طرح یک بازی (مخصوص بروبکس خلاق و با استعداد)

این یه تیکه از قسمت قبل مونده بود:
- دوستش داشتی؟؟؟.....یعنی حالا .....نداری؟
اکسیا که گویی انتظار این حرف را نداشت ، سرش را بالا آورد و با نگاهی ، که هیچ احساسی در آن نبود، پاسخ داد: من همیشه اون را دوست خواهم داشت حتی اگه.....
در همین لحظه پرستاری وارد اتاق شد و رو به مایکل گفت: ببخشید ....آقای اسمیت....یه نفر تلفن زده و با شما کار داره ....
مایکل که منتظر ادامه ی حرف الکسیا بود رو به او کرد و گفت : حتی اگه چی؟.....
الکسیا با چشمان آبی رنگ خود به مایکل خیره شد ، اینبار آن نگاه معصومانه و زیبای گذشته را نداشت ، حالت عجیبی در نگاهش پنهان بود حالتی که مایکل را از پافشاری بر ادامه ی حرف الکسیا ، منصرف می کرد . مایکل به سرعت از اتاق خارچ شد و در این حالت نگاه الکسیا او را تعقیب می کرد....
 
واسه این قسمت یه اسم خوب پیشنهاد کنین چون هر چی فکر کردم چیزی به ذهنم نیومد و با تشکر از حمید برای اینکه توی نوشتن این چپتر خیلی کمک کرد، چهار تا نقاشی توی این چپتر توصیف میشه که چهار سر فصل بازی رو تشکیل میده پس برای گرافیک و فضای بازی این چهار تا نقاشی رو در نظر داشته باشین:
قسمت ششم: سایه Chapter Six: Shadow
مایکل تلفن را برداشت : الو....الو....
اما کسی جواب نمیداد ، برای همین گوشی را گذاشت ، هنوز هیچ حرکتی نکرده بود که تلفن دوباره زنگ زد، پرستار گفت: باید خودش باشه ...گوشی رو بردارین.
-الو....
-الو ....اسمیت ....
-بله، سرهنگ...
-الان نزدیک 10 روز میشه خبری ازت نیست، چه غلطی داری می کنی ؟ هیچ مدرکی پیدا کردی؟
-یه سرنخ های پیدا کردم ولی هنوز مطمئن نیستم....تا چند روز آینده....
-زود باش اسمیت ....دیروز گزارش یه قتل دیگه توی گالری نقاشی رز رسید.
-چی؟....بدون هیچ ردی از قاتل؟...
-متاسفانه، آره، اما مقتول....
-یه نقاش دیگه؟
-آره...... قربانی از شاگردان دنیل ردفیلد بوده ....استاد قربانیان دیگری مثل جیکوب ویزلی و اسکارلت لیکنین...
- و مشخصات مقتول؟
- مکس میدمن.....
-اه....لعنتی ....قربان ، من باور دارم که منشا همه ی این قتل ها یکیه و من به زودی ......
-اسمیت....الکسیا ردفیلد ، دختر دنیل ردفیلده ، مواظب اون باش....
- قربان ، مطمئنا اون هم یکی از قربانیان این ماجراست .....
- پیدا کردن جواب این معماها به عهده ی خودته ....فقط خواستم توی جریان حوادث اخیر باشی
سرهنگ عصبانی تلفن را قطع کرد ، پس از اندکی درنگ مایکل گوشی را گذاشت و به سرعت به اتاق الکسیا باز گذشت . باید کاری می کرد و حالا که می دانست حال الکسیا بهتر شده باید موضوع را با او در میان می گذاشت، مایکل در اتاق را بست و به طرف تختی که الکسیا روی آن دراز کشیده بود حرکت کرد: الکسیا...اوضاع از اونی که فکر میکردم هم پیچیده تر شده بنابراین ازت می خوام کمکم کنی.
سپس روی تخت ، کنار الکسیا نشست و در حالیکه دستان کوچن و ظریف او را در دستنش می فشرد ، آهسته و شمرده ماجرای قتل جیکوب را برای او تعریف کرد ،سپس از الکسیا پرسید: چرا جیکوب به تو گفت که به لندن میره ، در حالکیه اون اینجا بود.
الکسیا سرش را بالا آورد و در حالیکه اشک در چشمانش جمع شده بود پاسخ داد: اون هیچوقت به من دروغ نمی گفت ، اما چند روزی بود که حواسش سر جاش نبود تا باهاش حرف می زدم سرم داد میزد و با من برخورد خوبی نداشت ، کمتر حرف میزد و بیشتر وقتش رو توی اتاقش می گذروند و در رو هم بر خلاف عادت از پشتش قفل میکرد ، میگفت نمی خوام مزاحم من بشی، بعضی وقتها برایم از نگهبانان نقاشی میگفت، بعضی روزا از خونه می رفت بیرون و شبا دیر وقت برمیگشت و وقتی برمیگشت هم شام نمی خورد ، میگفت بیرون....بیرون خوردم... من....من هیچوقت باور نمی کردم که یه روزی ....یه روزی منو ...تنها بزاره ....
بغض گلویش ترکید و شروع به گریه کردن کرد ، مایکل دستی روی موهای الکسیا کشید و گفت: نگران نباش، هر کاری از دستم برمیاد انجا میدم تا قاتل جیکوب رو پیدا کنم ...سپس گذاشت تا الکسیا هر چه می خواد گریه کند.
از روی تخت بلند شد و رو به الکسیا گفت : باید به خونه ی پدرت برگردم ، شاید اونجا مدرکی پیدا کنم، از تو می خوام که اینجا کاملا استراحت کنی و فکر هیچی نباشی ...
الکسیا سرش را به نشانه ی تایید تکان داد مایکل این حرفها را زد و از اتاق خارج شد و به سمت پارکینگ بیمارستان رفت و سوار ماشین300 rooller gl شد و به سمت خانه ی پدری الکسیا حرکت کرد.
هنوز از ماشین پیاده نشده بود که صدایی از داخل خانه ه گوش رسید مایکل سریعا صندوق عقب ماشین را باز کرد و اسلحه ی تامسونی که در صندوق عقب داشت بیرون اورد وبه سمت در خانه رفت . به آرامی درب را باز کرد و داخل شدهنوز صدای تق تق به گوش میرسید گویا صدا از طبقه ی بالا می امد خانه تاریک بود و مایکل برای اینکه کسی متوجه حضور او نگردد چراغها را روشن نکرد ارام ارام خود را به طبقه ی دوم رساند صدا از اتاق جیکوب میامد . مایکل که دیگر به در اتاق رسیده بود به دیوار کنار درب تکیه داد و چراغ قوه ی خود را از جیب بیرون اورد ولی ان را روشن نکرد تا فرد متوجه حضور او نگردد بهترین کار این بود که در حین وارد شدن چراغ را روشن کند تا با نور صورت فرد را ببیند .
آماده ی ورود به اتاق شدو با شمارش معکوس 1...2...3 در اتاق را باز کرد اما کسی در اتاق نبود با نور چراغ قوه گوشه و کنار اتاق را گشت ولی هیچکس نبود و صدای تق تق صدای پنجره ی بازی بود که اسیر باد شده بود و اختیاری نداشت و ناگزیر باز و بسته میشد .حالا که خیال مایکل راحت شده بود چراغ اتاق را روشن کرد و شروع به گشتن اتاق کرد تمامی وسایل جیکوب در آنجا وجود داشت میز تحریر فرسوده ای که درگوشه ی اتاق زیر پنجره بود توجه مایکل را جلب نمود روی میز 4 نقاشی به چشم می خورد، که روی 4 ورقه ی کاغذی بزرگ کشیده شده بود ، آنها را برداشت و به دقت آنها را بررسی نمود ، نقاشی اول : یک راهروی دراز بود که در دو طرف دیوارهای آن تابلوهای نقاشی آویزان بود ، نقاشی دوم : اتاقی چهار گوش بود که در چهر وجه آن نقاشی کشیده شده بود ، نقاشی سوم: نقاشی خانه ی قدیمی بزرگی بود و نقاشی چهارم : نقاشی یک گالری نقاشی با دیوارهای خونین و پوسیده . سپس مایکل شروع به گشتن کشوی آن میز کرد تا اینکه دفتر خاطرات جیکوب را پیدا کرد....
ادامه دارد
 
