طرح یک بازی (مخصوص بروبکس خلاق و با استعداد)

ما هم برای شما و خودمون آرزوی موفقیت می کنیم وسلی عزیز .
PanterGame عزیز خوش اومدید . شما دو راه دارید . اول این که خودتون یک ایده طراحی کنید یا این که همین ایده ای که در چند صفحه اخیر دربارش بحث کردیم رو ادامه بدید . البته داستان اولیه تمام شده اما با توجه به این که احتمالا تغییراتی خواهیم داشت که به گیم پلی بخوره ، پس شما می تونید توی اون زمینه کار کنید البته فقط باید صبر کنید تا ما گیم پلی رو حداقل از نظر طرح تکمیل کنیم .
دویل سلام . نظرت رو نگفتی . کدوم رو دوست داری اولی یا دومی ؟ (مراجعه شود به پست های قبلی )

سلام به پانتر گیم داستان قبلی تموم شد می تونی بخونیشو نظرتو بدی ولی خواهشا طرح کلیشو به هم نریز این داستانی هم که خودت نوشتی خوبه فقط یه ذره بار معنایی داشته باشه و اینکه یه ذره هم شبیه مافیا هستش (اینطور که تو می گی)
مافیا2 نساز داستانش رو بهتر و خلاقانه تر کن:d

بکس دومی که داستان کامل و خوبیه همون طرحی که تو دادی و من کاملش کردم خوبه اصلا با اولی موافق نیستم:d(نمی خوام خود خواه باشم ولی اصلا موافق نظرت نیستم)
 
آره حواسم نبود
نمی دونم خبر ندارم
دلم می خواست یه داستان در مورد این بازی DMC جدیده که کاپکم خبرش رو منتشر کرده بنویسم و به اندازه ی همین دانته جدیده مسخره هم باشه چون هنوز داستان بازی مشخص نیست:))
 
updown

updown

در این بازی (که دوست دارم بسازمش:d)شما یه سرباز نفوذی(درست نوشتم؟)هستید و باید مخفیانه دشمنا رو بکشید سلاحتونم بمب و اهنربایی یه که باش می تونین به سقف بچسبید و روش راه برید
 
بچه ها تاپیک رو اوردم بالا ، حالا ما می تونیم دو کار بکنیم یا اینکه داستان کافه ی نقاشی رو ادامه می دیم و قسمت دوم مینویسیم یا اینکه می ریم سراغ یه طرح جدید;)
 
دوستان !
کسایی که داستان اولیه رو نخوندن ، لطفا به صفحات اولیه باز گردن و داستان رو بخونن تا در جریان ادامه ی داستان که در حال نوشتن هست قرار بگیرن
کسایی هم که می خوان همکاری کنن لطفا به من یا به Bax پیغام خصوصی بدن
با تشکر
 
دوستان طرحهای خودتون رو در مورد ساخت بازی بدین لطفا
درسته شاید امکان ساخت بازی برای ما یا شما فراهم نباشه اما ذهن هر کدوم از شما می تونه به اندازه ی یه استدیو بزرگ بازی باشه
در حال حاضر من و Bax داریم روی طرح بازی (البته داستان بازی) کار می کنیم این بازی به شما این امکان رو میده که روی زمین یا دیوار با قلم مو و یا اسپری نقاشی کنین و سپس وارد هر یک از دنیاهای نقاشی شوید و با سلاحهایی که آنها نیز از جنس بوم و رنگ روغن هستن با دشمنان خود مبارزه کنین داستان بازی هم بیشتر Horror و معما گونه س
حالا این طرح بازی شما هم اگه طرحهایی دارین لطفا مطرح کنین
با تشکر
 
