من تا وسطای جاده رو به خاطر دارم ولی از اون به بعد رو نه ! یعنی یک کابوس عجیب به یاد دارم که نمیدونم از کجا اومده ! گفتم شاید تو بدونی ؟ جرج میگه : مرد من فقط پولاتو میخواستم ! اونم برای اینکه خواهرم مریضه خیلی مریض ! برایان میگه خوب جرج مشکلی نیست ، من بهت 300 دلار دیگم میدم ، اون پولای توی کیفم برای خودت! به شرطی که بگی چه بلایی سرم آوردی! جرج از جاش بلند میشه و میگه :همه میدونن من بدبختم همه! و به برایان اشاره میکنه که دنبالش بره .
برایان اصلا به حرفهای اندور مبنی بر عدم اعتماد به این شهر و آدماش گوش نمیده اون فقط به حسش اعتماد میکنه ، به قلبش که ببینه تا کجا پیش میره!
اونا به یک ساختمون میرسن با نمایی آجری و تیره ، ساختمون خیلی قدیمی و خرابه به نظر میرسه ، برایان هم خودش رو جمع میکنه تا اگر مشکلی پیش لومد بتونه کاری صورت بده ، اون به جرج میگه : اگر برام نقشه دیگه ای کشیدی بدون این دفعه حواسم هست جرج ، و من خیلی راحت میکشمت !جرج در حالی که دارن از پله ها بالا میرن میخنده و میگه : تو ؟ تو من رو بکشی مرد ؟ شوخی خوبی بودا ؟ برایان در همین حال جرج رو میگیره و به دیوار میکوبه و میگه : تا حالا شده یک شبه همه کسانی رو که دوست داری از دست بدی؟ همه زندگیت رو ؟ آرزوهات رو؟ شده شده آشغال ؟ جرج که حسابی ترسیده میگه : باشه باشه اشتباه کردم! ببخش ! برایان اون رو رها میکنه و دیگه تا رسیدن دم در آپارتمان جرج هیچ صدایی از اونها بیرون نمیاد.
جرج در رو با کلیدی که در بالای در هست باز میکنه و به برایان اشاره میکنه بیاد داخل ، برایان هم وارد میشه ، در همین حین صدای مریض و نالانی به گوش میرسه : جرج ؟ تویی کدوم گوری بودی ؟ من حالم خوب نیست جرج ! جرج اشاره میکنه به برایان که آروم باشه ، برایان هم میشینه کنار در و جرج میره دم کمدش که ساک برایان رو بیاره ، اون رو میده به برایان و میگه : این ساکت عزیزت و اما دیشب ، من در این مواقع از داروی آرامش استفاده میکنم ، به مقداری که تست کردم و صدمه ای نمیزنه! کسایی که میخوام جیبشونو بزنم یا وسایلشونو بدزدم از اون بهشون میدم! دیشبم اگه یادت باشه بهت یک بطری آب معدنی دادم که بخوری یادته ؟ برایان با تعجب میگه : آره آره پس توش از اون ریخته بودی؟
جرج با نیش خندی میگه: آره ، یه مقدار که ببرتت به جاهای خوب!
برایان میگه : ولی من کابوسهایی دیدم که عین واقعیت بودن ! دنیایی که هم بود و هم نبود !
جرج میشینه کتار برایان و میگه : ببین این دارو اثر عجیبی داره ، روی هر کس متفاوت هست ، مثلا من میرم توی یک شهر که سوخته ، حسش میکنم ! به خواهرم الین که برای دردش دادم همش از کسی به اسم والتر حرف میزد که نمیدونم باهاش چی کار کرده! برایان میپرسه : والتر سلیوان؟ جرج با تعجب میگه آره همینه! مگه میشناسیش؟
برایان میگه : اسمش رو شنیدم ، اون یه قاتل روانی بوده که .............جرج از جاش بلند میشه و میگه : قاتل؟ اون قاتله ؟ برایان میگه نترس اون مرده ، من که اینجا نبودم داستانشو میدونم ولی تو؟ جرج با ناراحنی میگه : اینجا اگر یک گروه آدمو آتیش بزنی توی جنگل هیچ وقت هیچ جا اسمی ازشون به زبونا نمیاد!این شهر و آدماش دارن به جایی میرن که برگشتی نداره!
برایان میپرسه : پس تو هم میدونی ؟ جرج هم ابرویی بالا میندازه و میگه : من میدونم همه میدونن همه! اصلا ولش کن !
برایان میگه : چرا خواهرت اینطوری شده؟
جرج دوباره میشینه و میگه : الین ، عاشق یه مردی بود به اسم (هنری تاوزند) اونا توی ساختمانهای سازمانی سایلنت هیل با هم آشنا شده بودن ، الین توی اتاق 303 بود و هنری در اتاق 302 ، برایان میگه : 302 ! جرج میگه آره ،الین ت۽ی یک کارگاه کار میکرد و هنری یه عکاس حرفه ای بود ، و برای یک نشریه کار میکرد ، اون کارش حرف نداشت ، تا اینکه یک سری عکس از یه سری ماجرا که نباید ، انداخت ! یه سری آدم که نفمیدم کیا بودن افتادن دنبالش ! هنری ناپدید شد و همون روزا الین رو در حالی که حسابی داغون و زخمی بود پیدا کردن توی اتاقش ! خیلیا گفتن هنری برای قصد بدی به الین نزدیک شده بوده و وقتی اون جواب نا امید کننده ای بهش میده کتکش میزنه تا حد مرگ،و بعدش فرار میکنه!اولا باورم شده بود و خیلی دنبال هنری گشتم تا بکشمش! ولی بعد که آروم شدم و کابوسهای الین در رابطه با این سلیوان رو میدیم نظرم عوض شد و بعید دونستم کاره هری باشه ! چون هنری اصلا اهل این مسایل نبود ! الین افتاد روی تخت و فلج شد ، من هم شدم تنها کسی که داره ، اون هم تنها کسی که من دارم، ما تنهاهییم مرد !
برایان گفت : جرج ، از این شهر برین خیلی زود برین ! تا چند وقت دیگه اینجا و سایلنت هیل جهنم به پا میشه!..............................
 
آخرین ویرایش:
داستانت داره جالب تر میشه ، خیلی خوبه:d
میگم منظورت از هری همون هنری خودمونه دیگه ها!!! Henry townshend
این داستان شما یعنی بعد از ماجرای اتاق 302 هست دیگه !!!
خب بعدش چی میشه؟!!!
 