اگه منظورتون از امیر منم (که عمرا من باشم) .......
من تا میام چپتر جدید بدم می بینم وقتی میام دویل چپتر جدید داده پشیمون می شم.... تا حالا یه چپتر 2 ساختم...
 
سلام . این جوری که تو تموم کردی بعید که من سه چهار روزه چیزی بهت بدم ! :d
پس یه کاری می کنیم تو فعلا کاری به مایکل نداشته باش و برو و داستان الکسیا رو بعد از رفتن مایکل ادامه بده . بعد یه اتفاقاتی می افته که الکسیا از روی ترس به مایکل زنگ می زنه . (اون مرده اومده سراغ الکسیا !)
خب پس مایکل نمی تونه فعلا دفترچه رو بخونه . ما هم فرصت داریم تا داستان رو ادامه بدیم . >:d<
 
تقصیر من چیه ؟ :(حمید آخرشو اینجوری تموم کرد ، حالا هم باید خودش بیاد کمک :d
من هم فکر تو رو دارم حالا بزار حمید هم بیاد ببینیم نظر اون چیه؟

بکس(اسمتو یادم رفته) فعلا یه اسم خوب واسه همین چپتر بده
 
سلام واسه ادامش غمتون نباشه خودم نوشتم میفرستم واسه دویل اگه خوب بود بزاره تو سایت شما به فکر این باشین که کم کم یه موجودایی رو واسه کشتن خلق کنین که تو داستان بزاریم
 