نگاهی به گذشته :
در سال 1986زنی 23 ساله به نام الکسیا ردفیلد در حالیکه به خاطر مرگ پدر و نامزدش جیکوب ویزلی احساس گناه می کرد خود کشی کرد ، اما توسط مردی به نام مایکل اسمیت که دوست صمیمی نامزدش و کارگاهی 28 ساله بود فورا به بیمارستان برده شد و نجات پیدا کرد بعد از آن مایکل درگیر مسائل الکسیا شد وبه او قول داد تا قاتل نامزدش را پیدا کند . مایکل بی اختیار وارد دنیای مخوف نقاشی های خانواده ی ردفیلد و شاگردانش می شود و متوجه می شود افرادی که تا کنون به قتل رسیده اند همگی از شاگردان دنیل ردفیلد پدر الکسیا بوده اند. مایکل بعدا متوجه می شود که زنی به نام کاترین ردفیلد در سال 1400 که نقاشی ماهر بود نقاشی هایی می کشد که تصویر 4 نفر از شاگردانش به نام الکساندرا، رافائل، کارلا و جوزف را در هاله ای سیاه نشان میداد فردای آن روز آن چهار نفر به طرز فجیعی کشته شده بودند ، مردم کاترین را مسئول مرگ آنها می دانستند برای همین او را آتش زدند . مایکل می فهمد که از ان تاریخ به بعد خاندان ردفیلد 4 نفر از بهترین شاگردان خود را انتخاب کرده و می کشند و نام این عمل را نفرین کاترین گذاشتند. الکسیا و جیکوب نیز از بهترین شاگردان دنیل بودند ، جیکوب به دست الکسیا به قتل می رسد و در پایان در حالیکه الکسیا سعی داشت مایکل را نیز بکشد توسط مایکل کشته می شود ، مایکل به خانه ی ردفیلد باز می گردد گمان می کند اگر تمام نقاشی های دنیل و شاگردانش را بسوزاند همه چیز به پایان می رسد اما داستان هنوز ادامه دارد.....
 
سلام ، به همه ی دوستان . بدون حرف اضافی می خوام که از ادامه ی داستان Coffee Art پرده برداری بکنم !!! این داستان حاصل زحمت دویل گرل هست . لطفا بعد از خوندن داستان ، نظرات خودتون رو بگید تا ما از نقاط ضعفمون مطلع بشیم . با تشکر از همه بروبکس .