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دالیا دستش را گرفت و آن لحظه به این پی برد که چه اشتباه بزرگی را مرتکب شده و البته این بار اولش هم نبود . دستان سرد دالیا ، سرمای عجیب و ماوارای طبیعی به بدن او منتقل کرد ، البته اگر بیشتر دقت می کرد متوجه می شد که این سرما مثل هر سرمایی نیست که به جسم منتقل شود و جسم را بیازرد . این سرما روح را عذاب میداد . دستان دالیا نه تنها کمکی به جاستین نکرد بلکه عذابش را بیش از گذشته کرد و روح او را با خود به قعر تاریکی برد. [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دالیا به ساختمان بلندی که فاصله ی زیادی با آنها نداشت اشاره کرد و گفت : اون ساختمون رو می بینی... ساختمون هتل... میریم اونجا... بهش زنگ بزن و بگو اونجا منتظرش هستی... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]گویی اراده اش را از دست داده بود ، گوشیش را از جیبش در اورد و نگاهی به صفحه ی آن رفت ، اصلا خط نمی داد ، بار دیگر به دالیا نگاه کرد ، دالیا خیلی مرموز سرش را تکان داد ، نمی دانست چطور اما شماره ی نیکول گرفته شده بود و بوق آزاد می زد، گوشی را تا نزدیکی گوشش برد ، صدای نیکول از آن طرف خط می امد: جاستین... تو کجایی؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نیکول... من... من....(نمی خواست او را درگیر ماجرا کند ، نمی خواست او رابار دیگر به شهر فرا خواند ، نیکول را دوست داشت ، نمی خواست بلایی سر او بیاد برای همین ساکت ماند...) [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]در همین لحظه ، دالیا گوشی را از دست او گرفت و به نیکول گفت که به هتل بیاید. سپس نگاهی از روی خشم به جاستین کرد و گفت : با من بیا... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]چاره ای نداشت ، شاید هم در خودش نیرویی نمی دید و خود را ضعیفتر از آنچه می پنداشت که با دالیا درگیر شود ، پس حرفش را قبول کردو به سمت هتل حرکت کرد...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دالیا به او گفت که که به اتاق 206 برود و خودش نیز بعدا به او ملحق خواهد شد . اما جاستین در ابتدای پله ها ایستاد و به ورودی خیره شد ، دالیا با صدای گرفته ای فریاد زد: مگه نفهمیدی بهت چی گفتم ، پسر ... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جاستین که تا آن لحظه سکوت اختیار کرده بود و خودش را کاملا در اختیار دالیا قرار داده بود ، بر این حس غلبه کرد و قاطع گفت: برای چی باید به اون اتاق برم... آیا اونجا چیزی هست که باید ببینم یا بفهمم... و شما برای چی می خواین نیکول به این ساختمون بیاد... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دالیا لبخندی زد و گفت: نیکول.... ها؟!!! اون قبلا از دوستای ما بوده ... کارهای زیادی رو با کمک اون تونستیم انجام بدیم... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اما... اما... نیکول به من گفت که هرگز هیچوقت اسم سایلنت هیل رو نشنیده ...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]شاید بهت دروغ گفته...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جاستین روی پله ها نشست ، دستش را روی سرش گذاشت و دوباره با اضطراب گفت: چرا... چرا باید دروغ بگه... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دالیا کلیدی را روی میز پذیرش گذاشت و در حالیکه داشت از ساختمان خارج می شد گفت: بهتر خودت ازش بپرسی؟ .... گر چه بعضی ها برای فرار از حقیقت از ابزاری مثل دروغ استفاده می کنن... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جاستین ، موبایلش را از حیبش در آورد و دوباره به آن خیره شد ، با خود فکر می کرد که حتی از چشمانش هم بیشتر به نیکول اعتماد داشت اما حالا او هم ... گویی بعد از قدم گذاشتن به آن شهر منحوس همه چیز تغییر کرد حتی نگرش جاستین در مورد نیکول، با خود فکر کرد شاید نیکول هم آنگونه که او می پنداشته بی گناه نبوده و برای همین در این شهر اسیر شده. سرش را به فنسهای پلکان تکیه داد و شماره ی نیکول را گرفت: پس کجایی... زود باش ... به هتل بیا... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]گوشی را قطع کرد و به طرف اتاق 206 به راه افتاد. جاستین در اتاق را باز کرد و در راهروی کوتاه ابتدای اتاق شروع به قدم زدن کرد و در نهایت در وسط اتاق تخت فلزی قدیمی را دید که مردی روی آن نشسته ، سرش را با دو دستش گرفته بود و زیر لب با خود حرف می زد . مرد بارانی توسی رنگی پوشیده بود و کلتی در کنارش روی تخت بود جاستین آهسته به او نزدیک شد اما در این لحظه مرد که انتظار ورود کسی را به داخل اتاق نداشت ، فورا با اسلحه جاستین را نشانه رفت . جاستین دستهایش را بالا برد و فورا گفت: دست نگه دار... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]مرد ، اسلحه را کنار گذاشت و نس عمیقی کشید و گفت: آه خدایا فکر کردم...فکر یکی از اون موجودات عجیب غریبه... من باید برم... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]سپس از جایش بلند شد و به سمت خروجی حرکت کرد اما جاستین فورا پرسید: شما؟ شما اینجا چی کار می کنین... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]مرد رویش را برگرداند، جاستین را برانداز کرد و با اضطراب گفت: تو هم باید از اینجا بری؟ من... من اینجا چیزایی رو دیدم که... (سپس دیوانه وار به اطراف نگاه کرد و ادامه داد) اون موجودات... اونا... اونا نمی میرن... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جاستین آهسته جواب داد: کدوم موجودات؟... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]چی؟ چطور متوجه اونا نشدی در حالیکه همشون اینجان... توی همین اتاق... آره... کارلا می گفت که اینجان... اون... اون...(سپس سرش را گرفت و روی زمین نشست و ادامه داد) اونجاست... همونجا روی تخت... دستهاش بستم که فرار نکنه... دهنش رو دوختم که جیغ نزنه... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]این بار جاستین با ترس گفت: تو کی هستی و راجع به چی حرف می زنی؟ [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]مرد به پشت سر جاستین اشاره کرد و گفت: اونجاست... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جاستین رویش را برگرداند . جسد ی را روی تخت دید که دستها و پاهایش به تخت بسته شده بودند اما عجیب بود تا آن لحظه جسد آن جا نبود ... جاستی برگشت تا به مرد نگاه کند اما او رفته بود . ترس تمام وجودش را گرفت ، آهسته به جسد نزدیک شد ، جسد زنی بود که گلوی آن با چند ضربه ی چاقو پاره شده بود و دهان و چشمهایش دوخته شده بودند. صورتش را نزدیک صورت او برد اما با نفس عمیق او عقب پرید و روی زمین افتاد : خدای من... هنوز زندس.... صدای در اتاق به گوش رسید: ... جاستین تو اینجایی؟... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]قلبش به شدت می طپید و گویی از این فشار عصبی ، شکاف سرش هم بیشتر باز شده بود چون خون بین دو ابرویش تا نوک بینی اش روان بود،نفس نفس می زد و حتی تون پاسخ دادن هم نداشت ، صدایی آمد ، همان زن مرده بود : بیا تو... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جاستین هم به سرعت از دیوار خراب شده ی دستشویی فرار کرد . تا می توانست دوید در ان لحظه حتی به این هم فکر نمی کرد که چه بلایی سر نیکول خواهد آمد ، شاید هم این همان حس خودخواهی بیش از اندازه اش بود که به او اجازه ی فرار و نجات دادن جان فقط خودش را می داد. زمانیکه به خروجی رسید دو نفر را دید که با لباسهای عجیب و ماسک رو به روی او ایستاده اند. به سرعت برگشت تا راه دیگری را برای خروج پیدا کند اما یکی از آنها با میله ضربه ای به کمرش زد و جاستین از شدت درد بی هوش شد.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]
 