قسمت هفتم: دنیایی جدید Chapter seven: A new World
مایکل شروع کرد به خواندن دفتر خاطرات جیکوب ولی چیزی جز خاطرات روزانه ی جیکوب را در آن نیافت ان هم خاطراتی که اخرین تاریخ ان مربوط به 3 ماه پیش میشد که این احتمال را در مایکل به وجود می اورد که جیکوب در 3 ماهه اخیر دست به قلم نبرده یا شاید نخواسته کسی از داستان او با خبر گردد، بنابراین مایکل دفتر را به سرعت ورق زد تا شاید سر نخی بیابد، پس دفترچه را از پشت باز کرد و در این لحظه موردی توجه مایکل را به خود جلب کرد جدولی در اخر دفتر بود که در سرصفحه ی ان کلمه هدف(Target) به صورت بزرگ نوشته شده بود این جدول شامل 2 ستون بود که در بالای یک ستون نام و در سر ستون دیگر کلمه ی موفقیت امیز(Complete) نوشته شده بود.
در ستون نام نام تمامیه کسانی که روزی شاگرد استاد دنیل ردفیلد بوده اند و هم اکنون نقاش میباشند نوشته شده بود ، در آن نام الکسیا ردفیلد ، جیکوب ویزلی و اسکارلت لیکنین نوشته شده بود و دور نام اسکارلت لیکنین با رنگ قرمز خط کشده شده بود و در ستون موفقیت امیز نام اسکارلت لیکنین علامت خورده بود .
مایکل با دیدن این جدول پی به این برد که جیکوب مسئله ای را بررسی می نموده ، اینطور که پیدا بود و اغاز این کار به 3 ماهه اخیر باز میگشته و نیز کار نا تمام بوده است. کنار جدول با خودکار قرمز چند حرف لاتین نوشته شده بود و پایین آن نوشته شده بود: رمز ورود(Password) . مایکل رمز را روی کاغذ کوچکی که کنارش بود یادداشت کرد که در همین لحظه صدایی توجه مایکل را معطوف خود کرد........ مایکل سریعا اسلحه ی کمری خود را به دست گرفت و به ارامی از اتاق خارج شد صدا از طبقه ی پایین به گوش میرسید مایکل اهسته اهسته به سمت پایین روانه شد اما قبل از پایین رفتن از پله ها به ارامی گوشه و کنار حالی که در طبقه ی اول وجود داشت نگاه کرد تا مبادا شخصی در انجا باشد بعد از حاصل شدن اطمینان مایکل به سمت پایین پله ها رفت صدا از اتاق پشت پله ها بود به گوش میرسید مایکل به ارامی وارد اتاق شد اتاق بزرگی بود که در سرتاسر آن قفسه های پر از کتاب وجود داشت ، مایکل با دقت بیشتری به بررسی اتاق پرداخت تا اینکه منشا صدا را پیدا کرد ، صدا از پشت یک تابلوی بزرگ نقاشی به گوش میرسید، تابلو عکس یک پیرمرد خوش چهره با موهای سفید بلند و کلاه نقاشها را به سر داشت نشان میداد که گویی لباس یک نقاش را به تن داشت و در مقابل یک بوم نقاشی نشسته بود ، پایین نقاشی پلاکی به رنگ طلایی به چشم می خورد که روی آن نوشته شده بود : دنیل ردفیلد (Daniel Redfield)، با این همه تابلو حس عجیبی را به مایکل میداد گویی چشمان او حس داشت ، لبهایش حرکت می کرد و دستانش تکان می خورد ، مایکل یاد حرف جیکوب افتاد :( سعی کن به نقاشی ها خیره نشی) سپس سرش را به زیر انداخت، پوزخندی زد و آن جمله را با خود تکرار کرد و گفت: جیک راست می گفت. سپس گوشش را به تابلو نزدیک کرد و خوب گوش داد ، همهمه ، سر و صداهای مبهمی از پشت تابلو به گوش می رسید . در عین حال مایکل نمی تواست تابلو را تکان داد ، چون کاملا به دیوار فیکس شده بود ، اما در گوشه ی تابلو چشمش به یک صفحه ی کلید افتاد (Key Path) که روی کلیدهای آن با حروف لاتین نوشته شده بود ، مایکل به یاد رمزی که در دفترچه ی جیکوب نوشته شده بود افتاد ، بنابراین آن را روی صفحه کلید اعمال کرد ، با سر و صدای بسیار تابلو تکان خورد و به کناری رفت ، مایکل در حالی که با اسلحه ی خود به سمت تابلو نشانه رفته بود، دقیق شد که ناگهان نور شدیدی چشمان مایکل را زد ، ناگزیر مایکل مجبور به بستن چشمان خود شد.....
بعد از چند ثانیه مایکل احساس کرد که دیگر نور از بین رفته پس چشمان خود را باز کرد ولی با منظره ای عجیب روبرو شد مایکل دیگر در کلبه ی قدیمی حضور نداشت او خود را در میان درختان فراوانی میدید بله ، او درجنگلی بسیار تاریک و هایل که صدای گرگ های از دور دست شنیده میشد بود . مایکل به اطرافش دقیق شد چقدر عجیب بود ، این چطور می توانست حقیقت داشته باشد ...نه ...نه...این حتما یک کابوس است ، کابوسی که مایکل برای رهایی از آن باید کاری انجام دهد.
جایی که مایکل در ان حضور داشت مرتفع تراز نقاط پایین دست بود و نوری در پایین تپه ها به چشمان میخورد که حاکی از وجود خانه ای در آنجا بود، اما رفتن به سمت نور دل شیر را میخواست زیرا با وجود ان گرگهای درنده و این فضای تاریک و حتی عدم کار کرد چراغ قوه اش، رفتن به پایین کار سختی بود اما حسی در وجود مایکل به او نوید میداد که در آنجا جواب سوالهای خود را خواهد یافت ، پس با قدرتی که در این حس بود به سمت نور روانه شد فاصله تا نور زیاد بود و با تخمینهایی که مایکل زده بود فکر حضور به اندازه ی 30 دقیقه دیگر در ان مکان را میکرد ولی تازه اولین قدم را بر نداشته بود که صدایی ترسناک از پشت سر مایکل شنیده شد مایکل به سرعت برگشت و موجودی را در چند صد متری خود دید که با سرعت به سمت او حمله میکند مایکل با ترسی که در دل داشت ریسک نکرد تا ان درنده به او نزدیک گردد پس با اسلحه ی خود شروع به تیر اندازی کرد ولی گویا تیر های مایکل بسان قلقلکی برای آن درنده بود.
مایکل که با دیدن این اتفاق جان خود را در خطر میدید راهی جز فرار نیافت پس با تمام قوای خود به سمت نور دوید در حین دویدن مایکل به گرگهایی که شاید در مسیر پیدا شوند فکر نمیکرد زیراکه حیوانی که درپی او بود بسیار درنده تر از هر گرگی بود.
سرعت ان موجود بسیار زیاد بود و لحظه لحظه به مایکل نزدیک میشد این نزدیکی به جایی رسید که حالا دیگر مایکل صدای نفسهای سنگین ان جانور را میشنید مایکل دیگر خسته شده بود و از ترس قدمهایش او سست گشته بود حتی خواست که داد بزند و درخواست کمک کند ولی از فرط خستگی نفسش هم بند آمده بود و تونایی فریاد هم نداشت که ناگهان پای مایکل به ریشه ی درختی گیر کرد و به زمین خورد او که دیگر مرگ را در 2 قدمی خود حس میکرد حتی سرش را بالا نیاورد تا با چهره ی مخوف ان موجود اهریمنی مواجه نشود که ناگهان صدای تیری به گوشش رسید و در پی ان صدای افتادن چیزی بر روی زمین دیگر صدای ان موجود نمی آمد اما این بار صدای قدمهایی که به سمت مایکل حرکت میکرد به گوش میرسید.
فردی به نزدیکی مایکل امد وآهسته گفت: اینجا یه دنیای دیگه س که نقاشها به وجود آوردن پس کشتن موجوداتی که نقاشها به وجود اورده اند تنها با سلاح هایی ممکنه که یک نقاش کشیده باشه اقای مایکل اسمیت.
با شنیدن صدای مرد حس عجیبی به مایکل دست داد ، بنابراین سرش را بالا آورد تا چهره ی مرد را ببیند که ناگهان خود را در حالی دید که سرش به روی میز جیکوب است و دستش را روی یکی از نقاشی های روی میز گذاشته سریعا بلند شد و خود را در اتاق جیکوب دید هنوز دفتر خاطرات جیکوب باز بود مایکل متوجه شد که اینها فقط رویا بود خدا ر شکر کرد و زیر لب گفت: به خاطر خستگی شدید بوده . اما هنوز آن احساس عجیب سرشار از ترس در وجودش موج می زد....

