ااا سلام اومدی؟
کجا بودی؟ خیلی دلمون تنگ شده بودی نظراتتو کم داشتیم ، رفیق!
آره فردا کلاسام شروع میشه ، البته چون اولشه فکر کنم بتونم تا آخر این هفته هم بیام درسامون کمه، (چی می گی امیر؟ تو مگه کلاس چندی؟ من پیش دانشگاهیم و تجربی هم هستم دارم خودم رو می کشم واسه پزشکی)
این هم از قسمت 10: قسمت دهم: نقاشی مردگان Chapter ten: Dead Art جیکوب به آرامی به او نزدیک شد، حالا دیگر صورتش را به وضوح می دید ، دستانش یخ زده بود ، آن چه را که میدید باور نمی کرد ، دستی به شانه ی جیکوب کشید تا ببیند که او حقیقت دارد یا نه سپس در حالیکه خوشحالی در صدایش موج می زد جیکوب را بغل کرد و گفت: پسر... تو زنده ای؟ باورم نمیشه... این چطور ممکنه؟ جیکوب به آرامی پاسخ داد: نه، مایکل ، من مردم. مایکل در حالیکه با دستانش بازوان جیکوب را محکم گرفته بود ادامه داد: چی میگی؟ تو زنده ای ، تو واقعی هستی...تو اینجایی ... جیکوب با صدای اندوه باری گفت: مایکل، تو اینجا چیکار می کنی؟ ... تو نباید اینجا باشی، این مکان به تو تعلق نداره... -اصلا اینجا کجاست؟ و تو...چرا اینجایی... جیکوب در حالیکه از مایکل فاصله می گرفت پاسخ داد: اینجا نقاشی مردگانه... ما همه مردیم.... مایکل در حالیکه می لرزید روی زمین نشست و گفت: چی؟ منظورت چیه ؟ یعنی من هم مردم... جیکوب روی کاناپه ی کنار اتاق نشست و جواب داد:مایکی ... اینجا رو دنیل ردفیلده ساخته...برای شاگردانش ....کسایی که توسط نگهبانان نقاشی کشته شدند... مایکل: چی؟...پس اون هیولاها... جیکوب: همه شاگردان دنیل بودند...اما، تو ...تو که از شاگردای اون نبودی ، پس چرا اینجایی؟ مایکل بدون اینکه جواب جیکوب را بدهد سراسیمه پرسید: جیک، باید بهم بگی که چطور اینا اتفاق افتاده؟ من باید حقیقت رو بدونم... جیکوب در حالیکه سرش را به زیر انداخته بود ، گفت: نه...مایکل ، من نمی تونم. مایکل از روی زمین بلند شد و پرسید: برای چی ؟ چرا نمی خوای که من حقیقت رو بدونم... جیکوب: مایکی ...دست خودم نیست، ای کاش می تونستم... -چرا نمیتونی... -لعنتی....مایک ، تو باید بری.... تو نبایو اینجا باشی.... توی قسمتی از این ماجرا نیستی... تو با خونواده ی ردفیلد کاری نداری.... این کلمات رو با صدای لرزانی بر زبان می آورد ، مایکل به آرامی به او نزدیک شد ، جیکوب در حالیکه سرش را به زمین دوخته بود می لرزید و به سختی نفس میکشید ، مایکل آهسته گفت: من اینجام.... این یعنی اینکه من هم جزئی از این ماجرام...پس بزار بدونم... در همین لحظه جیکوب از روی کاناپه بلند شد و در حالیکه به سمت در ورودی عقب عقب می رفت ، فریاد زد: لعنتی به من نزدیک نشو.... -چرا ؟ جیک ... ما با هم رفیقیم، مگه نه؟ ناگهان جیکوب روی زمین افتاد ، گویی دردی او را آزار میداد ، سرش را کشیده بود و مثل حیوانات زخمی نره میکشید ، مایکل فورا کنار او نشست و گفت: جیک...چی شده؟ چه اتفاقی داره برات می افته؟ جیکوب سر خود را بالا آورد، (نه....این باور نکردنیه....) مایکل عقب عقب رفت، جیکوب هم درست مثل یکی از آن هیولا ها شده بود ، او به طرف مایکل حمله کرد...چاره ای نبود، مایکل باید به طرف آن جانور شلیک می کرد، زیرا که او دیگر جیکوب نبود..... جنگ طولانی و طاقت فرسایی بود ، با آخرین تیر هیولا به روی زمین افتاد، مایکل نفس نفس میزد ، نزدیک جسد آن هیولا شد، حالا دیگر او جیکوب شده بود ، پاهایش سست شد ، کنار او نشست ، نمی دانست چه کند فقط فریادی که گویی در گلویش گیر کرده بود را سر داد و سپس سرش را کنار سر جیکوب گذاشت و چشمانش را بست....
