قسمت سوم: روانی chapter three: psycho
باور نمی کرد چندین بار چشمانش باز و بسته کرد ، مایکل نزدیک او شد و با تعجب پرسید: چی شده؟ الکسیا در حالیکه به تابلو خیره شده بود گفت: این....تابلو رو ....کی نقاشی کرده؟
مایکل با تعجب جواب داد: جیکوب، اینا همه آثار اون هستن.....چطور میگه؟
-نه ....نه .....من قبلا هیچوقت این تابلو رو ندیدم .....جیکوب همه ی آثارش رو به من.....
الکسیا ساکت شد و به فکر فرو رفت، 1 سال پیش بود یه روز پاییزی دیگه بود ولی با وجود جیکوب در کنارش احساس خوبی داشت، آن روز جیکوب در اتاق خود مشغول نقاشی بود ، الکسیا آهسته به او نزدیک شد و از پشت دستهایش را روی چشمان او گذاشت : سلام ببین واست چی اوردم ، کادویی که دردستش بود را به او نشان داد و گفت : دوسش داری . جیکوب لبخند زیبایی زد و سر تکان داد ، الکسی پرسید: امروز چی می کشی؟ جیکوب آهسته گفت: خودت بیا ببین
- این چیه .....یه پیرمرد.....برای چی داری اونو می کشی ....
- نمی دونم .....ناگهانی رسید به ذهنم.... که یه مرد تنهای دیوانه رو بکشم.....
- ووای لباش خیلی طبیعیه.....انگار داره یه چیزی میگه....چی میگه؟
- نمی دونم ، تو می تونی صداشو بشنوی.....
تصویر خاطرات آن روز از جلوی چشمانش محو شد ، او صدای آن مرد را می شنید: من اونو نکشتم....من اونو نکشتم.... تابلو از دستش روی زمین افتاد ، در همین لحظه تکه کاغذی از پشت تابلو روی زمین رها شد ، آن را برداشت ، روی آن نوشته شده بود : جاناتان لیکنین . نوشته را به مایکل نشان داد ، مایکل گفت: چقدر این اسم برام آشناس ، جاناتان ...... آها یادم اومد یه بیمار روانی بود ....10 سال به جرم دست داشتن در قتل زندانی شد ، اما خیلی زود فهمیدن دیوونه س و.......
الکسیا سرش را پایین انداخته بود ، بعد از چند لحظه ای سکوت متوجه حرفهای مایکل شد و پرسید: اما....تو همه ی اینا رو از کجا می دونی ؟
- مگه جیکوب بهت نگفته بود ، چند سالی میشه که از داشکده ی افسری فارغ التحصیل شدم...
- یعنی....تو پلیس هستی؟
- آره یه جورایی..... من واسه ی تحقیقات در مورد.....
ساکت شد و دیگر هیچ نگفت، الکسیا با خشم به او نگاه کرد و گفت: در مورد.....پس تو به خاطر من یا جیکوب نیومدی اینجا .....بخاطر تحقیقات بوده.....پس همه اینا فیلم بود....
مایکل آهسته پاسخ داد: نه الکسیا اتفاقا بخاطر تو و جیکوب این پرونده رو قبول کردم .... چون که....جیکوب تصادف نکرده ، اون به قتل رسیده ....و نه در لندن، همینجا.....
-چی؟....اون.....اون.... به قتل رسیده.....اینجا......اما اون لندن بوده خودش.....گفت که....
در حالیکه شوکه شده بود روی زمین نشست....مایکل دستش را روی شانه ی الکسیا گذاشت و گفت: من واقعا متاسفم ولی اینا رو باید بهت میگفتم.....برای همین هم اوردمت اینجا ..... تا بهت کمک کنم
- اون مرد....جاناتان لیکنین....من ....میخوام ببینمش....
- الکسیا فکر میکنم توی یه بیمارستان روانی بستری باشه ، برای چی میخوای ببینیش....
- تو....می خوای به من کمک کنی....پس من می خوام او رو ببینم.
سپس از روی زمین نوشته را برداشت و آدرس را به مایکل نشان دادم . مایکل آدرس را گرفت و هر دو به طرف بیمارستان روانی هاریسون حرکت کردند.