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]زمانیکه به هوش آمد در یکی از اتاقهای بیمارستان بود ، چشمانش را باز کرد و خوب که دقیق شد در مقابلش حوض خونی را دید ، که زنی در کنار آن ایستاده ، دالیا بود ، به نظر عصبانی می آمد و زیر لبی چیزی را زمزمه می کرد ، خنجری در دست داشت و آن را مدام روی دستش می چرخاند و با آن بازی می کرد . زمانیکه جاستین را مشاهده کرد که به هوش امده با خشم گفت: چرا؟ چرا ... فرار کردی؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جاستین بی آنکه جواب دالیا را بدهد ، فورا گوشی اش را در آورد و با نیکول تماس گرفت: چرا توی هتل نموندی؟ صدای نیکول از ان سوی خط می آمد : [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جاستین... توکجایی؟ اینجا پر از موجودات عجیب غریبه... حالت خوبه...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]حالم خوبه... اما اینجا... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دالیا گوشی را از دست او گرفت و روی زمین انداخت ، دو نفر از افراد دالیا نیز در اتاق بودند و محکم دستان جاستین را از پشت گرفتند، دالیا دستش را زیر چانه ی جاستین گذاشت و گفت: فکر کردی می تونی منو فریب بدی؟ حرف زدنت با اون دختر... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جاستین حرفش را قطع کرد و با صدای بلندی گفت: من نیکول رو دوست دارم ، برای چی باید بزارم شما اونو بگیرین و مثل من و سایرین آزارش بدین... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دالیا خنده ای شیطانی کرد و گفت: آزار؟... مگه من تو رو آزار دادم... باید ببینی که خودت چیکار کردی؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]آن مردها جاستین را تا نزدیک حوض خون جلو بردند ، با نگاه کردن به آن سرش دوباره دچار همان سوزش عجیب شد ، و بار دیگر هما غم بزرگ بر قلبش سنگی می کرد ، در حوض که نگاه کرد ابتدا تصویری از خودش دید و سپس ... تاب نیاورد و چشمانش را بست.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]10 سال پیش ، روز 1 ماه دسامبر بود ، آن روز پدر وم ادرش برای کاری به برهان رفته بودند و کسی جز جاستین و لورا در خانه نبود.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)] جاستین به اتاق لورا رفت. مثل همیشه لورای 7 ساله مشغول بازی با عروسکهایش بود و متوجه حضور جاستین نشده بود . جاستین درست کنار او رفت روی زانوهایش نشست و گفت: لورا...نمیای بریم بیرون... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]لورا صورت زیبایش را به سمت جاستین برگرداند و گفت: نه... مامان گفت باید خونه بمونیم... دیگه حالا برمیگردن ... بعد با هم میریم دریاچه... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جاستین اندکی فکر کرد و گفت : دریاچه ... ها!!! خوب طوری نیست بیا با هم بریم اونا هم بعدا میان... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نه... قراره کاترین بیاد خونمون تا با هام بازی کنه نمیام...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]آه... چه احمقی هستم ، یادم رفت بگم کاترین گفت که بهت بگم کنار دریاچه ببینیش ... اونجا می تونین با هم بازی کنین...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]کنار دریاچه؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]آره ... پاشو من می برمت اونجا...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]لورا عروسکهایش را جمع کرد اما جاستین از او خواست که فقط یکی را با خود بیاورد ، او هم عروسک خرگوش صورتی رنگی را آمده کرد و هر دو به کنار دریاچه رفتند. کم کم نزدیک غروب بود و کسی هم کنار دریاچه نبود، لورا دست جاستین را کشید و با لحن لجبازانه ای گفت: دروغ گو...پس کجان..کاترین اینجا نیست... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جاستین با سردی نگاهی اول به دریاچه و سپس به لورا کرد و گفت: نمی بینیش اونور دریاچه منتظرمونه... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]لورا عروسسکش را در دستش فشرد و با تن آرامی گفت: من چیزی نمی بینم ... بیا بریم خونه... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جاستین روی زمین زانو زد تا هم قد لورا شود سپس گفت: حیفه... که اونا اوتور منتظر باشن و ما تنهاشون بزاریم، نه؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]لورا صورت سفید زیبا و دوست داشتنییش را پشت عروسکش قایم کرد سپس گفت: من می ترسم.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نترس، من مواظبتم... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جاستین قایقی را برداشت و لورا را بغل کرد و او را در آن نشاند و نیشخندی زد و گفت : آماده ای؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]لورا سرش را به نشانه ی تایید تکان داد. منظره ی دریاچه در آن لحظه واقعا زیبا و دل انگیز بود و نور نارنجی رنگ شفق بر سطح آب رنگ دلپذیری را به وجود آورده بود. نسیم آرامش بخشی که می وزدید نیز جسم را همانند روح سر خوش و مست می کرد ، جاستین چشمانش را بسته بود و خیلی آرام پارو می زد، و در آن لحظه سعی می کرد تا ذهنش را از هر چیزی که او را می آزرد تهی کند . اما لورا حال دیگری داشت اشک در چشمانش جمع شده بود و قفسه ی سینه اش مثل جوجه گنجشکی که در قفس زنده شده باشد و خطری را حس کند، مدام بالا و پایین می رفت با اینکه به برادر بزرگش بییش از هر کس اعتماد داشت اما در آن لحظه به نظرش رفتار جاستین عجیب می آمد. [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]وقتی به وسط دریاچه ایستادند ، جاستین پارو ها را در آب انداخت و چشمانش را باز کرد و به لورا خیره شد ، لورا وحشت زده به پاروهایی که در آب عمیق فرو می رفتند نگاه کرد و سپس به جاستین که با حالت مرموزی به او نگاه می کرد خیره شد و گفت: داداشی ... چرا اینجا وایسادی هنوز خیلی تا اونور مونده؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جاستین به لورا نزدیک شد ، اما لورا خودش را جمع کرد و از او فاصله گرفت ، جاستین خنده ی کوتاهی کرد و گفت: چیه؟ از من می ترسی؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]لورا بار دیگر سرش را پشت عروسکش پنهان کرد و سرش را به نشانه ی تایید حرف جاستین تکان داد. جاستین دستش را روی پاهای لرزان لورا گذاشت و گفت: نباید از من بترسی؟ من تو رو خیلی دوست دارم... اونا گفتن قربانی ها هم باید از کسایی باشن که دوستشون داریم... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]لورا عقب عقب رفت و گفت: اگه بخوای اذیتم کنی به مامان می گم...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جاستین دستی در موهای طلایی رنگ لورا که در نورشفق زیباتر هم شده بود کشید و گفت: من نمی خوام اذیتت کنم...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]تو دروغ گفتی که کاترین اونجاست... من می خوام برم خونه... منو ببر خونه... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]همزمان لورا پایش را به زمین می کوبید و قایق تکان می خورد ، جاستین فریاد زد: باشه ... باشه... اما بدونه پارو که نمی تونیم بریم خونه... باید شنا کنیم...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]این را گفت و فورا در آب پرید ، لورا سرشش را پایین برد و گفت: من شنا بلند نیستم... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دستت رو بده به من ، من بهت یاد میدم...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نه....نه....( لورا شروع به جیغ کشیدن کرد) مامان... بابا.... کمک...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]کسی اینجا نیست .... اونا رفتن.... تو رو فراموش کردن و رفتن.... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]لورا شروع به گریه کردن کرد، جاستین نیز که از این وضع خسته شده بود ، عروسک لورا که محکم آن را گرفته بود کشید و لورا نیز به داخل آب افتاد.... جاستین هیچ تلاشی برای کمک به ن دختر بچه ی بیگناه نکرد و بلکه او را بشتر در آب فرو برد و در نهایت او را به اعماق تاریک دریاچه فرستاد... تا ساحل شنا کرد و زمانیکه به ساحل رسید تا چند لحظه ای چشمانش را بست ، دستهایش می لرزید و از بینی اش خون می امد ، نگاهی به قایقی که وسط آب بود کرد و سپس رویش را برگرداند . والتر مقابل او ایستاده بود و به آن منظره ی پر از درد و غصه خیره شده بود ، دستش را روی شانه ی جاستین گذاشت ، لبخند رضایت بخشی زد و دور شد. جاستین روی زمین نشست و چند لحظه ای مثل دیوانه ها می خندید و در نهایت به گریه افتاد. [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]وقتی به خانه بازگشت ، مادر و پدرش منتظرشان بودند و فورا سراغ لورا را گرفتند ، با کاری کا او کرده بود دروغ گفتن برایش بسیار راحت بود. حالا که این کار را شروع کرده بود باید خیلی زود هم ، قبل از اینکه والدینش خبردار شوند، به پایان می رساند. صبح روز بعد زمانیکه مشاهده کرد مادر تمام شب را منتظر لورا بوده ، به سمت او رفت دستش را روی شانه ی مادر گذاشت اما او خسته تر از آن بود که توجهی به جاستین بکند ، زیر چشمانش گود رفته و بینی اش را مدام بالا می کشید، جاستی برگشت ، حالا وقتش بود ، قلبش مثل سنگ سخت شده بود و در ان لحظه هیچ درد و غصه ای را احساس نمی کرد و تنها هدفش یک چیز بود ، نابو کردن خانواده. فنجان قهو ه ای را برای مادرش برد ، مادر اول امتناع کرد اما زمانیکه با اصرار جاستین رو به رو شد ، ذره ای از ان چشید و .... همان چند قطره کافی بود تا زهر عمل کند. [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]آرام در گوشه ای نشست و منتظر پدرش شد . پدر وارد خانه شد وقتی جسد مادرش را روی زمین دید ، در حالیکه جاستین خیلی آرام و بی احساس بالای سر او نشسته ، به همه چیز پی برد اما دیگر دیر شده بود. جاستین با ضربه ی چاقویی او را از پا در آورده بود. اعمال بعدش مشخص بود پس از کمی استراحت جسدها را به اتاق کار پدرش ، اتاق زیر شیروانی ، برد ، جاستین کارهای وحشتناکی کرد ، کارهایی غیر قابل ببخشش. پوستشان را کند و آنها را به دیوار آویزان کرد و سپس پوست انها را به در اتاق چسباند .[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]حقیقتا که او یک دیوانه ی مریض بود . چشمانش را باز کرد . متاسف بود، به خاطر اعمال گذشته اش متاسف بود حتی چند بار خواست که اعمالش را انکار کند اما بهانه و دستاویزی نداشت . دیگر کسی در اتاق نبود و این او خاطرات گذشته اش بودند که مرور آنها زخم بیشتر را به قلب جاستین وارد می کرد و مدام از خودش می پرسید: چرا؟ چرا ؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اشک ریخت ، سرش را به دیوار کوبید اما آیا فایده ای داشت ؟آیا زمان به گذشته برمی گشت؟ آیا او مورد عفو قرار می گرفت؟ حالا زمان آن بود که همه چیز را به نیکول بگوید ، بگوید که او یک هیولاست، او خود شیطان است. روی تکه کاغذی که در اتاق پیدا کرده بود نوشت: به اتاق 302 بیا ... و سپس آن را روی میز پذیرش بیمارستان گذاشت و به اتاق 302 رفت . دالیا آنجا منتظرش بود ، عصبی و مضطرب به نظر می رسید با ورود جاستین از او خواست تا روی صندلی بشیند ، جاستین دیگر به درخواستهای او ، هر چند هم کوچک، توجهی نمی کرد پس رفت و پشت تخت گوشه ی بیمارستان نشست و سپس رو به دالیا گفت: همه چیزو فهمیدم... تو یه عجوزه ی عوضی هستی... من به خاطر تو خانواده م رو نابود کردم...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دالیا لبخندی زد و گفت: بخاطر من؟!! تو اینقدر احمقی که متوجه نمیشی... ما این قربانی ها رو بخاطر تولد بت ([/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]god[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]) دادیم... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]... لعنت به تو دالیا... تو خود شیطانی ... مطمئنم والتر هم گول حرفهای تو رو خورد... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]والتر... والتر دنبال مادرش می گشت و من فقط بهش گفتم چطور می تونه مادرش رو بیدار کنه... من به شما بچه ها کمک کردم...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جاستین از جایش بلند شد و فریاد زد: تو یه کثافتی... تو کمک کردی یا ما رو با خودت به جنهم کشوندی؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جهنم ؟ از چی حرف می زنی؟ ما بهشت رو می سازیم... بعد از ، از بین بردن تاریکی...بعد از اینکه آلسا بت([/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]god[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]) رو به دنیا اورد... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جاستین از روی عصبانیت پوزخندی زد و گفت: تو یه عوضی هستی؟ چرا از اول به فکرم نرسید که تو رو نابود کنم... خواهر بیچاره ی من... اون لحظه که داشت غرق می شد... لعنت به تو ( روی زمین نشست و شروع به گریه کرد) [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دالیا نیز لحنش را آرام تر کرد و گفت: تو ... توی ماموریتت شکست خوردی جاستین. باید اونو پیش من می آوردی اما حالا اون... اگه حقیقت رو بفهمه...