طرح یک بازی (مخصوص بروبکس خلاق و با استعداد)

با سلام به همگی
اول اینکه خیلی خیلی ممنون از اینهمه انتقاد و نظرات سازنده
دوم اینکه سلام به اعضای جدید مثل حمید در جواب شما باید بگم که اختیار دارین من خودم دخترم و سعی کردم توی بازی از یه شخصیت دختر استفاده کنم چرا که اول اینکه بازی ترسناکتر میشه چون یه موجود(از اونجایی که من واقع بین هستم و نمی گم دخترا سوپر من هستن و حداقل از نظر جسمی از پسرا ضعیفترن ، البته خواهشا پسرا پر رو نشن، ) در ادامه ی حرفم یه موجودی مثل الکسیا ، لاغر و از نظر هیکل و جسم ضعیف و ظریفه ولی از نظر روحی و صد البته مغزی قدرت بالایی داره ( البته این فقط نظر من نیست بکس هم که پسره اینو تایید می کنه و برای همین شخصیت اصلی رو دختر گذاشتیم) :dدر کنار الکسیا مایکل رو هم داریم که قویه و قدرت جسمی بالایی داره البته در مورد مایکل چیزایی هست که باید بدونین البته واسه ی مایکل یه فلش بک وجود داره برای اینکه بفهمیم چطور وارد ماجرا شده .
عنصر خون هم صد در صد باید در یک بازی ترسناک بالا باشه مگه شما چند سالته ؟ این بازی برای افراد بالای 17 سال طراحی میشه:d

در آخر هم قسمت بعدی به زودی روی تاپیک گذاشته میشه :d

با تشکر
 
آخرین ویرایش:


قسمت چهارم : تاریکی : DarknessChapter
- الکسیا....الکسیا....صدامو می شنوی...
الکسیا چشمانش را به آرامی باز کرد در این حالت چهره ی جیکوب را مقابل خود دید که به او لبخند می زد و می گفت : الکسیا چشماتو باز کن ....تو خواب دیدی ...یه خواب ترسناک...
آهسته لبهایش را تکان داد: جیکوب...جیکوب...
سپس دوباره چشمانش را بست.
صدای قدم های استوار و تند مایکل در راهروی بیمارستان خودش را نیز می آزرد ، عصبی بود نمی دانست چه کار کند،ساعت 2 بعد از نصف شب بود، الان 14 ساعت میشد که او اینجاست ، بالاخره خسته شد روی صندلی کنار در اتاقی که الکسیا در آن بستری بود نشست آهی کشید سرش را پایین انداخت و سعی کرد اتفاقی که در چند روز گذشته برایش افتاده بود را مرور کند:
3 هفته ی پیش
در دفتر کارش نشسته بود فنجان پر از قهوه ای در دست داشت و هر از گاهی آن را مز مزه می کرد ، که تلفن زنگ زد ، گوشی را برداشت صدای بم لرزانی از پشت تلفن می آمد: اون بالاخره کار خودش رو کرد....جیکوب مرده
ترسی به همراه تعجب وجودش را فرا گرفت: الو ....الو...شما کی هستید....
صدا با لحن ترسناکی بی توجه ادامه داد: به پارک غربی نزدیک خیابون الم بیا...
و سپس قطع کرد ، به سرعت بارانیش را پوشید کلاهش را به سر گذاشت و از دفترش خارج شد ، سوار ماشین شد و پس از نیم ساعت خود را به خیابان الم رساند ، به اطراف نگاه کرد ، در آن وقت شب هیچ کسی در آنجا نبود ، (حتما یه شوخی مسخره بوده) ولی دلش قبول نمی کرد ، آهسته و خیلی دقیق به محیط پیرامونش روی سنگ فرشهای پارک قدم بر می داشت تا اینکه متوجه سایه ای پشت سرش شد ، شخصی او را تعقیب می کرد ، به سرعت برگشت ، ولی آن سایه پا به فرار گذاشت ، در آن تاریکی شب نمی توانست چهر هاش را تشخیص دهد فقط می دانست که او پالتوی سیاه به همراه کلاه سیاهی به تن کرده بود ، در حالکیه فریاد می زد(سر جات وایسا ...پلیس...) به دنبال او دوید . سایه وارد یک کوچه ی تنگ و تاریک شد ، حالا دیگر چراغهای خیابان هم نبودند تا مایکل را در تشخیص مسیر فراری یاری دهد ، کورکورانه و بر حسب غریزه به راه خود ادامه داد تا اینکه نفس نفس زنان خود را در یک بن بست یافت ، درست در روبه روی خود در خانه ای کوچکی را دید که نیمه باز بود، روی در با یک تابلوی سفید نوشته شده بود : گالری کاترین(Kathrine’s Gallery) ، برای مایکل این نام بسیار آشنا بود ولی در آن لحظه گویی ذهنش از کار افتاده بود آهسته در خانه را باز کرد .
همه جا تاریک بود ، مایکل سعی کرد سوییچ کنار در را زوشن کند اما فایده ای نداشت ، چراغ قوه ی کوچکی را از جیبش در آورد و روشن کرد ،حال متوجه شد که کجاست . نگاهی به تابلوهایی که روی دیوار آویزان بود انداخت ، دلش ریخت . نمایشکاه نقاشی جیکوب را که چند هفته ی پیش به راه افتاده بود را به یاد آورد ، بله او در محل کار مایکل بود . در این لحظه احساس کرد کسی از پشت سرش می گذرد رویش را برگرداند اما نور شدیدی که به طور ناگهانی روشن شده بود چشمانش را زد ، چند لحظه ای طول کشید تا چشمانش به نور عادت کند ، با کمال تعجب مشاهده کرد که نور افکنی روی یک تابلوی بزرگ نقاشی را روشن کرده . با احتیاط به جلو قدم برداشت ، تابلوی نقاشی یک اتاق کوچک با دیوارهای چوبی را نشان می داد ، یک بوم نقاشی در گوشی از آن به چشم می خورد و تقریبا در وسط اتاق یک میز کار نقاشی شده بود و مردی با موهای بلوند که پشت میز نشسته بود ، سرش را روی میز گذاشته بود . ترسی وجود مایکل را فرا گرفت تصویر در عکس اتاق جیکوب را نشان می داد . مایکل سعی کرد نقاشی را کنار بزند تا وارد اتاق جیکوب شود اما تابلو به جای در اتاق فیکس شده بود و هیچ راهی برای ورود به اتاق نبود ، چاره ای نبود مایکل چاقویی را از جیب خود در آورد و باقدرت به وسط نقاشی کوبید ، بوم را پاره کرد و بالاخره توانست وارد اتاق شود ، اما سر جای خود میخ کوب شد ، چاقو از دستش رها شد نمی توانست فکر کند ، نمی توانست حرکت کند و حتی نمی توانست آن چرا که می دید باور کند ، جیکوب را دید که پشت میزش نشسته و سرش را روی میز گذاشته ، پس از اندکی درنگ به طرف او جلو رفت ، سرش را از روی میز بلند کرد و آهسته گفت: ( نه....این غیر ممکنه). چاقویی در قلب جیکوب فرو رفته بود و تمام لباسش با خون رنگی شده بود.
در همین لحظه مایکل صدایی را از بیرون شنید به طرف پنجره حرکت کرد ، همان سایه، به سرعت در حال دویدن و دور شدن بود ، دیگر وقتی برای تعقیب او نداشت پس چندین بار با اسلحه سعی کرد به او شلیک کند ، با اینکه می دانست سایه دیگر خیلی دور شده و گلوله اش هرگز به آن سایه اصابت نخواهد کرد.

به آرامی دستان خود را از روی چشمانش برداشت ، 3 هفته ی پیش زندگیش به کلی تغییر کرده بود ، بهترین دوستش به قتل رسیده بود و حالا نامزد دوستش نیز رفتارهای عجیبی از خود نشان می داد و در بیمارستان بستری بود و او بدون هیچ مدرک و امیدی سعی می کرد تا افکار پراکنده اش را سامان بخشد و اندکی خود را دلداری دهد....باید چه کار کنم.....این سوالی بود که نمی گذاشت حتی برای یک لحظه آرامش داشته باشد...