نفرین کاترینKatherine’s Curse
پاریس سال 2011 ، 13 دسامبر، ساعت 6:30 عصر ،گالری کاترین
متصدی گالری زن مسنی بود که کت و دامن مشکی با کفش های پاشنه بلند پوشیده بود ، صورت سفیدش پر از چروکهای ریز بود ، چشمهای کوچک با پلکهای افتاده اش را آرایش کرده بود لبهای کوچک قرمز رنگی داشت ، مدام از این سو به آن سو حرکت می کرد و در مورد همه چیز نظر میداد می گفت که 80 سال تجربه دارد و حتی ادعا می کرد یکی از نوادگان داوینچی است ، در نظر هلنا که فقط پیرزن پرچونه ای بود که نه تنها هیچ چیز از نقاشی واقعی نمی فهمد بلکه حتی به هیچ کس هم این اجازه را نمی دهد تا از محضر استاد ولنتاین ، استاد هنر که به عنوان استاد مهمان از دانشگاه اکسفورد به پاریس آمده بود، بهره مند شوند .
هلنا دختر 25 ساله ای بود که در ترم آخر رشته ی هنر در دانشگاه سوربون پاریس تحصیل می کرد و امیدوار بود که زود تر درسش را تمام کند تا به همراه نامزدش لئون یه گالری نقاشی راه بیاندازند .
حدود یک ساعت و نیم از حضور آنها در گالری کاترین ، یکی از قدیمیتری گالری های نقاشی شهر ، می گذشت . دیگر حوصله اش سر رفته بود هدفن را توی گوشش گذاشت تا دیگر صدای پیرزن وراج را نشنود ، در همین لحظه سوفیا، بهترین و نزدیک ترین دوستش، سقلمه ای به او زد و گفت: وووای از دست این پیرزن وراج سر درد گرفتم ، خیلی حرف می زنه....سپس در حالیکه به استاد ولنتاین ، مرد میانسال شیک پوش که موهای مشکی منظم و کت و شلوار مشکی به تن داشت، اشاره کرد و ادامه داد: بیچاره استاد ، نگاه کن چجوری سرشو خم کرده و به پیرزن نگاه می کنه ای کاش همین حالا یه شهاب سنگ بخوره تو سر این پیر خرفت تا این قدر ....
هلنا در حالیکه سعی در ساکت کردن سوفیا داشت با شیطنت خاصی گفت: می دونی بر عکس من آرزو می کنم که همین حالا یه شهاب بخورده تو سر تو ، چون تو همچین دست کمی از این پیرزنه نداری...
-چی ؟ مگه من چی گفتم...
صدای آهنگ توی گوشش را بلند کرد و به طرف راهروی تاریکی که در سمت چپش بود حرکت کرد ، آهسته آهسته قدم برمیداشت و نقاشیها را از نظر می گذراند، به نظر او همه ی نقاشی ها یک چیز را نشان می داد ، اکثرا بی روح بودند و اثر نقاشهای مبتدی بود حتی سوفیا هم که در نقاشی کاملا بی استعداد بود خیلی بهتر از آنها می توانست نقاشی کند ، در انتهای راهرو در نیمه بازی توچه او را جلب کرد هدفن را از توی گوشش بیرون اورد و آهسته در اتاق را باز کرد و داخل شد.
اتاق بیشتر شبیه یک انباری بود پر از بومهای کثیف و قدیمی و قلم مو های شکسته و رنگهای خشک شده ، از بین این همه خرت پرت به درد نخور چیزی که توجه هلنا را به خود جلب کرده چیزی فراتر از یک نقاشی ساده و معمولی بود ، تابلوی زیبایی به دیوار رو به روی هلنا آویزان بود که منظره ی شفق را در یک مزرعه ی گندم نشان میداد یک کلبه ی بزرگ در وسط مرزعه زیبایی آن را دو برابر می کرد سایه ی فردی هم در کنار کلبه ایستاده بود به چشم می خورد ، هلنا جلو رفت تابلو را پایین آورد و با دقت بیشتر به آن خیره شد ، چقدر طبیعی بود ، احساس می کرد که در آن مزرعه حضور دارد و نسیم دلنوازی صورتش را نوازش میدهد موهای بلند قهوه ای رنگش را به دست باد داده بود و از تنفس در آن هوای مطبوع لذت می برد که ناگهان با صدای پای کسی از جا پرید پشت سرش را نگاه کرد کسی در آنجا نبود اما هلنا می توانست صدای نفس کسی را که خیلی به او نزدیک بود بشنود ، هلنا دوباره پشت سرش را نگاه کرد این بار زنی را دید که موهای سیاه رنگش را بالای سرش جمع کرده ، لباس خاکستری بلند به سبک لباسهای زنان در قرون وسطی پوشیده بود ، با این همه چهره ی زیبایی داشت هیچ اثری از آرایش روی صورتش نبود و زیبایش همه خدادادی بود . ولی غمگین بود دستش را روی دستی که هلنا با آن تابلو را نگه داشته بود گذاشت و با صدای مرموزی گفت: زیباست، مگه نه؟
هلنا متوجه نبود فکر می کرد که خواب می بیند و گویی صدای زن را در بخشی از وجودش می شنید که با صدای شبیه سوت سوفیا از جا پرید: هلن ... اینجا چیکار می کنی...
در همان لحظه پیرزن وراج هم وارد اتاق شد و در حالیکه سعی داشت هلنا و سوفیا را از اتاق بیرون کند گفت: مادمازل ... شما نباید اینجا باشین کی به شما اجازه داده تا به این اطاق بیاین و به وسایل اون دست بزنید ...
هلنا در حالیکه شوکه شده بود با لکنت جواب داد: من... من ...فقظ می خواستم که ...
پیرزن حرفش را قطع کرد و در حالیکه بازوی اورا گرفته بود گفت: همین حالا باید از اینجا برید بیرون.
در همین لحظه تابلو نقاشی از دست هلنا افتاد و تکه کاغذی از پشت تابلو روی زمین افتاد ، هلنا زودتر از پیرزن تکه کاغذ را از روی زمین برداشت و در حالیکه معذرت خواهی می کرد از اتاق خارج شد ، سوفیا هم در حالیکه به دنبال هلنا حرکت می کرد گفت: هلنا اون کاغذی که از روی زمین برداشتی...
هلنا فورا بر گشت و دهان سوفیا را گرفت ، سپس هر دو از گالری خارج شدند و به طرف پارک آن طرف خیابان حرکت کردند ، هر دو روی صندلی سنگی گوشه ی پارک نشستند ، سوفیا کنار هلنا نشست و فورا پرسید: هلنا تو ، توی اون اتاق چیکار می کردی ؟ و اون کاغذی که از روی زمین برداشتی چی بود؟
هلنا آب دهانش را قورت داد و گفت: هیچی ، از این همه چرت و پرت سر درد گرفتم برای همین رفتم که....
حرفش را نیمه تمام گذاشت و در حالیکه تکه کاغذ را از جیب پالتویش بیرون می آورد گفت: سوفی ، تو به روح اعتقاد داری؟
-چی ؟ معلومه که نه. دیوونه شدی؟
- نه... آخه من توی اون انباری یه روح دیدم...
- آه دختر صبر کنم ببینم تب داری؟
و دستش را روی پیشانی هلنا گذاشت هلنا سری تکان داد و ادامه داد: به خدا راست می گم من واقعا یه روح دیدم.
سوفیا در حالیکه می خندید به صندلی تکیه داد و شروع به گرم کردن دستهایش . هلنا هم کاغذ را باز کرد: روی آن نوشته شده بود" خیابان 4567 بلوک 13 .... جیکوب ویزلی" سوفیا نگاهی به کاغذ انداخت و در حالیکه طعنه می زد گفت: حتما همون روحه هم گفت که این کاغذ رو برداری... حالا توش چی نوشته؟
-هیچی یه آدرسه ...یه اسم هم اینجا نوشته ( جیکوب ویزلی)!
سوفیا در حالیکه سرش را می خاراند گفت: خب ... که چی؟ یعنی این آدرس ارزششو داشت که به خاطرش کلاس رو ول کنی؟
- بگو ببینم یعنی تو می خواستی اونجا وایسی و به چرت و پرتهای اون پیرزنه احمق و فضول گوش بدی؟
- خب راستشو بخوای که به خاطر اون پیرزنه نبود به خاطر ویلیام بود...
- صبر کن ببینم منظورت ویلیام موزلیه...
سوفیا در حالیکه لبخند میزد سرش را پایین انداخت ، هلنا کاغذ را توی جیبش گذاشت از جایش بلند شد و گفت : این که غصه نداری مگه امشب جشن برترین های هنر توی سوربون برگذار نمیشه؟
سوفیا در حالیکه شوق در چشمانش موج می زد سرش را به نشانه ی تایید تکان داد ، هلنا دستش را گرفت و گفت : میریم خونه ، 9:30 مراسم شروع میشه درسته ؟