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جاستین اصلا حال خودش را نمی فهمید ، مثل دیوانه ها که کمی با آرامش و اندکی با عصبانیت سخن می گویند گفت: متاسفم... اما من دوستش دارم...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]در مورد والدینت هم همینو گفتی ... اما یادت میاد با اونا چیکار کردی؟.... همه باید قربانی بدن....[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جاستین بار دیگر فریاد زد: خوب... مگه پدر و مادر و خواهرم کافی نبودن ...اونا قربانی بودن... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اونا مانع بودن پسر ، نه قربانی... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دالیا این را گفت و خیلی آرام از در دیگر اتاق خارج شد . در همین لحظه نیکول وارد اتاق شد: جاستین ... تو کجایی؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جاستین روی زمین ، پشت تخت خودش را پنهان کرد و با صدای گرفته گفت: من سعی کردم اونا رو متقاعد کنم... اما اونا می گفتن به خاطر تموم اون سالهایی که باهاشون همکاری می کردی باید برگردی...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]منظورت رو نمی فهمم، کدوم سالها ؟ راجع به چی حرف می زنی؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نیکول... لیزا.... حتی من اسم واقعی تو رو نمی دونم... تو با اونا کار می کردی ، تو ، در سایلنت هیل متولد شدی اما به من گفتی هرگز اسم اینجا رو نشنیدی..[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نیکول ساکت شد ، همین چند لحظه سکوت کافی بود تا جاستین تصمیم خودش را بگیر ، اگر واقعا قراربود بخشید ه شود نیکول او را می بخشید و اگر نه... سرش را به طرف آسمان بلند کرد وگفت: خدایا...بخاطر تموم اشتباهاتم... خواهش می کنم منو ببخش....و لطفا کاری بکن که نیکول هم منو ببخشه....[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)] نیکول در حالیکه اشک می ریخت گفت: من می خواستم از حقیقت فرار کنم ... اما... تو... نمی دونم ازت ممنون باشم که بهم یادآوری کردی کی هستم یا ازت متنفر باشم که منو به این جهنم بر گردوندی...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جاستین با صدای ضعیفی جواب داد: خودم هم از برگشتن به اینجا اصلا خوشحال نیستم.... اما نمی دونم انگار شهر صدام می زد... خیلی وقت بود که کابوس می دیدم... شهر منو بخاطر کارایی که کردم مجازات می کنه... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نیکول اشکهایش را پاک کرد و پرسید: تو چی کار کردی؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]مادرم... پدرم.... لورا... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]خدای من... اونا...اونا مردن...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جاستین صورتش را بین دستهایش پنهان کرد و گفت: چیکار می تونستم بکنم وقتی که همه باید قربانی می دادن... یا من باید قربانی می شدم یا اونا...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جاستین با لحنی غمگین تر از قبل ادامه داد: خدایا... من چی کار کردم... اما... قسم می خورم .... من ... نمی خواستم که...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]بلند شروع به گریه کردن کرد ، دوباره خون از شکاف سرش روی صورتش ریخت و این بار جاستین سعی در پاک کردن آن نکرد ، دلش می خواست که زمان به عقب برگردد تا می توانست همه چیز را درست کند اما... افسوس که گذشته ، هرگز بر نخواهد گشت ، گریه اش که تمام شد فریاد زد: نیکول... من متاسفم...آیا منو می بخشی... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جوابی نیامد. باید بلند میشد و نیکول را می دید ، شاید اگر بار دیگر نیکول او را ببیند دلش به رحم آید و او را ببخشد ، شاید بار دیگر همه چیز درست شود و در این صورت او می توانست همراه با نیکول شهر را ترک کند و زندگی جدیدی را شروع کند و هر دو می توانستند همه چیز را فراموش کنند اما... صورت کوچک لورا را جلوی چشمانش دید زمانیک اشک می ریخت و ضجه میزد و او اعتنایی نمی کرد شاید حالا نوبت خودش بود ، باید درد لورا را حس می کرد باید عذابی بدتر از این را می دیدو می چشید ... وجودش را درد پر کرده بود با خود فکر کرد که دیگر نمی تواند و تحمل کند برای همین از پشت تخت بیرون آمد. نیکول با دیدن او شروع به جیغ زدن کرد و اسلحه ای که در دستش بود به سمت او نشانه رفت، جاستی دستانش را بالا گرفت و در حالیکه می گریست به سمت نیکول آمد : نیکول ... خواهش می کنم... خواهش می کنم منو ببخش... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نیکول ذره ای هم به کلمات او اعتنایی نمی کرد ، گویی او را تنها به شکل هیولایی می دید که قصد جانش را دارد ، پس به سمت او شلیک کرد. با اولین تیر که بر سینه اش اصابت کرد مادرش را در مقابل خود دید ، چهر ه ی افسرده ای داشت اما هنوز هم زیبا به نظر می آمد ، جاستین او را صدا زد اما مادر رویش را برگرداند ، خون از سینه ی جاستین بیرون زد. با دومین تیر پدرش را در مقابلش دید چهره ی همیشگی را نداشت گویی می خواست او را به خاطر اعمالش نصیحت کند ، او نیز جاستین را ترک کرد. با سومین تیر لورا را دید ، عروسکش را در دستش می فشرد و خیلی وحشت زده به نظر می امد جاستین او را فرا خواند اما او نیز.... جاستین روی زمین افتاد . هنوز می دید و می شنید که: جاستین من مرد... تو یک هیولایی... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]ویک تیر دیگر کافی بود که جاستین نیکول را در چند قدمی خود ببیند ، چهره اش ناراحت بود و او نیز نگاه سرزنشگر پدر و مادر و لورا را داشت. خوتی که از سینه ی جاستین بیرون می زد بیش از انکه بخاطر اصابت گلوله باشد بخاطر غم و غصه ای بود که بر دوشش سنگی می کرد و حالا که با نگاههای سرد افرادی رو به رو شده بود که دوستشان داشت.... چشمانش را بست و بار دیگر از خداوند خواست تا او را ببخشد... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]کنار دریاچه ایستاده بود و غروب دل انگیز خورشید را از دور می نگریست . در همین لحظه لورا به او نزدیک شد و درست کنارش ایستاد ، سپس دستش را کشید و از او خواست تا با او بیاد ، پدر و مادرش کمی آن طرفتر کنار قایقی ایستاده بودند ، به او لبخند زدند... برای اولین بار احساس آرامش می کرد... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]( پایان)