اسم سبکها رو بلد نیستم ولی اگه سبک مثل بازی فارنهایت باشه فکر کنم خوبه (اسم این بازیها که با کلیک روی موس کار میکنن چیه؟ همونطوری)
برای هیولاهای توی بازی هم اگه فیلم Day Breaker رو دیده باشین خیلی باحاله اگه شکل خون آشامای این فیلم باشن ترسناک میشه
Cable هم کابل هست ، البته در فرهنگستان فارسی کابل می تونه معنی کلبه ، دلمه ، کلیسا ، کلمه ، کلاه لبه دار و.... بده ، پس نگران نباش همه ی اینها به معنای CAble
ولی دور از شوخی راست میگی Cabin یعنی کلبه
و آفرین به شما که انقدر انتقاد سازنده از خودتون در وکنین :d
موجودي عجيب در اين سايت عضويت دارد بنام بكس با همين نام كاربري كه اينقدر ما رو حرص ميده
نميذاره بفهميم چي به چيه!
نمياد لا اقل يه جوابي بده بفهميم زندست!
نمياد يه سبكي هم بگه ما راحت شيم همينجوري تو سبكش مونديم آخه انتخاب سبك همينجوري نيست
بايد از دستمون بر بياد افراد متخصص داشته باشيم اين بكس هم كه پيداش نيست...)x
من که گفتم بچه هستم.....ولی اگه تجربی هستی Screw my words do what ever u want
چون پسر داییم......هم تجربیه........تو اتاقش به زور میاد و میره (همشو کتاب چپونده)
بکس هم موجودیه بس عجیب.....اولاش با یه حرف منو این طوری کرد(جریانه جیکو می گم) بعد با یه جمله اول اینطوری شدم :-o:-o بعد بعد هم یکمبعد که آروم شدم##بعدشم:d:d(حالت نرمال)
راستی این سبکه که می گی بهش می گن جلو برو بکش..... (یه خورده اسمش طولانیه)..
منم از این سبکه خیلی خوشم میاد .... می شه یه چی تو مایه های The Punisher.....
راستی دویل از تو انتظار نداشتم دیگه کارت به جایی رسیده که جیکوب رو می کشی ؟؟؟.....