 
آخرین ویرایش:
هسته ی داستان کامل شد داریم به آخرین قسمتهای بازی نزدیک میشیم:d :
قسمت هشتم: کافه ی نقاشی Chapter eight: Art Coffee
الکسیا بی تابی می کرد ، سرش به شدت می سوخت ، چشمانش قرمز شده بود و می لرزید ، پرستارها می گفتند اینها همه عوارض دارو هست و او باید استراحت کند، اما او حس دیگری داشت ، حسی عجیب که نمی گذاشت آرام و قرار داشته باشد، تصمیم خود را گرفت باید از بیمارستان خارج میشد باید آن 4 نقاشی که آن مرد ها در کافه جا گذاشته بودند را پیدا می کرد ، باید کاری می کرد تا حقیقت را متوجه شود و حتی....گذشته را به یاد آورد . پس به سرعت از روی تخت بلند شد ، سرمی که در دستش بود را بیرون کشید و به طرف در اتاق حرکت کرد. 3 پرستار در راهروی بیمارستان ایستاده بود و با هم حرف می زدند ، الکسیا پشت در پنهان شد تا اینکه پرستار بخش وارد اتاق او شد و تختش را خالی دید ، الکسیا هم از فرصت استفاده کرد و با سوزن سرم محکم به گردن پرستار زد ، پرستار بی هیچ صدایی روی زمین افتاد ، الکسیا او را به داخل کشید ، لباسهای او را پوشید و به سرعت از اتاق خارج شد و از کنار سه پرستار در راهرو گذاشت پس از آن وارد پارکینگ بیمارستان شد ، باید خود را به کافه ای که در آن کار می کرد می رساند بنابراین به بررسی اطرافش پرداخت تا شاید آدرس بیمارستانی که در آن بود را پیدا کند ، روی تابلوی کوچکی که کنار ورودی پارکینگ قرار داشت نوشته شده بود، بیمارستان فردریک میشر.
به سرعت از پارکینگ خارج شد ، حالا دیگر در پیاده روی کنار خیابان به سرعت راه می رفت ، هو گرگ و میش بود و کسی هم در خیابان حضور نداشت ، تنها هرازگاهی صدای موتور اتومبیلی که از دور دست نزدیک میشد به گوش می رسید ، بیمارستان میشر تا کافه ی الکسیا فاصله ی زیادی نداشت بنابراین خیلی زود به آنجا رسید ، در قفل بود، لعنتی، فراموش کرده بود وسایلش را از بیمارستان بردارد اما مهم نبود او یک کلید یدکی در آپارتمانش که آن طرف خیابان بود ، نیز داشت برای همین به سرعت به آن طرف حرکت کرد ، وارد آپارتمان شد کلید از پله ها به سرعت بالا رفت و به در خانه رسید ، کلید واحدش را همیشه زیر گلدان کنار در خانه پنهان میکرد ، آن را برداشت و وارد شد و سپس در را پشت سرش بست. ساشی در را کشید و آن را قفل کرد روی زمین نشت ، نفس نفس میزد ، ترسیده بود ، دستانش مثل یخ شده بود و به شدت می لرزید از جای سرم روی دستش خون می آمد به طوریکه تمام آستین ژاکتش را قرمز کرده بود ، به طرف دستشویی رفت ، آبی به صورتش زد ، ژاکتش را در آورد ، آستینش را بالا زد و شروع کرد به شستن دستهای خونیش . سپس حوله ی سفید تمیزی را برداشت و چون هیچ قوای دیگری برایش نمانده بود روی کاناپی پوسیده و کرم رنگ گوشه ی اتاق افتاد ، آهسته نفس می زد ، چشمانش را بست و....
-الکسیا چرا اینکار رو می کنی ؟؟؟؟ چرا ؟؟؟
چشمانش را به آهستگی باز کرد ، دوباره در همان اتاق بود ، همان اتاق چهار وجهی که دور تادور آن نقاشی کشیده شده بود ، رو به رویش تصویر اتاق جیکوب بود ، نزدیک تابلوی شد صدایی به گوشش می رسید : الکسیا....ازت خواهش می کنم ... بهم بگو آیا پدرت از تو خواسته که اینکارو بکنی...
صدایی بلند گریه ی زنی آمد که می گفت: نه...چیک....نه....من فقط می خوام که کنار تو باشم...خواهش می کنم...
الکسیا عفب عقب رفت، هیچ چیز یادش نمی آمد جز هاله ای از تصاویر آشفته و در هم . چاقویی که روی زمین بود را برداشت و در دل تابلو کوبید ، در این لحظه آب قرمز رنگی از تابلو خارج شد وبعد از آن پشت سر هم رنگهای نقاشی ....سبز، بنفش ، آبی،....اتاقی که الکسیا در آن بود پر شد بود از رنگها ی مختلف ، دستانش می لرزید ، پاهایش سست شد و روی زمین افتاد ، به سختی نفس می کشید گلویش گرفته و صدایی از آن خارج نمی شد چشمانش را بست تا تصاویر گذشته را در ذهنش مرور کند :
روز 8 ماه دسامبر بود ، یک روز سرد و غمگین پاییزی
الکسیا چشمانش را باز کرد ، در اتاق جیکوب بود ، جیک گوشه ی اتاق کنار تخت خوابش ایستاده بود ، چمدانش روی تخت بود و سعی می کرد لباسهایش را در آن جا دهد ، چهره اش غمگین و افسرده بود . در این لحظه دختری وارد اتاق شد ، الکسیا به او نگاه کرد ، به شدت اشک می ریخت و صورتش از فرط گریه سرخ شده بود ، چقدر شبیه الکسیا بود. به آرامی به جیکوب نزدیک شد از پشت او را در آغوش گرفت و آهسته گفت: متاسفم... هرکاری بگی میکنم ...فقط ...فقط نرو...
جیک با عصبانیت برگشت و حالا در حالیکه اشک می ریخت اخمهایش را در هم کرد و گفت: الکسیا ...دیگه فایده ای نداره از من فاصله بگیر...
سپس بازوان دختر را گرفت و او را به گوشه ای پرت کرد ، دختر از روی زمین بلند شد و در حالیکه می گریید گفت: چرا؟؟؟مگه من چیکار کردم ؟
جیکوب عصبانی روی تخت نشست و گفت: الکسی...پدرت زنده س مگه نه؟
- نه جیک ....این چه حرفیه داری میزنی تو خودت 2 سال پیش توی مراسم تشییع جنازه اش شرکت کردی...یادت نمیاد؟
- لعنتی ...اون هم مثل کارای دیگه همش فیلم بوده...
اینبار جیک با لحن آرامتری گفت: الکسیا ...من ازت میخوام که حقیقت رو بگی آیا پدرت از تو خواسته اینکارو بکنی؟
-جیک خواهش میکنم ... من...فقط می خوام تو کنارم باش...
جیکوب که عصبانی شده بود به سرعت به از اتاق بیرون رفت ، دختر هم به دنبال او دوید ، الکسیا هم به دنبال آنها ....سپس جیکوب از گوشه ی حال طبقه ی پایین تابلوی نقاشی را برداشت و به الکسیا نشان داد و سپس فریاد زد: پس اینو کی کشیده ده....
تابلو نقاشی یک راهرو را نشان میداد همان نقاشی که الکسیا بار اول وارد آن شد ، همان نقاشی که راه کابوس را بر روی الکسیا هموار کرد ....
دختر ساکت بود ، جیکوب تابلوی دیگری را برداشت و دوباره به الکسیا نشان داد : و این یکی...
تابلو ، نقاشی یک اتاق چهار گوش را نشان میداد، همان اتاق که الکسیا را به خاطرات گذشته می برد ، وحوادثی را به او نشان می دهد که تا آن لحظه خیال می کرده همه ی آنها کابوس است.
این بار دختر گفت: جیکوب...اینا همش نقاشیه...فقط نقاشی...
-پس نگهبانان نقاشی چی؟
- جیک تو دیوونه شدی؟ چیزی به عنوان نگهبان نقاشی وجود نداره...
- واقعا؟ پس قتل اسکارلت لیکنین چی؟... نگو که راجع به اون هم چیزی نمیدونی....
- جیک ...خواهش می کنم...
-تا وقتی که داری حقایق رو از من قایم می کنی و بهم دروغ میگی ...نمی تونم اینجا باشم...من میرم لندن...
جیکوب به طبقه ی بالا برگشت، چمدان خود را برداشت ، به سرعت از پله ها پایین رفت، دختر به دنبال او دوید: جیک...جیک....
الکسیا چشمانش را بست ، بیشتر از این نمی توانست ببیند ، نمی خواست که ببیند، پس روی زمین نشست ، کنار همان دختر تنها که آهسته می گریست . دستهایش را روی چشمانش گذاشت و سعی کرد که ذهنش را از هرچیزی پاک سازد ولی این غیر ممکن بود دیگر همه چیز تمام شده بود و جیکوب او را تنها گذاشته بود.
 