ادامه دارد .....:d
 
پس من که بچه هستم چیکار کنم...:((:((:((
می گم راستی این الکسیا قیافش چه شکیله؟؟؟؟
اینکه موهاش کوتاهه و B.lo.nde هست رو می دونمااااا...
 
آخرین ویرایش:
زیاد خوشگل نیست ، لاغر و پوست خیلی خیلی سفیدی داره و به خاطر همین پوست نازکش همیشه روی گونه هاش سرخه و چون خیلی گریه می کنه پایین چشاش گود افتاده ولی با این همه چشمای زیبایی داره چشماش خیلی روی آدم تاثیر میذاره به طوریکه وقتی مایکل برای اولین بار الکسیا رو ملاقات می کنه در نظر اول به نظرش خیلی زیبا میاد :d و یه جورایی(اینطوری میشه):x
بعدشم اینطوری:-* ولی جلوی خودشو می گیره ;;)

:)) حال کردی چطوری برات توصیفش کردم b-)

راستی داستان هنوز ادامه داره، منتظر قسمت بعدی باشین;)
 
زیاد خوشگل نیست ، لاغر و پوست خیلی خیلی سفیدی داره و به خاطر همین پوست نازکش همیشه روی گونه هاش سرخه و چون خیلی گریه می کنه پایین چشاش گود افتاده ولی با این همه چشمای زیبایی داره چشماش خیلی روی آدم تاثیر میذاره به طوریکه وقتی مایکل برای اولین بار الکسیا رو ملاقات می کنه در نظر اول به نظرش خیلی زیبا میاد :d و یه جورایی(اینطوری میشه):x
بعدشم اینطوری:-* ولی جلوی خودشو می گیره ;;)

:)) حال کردی چطوری برات توصیفش کردم b-)

راستی داستان هنوز ادامه داره، منتظر قسمت بعدی باشین;)
توصیفت خفن بود ولی صحنه دار بود..... می خوای تاپیک رو ببندن ؟؟)x
شوخی کردم....تو خوده داستان ملاقات جیک و الکسیا..رو توصیف می کنی ؟؟
 
سلام بروبكس !
من اگر داستان يا ايده بدم ممكنه با چوب بيفتين ئنبالم بنابراين در مورد داستان دخالت نميكنم ولي بر حسب تجربه زياااااااااااااد در امر بازيسازي هنگامي كه سرودن هفت خانتون تموم شد در مسائل فني و اجرايي ساخت بازي ميام كمك!;;)
موفق باشيد
 
ممنون ، هرگونه همکاری رو با کمال میل می پذیریم.

فقط شیکامارو ، بکس کجاست ؟ تو خبری ازش نداری ؟ بهش بگو یه نفر دیگه به اسم حمید هم وارد بکس خلاق شد

قسمت بعدی امشب روی تاپیکه;)
 
ممنون ، هرگونه همکاری رو با کمال میل می پذیریم.

فقط شیکامارو ، بکس کجاست ؟ تو خبری ازش نداری ؟ بهش بگو یه نفر دیگه به اسم حمید هم وارد بکس خلاق شد

قسمت بعدی امشب روی تاپیکه;)

فک کنم داره رو قسمت بعدی فکر می کنه......مگه شما شمارشو نداری ؟؟؟ ....شمارشو بگیر باهاش سر این چیزا بحث کن....
 