سلام به همگی
اول اینکه راجع به آقای بکس حرف زدین بگم که ایشون الان سرگرم یه پروژه ی دیگه س ولی به زودی به شما (من که دیگه نیستم) ملحق میشه:d
در مورد آقای جیکوب توی داستان بازی هم با اینکه جیکوبه، خیلی با اونکه شما عکسشو گذاشتی تو آواتارت فرق میکنه و یه چیزی تو مایه های Zack Efron هستش (که من هم خیلی ازش بدم میاد ، بنابراین تصمیم گرفتیم که مایکل که در واقع یه جورایی Brad Pitt ماجراس بزنه بکشتش :d:d:d البته ماجرای قتل جیکوب یه چیزه باحالتریه:d
این هم از ادامه ی داستان: قسمت یازدهم: قاتل Chapter eleven: murderer چشمانش را باز کرد، در همان اتاق چهار گوش بود ، اما گویی باز هم رویا میدید الکسیا بالای سرش نشسته بود ، نمی توانست هیچ حرکتی کند... الکسیا نزدیک او شد و در حالیکه با حالت زمزمه حرف میزد ، گفت: حقیقت رو دیدی؟ مایکل به سختی پاسخ داد: این.... حقیقت....نبود....فقط ... یک کابوس بود....الکسیا ردفیلد.... -چرا اینقدر اصرار داری که بدونی چی شده؟ مطمئنا پدرم منو بخاطر اینکار تنبیه میکنه....اون گفت فقط باید شاگردان ماهر در نقاشی باید نابود بشن....تو که یکی از ما نیستی ، پس چرا ، چرا باید ببنی؟ مایکل لبخندی زد و گفت: از کجا اینقدر مطمئنی؟ الکسیا.... منو یادت نمیاد....اولین بار 5 سال پیش همدیگر رو ملاقات کردیم، اون موقع تو هنوز جیکوب رو درست نمی شناختی.... من پسر روزالین هاریسون هستم.... الکسیا از مایکل فاصله گرفت ، حالا بخاطر می آورد:3 سال از ازدواج پدرش می گذشت، اول از بابت بسیار ناراحت بود ولی زمانیکه محبتهای آن زن را میدید ، عاشق او شد و او را همچون مادر خودش دوست داشت، نام آن زن روزالین بود ، دیگر به او عادت کرده بود ، به سبک نقاشیهایش ، به زیبای آنها و صورت مهربان آن زن ، همیشه از این می ترسید که مبادا روزی روزالین هم همچون مادرش او را ترک کند. تا اینکه یک شب ، صدای عجیبی را از طبقه ی پایین شنید ، از پله ها پایین رفت ، چرو بحثی بین روزالین و پدرش در گرفته بود ، برایش عجیب بود چرا که هم او و هم دنیل زن و مرد آرامی بودند و هیچگاه همدیگر را نمی آزردند و همیشه با هم مهربان و صمیمی بودند گویی که گاهی اوقات الکسیا فکر میکرد که پدر بیشتر از او به روزالین اهمیت میدهد، وانگهی آن شب جر و بحث آن دو بالا گرفت ، الکسیا متوجه حرفهایشان نمیشد گویی روزالین از مسئله ای آزرده خاطر بود و از دنیل می خواست که به او در این مورد دروغ نگوید ، اما فایده ای نداشت دنیل از جواب دادن به سوالهای روزالین خودداری میکرد ، برای همین روزالین هم چمدانش در دست گرفت و از خانه خارج شد ، پدر روی زمین جلوی در نشست و در حالیکه آه میکشید ، زیر لب جمله ای را زمزمه می کرد ، الکسیا نزدیک او شد و کنارش نشست. آن شب روزالین از خانه خارج شدو هرگز برنگشت. 2 ماه بعد سر یکی از کلاسهای نقاشی استاد ردفیلد جوان خوش چهره و قد بلندی حاضر شد که بوم نقاشی بدست داشت و تابلوی نقاشی می کشید پس از آنکه کلاس تمام شد جوان نزدیک الکسیا شد و گفت: سلام، شما الکسیا هستید؟ الکسیا سری تکان داد و سپس از جوان پرسید : وشما؟ -من مایکل هستم...