سلام به همگی کجایین پس؟
نترسین بابا بازی ادامه داره من یکی از پایان ها رو کامل کردیم توجه داشته باشین بازی باید بیش از یک پایان داشته باشه :
قسمت نهم: روح نقاشی Chapter Nine: Art Spirit
بیمارستان فیشر ساعت 7:30 صبح
مایکل:چی ... این چطور ممکنه؟
پرستار: همونطوری که براتون گفتم ، آه ، اصلا باور نمی کردم اون دختره این قدر....
مامور پلیس: آقای مایکل اسمیت؟...
-بله ، خودم هستم ...
پلیس: الکسیا ردفیلد ، اسم بیمارتونه درسته ....
- متاسفانه ، بله
مامور پلیس : شما باید با ما بیاید
(مایکل کارت خود را نشان می دهد)
مامور پلیس: ببخشید قربان...ولی می بینید که اینجا چه اتفاقی افتاده ، اون دختره نه تنها از بیمارستان فرار کرده بلکه یه پرستار رو هم به طرز فجیعی مجروح کرده ....
-بله ...متاسفانه همه ی اینها رو می بینم.
-آیا ایشون از اقوامتونه؟
-نخیر ....نامزد دوستم هستن... اما من در تعجبم از پرسنل بیمارستان آیا همیشه اینقدر حواس پرتین که هر مریضی به راحتی بتونه از بیمارستان فرار کنه...
پرستار: نه قربان ....آخرین شیفت کاری بود و...
مامور پلیس: آقای اسمیت ، ما باز جویی رو ادامه میدیم ... بفرمایید اینا هم وسایل فراری...
(مایکل ساک لباسهای الکسیا را می گیرد و در حالیکه تشکر میکند ، به طرفی خروج حرکت می کند که....)
-اسمیت...
(مایکل به سرعت برمیگردد): قربان....
سرهنگ رادرفورد: معلومه اینجا چه خبره...
- قربان....من....
- اسمیت....مگه نگفتم حواست به دختره باشه ، بنا به شواهد اون یکی از مظنونینه....
- نه....قربان ....من...
- هیچی نگو...اسمیت... درسته اون نامزده دوستته ولی این دلیل نمیشه که گناهکار نباشه...
- نه...من چنین حرفی نزدم، فقط اینکه ما هنوز مدرکی که نشون بده الکسیا ردفیلد مظنونه پیدا نکردیم....
سرهنگ رادرفورد سری تکان میدهد ، نگاهی به اطراف می کند و سپس مثل اینکه چیزی به ذهنش آید رو به مایکل می گوید: اصلا ، تو کجا بودی ؟ مگه قرار نبود توی بیمارستان بمونی تا دختره مرخص شه...
- من برای پیدا کردن مدرک به خونه ی دنیل ردفیلد رفتم ، بعد از اون چیزی که شما گفتید....
- چیزی هم پیدا کردی؟
- اه.....یه چیزایی....مثل اینا....(سپس دفتر خاطرات جیکوب و 4 کاغذ بزرگ نقاشی شده را به رادرفورد نشان میدهد)
- خب....اینا یعنی چی؟
- چند تا سره نخ رو به روم دارم فقط باید رابطه ی درستشون رو با هم پیدا کنم ....
- حالا چه فکری تو ذهنته ، پسر.
- حالا باید الکسیا رو پیدا کنم ، با چند تا پرسش از اون ، امیدوارم تا بتونم این معما رو حل کنم.
- می دونی اون کجاست؟
- مطمئن نیستم ....اما حدس می زنم که کجا باشه...
- کجا؟
- قربان، من پیداش می کنم ، مطمئن باشید...
مایکل این را گفت و به سرعت از بیمارستان خارج شد، الکسیا نمی توانست جای دوری رفته باشد او مطمئن درهمین حوالی بود چرا که آپارتمانش و کافه ی محل کاراو نیز همان جا بود.
مایکل جلوی در کافه پارک کرد ، حس خوبی نداشت ، هوا سرد بود ، میلرزید و دندانهایش به هم می خورد ، نفس عمیقی کشید و سپس به طرف در کافه حرکت کرد، دستگیره در را فشار داد ، بر خلاف آنچه فکر میکرد در باز بود وارد شد و در را پشت سرش بست ، یاد روزی افتاد که برای اولین بار پا به آن کافه گذاشت و چه روز بدی هم بود ، آن روز وقتی الکسیا را در حالیکه رگش را زده بود روی زمین دید واقعا شوکه شده بود ، انتظارش را نداشت ، چرا که توصیفی که از الکسیا شنیده بود با آنچه میدید کاملا تفاوت داشت ، جیکوب میگفت دختر دوست داشتنی و سرزنده ایست و به او شادی می بخشد اما حالا ....اینقدر تغییر ، با آن حس بدی که همراش بود خنده اش گرفت و در دل به جیکوب گفت: رفیق ، تو هم در مورد نامزدت حسابی بلوف کردی ها!.
صدایی از آشپزخانه به گوش می رسید، مایکل هفت تیر (Pistol) خود را در آورد و به آرامی به طرف آشپزخانه حرکت کرد ....آلکسیا در آشپزخانه مشغول درست کردن قهوه بود ، گویی متوجه حضور مایکل نشده بود، سرش را به زیر انداخته بود و کار خود را می کرد ، مایکل الکسیا را صدا زد ولی او بدون اینکه سر خود را بالا آورد گفت : آقا لطفا پشت یکی از میز ها بشینین ، من سفارشتون رو آماده می کنم
مایکل نزدیک الکسیا رفت ، دستش را روی شانه اش گذاشت و گفت: الکسیا...من مایکل هستم...
الکسیا هنوز هم سرش را پایین انداخته بود و بی هیچ احساس دوباره گفت: آقا لطفا سر یکی از میزها بشینین ، من سفارشتون رو آماده می کنم....
مایکل که تعجب کرده بود به دستهای الکسیا نگاه کرد تا ببیند او مشغول چکاری است که متوجه شد الکسیا با چاقویی در حال بریدن دستش است ، دستانش کاملا خونی شده بود ولی چهره ی الکسی هیچ احساسی نداشت ، در همین لحظه مایکل دستان الکسیا را گرفت و او را به گوشه ای کشاند و اینبار فریاد زد: تو عقلتو از دست دادی ، داری چیکار می کنی؟
الکسیا به دستانش نگاه کرد ، سپس به مایکل خیره شد و آهسته گفت: جیکوب....جی...کوب...
اشک از چشمان الگسیا جاری شد و سر خود را به شانه ی مایکل چسباند و گفت: اون رفت...اون منو تنها گذاشت.... مایکل نمی دانست چه بگوید برای همین آهسته گفت: الکسیا... چرا این بلا رو سر خودت میاری؟... تو خودت رو مقصر می دونی... برای چی؟ حقیقت رو بهم بگو...
الکسیا به سرعت از مایکل فاصله گرفت و در حالیکه اشک می ریخت گفت: تو... تو...هم مثل بقیه هستی... هیچکس... هیچکس ... به من... اهمیت نمیده... حتی... حتی....
-الکسی ، این چه حرفیه می زنی ، معلومه که اهمیت می دم برای همین هم اومدم اینجا تا ببینم...
الکسیا جیغ زد: دروغ نگو... تو برای من اینجا نیستی ... تو اومدی... تاببینی که...آیا کابوس ها حقیقت دارن یا نه؟ .... آیا دنیای نقاشی حقیقت داره یا ...
-نه... چیزی به عنوان دنیای نقاشی وجود نداره الکسی...
- چی؟...
مایکل آرام به الکسیا نزدیک شد و در حالیکه سعی داشت او را آرام کند ، گفت: ببین ، الکسی... نگهبان نقاشی .... یا دنیای نقاشی وجود نداره... تو فقط خسته ای ... باید کمی استراحت کنی...
الکسیا دیگر گریه نمی کرد ولی با نگاه عجیبی به مایکل نگاه کرد و گفت: می ترسی ، نه؟
مایکل متعجب ، به الکسیا خیره شد و هیچ نگفت. الکسیا ادامه داد: تو... از... حقیقت می ترسی...
مایکل: الکسیا...
- جواب منو بده؟
- معلومه که نه؟ من برای پیدا کردن حقیقت اومدم...
- اوه...آره...پس دنبال من بیا...
- الکسیا ، کجا می ری؟
الکسیا به طرف اتاق کوچکی که کنار آشپزخانه بود حرکت کرد ، مایکل هم به دنبال او به راه افتاد، هر دو وارد اتاق شدند که مایکل با صحنه ی عجیبی رو به رو شد ... صحنه ای که ترس را در وجودش چند برابر می کرد....
 