[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]بچه ها من برای god که توی بازی مطرح شده لفظ بت رو در نظر گرفتم آخه کلمه ی خدا رو مناسب نمی دونستم
با تشکر از نظرات شما
به زودی داستان کراکتر بعدی یعنی (جان ویزلی) رو هم می زارم[/FONT]
 
  • Like
Reactions: SHePArd
از این همه تلاش واقعا سپاس :)
در مسیر درستی حرکت میکنیم و امید دارم به هدف این تلاشها هم برسیم.
با سپاس از devil girl عزیز برای پیدا کردن یک واژه جانشین مناسب سپاس :d
 
ادامه داستان بهنام محمدی:
برایان و جرج هر دو از این اوضاع ناراحت بودن ، هر کدوم دلیلی داشتن تا این بازی مسخره رو به پایان برسونن ، ولی باید به چه کسی اعتماد کرد؟
جرج با لبخند کمی که روی صورت داشت ادامه داد : گفتی جهنم ؟ توی این شهر ؟ میدونی این شهر خیلی وقته که تبدیل به جهنم شده ، مردمش مسخ شدن و از یک سیستم تکراری زندگی خارج نمیشن ! منم از وقتی که الین به این صورت در اومد دیگه با کسی کاری ندارم ، اینجا بوی مرگ میده ! بوی دروغ و کثافت!
برایان به جرج میگه : ببین من دیشب در حالی که حتی یادم نمیومد کی هستم کنار دریاچه به هوش اومدم ، تو دلیلی براش داری؟
جرج هم میگه : دیروز که از هوش رفتی نزدیک اون متل سوخته بودیم ، وقتی به اونجا رسیدم دیدم عرق سردی روی پیشونیت نشسته ! من خیلی ترسیدم و گفتم ببرمت اون ور دریاچه نزدیک اون جایی که قایق کرایه میدن ، اونجا رهات کردم تا به هوش بیای و بری دنبال کارت ! گفتم اینطوری اصلا فکر میکنی زیادی خوردی و گم شدی!
جرج ادامه میده : راستی اسمت چیه؟ برایان هم میگه : برایان براین الک سوین ، جرج با تعجب میپرسه : تو با خانواده سوینها که بالای اون تپه یه مزرعه داشتن نسبتی داری؟ برایان میگه : آره ، من یکی از اونام ، جرج میگه خیلی عالیه ! پدر بیچاره من و پدرش و پدر پدرش برای اونا کار میکردن ، پدرم همیشه از محبت زیاد سوینها میگفت ! اون تا آخرین روز زندگیش خودشو مدیون اونا میدونست ، حالا فکر کنم یه فرصت پیش اومده تا منم جبران اون محبتها رو بکنم!
برایان میگه: هر چی بوده گذشته ، پدرم مارتین آدم خیلی خوبی بود و همیشه میگفت ، لبخند بعد از محبت بدون مزد ،شیرینترین جوابی هست که میشه بجاش داشت.
جرج یلند میشه و میگه : من باید الین رو ببرم هواخوری اگه میخوای با من بیا! ولی برایان نگاهی به ساعتش میکنه و میگه : من دیرم شده و باید برگردم ، میشه منو تا دم در هتل ببری یا کمکم کنی برگردم؟ چون اصلا اینجاها رو بلد نیستم!
جرج هم با لبخند همیشگیش میگه : خوب من ، الین رو حاضر میکنم و بعد با هم میریم به اون سمت ، خوبه؟ برایان هم میگه : پس یکم زودتر من منتظرم میشم ییایین .
چند لحظه بعد جرج و الین که با یک چوب زیره بغل راه میره میان و میرن بیرون ، برایان میپرسه : تا هتل چقدر راهه؟ پیاده چقدر طول میکشه ؟
جرج پاسخ میده 15 دقیقه و برایان هم قبول میکنه و میرن، در مسیر برایان از الین میپرسه : شما برای چی به این اوضاع دچار شدین ؟ جرج هم میگه : مگه من توضیح ندادم؟ ولی برایان میگه : من میخوام از خودش بپرسم : کی و چرا اینطوری شدین ؟ الین هم سرش رو به پایین هست ، با چشمانی گود افتاده و کبود ، خسته و میگه : برای این که عاشق شدم ! این مزد من بود ، مزد کسی که عاشق میشه ، ولی نمیدونه عشق همیشه روی خوبش رو نشون نمیده!
برایان میپرسه : عاشق چه کسی ؟ هنری؟ الین سریع صورتش رو به طرف برایان بر میگردونه و میگه : هنری ؟ شما از اون چی میدونین؟ اصلا میشناسینش یا فقط اسمشو شنیدین؟
برایان پاسخ میده : من چیزه زیادی نمیدونم ! ولی میدونم یک عکاس خوب بوده و کارش رو دوست داشته ، برادرتون میگه شما رو هم دوست داشت ، خیلی ! این درسته؟ الین اشک در چشمانش جمع میشه و میگه : اون فوق العاده بود ! آروم و بدون آزار ! سرش به کارش بود .........ولی!
برایان هم میگه : بگید ، این خیلی مهمه ، چون باید بدونم ! الین میگه : اون یک روز با کابوسی از خواب بیدار شد و فکر میکرد در اطاقش اثیر شده ! همش به در میکوبید ! فرانک مسوول ساختمان هم سعی کرد بهش بقهمونه مشکلی نیست! ولی اون نمیتونست درک کنه! در حالی که نه قفلی بود نه چیزه دیگه ، هی از چیزایی که میدید و باور نمیکرد حرف میزد! اون حتی به من هم مشکوک شد ! این داستان مدتی ادامه داشت ، تا اینکه یک روز دیدم در بازه و هنری رفته!