فقط مایکل... سپس مایکل بوم نقاشی را به الکسیا نشان داد و گفت: این برای شماست... الکسیا در حالیکه با تعجب به بوم نگاه می کرد ، گفت: برای من؟ چرا؟ جوان به پسر مو بلوندی که در گوشه ا ی مشغول کشیدن نقاشی بود اشاره کرد و گفت: دوستم، جیکوب ، خواست که اینو بدم به شما... دختر لبخندی زد و گفت: اوه.... اما این تابلو رو دوستتون نکشیده ، مگه نه ؟ پسر سرش را نزدیک گوش الکسیا برد و گفت: بهش نگو....ناراحت میشه. -حالا چی هست؟ -خودت بازش کن... الکسیا پارچه ی رو تابلو را برداشت و با تعجب به نقاشی خیره شد و گفت: این....این خیلی قشنگه.... این منم... مایکل سرش را تکان داد ، سپس الکسیا پرسید: شما، از شاگردای بابام نیستین ، پس چطور یاد گرفتین اینقدر قشنگ نقاشی کنین؟ -از مادرم، اون نقاش ماهریه... هاله ی خاطرات از مقابل چشمان الکسیا گذاشت ، چطور می توانست مایکل را فراموش کند، چطور او را از یاد بود.... الکسیا نگاهی به مایکل کرد که روی زمین نشسته و به سختی نقس می کشد ، مایکل هم به او خیره شد هر دو فرزندان نقاشان زبر دستی بودند با این همه مایکل باز هم در صدد پاسخ سوالهای خود بود ولی هیچ نگفت ، الکسیا گفت: کاترین ردفیلد نقاش سالی 1700، زن ماهری بود ، زیبا میکشید و برای همین نقاشیهایش همیشه مورد پسند خاص و عام بود ، اون 4 شاگرد داشت ، الکساندرا، رافائل، کارلا و جوزف. هر 4 نفر هم از بهترین نقاشان شهر ، مردم اونا رو دوست داشتن چون زیبا می کشیدند ، در کشیدن چهره ها بسیار زبردست بودند ، غمهای مردم رو در نقاشی ها شاد نشون میدادند ، طبیعت رو همیشه با رنگهای زیبا و براق نشون میدادند ، مردم از دیدن تابلوهای آنها به وجد می اومدند اونا برای هر نقاشی دنیایی زیبا رو به وجود می اوردند اما یک روز کاترین 50 ساله عکس آن 4 تا را در هاله ای از نور سیاه کشید و فردای آن روز هر 4 نفر به طرز عجیبی مرده بودند ، مردم گمان کردند که کاترین اونا رو کشته پس اون رو سوزندن اما بعد از اون باز هم کابوسها ادامه داشت 4 نقاش زبر دست هر شب در گالری کاتری نقاشی می کشیدند ، اما اینبار وحشتناک ، آنها فضاهایی را ترسیم میکردند که ذهن هیچ بشری تا به اونجا نمیره....نقاشی 4 سیاه پوش به نام نفرین کاترین معروف شد ، بعد از اون فرزندان کاترین نیز حرفه ی نقاشی رو پیش گرفتند ولی کاری که اونا می کردند بسیار وحشتناک بود اونا 4 نفر از بهترین شاگردای خودشون رو انتخاب می کردند ، داستان نفرین کاترین رو براشون تعریف می کردند و سپس یکی یکی اونا رو می کشدند بعد از اون هم خودشون رو نابود می کردند و ادامه ی کار رو به فرزندانشون می سپردند ، این روند این طوری در خانواده ی ردفیلد ادامه پیدا کرده تا..... مایکل که حالا حالش بهتر شده بود از روی زمین بلند و در ادامه ی حرف الکسیا گفت: تا به تو رسید... الکسیا سرش را به نشانه ی تایید تکان داد. اما مایکل معطل نکرد فورا به سمت تابلویی که عکس الکسیا را با دستان خونی نشان میداد حرکت کرد و با چاقو محکم در دل تابلو کوفت ، تابلو از هم شکافت و نوری چشمان مایکل و الکسیا را زد ....
يك نكته فني ديگه بازم اگر اشتباه ميگم بگو اشتباه ميگي!
براي واژه قتل از murder
استفاده ميشه ولي من نديدم براي قاتل هم از murderer استفاده بشه
اكثرا killer مينويسن!