شدیدا دارید عالی می نویسید . >:d<
منتظر ادامش هستم گرچه فکر کنم دویل داره عین طرح اولی که با هم ریختیم جلو می ره . آخرش جالبه . قول می دم ! b-)
 
بله البته با تشکر از شما و آقا حمید و حتی امیر (که اینجا چند وقتیه تشویقاشو کم داریم):
نقاشی سوم: کلبه ای در جنگل in woodsCable

به اطراف خود نگاه کرد ، در یک اتاق چهار وجهی بود که روی 4 دیوار اطرافش ، 4 نقاشی کشیده شده بود ، مایکل به سمت چپش خود نگاه کرد ، نقاشی دختری با موهای مشکی بلند که پشتش به نقاش بود ، رو به رویش نقاشی اتاق جیکوب بود ، سمت راستش نقاشی دختری با دستان خونی بود که روی زمین نشسته ، الکسیا در اتاق را بست حالا مایکل می توانست نقاشی پشت سرش را نیز ببیند ، مردی با بارانی مشکی ، هفت تیری در دست داشت ، چقدر شبیه خودش بود ....(خدای من)
در همین لحظه الکسیا لبخندی زد و سپس سکوتی که بر آن فضای ترسناک حکم فرما بود را شکست و گفت: قشنگن... مگه نه؟
مایکل که شوکه شده بود به الکسیا نگاه کرد ولی باز هیچ نگفت، الکسیا در طول اتاق کوچک (اندازه اش حدود 3در 3 بود) حرکت از کنار مایکل گذاشت و سپس چرخی زد و خندید و گفت: خیلی طبیعین ، مطمئنم بابا بخاطر این حتما تشویقم می کنه...
مایکل آهسته گفت: الکسیا.... تو ...تو این اتاق رو نقاشی کرده...
-آره... کار خودمه...باید اینکارو می کردم ، بابا قبلا گفته بود که...
-این دویوونگیه... این نقاشی ها چه مفهمومی می تونن داشته باشن...
الکسیا به طرف دیوار سمت راست مایکل حرکت کرد و گفت: این اسکارلته...تو می شناسیش مگه نه؟ دختر هنرمندی بود 3 سال از من بزرگتر بود 15 سالش بود که توسط پدرش به قتل رسید... پدرش...جاناتان لیکنین بود...
سپس رو به روی مایکل رفت دستش را روی دیوار نقاشی شده گذاشت و در حالیکه چهره ی غمگینی به خود گرفته بود گفت: این اتاق کاره جیکوبه... توش نقاشی میکشید ولی حالا دیگه اونجا نیست... خودش خواست که بره...خودش خواست که منو تنها بزاره...
سپس به نقاشی پشت سر مایکل اشاره کرد : حتما ، متوجه شدی که این کیه؟ ....
لبخندی زد و گفت: تویی... قرار نبود اینجا باشی ... قرار نبود جزیی از این ماجرا باشی ولی...اومدی... و من...به خاطر این متاسفم...
مایکل زرنگی کرد و این بار زودتر از الکسیا گفت: این دختر هم حتما تویی...ولی چرا دستات خونیه...
الکسیا با آرامش کامل دستان خونیش را به مایکل نشان داد و در حالیکه می خندید گفت: می بینی....
سپس سرش را به زیر انداخت و آهسته گفت: حالا که اومدی...باید ببینی...باید حس کنی...
سپس آهسته به مایکل نزدیگ شد ، مایکل خواست که اسلحه اش را از کمر بیرون آورد ولی متوجه شد که آن را در آشپزخانه جا گذاشته برای همین به سمت در حرکت کرد ، اما در قفل بود ، الکسیا آهسته قدم بر میداشت مایکل نمی دانست که الکسیا چه خواهد کرد و مطمئنا نمی توانست به او آسیبی برساند برای همین گذاشت که او جلو بیاید ، حالا دیگر فاصله ی مایکل با الکسیا به اندازه ی یک قدم بود ، در این لحظه الکسیا خود را در آغوش مایکل انداخت و در حالیکه می گریست ، گفت: من ، نمی خواستم این کارو بکنم...اونا ازم خواستن...متاسفم...متاسفم...
در این لحظه مایکل احساس سوزش شدیدی را در ناحیه ی شکمش احساس کرد ، الکسیا از او فاصله گرفت ، یک سرنگ در شکم مایکل فرو رفته بود ، مایکل در حالیکه شوکه شده بود به شکمش خیره شد ، چشمانش تار شدند ، سرش می سوخت ، به سختی می توانست حرف بزند ، روی زمین افتاد و سعی می کرد که به هوش بماند ، آهسته گفت: الکسیا...چرا؟
الکسیا به سمت در حرکت کرد و گفت: ماده ی بیهوشیه... برای چند ساعتی بیهوشی.... متاسفم... مایکل....