---------- نوشته در 05:37 AM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 05:07 AM ارسال شده بود ----------

من خیلی ترسیدم اولش ، ولی بعد ناراحت بودم که چرا به من چیزی نگفته و رفته! تا اینکه یک روز بعد از رفتنش............
الین در حالی که دستاش میلرزیدن و پاهاش سست شده بود، کنار پیاده رو میشینه و جرج هم کنارش ، جرج میگه : الین ؟ این حرف ها رو چرا تا حالا به من نگفتی پس؟ الین هم میگه : مگه پرسیدی؟ تو فقط میگفتی که چرا یه بار اضافی بهت تحمیل کردم! چرا باید شکم منم سیر کنی یا چرا به جای زندگیت ، منو باید طرو خشکم کنی؟
برایان میشینه جلوی الین و میگه: ادامه بده! تا اینکه ؟ و الین میگه : اون روانی اومد ! جرج میگه : هنری؟ الین هم پاسخ میده : نه نه والتر سلیوان! اون یک روح بود ! یه روح که میتونست منو بترسونه و آزارم بده ! اون میگفت تو باید کشته بشی ، تو باید قربانی بشی!
جرج هم به برایان میگه : نگفتم؟ این اثر اون داروی کوفتی هست ! ولی الین میگه : نه جرج نه ! من از اون دارو فقط اوایل که خیلی خسته بودم میخوردم ! ولی اون زمان نخورده بودم! من اونو دیدم ! ولی میدونی اون منو نزد ! اون نه! یه پسری باهاش بود ، اسمش اسمش جاسپر بود (جاسپر گین)! اون منو میزد ! تا جایی که از هوش رفتم ! ولی وقتی که یکم به هوش اومدم دیدم داره اونو میسوزونه! زنده زنده ! کسی هم نبود جرج ! باور کن راست میگم!!! الین از شدت ترس فقط اشک میریخت و جرج هم دست اون رو گرفت و گفت : خوب تو والتر رو از کجا میشناختی؟ یا اون جاسپر رو؟ الین میگه : من وقتی بیکار میشدم میرفتم سراغ صندوق های پست ! تا نامه های مردم رو بخونم !!! یه صندوق پستی بود در ساختمان برای اطاق بقلی من که پر از نامه بود! من میدونستم که اون نامه ها برای هنری نیستن و کنجکاو بودم بدونم توشون چی نوشته! اون نامه ها برای والتر بود و چند تایی آدم دیگه که توی اون اطاق، اطاق 302 زندگی کرده بودن و هیچ وقت سرنوشت مشخصی نداشتن ! اینو از نام هایی که عزیزانشون براشون فرستاده بودن و سراغشون رو میگرفتن فهمیدم ! جاسپر هم همسایه ما بود، اون پسر شروری نبود ، ولی میدونستم که همیشه منتظر چیزی هست که وقتش برای اون نرسیده بود!
تا اون روز و اون ماجرا که برام اتفاق افتاد و حالا هم که منو میبینید!
برایان میگه : بریم ، من باید به دوستم برسم ، و بلند میشن تا به سمت هنل برن ، جرج یکهو میگه : توی کوچه رو نگاه کنید ! اون آمبولانس ! اون پلیسا ! برایان میگه : اونجا ، همون جایی نیست که من پیدات کردم؟ جرج پاسخ میده : چرا همونه! و میره به سمت کافه ، یک جسد روی زمین افتاده و جرج خم میشه و بعد با فریاد به دیوار تکیه میده، برایان به سرعت میدوه و الین هم به سختی به دنبال اونها ! جرج به برایان اشاره میکنه : اون رو ببین! اون فرانکه ! پسر عموم! تنها کسی که تو این دنیا برام مونده بود! خدایا چیکار کنم؟ الین هم که میرسه ، وقتی فرانک رو میبینه عصاش از دستش میفته و زمین میخوره و شروع میکنه به گریه کردن !
در همین حال برایان گیج و حیران به این ماجرا نگاه میکنه که یک نفر به پشتش میزنه ، برایان از جا میپره و برمیگرده ، اون یک پلیسه ، یک پلیس زن ! برایان هم وقتی اسم اون رو از روی اونیفرم پلیسش میخونه با تعجب میگه: تو سیبل هستی ؟ خودتی؟!..............
 
آخرین ویرایش:
دوستان قبل از اینکه داستان کراکتر سوم رو شروع کنم می خواستم یه سوالی از شما بپرسم :
آیا بعد از خوندن داستان جاستین شما یه حس دوگانگی به شما دست نداد (یعنی منظورم اینکه درست مثل داستان جیمز در سایلنت هیل 2 که شما نمی دونستید که باید از اون متنفر باشید یا ببخشیدش)
این سوال رو برای اینکه اولا حس داستان نویسیم یه جورایی بهبود پیدا کنه و دوم اینکه بفهمم ایا تونستم اون حس تامل برانگیزانه رو به خواننده منتقل کرده باشم می پرسم لطفا جواب بدین
ممنون می شم
 
این داستانهای دوست عزیزم devil girl عالی از آب در اومدن، تبریک :)
شخصیت پردازی پر جزییاتی انجام دادین و من به اون نگاهی که داشتی رسیدم ، دو بعدی کردن شخصیت باید با تعریف ریز هنجارها و ناهنجارهای رفتاری فرد توصیف بشه که داستان شما این مهم رو خوب انجام داده .
ادامه بدید ، و بهتر از قبل باشید:d

---------- نوشته در 05:55 AM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 05:12 AM ارسال شده بود ----------