نقاشی چهارم: گالری نقاشی Art Gallery نور محو شد ، هر دو در اتاق جیکوب در گالری نقاشی او بودند ، اما آن دو فقط حکم شبحی را داشتند که خاطرات گذشته را مرور میکند، جیکوب در دفترش مشغول بررسی چند نقاشی که روی میزش قرار داده بود ، بود که الکسیا وارد اتاق شد ، جیکوب به سرعت از روی صندلی بلند شد و گفت: الکسیا، اینجا چیکار میکنی؟ الکسیا شروع به قدم زدن کرد و در حالیکه به تابلوهای روی دیوار نگاه می کرد ، گفت: تو گفتی که میری لندن، اما اینجایی... -الکسیا ، ببین...من اصلا دوست ندارم تو رو ترک کنم پس... -جیکوب...عزیزم...چرا دروغ میگی... -الکسی دروغ نمیگم، اینا همش حقیقته... -حقیقت....!!! جیکوب ساکت بود و سر جایش ایستاده بود، الکسیا آرام به او نزدیک شد و سپس گفت: متاسفم...جیکوب...من هم هیچوقت ...نمی خواستم به تو دروغ بگم... جیکوب که این لحن آرام الکسیا را دید ، او را در آغوش کشید اما....الکسیا عقب رفت و به چاقویی که در قلب جیکوب فرو رفته بود ، خیره شد. جیکوب خیلی آرام روی صندلی نشست و بی آنکه چیزی بگوید ، سرش را روی میز گذاشت، مایکل که از دیدن این صحنه شوکه شده بود به الکسیا که کنارش ایستاده بود ، نگاه کرد ، گویی خود الکسیا هم تازه فهمیده بود که چی کار کرده و از این عمل خود پشیمان بود ولی چه سود که دیگر همه چیز تمام شده بود ، الکسیا به سرعت بوم و رنگ و روغن را آماده کرد و شروع کرد به کشیدن جیکوب سپس رویش را برگرداند و به مایکل خیره شد ، حالا مایکل فهمید آن شب وقتی سایه ای را در حال فرار دید ، او همان الکسیا بوده... وقتی به هوش آمد روی زمین همان اتاقی که دیوارهای آن نقاشی شده بود دراز کشیده بود ، از جایش بلند شد ، به طرف درحرکت کرد و دستگیره را فشار داد ، در باز بود . در کافه بود ، اسلحه ی کمری خود را از روی میزی که در آشپزخانه بود برداشت و الکسیا را صدا زد، کسی جواب نمیداد ، در همین لحظه احساس کرد شخصی پشت سرش است ، الکسیا به یک چاقو در دست پشت سرش ایستاده بود ، مایکل به الکسیا گفت: تو در تمام این مدت دروغ می گفتی؟ فیلم بازی می کردی و منو فریب می دادی ، این تو بودی که جیکوب رو به قتل رسوند. الکسیا همان طور که ایستاده بود ، سرش را بالا آورد ، اندوه در تمام صورتش پیدا بود ، بغض گلویش را فشار میداد ولی نمی توانست بگرید آهسته به مایکل گفت: من... من .... هرگز نمی خواستم این کار رو بکنم...پدر به هم گفت...اون گفت که همه ی شاگردا باید بمیرن... بعد از اون من سعی کردم خودم رو بکشم تنها در این صورت بود که نفرین کاترین دیگه ادامه پیدا نمی کرد... - چرا ؟ الکسیا... تو عزیزترین کست رو... - مایکل ... وقتی تو بمیری همه چیز تموم میشه...نباید کسی از راز نقاشیها باخبر بشه .... هرکس که با خبر بشه...می میره.... این را گفت و به سمت مایکل حمله برد ، چاره ای نداشت ، بر خلاف میلش به او تیراندازی کرد، 1گلوله ، 2 گلوله..3 گلوله.....الکسیا روی زمین افتاد، مایکل نزدیک او شد ، نقس نمی کشید ، او مرده بود...
یعنی تو از براد پیت خوشت میاد؟؟؟؟
راست گفتی جیکوب من کجا اید جیکوبه کجا....لازم شد یه بار دیگه نظری بر Twilight ها بکنم.....لامسب سیر نمی شم از بس نیگاش می کنم...اگه می دونستم می خواستید نقششو این طوری کنید می گفتم بجاش از ادوارد استفاده کنید...
...قسمت جدید خیلی باگ بود....(صفته خوبیه این باگ....من به جیکوب می گم.....مگا سوبر باگگگگگگگگگگگگگ):d:d
از نظر خوش تیپی میگم البته حالا که فکر می کنم می بینم که Leonardo Dicaprio بیشتر به نقش مایکل میاد ........:d حالا ، هر چی.....