و از اتاق خارج شد و در اتاق را از پشت قفل کرد ، در این اتاق اشباحی از مقابل چشمان مایکل حرکت می کردند، گوشش زنگ می کشید و برای همین قادر نبود درست بشوند ، نباید بیشتر از این تقلا می کرد باید چشمانش را می بست ، 4 سایه از مقابلش گذشتند و او بیهوش شد.
چشمانش را به آرامی گشود ، سرش گیج می رفت برای همین چشمانش را بست و سعی کرد بر این حس عجیب که بر وجودش حاکم گشته بود غلبه کند ، به سختی از روی زمین بلند شد به اطرافش نگاه کرد ، در همان اتاق چهار گوشه بود اما ... با یک تفاوت ... جنس دیوارهای اتاق از بوم بود و تنها راه خروج از آن پاره کردن یکی از تابلوهای نقاشی بود... اول فکر کرد که هنوز منگ است اما بعد متوجه ی این امر شد ، به تابلوی خود خیره شد ، دستی روی آن کشید ، سپس عقب رفت و چاقویی را که روی زمین بود برداشت و محکم در تابلوی نقاشی کوبید ، باز سوزشی را در سرش احساس کرد ، چاقو از دستش افتاد ، روی زمین نشست و دستهایش را روی سرش گذاشت ، چشمانش را بست.
چند ثانیه ای طول کشید تا دوباره بتواند چشمانش را باز کند ولی...با صحنه ای وحشتناک رو به رو شد ، او دوباره در همان جنگل با درختهای بلند و آسمان ابری و مه آلود بود. از روی زمین بلند شد در همین لحظه متوجه هفت تیری شد که در دستش بود ، یاد حرف آن مردی که در جنگل صدایش را شنیده بود شد: تنها با سلاحهایی که نقاش ها به وجود آوردن میشه با این موجودات مبارزه کرد ، و سپس یاد نقاشی خود افتاد که الکسیا روی دیوار اتاق کشیده بود پس نفس عمیقی کشید و به سمت نور کلبه ی پایین دست به راه افتاد چند قدمی به جلو برداشت که با صدای خش خشی متوقف شد ، بازگشت و در همین لحظه در جلوی پایش یک سر بریده شده را یافت ، شوکه شد چند قدم به عقب برداشت و سپس سلاحش را به سمت تاریکی نشانه رفت . صدای قدمهای سنگینی از درون تاریکی به گوش می رسید که لحظه به لحظه به مایکل نزدیک میشد، آن موجود به قدری به مایکل نزدیک شد که گر چه هوا تاریک بود ولی مایکل میتوانست به وضوح چهره ی او را ببیند ، چشمان کشیده ای به رنگ قرمز داشت از نظر اندام کاملا به اندازه ی یک انسان بالغ متوسط مثل مایکل بود ولی صورتش شبیه به هیولاهایی درنده و خون خوار بود دندان های تیز شبیه شانه داشت و دهان گشاد خون آلودی ، روی سرش مو نداشت ، چشمانش برق می زد ، به رنگ زرد بود و آهسته به مایکل نزدیک میشد بدن یک انسان هم در دستان بزرگش پیدا بود ، مایکل درنگ نکرد و به سرعت تیری را حواله ی سر آن جانور کرد ، جانور نره ای کشید و روی زمین افتاد ولی بلافاصله از روی زمین بلند شد به طرف مایکل پرید ، مایکل جا خالی داد و این بار متوجه شد که نقاط رنگی روی بدن جانور وجود دارند که برق می زنند ، مایکل به یکی از این نقاط شلیک کرد و جانور زخمی شد و مایکل به راه نابودی این جانوران پی برد. بعد از کشتن آن جانور مایکل بالای سرش رفت و این بار با کما تعجب مشاهده کرد آن جانور تغییر شکل داده و شبیه به آدم شده مایکل صورتش را مشاهده کرد ... و سپس با صحنه ی ترسناکی مواجه شد او جاناتان لیکنین بود که به این شکل در آمده بود ، و پس از آن جسد به رنگهای نقاشی تبدیل شد و روی زمین روان گشت. مایکل فرصت را غنیمت شمرد حالا که می دانست چطور باید با این موجودات مبارزه کرد باید خود را سریعتر به کلبه می رساند.
 
سلام به همگی
دوست دارم در مورد گیم پلی بازی بیشتر بحث کنیم من خودم راجع به سبک بازی ها زیاد اطلاع ندارم ولی فکر میکنم سبک بازی فارنهایت برای این طرحی که ما دادیم خوب باشه
در مورد داستان بازی هم قسمت 12 فردا یا پس فردا روی سایته و اینو بدونین که قسمت آخره و از این به بعد می تونین طرحهاتون رو برای بازی های جدید ارائه بدین فکر میکنم اگه طرحی در مورد ادامه ی بازی های معروف و پر طرفداری مثل DMC یا REsident evil دارین هم می تونه خوب باشه :
نقاشی سوم (ادامه) کلبه Cable