در تبمارستان
-ببخشید خانم مردی به نام جاناتان لیکنین اینجا بستری بوده....
-اه صبر کنید باید لیست بیماران رو چک کنم .
الکسیا به بررسی تیمارستان پرداخت ، چه محیط زیبا و سرسبزی برای دیوانگان درست کرده بودند ، محوطه ی بیرونی زیبا و دلنواز بود ، وارد ساختمان که شد دیوارهای تیمارستان با تابلوهای نقاشی شده ای پوشیده شده ، الکسیا به نقاشی ها خیره شد تا اینکه صدای پرستار را شنید که به مایکل می گوید: شما از بستگانشون هستید. مایکل کارت خود را نشان داد و گفت: نه ولی برای تحقیقات اومدم. پرستار به سرعت جواب داد: 5 روز پیش فوت کرد....
الکسیا با صدای بلند پرستار از جا پرید و در حالیکه با شتاب به طرف پرستار می رفت ، پرسید: اما چطوری؟
-اینجا نوشته در اثر سکته ی قلبی.
الکسیا به پرستار گفت که می خواهد اتاق او را ببیند ، پرستار تاکید کرد که این امر غیر ممکنه، اما مایکل او را مطمئن کرد که این کار آنها فقط برای تحقیقات پلیسی است. پرستار در اتاق لیکنین را باز کرد، دقیقا عین نقاشی بود ، همان چیزی که در خواب دیده بود و ..... روی دیوار کنار تخت فلزی عکس 4 نفر کشیده شده بود. الکسیا به آن خیره شد برای یک لحظه فکر کرد که آنها متحرک هستند ، به عقب پرید و در این لحظه احساس کرد سرش گیج می رود ، و دوباره بیهوش شد.....
ادامه دارد....
ببخشید که کند می رم جلو ، اما چیکار کنم باید شخصیت افراد و فضای داستان رو به خوبی براتون نشون بدم تا همون طوری که من تجسم می کنم شما هم بتونین تجسم کنین اما قول میدم تو قسمت بعدی یه چیزایی رو به تصویر بکشم که مطمئنم خوشتون میاد:d
پس با ما باشید تا قسمت بعدی
باور نمی کرد چندین بار چشمانش باز و بسته کرد ، مایکل نزدیک او شد و با تعجب پرسید: چی شده؟ الکسیا در حالیکه به تابلو خیره شده بود گفت: این....تابلو رو ....کی نقاشی کرده؟
مایکل با تعجب جواب داد: جیکوب، اینا همه آثار اون هستن.....چطور میگه؟
-نه ....نه .....من قبلا هیچوقت این تابلو رو ندیدم .....جیکوب همه ی آثارش رو به من.....
الکسیا ساکت شد و به فکر فرو رفت، 1 سال پیش بود یه روز پاییزی دیگه بود ولی با وجود جیکوب در کنارش احساس خوبی داشت، آن روز جیکوب در اتاق خود مشغول نقاشی بود ، الکسیا آهسته به او نزدیک شد و از پشت دستهایش را روی چشمان او گذاشت : سلام ببین واست چی اوردم ، کادویی که دردستش بود را به او نشان داد و گفت : دوسش داری . جیکوب لبخند زیبایی زد و سر تکان داد ، الکسی پرسید: امروز چی می کشی؟ جیکوب آهسته گفت: خودت بیا ببین
- این چیه .....یه پیرمرد.....برای چی داری اونو می کشی ....
- نمی دونم .....ناگهانی رسید به ذهنم.... که یه مرد تنهای دیوانه رو بکشم.....
- ووای لباش خیلی طبیعیه.....انگار داره یه چیزی میگه....چی میگه؟
- نمی دونم ، تو می تونی صداشو بشنوی.....
تصویر خاطرات آن روز از جلوی چشمانش محو شد ، او صدای آن مرد را می شنید: من اونو نکشتم....من اونو نکشتم.... تابلو از دستش روی زمین افتاد ، در همین لحظه تکه کاغذی از پشت تابلو روی زمین رها شد ، آن را برداشت ، روی آن نوشته شده بود : جاناتان لیکنین . نوشته را به مایکل نشان داد ، مایکل گفت: چقدر این اسم برام آشناس ، جاناتان ...... آها یادم اومد یه بیمار روانی بود ....10 سال به جرم دست داشتن در قتل زندانی شد ، اما خیلی زود فهمیدن دیوونه س و.......