این هم از قسمت آخر: قسمت دوازدم : حقیقت Chapter twelve: The truth پلیس دور محل قتل نوار زرد رنگی را کشید (ورد ممنوع) ، مایکل روی یکی از صندلیهای کافه نشسته بود و به جسد الکسیا خیره شده بود ، گویی فکرش تهی شده بود ، هیچی نمی گفت ، خسته بود ولی هیچ چیز را حتی احساس نمی کرد ، سرهنگ رادرفورد رو به روی مایکل نشست و گفت: اسمیت... می دونم سخته ولی بالاخره قاتل دوستت رو پیدا کردی.... مگه نه؟ مایکل بدون هیچ احساسی به رادرفورد خیره شد، سرهنگ گفت: این پرونده با موفقیت به پایان رسید ، من به تو..... - سرهنگ.... این نشان من....، من دیگه توی این حرفه نخواهم بود، استعفا میدم... این را گفت و از سر جایش بلند شد و به طرف خروجی حرکت کرد ، سرهنگ هم به نشان مایکل خیره شد ولی از اینکه او را صدا بزند منصرف شد. مایکل سوار ماشین شد ، او هنوز حقیقت را پیدا نکرده بود برای همین به سمت خانه ی پدری الکسیا حرکت کرد . به سرعت از ماشین پیدا شد و وارد کتابخانه ای که پایین راه پله بود حرکت کرد ، وارد اتاق شد و در گوشه و کنار آن به دنبال تابلوی دنیل ردفیل گشت ، به طرف تابلو حرکت کرد که توجهش به نامه اب که به تابلو وصل بود جلب شد ، مایکل کاغذ را برداشت ، آن نامه ی جیکوب بود:
دوست من، مایکل اگه داری این نامه رو می خونی حتما همه چیزو فهمیدی و من هم در این دنیا نیستم، مایکل الکسیا هیچوقت مقصر نبود، اینو هم من میدونم ، هم تو اما پدرش، دنیل ردفیلد، هر چی که می خوای بدونی پیش اونه...در اصل این دنیل بود که از الکسیا خواست اینکارو بکنه ، امیدوارم که تو هرگز این نامه رو نخونی چون تو هیچوقت در این ماجرا نقشی نداشتی. جیکوب پایین نامه امضا شده بود واثر انگشت جیکوب هم روی آن به چشم می خورد، مایکل به صفحه کلید گوشه ی در نگاه کرد ، رمز ورود را وارد کرد سپس تابلو با سرو صدای بسیاری کنار رفت ، پشت تابلو یک اتاق مخفی بود ، مایکل وارد شد و با صحنه ای عجیب رو به رو شد ، یک اطاق مطالعه بود که دور تا دور آن قفسه های کتاب به چشم می خورد ، در قسمتی از این اتاق بزرگ نیز تابلوهای زیبای نقاشی دیده می شد ، مایکل به تابلوها نزدیک شد ، در حال تماشای آنها بود که احساس کرده شخصی پشت سرش ایستاده ، مایکل رویش را برگرداند ، پیرمردی مقابل مایکل ایستاده بود و در حالیکه دست میزد به مایکل خیره شده بود ، مایکل سر اپای او را مورد بررسی قرار داد ، پیرمردی تقریبا 60 ساله بود موهای سفید بلندش را از پشت بسته بود ، شلوار پارچه ای به رنگ خاکستری به تن داشت ، پیراهن سفید راه راه و دستمال گردن قرمز زده بود ، او از پشت عینک ته استکانیش به مایکل خیره بود و سپس با لحنی که خوشحالی در او موج می زد ، گفت: Bravo…Bravo آقای مایکل اسمیت ... پس بالاخره کار رو انجام دادی؟ مایکل اخمهایش را در هم کرد و پرسید: کدوم کار؟ پیرمرد ، مثل اینکه انتظار نداشته باشد ، چند ثانیه رو به روی مایکل قدم زد و سپس گفت: کشتن چهارمین شاگردم...الکسیا... مایکل با حالت تهاجمی به پیرمرد که حالا روی لبه ی میز چوبی نشسته بود ، گفت: لعنتی، پس تو دنیل ردفیلد هستی ؟ جیکوب راست می گفت .... تو زنده ای؟ - مایکل... مایکل... فکر میکردم باهوش تر از این حرفا باشی....