نفس نفس می زد ، در مسیر حرکت باز هم از آن موجودات به او حمله کردند و بعد از اینکه مایکل آنها را نابود کرد شبیه به انسان شدند ، مایکل در مسیر حرکتش به سمت کلبه مناظری را دیده بود و با موجوداتی رو به رو شده بود که قبل از این ماجرا ها فکر می کرد که همه ی اینها در فیلمهای ترسناکممکن است و در حقیقت....
برای یک لحظه فکر کرد که دیوانه شده و همه ی اینها توهمات ذهنی الکسیاست که به منتقل گشته ، فکر کرد که مسیر او برای رسیدن به کلبه مسیری است به سمت مرز جنون ، آری او میترسید اگر منظور الکسیا از حقیقت این دنیای مخوف و موجودات درنده ی آن بود او از حقیقت میترسید ولی با این همه باز هم نمی دانست چرا می خواهد به آن کلبه برسد چرا می خواهد حقیقت را بداند ، او همیشه آدم کنجکاوی بود یادش آمد وقتی که فقط 5 سال داشت از مادرش زیاد سوال می کرد. مادرش روزالین هاریسون بود ، نقاش زبردستی بود در اصل در مغازه ی عطاری کار می کرد ولی وقتی شبها دیر به خانه می آمد نقاشی می کشید ، پدرش را زیاد نمی شناخت در 4 سالگی او و مادرش را ترک کرده بود و برای همین مادرش مجبور بود تا دیروقت کار کند و خرج او و خودش را بدهد ، خنده اش گرفت ، روی زمین کنار درخت بزرگی نشست و سرش را به تنه ی آن تکیه داد ، دیگری نمی ترسید ، گویی چیزی را احساس نمی کرد تنها احساسی که در آن لحظه در وجودش بود احساس تمسخری به حرف کودکانه ی خود بود زمانیکه به مادرش گفت مامان من هم دوست دارم یه روزی مثل تو نقاش بشم.... مادر او را بوسید و روی پایش نشاند و آهسته گفت : امیدوارم که توی هر کاری بهترین باشی...
سرش را پایین آورد و به دستان خونیش خیره شد ، گریه اش گرفت...با دو دست سرش را گرفت و در حالیکه میخندید گریه کرد و یاد روزی افتاد که مادرش را ترک کرد18 سال بیشتر نداشت اما دوست داشت به کالج افسری برود، دوست داشت پلیس شود ، نگاهی به چهره ی زیبا ی مادرش انداخت ، آن چهره را هرگز از یاد نخواهد برد پوست براق و زیبایی داشت موهای مشکی بلند و چشمان سبز درشت و زیبا ، او را تنگ در آغوش گرفت و در حالیکه از او خداحافظی می کرد به آرامی دور شد، دو سال بعد مادرش با او تماس گرفت خوشحالی در صدایش موج میزد و به مایکل خبر ازدواجش را داد ، مایکل از این امر اصلا خوشحال نبود اما زمانیکه فهمید مادرش مدتها منتظر چنین مردی بوده و او نیز نقاش است و مادر از این بابت بسیار شاد است هیچ نگفت، آن روز مادرش پس از آنکه تلفن را قطع کرد دیگر زنگ نزد تا زمانیکه مایکل از دانشگاه فارغ التحصیل شد و بعد از آن متوجه شد که مادرش به قتل رسیده....
هیچ وقت قاتل او پیدا نشد و از آن روز بود که مایکل تمام تلاشش را کرد تا در حرفه ی خود بهترین باشد اما...حالا... او اینجا بود دنیایی که نه آن را میشناخت و نه قبلا هرگز آن را احساس کرده بود ، از روی زمین بلند شد و راه خود را به سمت کلبه ادامه داد.
در ادامه ی مسیر به یک آلونک رسید ، وارد آن شد سوییچ گوشه ی در را زد و چراغها روشن شد ، بعد از آن همه که چشمش به تاریکی عادت کرده بود نور چشمانش را می آزرد ، به گوشه و کنار آلونک سرک کشید که متوجه صدای گریه ای شد ، صدا از پشت گنجه ی گوشه ی اتاق می آمد ، مایکل گنجه را کنار زد در همین لحظه چراغ خاموش شد ولی دختری که روی زمین پشت گنجه بود همچنان گریه می کرد ، مایکل نزدیک شد ولی با دقت و دختر را صدا زد ، دختر از روی زمین بلند شد ،در این حالت کاملا شبیه به اسکارلت شده بود ، سپس رویش را برگرداند ، دور تادور گردنش خونی بود و از چشمانش به جای اشک خون می ریخت ، دختر لباس سفید بلندی به تن داشت و در این لحظه به مایکل گفت: خوش آمدید آقا...
چهره اش تغییر کرد ، شییه به همان جانوران درنده شد و روی مایکل پرید، مایکل هم تسلیم نشد و چاقویی را که در جیب داشت در آورد و در شکم آن هیولا کرد ، هیولا روی مایکل افتاد ، مایکل او را به گوشه ای پرتا کرد که در این لحظه متوجه شد که آلونک توسط تعداد زیادی از آن جانوران درنده محاصره شده پس بلند شد ، در گوشه ای ایستاد و شروع کرد به تیر اندازی کردن ، تعداد آن جانوران مرتب بیشتر و بیشتر میشد و آن ها از چهار سو به مایکل هجوم می آوردند .
دیگر خسته شده بود ، توانای مبارزه با آن همه را نداشت ، به خود قول داده بود که هرگز تسلیم نشود اما چاره ای نبود اسلحه از دستش روی زمین افتاد و آن موجودات درنده از هر طرف روی مایکل افتادند ، مرگش را حتمی میدید اما هیچ احساسی نداشت ، از چیزی نمی ترسید و می دانست که پایین کار او هم فرا رسیده .
در همین فکرها بود که نور خیره کننده ای دور تا دور آلونک را گرفت و باعث شد که توجه آن هیولاها به محیط بیرون معطوف شوند آنها از اطراف مایکل پراکنده شدند ، در همین لحظه (Boom!!!) صدای مهیبی به گوش رسید ، مایکل گوشهای خود را گرفت و چشمانش را بست ، زمانیکه چشمانش را باز کرد با کمال تعجب مشاهد کرد که محیط اطرافش پاک سازی شده و کسی به سمت مایکل می آید مایکل به سرعت اسلحه ی خود را برداشت و به طرف او نشانه رفت خواست که تیر اندازی کند اما....سر جایش خشکش زد ، اسلحه را به آرامی پایین آورد و به مردی که رو به رویش بود ، گفت: جیک...تو...
جیکوب در مقابل او ایستاده بود و در حالیکه به انواع سلاح ها مجهز بود به مایکل نگاه می کرد.
 
من اینجام .....ما هستیم(هیچی هم پشتش نداره:d)داستانا فوق ال....اده شده (البته اگه درست نوشته باشم...)...دویل واقعا رفتی دیگه نمی یای ؟؟؟؟
من داداشم که ترم یکی بود عشقو حال بود ........نکنید این کارارو با خودتون ....................... الان درس می خونید .....دو سال دیگه سیگار می کشید.....(باقیشو هم می تونید از پدراتون بپرسید :d)
Keep up the good works......
این حمیده هم خفن می نویسه ها ... ولی من با حمید قبلیه (همون جیکوبیه)بیشتر حال می کنم :d:d:d
راستی گیم پلی تا کجا پیش رفته ؟؟؟
As I said in 3 line higher KeEp Up ThE GoODd WOrks

 

کاربرانی که این گفتگو را مشاهده می‌کنند

تبلیغات متنی

Top
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی همین حالا ثبت نام کن
or