الکسیا سرش را پایین انداخته بود ، بعد از چند لحظه ای سکوت متوجه حرفهای مایکل شد و پرسید: اما....تو همه ی اینا رو از کجا می دونی ؟
- مگه جیکوب بهت نگفته بود ، چند سالی میشه که از داشکده ی افسری فارغ التحصیل شدم...
- یعنی....تو پلیس هستی؟
- آره یه جورایی..... من واسه ی تحقیقات در مورد.....
ساکت شد و دیگر هیچ نگفت، الکسیا با خشم به او نگاه کرد و گفت: در مورد.....پس تو به خاطر من یا جیکوب نیومدی اینجا .....بخاطر تحقیقات بوده.....پس همه اینا فیلم بود....
مایکل آهسته پاسخ داد: نه الکسیا اتفاقا بخاطر تو و جیکوب این پرونده رو قبول کردم .... چون که....جیکوب تصادف نکرده ، اون به قتل رسیده ....و نه در لندن، همینجا.....
-چی؟....اون.....اون.... به قتل رسیده.....اینجا......اما اون لندن بوده خودش.....گفت که....
در حالیکه شوکه شده بود روی زمین نشست....مایکل دستش را روی شانه ی الکسیا گذاشت و گفت: من واقعا متاسفم ولی اینا رو باید بهت میگفتم.....برای همین هم اوردمت اینجا ..... تا بهت کمک کنم
- اون مرد....جاناتان لیکنین....من ....میخوام ببینمش....
- الکسیا فکر میکنم توی یه بیمارستان روانی بستری باشه ، برای چی میخوای ببینیش....
- تو....می خوای به من کمک کنی....پس من می خوام او رو ببینم.
سپس از روی زمین نوشته را برداشت و آدرس را به مایکل نشان دادم . مایکل آدرس را گرفت و هر دو به طرف بیمارستان روانی هاریسون حرکت کردند.
در تبمارستان
-ببخشید خانم مردی به نام جاناتان لیکنین اینجا بستری بوده....
-اه صبر کنید باید لیست بیماران رو چک کنم .
الکسیا به بررسی تیمارستان پرداخت ، چه محیط زیبا و سرسبزی برای دیوانگان درست کرده بودند ، محوطه ی بیرونی زیبا و دلنواز بود ، وارد ساختمان که شد دیوارهای تیمارستان با تابلوهای نقاشی شده ای پوشیده شده ، الکسیا به نقاشی ها خیره شد تا اینکه صدای پرستار را شنید که به مایکل می گوید: شما از بستگانشون هستید. مایکل کارت خود را نشان داد و گفت: نه ولی برای تحقیقات اومدم. پرستار به سرعت جواب داد: 5 روز پیش فوت کرد....
الکسیا با صدای بلند پرستار از جا پرید و در حالیکه با شتاب به طرف پرستار می رفت ، پرسید: اما چطوری؟
-اینجا نوشته در اثر سکته ی قلبی.
الکسیا به پرستار گفت که می خواهد اتاق او را ببیند ، پرستار تاکید کرد که این امر غیر ممکنه، اما مایکل او را مطمئن کرد که این کار آنها فقط برای تحقیقات پلیسی است. پرستار در اتاق لیکنین را باز کرد، دقیقا عین نقاشی بود ، همان چیزی که در خواب دیده بود و ..... روی دیوار کنار تخت فلزی عکس 4 نفر کشیده شده بود. الکسیا به آن خیره شد برای یک لحظه فکر کرد که آنها متحرک هستند ، به عقب پرید و در این لحظه احساس کرد سرش گیج می رود ، و دوباره بیهوش شد.....
ادامه دارد....
ببخشید که کند می رم جلو ، اما چیکار کنم باید شخصیت افراد و فضای داستان رو به خوبی براتون نشون بدم تا همون طوری که من تجسم می کنم شما هم بتونین تجسم کنین اما قول میدم تو قسمت بعدی یه چیزایی رو به تصویر بکشم که مطمئنم خوشتون میاد:d
پس با ما باشید تا قسمت بعدی