هنوز هم حقیقت رو نفهمیدی...آه....پسرم....فراموش کردم که تو رو در آغوش بگیرم، در واقع من پدر خونده ی توام... و سپس به مایکل نزدیک شد، مایکل چند قدیمی به عقب برداشت و گفت: تو.... تو بودی که مادرمو کشتی ؟ همینطور مکس میدمن رو درسته؟ - اوه مایکل... در مورد دومی باید بگم که اون هیچوقت پسر با استعدادی نبود، مرگ اون به هیچ وجه به من برنمیگرده.... - اما الکسیا گفت تو 4 تا از بهترین شاگرداتو انتخاب میکنی و اونا رو میکشی.... - درسته.... اما اون نه، روزالین زیبا... مایکل: اسم ، مادر من رو با اون دهن کثیفت نبر.... - مایکل...ناراحت نشو... اون زن زیبایی بود و خیلی هم با استعداد... نقاشی هاش حتی از من هم بهتر بود ولی... اون خواست که بدونه...و مجازات هر کسی که راز نقاشیها رو بدونه ....مرگه.... - لعنتی.... الکسیا گفت اون تو رو ترک کرد....درست مثل جیکوب که.... در همین لحظه یاد حرفهای الکسیا افتاد: (من نمی خواستم که منو ترک کنه...من نمی خواستم که بره...) احساس نفرت در وجود مایکل موجود میزد، او رو به روی مردی ایستاده بود که تمام این مدت تمام این حوادث از او منشا میگرفت او جلوی قاتل مادرش ، بهترین دوستش و حتی نامزد بهترین دوستش ایستاده بود . دلش می خواست همین حالا او را خفه میکرد و انتقام همه را از او میگرفت اما.... چه سود که مرگ آن پیرمرد هرگز عزیزانش را به او بر نمیگرداند . پیرمرد به او نزدیک شد ، بدن مایکل یخ زده بود قدرتی در وجودش حس نمی کرد حتی نیروی اتقامی که در وجودش شعله ور بود هم به او توانی نمی بخشید، خسته بود احساس ضعف میکرد . پیرمرد گفت: مایکل به این تابلوها نگاه کن... تا متوجه بشی ... مایکل به تابلوهای روی دیوار خیره شد چندین تابلو روی دیوار خودنمایی میکرد ، اولی: نقاشی اسکارلت زیبا بود ، کنار آن نقاشی جاناتان لیکنین نقاش، سومین تابلو نقاشی جیکوب بود ، پسری که در نقاشی نسبت به دیگر شاگردان ردفیلد استعداد بیشتری داشت، کنار آن نقاشی الکسیا بود ، چقدر در این نقاشی زیبا و پاک به نظر می رسید ، نقاشی 5 نقاشی مایکل بود . مایکل احساس ترسی را که لحظه به لحظه در وجودش بیشتر میشد احساس میکرد. پیرمرد دستش را روی شانه ی مایکل گذاشت و گفت: تو...تو چهارمین نگهبان نقاشی هستی... مایکل برگشت و به دنیل نگاه کرد، دنیل ادامه داد: الکسیا به عنوان یکی از شاگردان من باید کشته میشد برای همین مجبور بودم نفر چهارمی رو به عنوان نگهبان الکسیا انتخاب کنم ، اون نفر چهارم باید توسط یه استاد خبره تعلیم دیده باشه و بتونه نقاشی ها رو به خوبی ترسیم کنه...اول فکر کردم که جیکوب می تونه اینکار رو بکنه ولی....بعد از مدتی متوجه شدم که اون به حد کافی قوی نیست و توانایی کشتن الکسیا رو نداره اما بعد از اینکه تو رو دیدم....همون روزی که تابلوی نقاشی رو به الکسیا هدیه دادی...متوجه شدم تو می تونی همون نفر چهارم باشی... و حالا هم که ماموریت تموم شده باید بمیری... مایکل پوزخندی زد و گفت: پس با این همه تو اولین نگهبان نقاشی میشی که مادرمو کشت...پس چرا تو زنده ای؟ پیرمرد از مایکل دور شد و در حالیکه می خندید گفت: من هم مردم و به گوشه ی اتاق اشاره کرد... جسد دنیل در حالیکه به دار آویخته شده بود در گوشه ی اتاق به چشم می خورد ، مایکل روی زمین نشست. به اطراف نگاه کرد ، کسی در آنجا نبود . او براستی دیوانه شده بود ، در این حالت احساس می کرد که تابلوها با او حرف میزنند . جیکوب، الکسیا، اسکارلت و.... در حالیکه فریاد میزد از اتاق خارج شد ، از خانه خارج شد . شب بود هوا مه گرفته بود به کاپوت ماشین برخورد کرد و روی زمین نشست ، میگریید ، داد میزد، جیغ میکشید... در این لحظه به این فکر کرد که آیا حقیقتا او باید بمیرد یا.... چند دقیقه ای طول کشید تا آرام شود سپس از داخل ماشینش هفت تیرش را برداشت و دوباره به داخل خانه رفت ، ازپله ها بالا رفت ، بی اختیار وارد اتاق الکسیا شد که متوجه دفترچه ی روی میز او شد . خاطرات الکسیا بود ، دفترچه را ورق زد تا اینکه به آخرین خاطره رسید: تاریخ.......... امروز تصمیم خودم رو گرفتم ، باید خودم این کارو بکنم...قبل از اینکه اتفاقی برای خودم و جیک بیفته ، در خاطرات کاترین خوندم که تنها راهی که میشه از این کابوسها نجات پیدا کرد سرزوندن نقاشیهاست ، همه ی نقاشیهای پدرم و شاگرداشو بسوزونم باید اینکار رو بکنم... مایکل کمی فکر کرد و سپس با خود گفت: من باید تصمیم الکسیا رو عملی کنم. به سرعت تمام تابلوهای نقاشی الکسیا و جیکوب و دنیل و سایر شاگردانش رو جمع کرد و در جلوی خانه به آتش کشید ، به آتش خیره شد و به حوادث گذشته فکر می کرد ، همه چیزش را از دست داده بود بعد از مرگ مادر وارد حرفه ی پلیسی شده بود تا قاتلش را پیدا کند آن موقع همه ی امیدش به دوست همچون برادرش بود حتی بعد از مرگ جیکوب هم هدفش این بود تا الکسیا را حفظ کند اما.... حالا فهمید که الکسیا زمانیکه می خواست خودش را بکشد چه حسی داشته ، همان حس در وجودش موج میزد با خود می گفت ای کاش هیچوقت الکسیا را ندیده بود و او را نجات نمی داد ای کاش هرگز خودش را وارد این ماجرا نمی کرد ، ای کاش.... فایده ای نداشت او نیز به آخر خط خود نزدیک شده بود ، هفت تیر را روی شقیقه اش گذاشت و تا 3 شمرد و بعد.......
پایان
دوستان با تشکر از همه ی انتقادات و پیشنهادات سازنده ی شما ، امید وارم طرحهای جدیدتون در مورد ساخت بازی ها جدید رو هر چه سریعتر روی این تاپیک بزارید:d
سلام . دویل عزیز کارت خیلی خیلی خیلی خیلی عااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالی بود . :d
واقعا ممنون . خب بروبکس نظرات خودتون رو در مورد گیم پلی بازی بگید . به نظر من یه سبک تو مایه های هوی رین برای بازی عالیه .
ممنون ، (کلا اگه نظر خودمو به خوای در مورد پایان بدونی خیلی حال می کنم که شخصیت اول آخر بازی به طرز غیر منتظره ای یه بلایی سرش بیاد) البته این فقط یکی از پایانهای بازی بود ، از بکس می خوام که طرح پایانهای دیگه رو بریزه
راستی در مورد گیم پلی من Heavy Rain رو بازی نکردم ولی....آها یه چیزی یادم اومد من بازی مافیا 2 رو گرفتم به نظر من این بازی شاهکاریه!!:-o من از شخصیت اولش خیلی خوشم اومده Vido Scalett ، همگی توجه کنید شخصیت مایکل توی داستان خیلی شبیه این Vido هستش
حالا چی داشتم میگفتم.....آها ... در مورد گیم پلی اگه چیزی تو مایه های مافیا 2 و فارنهایت باشه خیلی خوبه ....چی میگین؟