ادامه داستان بهنام محمدی:
سیبل ، همبازی قدیمی و کسی که برایان خوب به یادش داره ، اون واقعا شبیه کودکی هاش هست!
سیبل جا میخوره و میگه : شما ؟ برایان لبخندی میزنه و میگه ( آسمون ، پر پرواز ماست ، دلمون پر از یاد خداست ) سیبل جا میخوره و اون هم ادامه این شعر رو میخونه ( حالا باید پرواز کنیم در روشنی آفتاب)، سیبل هم لبحندی میزنه و به برایان میگه : خودتی ، خوده دیونت ؟ برایان هم میگه آره خوده خوده دیوونم! سیبل مدتی در نگاه برایان سکوت میکنه و نم اشکی روز گونه هاش جاری میشه و میگه : تو خیلی نامردی ! شماها حتی به ما نگفتین و رفتین ، برایان هم میگه : سیبل ، تو عوض نشدی ! هنوز کینه ای هستی! من تقصیری نداشتم ، پدرم مارتین رو که یادته ؟ سیبل میگه: آره از ماجرشاون خبر دارم متاسفم! برایان میگه آره ، اون خیلی دوستت داشت و همیشه به یادت بود ، اونا اون زمان ما روبدون اینکه وقتی برای خداحافظی باشه بردن از این شهر ، از این کشور ! نمیدونستم چرا، ولی حالا! سیبل میگه : بیا بیا بریم اینجا امنیت نیست ، نمیبینی این یارو رو کشتن! برایان میگه اوه آره فرانک ، سیبل با تعجب میگه : تو از کجا میشناسیش؟ برایان به جرج و الین اشاره میکنه و میگه : اونارو ببین ، برای رسیدن به اینا مسیر عجیبی رو رفتم ، سر نخ هم دست فرانک بود، سیبل دست برایان رو میگیره و میرن سمت الین و جرج ، سیبل میگه : بلند شین زود! باید بریم همین الان! جرج و الین که شوکه هستن به سیبل نگاه میکنن و سیبل دوباره میگه : مگه نشنیدین ! زود باشین الان اینجا پر از آدم میشه! جرج میگه : اون پسر عموم بود! دوسش داشتم ! به همین سادگی؟ سیبل هم میگه: الان این اتفاق ساده برای شما و بعد ما هم اتفاق میافته ! بیاین بریم!
جرج الین و حتی برایان گیج شدن ، نمیدونن ماجرا چی هست و باید چه بکنن ، ولی دنبال سیبل راه میفتن و میرن ، ماشین سیبل کمی دورتر پارک شده و اونا به سمتش حرکت میکنن ، سیبل زیره لب میگه ، به هیچ کس نگاه نکنیین ! یک راست سوار ماشین بشین و آروم بشینین ، انگار مجرم هستید ! حالا داستان واقعا ترسناک و پیچیده شده! اونا از این ماجرا چیزی نمیدونن ولی به حرفهای سیبل گوش میدن ، به ماشین میرسن و سوار میشن ، برایان و الین و جرج در عقب رو باز میکنن و سوار میشن ، در همین هنگام برایان با تعجب اندرو رو میبینه که جلو نشسته ، اون با علامت سر به برایان میفهمونه که مشکلی نیست،
سیبل هم سوار میشه و ماشین رو روشن میکنه ، آروم میره تا به سره کوچه میرسه ، نگاه جرج و الین هنوز به جسد فرانک هست و با اون وداع میکنن ، سیبل یواش یواش سرعتش رو زیاد میکنه و دور میشه ، در همین حال برایان میپرسه: سیبل چی شده ؟ چرا اینطوری؟ اندرو به عقب نگاه میکنه و میگه : وقتی فهمیدم از نماشیگاه و اون هتل خارج شدی که دیر شده بود! باید بهت میگفتم که ما تحت نظریم ! اونا دنبال تو هم اومدن ، اونا میخوان بدونن کسانی که با ما رفتو آمد دارن کیا هستن ؟ چی کار دارن؟ و دنبال چه کاری هستن؟ وقتی به اون کافه رسیده بودی احتمالا تو رو با جرج دیدن ! جرج با تعجب میپرسه ؟ کیا برای چی ؟ در مورد چی صحبت میکنین؟ سیبل هم شروع میکنه به گفتن که: پرونده تو زیره نظر اوناس ، چون یکی از کسانی که میخوان از بین ببرنش الین خواهرت هست! الین هم مات و حیران نمیدونه چی بگه ! جرج میگه : الین ؟ برای چی؟ مگه چی شده ؟ این بدبخت چی کار کرده؟ سیبل میگه : اون شاهد قتلی بوده که نباید ! شاهد مردی بوده که نباید ! عاشق مردی شده که نباید! بازم بگم؟ جرج دیگه سکوت میکنه و نمیدونه چی بگه ! برایان میگه : پس اونا وقتی من و جرج رو دیدن چرا دنبال فرانک کردن؟ سیبل میگه : شاهدا میگفتن ، چند نفر اومدن و فرانک رو کشیدن بیرون کافه ، بعد شروع به کتک زدنش کردن، ازش سوالاتی میپرسیدن و اون فقط میگفته :نمیدونم! نمیدونم ! نمیدونم! یکی میگفت ، ازش آدرس میخواستن ، آدرس مردی به اسم جرج رو ! جرج میگه: دیگه خسته شدم ! این ماجرا کی تموم میشه ؟ اون بیچاره رو کشن ! ما هم آواره این شهر شدیم! تا حالا 7 8 تا آدرس و خونه عوض کردیم! این عوضیا از ما چی میخوان؟ برایان هم از جرج میپرسه : اینا کیا بودن؟ چه جور آدمایی ؟ با شما چیکار دارن؟اندرو میگه: اونا میخوان بعد از شکنجه الین و حرف کشیدن ازش بکشنش ! هم اونو هم جرج رو ، بدترش هم هست! اونا ما رو دیگه با این ماجرا در ارتباط میدونن و حلقه گمشدشون رو پیدا کردن!...............................


---------- نوشته در 06:01 AM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 05:55 AM ارسال شده بود ----------

دوستان گلم ، من باید چند مدتی رو کمتر به اینجا بیام ، چون باید برای امتحانات واحد های تابستونی برسم که تا آخرای شهریور وقتمو میگیره ! شرمنده شمام که اگه نرسیدم یا ادامه داستان کوتاه بود:(
خیلی دوستون دارم ، ولی این دیگه واقعیت هست و اگر نمره نیارم باید یک ترم اضافه ! شهریه ثابت و واحدهای اضافه!! (تازه واحد های آزمایشگاهی هم هستن!!!) بدم که اونطوری باید برم دم پیتزایی محله ، موتور پیکشون رو تمیز کنم:d
همیشه پایدار باشید و ماندگار، یا حق یا علی:)
 
دوستان قبل از اینکه داستان کراکتر سوم رو شروع کنم می خواستم یه سوالی از شما بپرسم :
آیا بعد از خوندن داستان جاستین شما یه حس دوگانگی به شما دست نداد (یعنی منظورم اینکه درست مثل داستان جیمز در سایلنت هیل 2 که شما نمی دونستید که باید از اون متنفر باشید یا ببخشیدش)
این سوال رو برای اینکه اولا حس داستان نویسیم یه جورایی بهبود پیدا کنه و دوم اینکه بفهمم ایا تونستم اون حس تامل برانگیزانه رو به خواننده منتقل کرده باشم می پرسم لطفا جواب بدین
ممنون می شم
یک جورای کاراکتر رو بد ولی‌ مظلوم جلوه داده بودین که من از این خیلی‌ خوشم اومد.
 
  • Like
Reactions: ASYLUM MANAGER
دوستان قبل از اینکه داستان کراکتر سوم رو شروع کنم می خواستم یه سوالی از شما بپرسم :
آیا بعد از خوندن داستان جاستین شما یه حس دوگانگی به شما دست نداد (یعنی منظورم اینکه درست مثل داستان جیمز در سایلنت هیل 2 که شما نمی دونستید که باید از اون متنفر باشید یا ببخشیدش)
این سوال رو برای اینکه اولا حس داستان نویسیم یه جورایی بهبود پیدا کنه و دوم اینکه بفهمم ایا تونستم اون حس تامل برانگیزانه رو به خواننده منتقل کرده باشم می پرسم لطفا جواب بدین
ممنون می شم

واقعا غافلگیر شدم...خلق شخصیتی مثل جاستین ریسک بزرگی بود که انجامش دادی...چرا که ممکن بود از همون ابتدا مخاطب اون رو یه ادم بیگناه و تسخیر شده تصور کنه و یا برعکس اون رو یه گناهکار بلفطره بدونه که برقرار کردن تعادل بین این دو تا حدی موفق بوده که من هنوز تردید دارم جاستین کدوم وریه!!!

حالا بریم سراغ اقا بهنام و داستانش :)
 

کاربرانی که این گفتگو را مشاهده می‌کنند

Top
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی همین حالا ثبت نام کن
or