قسمت پنجم:نگهبانان نقاشی [["Art keepers"]]​
مایکل با صدای پرستارها که در اتاق الکسیا با هم حرف می زدند از افکار پریشانش خارج شد ، وارد اتاق شد، در همین حال دکتر بخش هم با سرعت وارد اتاق شد و سعی کرد با شوک الکتریکی الکسیا را از حال اغما خارج کند ، قلب مایکل به تپش افتاد سراسیمه از پرستاری که کنارش ایستاده بود پرسید: چه اتفاقی افتاده ، حالش خوب میشه؟
پرستار در حالکیه سعی داشت مایکل را از اتاق بیرون کند گفت: هر کاری از دستمون بر بیاد انجام میدیم . این را گفت و در را محکم بست. مایکل پشت در ایستاد و در حالیکه به پنجره ی رو به رویش خیره شده بود به فکر فرو رفت.(فلش بک):
3 ماه پیش
خیابان خلوت بود و باران شدیدی می بارید . مایکل در پیاده روی کنار خیابان در حالی که چتره ابی رنگی در دست داشت قدم زنان جلو میرفت باران به قدری شدید بود که دیدن اجسام را سخت میکرد اما مایکل به دلیل علاقه ای که به باران داشت با خونسردی تمام به راه خود ادامه میداد خیابان زیبایی بود تمامی پیاده رو با سنگ فرشهای لوزی شکل به رنگ قرمز زیبایی پوشیده شده بود و حاشیه خیابان پراز درختان بلند و سرسبزی بود که ان را تبدیل به یک پارک تفریحی برای جوانان کرده بود و در امتنای قدم زدن مایکل صندلی هایی برای نشستن وجود داشت ولی چه فایده که در این باران استفاده از صندلی ها غیره ممکن شده بود زیرا صندلی ها سنگی بودند و اب روی انهارا کاملا پر کرده بود و از لبه ی آن پایین می ریخت.
فردی از ترس خیس شدن دوان دوان از کنار مایکل عبور کرد تا خود را به منزل برساند مایکل حواسش کاملا به این مرد جلب شده بود که ناگهان با فردی برخورد کرد مایکل رویش را برگرداند تا از او معذرت خواهی کند که خود را در مقابل دوست قدیمیش دید: سلام جیکوب دوست قدیمی، چرا بدون چتر بیرون اومدی سرما میخوری جیکوب که گویا فکرش از چیزی آزرده بود در پاسخ مایکل گفت:نه اتفاقا خیلی هم خوبه مگه سرما خوردن چیه که ازش بترسم. با شنیدن این حرف مایکل متوجه لحن تند جیکوب شد و فهمید که اتفاقی رخ داده بنابراین از جیکوب پرسید: چی شده؟ چرا اینقدر سراسیمه ای؟ جیکوب از جواب دادن طفره رفت مایکل هم در جواب به او گفت: من تو رو خوب میشناسم کسی که همیشه سره حال و شارژه چرا باید اینطوری اخلاقش بد بشه حتما اتفاقی برات افتاده حالا بیا بیا بریم به کافه تی که همین نزدیکی هاس تا هم سرما نخوریم هم داستان رو برام تعریف کنی تا شاید بتونم کمکت کنم .هر دو وارد کافه شدن و پشت میزی نشستند مایکل رو به جیکوب کرد و از او خواست تا ماجرا را تعریف کن و جیکوب شروع کرد به گفتن:ببین مایکل تو این چند روزه اخیر اخلاقه الکسیا خیلی عوض شده....
مایکل پرید حرف جیکوب رو قطع کرد وگفت :این که اشکالی نداره دخترا همین طوری اند یه روز که ببریشون بیرون بهترین مرد عالمی یه روزم انقدر بد اخلاق هستن که اگه بهشون نزدیک بشی با جونت بازی کردی جکوب : نه اینطوریا که تو فکر میکنی نیست ، تا حالا در مورد نگهبانان نقاشی چیزی شنیدی؟
- اره همونایی که تو موزه از نقاشیهای داوینچی مواظبت میکنن اصلا من با اونا همکارم اتفاقا یکی از دوستام تو موزه کار میکنه خیلی ادم شوخ و باحالیه
- نه مایکل منظورم این نیست خوب گوش کن ببین چی میگم من از استادم ,پدر الکسیا، یه داستانی شنیدم که شرح اون اینه: در سال 1700 یه زن نقاشی به اسم کاترین زندگی می کرده این زن نقاش ماهر و زبردستی بوده و نقاشی های زیبایی می کشیده اما یه روز نقاشی 4 نفر مرده رو میکشه ، فردای اون روز اتفاقا 4 نفر میمیرن ، مردم فکر میکنن که زنه قاتله واون زن رو می سوزنن، و بعد از این مردم شهر همیشه نزدیک غروب 4 نفر رو در داخل گالری نقاشی زنه می بینن ، فردا صبح که مردم وارد گالری میشن می بینن نقاشی های جدیدی روی دیوار نصب شده مردم اسم اونا رو نگهبانان نقاشی می نامند.این چند روز که الکسیا اخلاقش عوض شده همش نقاشی میکشه مایکل در پاسخ میگه: خوب اینا چه ربطی بهم دارن جیکوب: خوب اصل ماجرا اینجاست من از استادم شنیدم که نگهبانانه نقاشی گاهی از تو نقاشی ها بیرون میان وکسانی که نقاش هایه زبردستی هستن رو به تسخیر در میارن.از نشانه هایه این امر اینه که فرد تسخیر شده نقاشیهایه وحشتناکی میکشه و گاهی هم کنترل خودش رو از دست میده و رفتارهای غیر عادی از خودش نشون میده من میترسم که الکسیا هم اینطوری شده باشه
مایکل در پاسخ جیکوب گفت : نه این فکرها همش خرافاته اگه این طوری می بود که تو نقاشیت از الکسیا بهتره چرا سراغ تو نیامده اند من که فکر میکنم الکسیا داره نقاشی میکشه تا از تو تویه نقاشی کشیدن برتر باشه نا سلامتی اون دختر یک استاده.حالا پاشو و یک کادو برایه الکسیا بخر بعد دعوتش کن برین بیرون تا ببینی که بعد از دادن کادو ببینی که چطور مهربون میشه و اخلاقش میاد سرجاش.
با این حرفها جیکوب یکم اروم شد ولی هنوز ته دلش نگران بود چون دوست نداشت عزیزترین کسی رو که داره از دست بده.
-اقا...........اقا................
- بله ببخشید تو فکر بودم.
پرستار: خوشبختانه دوست دختر تون نجات پیدا کرده و حالش رو به بهبوده اون دختره قویه، احتمالا تا چند روز دیگه مرخص بشه البته بستگی به روند بهبودی داره
مایکل که از این خبر خوشحال شده بود از پرستار خواست تا با الکسیا ملاقاتی داشته باشد ولی پرستار به او گفت: نه اصلا نمیتونم اجازه بدم
سپس نگاهی به چشمان سبز رنگ مایکل انداخت و گفت البته برای اقای متشخصی مثل شما همیشه راهی هست بنابراین سر خود را نزدیک گوش مایکل برد و به ارامی به او گفت من میرم و شما تا دیدید کسی این دورو بر نیست سریع وارد اتاق بشید ولی گفته باشم مسئولیتش با خودتون.
مایکل با سرعت وارد اتاق الکسیا شد چشمان الکسیا بسته بود گویی به خوابی عمیق برو رفته بود ، مایکل به سمت پنجره ای که در اتاق وجود داشت رفت و ان را باز کرد هوا داشت روشن میشد و خورشید از پشت کوههایی که در دور دست وجود داشت در حال بالا آمدن بود ولی هنوز اتاق تاریک بود که دستی بروی شانه ی مایکل قرار گرفت مایکل ترسید و به سرعت بازگشت و دید که صاحب ان دست کسی نیست جز الکسیا.
مایکل خطاب به الکسیا گفت: چرا از تختت بیرون امدی و الکسیا به او پاسخ داد: در این دنیا هیچ چیز را مثل طلوح افتاب دوست ندارم حتی در بین نقاشی ها دوست داشتنی ترین انها تصویر طلوح خورشیدی است که از پشت دریایی متلاطم بالا می اید در این لحظه مایکل با زیرکی خاصی به الکسیا گفت که حتما باید برای نقاشی تو نگهبانی انتخاب کنم تا از هر گونه خطری در امان باشد الکسیا با شنیدن این حرف عصبانی شد و به مایکل گفت: مگر نمیدانی که نقاشی ها دارای نگهبانانی هستند. مایکل ازاو پرسید ایا تا بحال یکی از انها را دیدی؟ و الکسیا گفت البته من فقط داستانی از نگهبانان نقاشی شنیدم ولی خودم اصلا به انها اعتقادی ندارم چه برسد به دیدن یکی از انها. سرش را به زیر انداخت و به طرف تخت خود حرکت کرد ، روی آن نشست و رو به مایکل گفت: جیکوب....جیکوب خیلی به اونا اعتقاد داشت....
مایکل کنار الکسیا ایستاد ، دستش را روی شانه ی او گذاشت و گفت: متاسفم که ناراحتت کردم ، نمی خواستم که...
-نه....مهم نیست ....اون خیلی آدم عجیبی بود ...من هم برای همین دوستش داشتم.....
 
آخرین ویرایش:
آه خدا متشکرم . سلامیلی به همه ی بروبکس عزیز .
با خاطر غیبت شرمنده نبود چند روزی . خب اول از همه به حمید عزیز خوش آمد می گویم . داستانتو خوندم ، جالب بود . اتفاقا خودم هم به این فکر کرده بودم که الکسیا زیاد غش می کنه .
دویل عزیز سلام . نه ، من کجا تایید می کنم . چرا از قول من حرف می زنی ! والا ! الان پسرا میان می گن این یه جورایی پسر نیست و گرنه از این حرف ها تایید نمی کرد !!! به هر حال داستان جدید خوب بود گرچه هنوز نخوندم !
امیر جان سلام . شما کی می خوای فعال در باشی . به نظر من سعی کن تو هم بنویسی . بعد بفرست برای دویل گرل اون برات راست و ریستش می کنه و بعد می شه داستان . من خودم این کارو ترجیح می دم !
راستی ویسلی گیبسون عزیز . شما مطمئن باش ما با چوب دنبالت نمی افتیم ولی با چماغ آهنی نمی دونم . اگه دوست داری فنی رو شروع کنی ، شروع کن و من هم ادامش رو می دم .
 
خوب بالاخره جناب بكس افتخار دادن و پيداشون شد :d
اگر يك نفر گرافيك كار پيدا بشه كه بتونه كارهاي گرافيكي رو شروع كنه براي من انجام بده من از همين الان شروع ميكنم همراه هر چپتري كه مينويسين منم شروع ميكنم به ساخت چپتر تا بتونيم دربارش نظر بديم!
يك مورد ديگه ميخوايد دو بعدي بسازيد يا سه بعدي؟؟
من در هر دو مورد پايه هستم و تجربه دارم:d;;)
 
آه خدا متشکرم . سلامیلی به همه ی بروبکس عزیز .
با خاطر غیبت شرمنده نبود چند روزی . خب اول از همه به حمید عزیز خوش آمد می گویم . داستانتو خوندم ، جالب بود . اتفاقا خودم هم به این فکر کرده بودم که الکسیا زیاد غش می کنه .
دویل عزیز سلام . نه ، من کجا تایید می کنم . چرا از قول من حرف می زنی ! والا ! الان پسرا میان می گن این یه جورایی پسر نیست و گرنه از این حرف ها تایید نمی کرد !!! به هر حال داستان جدید خوب بود گرچه هنوز نخوندم !
امیر جان سلام . شما کی می خوای فعال در باشی . به نظر من سعی کن تو هم بنویسی . بعد بفرست برای دویل گرل اون برات راست و ریستش می کنه و بعد می شه داستان . من خودم این کارو ترجیح می دم !
راستی ویسلی گیبسون عزیز . شما مطمئن باش ما با چوب دنبالت نمی افتیم ولی با چماغ آهنی نمی دونم . اگه دوست داری فنی رو شروع کنی ، شروع کن و من هم ادامش رو می دم .



سسسسسسسسسلام
البته باید بدونی که این چپتر 5 رو من و حمید با همکاری هم نوشتیم ودیگه اینکه آقا حمید خیلی خیلی بهتر از شما ایده میده ، حال داستان رو بخون یه ذره هم تو فکر کن:d
این آقا امیر هم خیلی بیکاره و تو این زمینه من با شما آقای بکس موافقم چون احساس می کنم آدم زیادی تماشاگر باشه خوب نیست :)):d(پس شما هم یه دستی به قلم ببر);)
و با سلا دوباره به آقای ویسلی گیبسون شما هر کاری بکنید ما هم پایه ایم فقط بازی سه بعدی بهتره:d
بکس بیا برامون از سبک بازی یکم بگو;)

قسمت بعدی امشب رو تاپیکهb-)
 

کاربرانی که این گفتگو را مشاهده می‌کنند

تبلیغات متنی

Top
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی همین حالا ثبت نام کن
or