ادامه داره........
 
با تشکر از بکس من ادامه ی داستان رو میزارم:
در آپارتمان ساعت 7:15 عصر
پدر سوفیا از خانواده های قدیمی و ثروتمند ایتالیایی بود و از زمانیکه دخترش در دانشگاه سوربون به تحصیل می پرداخت برای او آپارتمان شیک و بزرگی را در یکی از محله های بالای پاریس اجاره کرده بود و هلنا هم به همراه او در همان آپارتمان زندگی می کرد .
به محض رسیدن به خانه،سوفیا به سمت اتاقش رفت تا خود را برای مهمانی که قرار بود امشب به آن بروند آماده کند. هلنا نیز به اتاقش رفت در را از پشت بست و سپس به سرعت سر میز کارش که در گوشه ای از اتاق بود رفت، اتاق هلنا پر از تابلوهای نقاشی بود به طوریکه از زیادی تعداد آنها ، چند تایی روی زمین در حالیکه به دیوار تکیه داده شده بودند قرار داشت . در گوشه ای دیگر از اتاق نیز بوم بزرگی قرار داده شذه بود که نقاشی نیم تمامی از طلوع خورشید بر سطح اقیانوسی را نمایان می ساخت دیوار های اتاق به رنگ گلبهی بود وپنجره ی بزرگی در همان ابتدای ورود به اتاق منظره ی زیبایی از شهر پاریس نمایش می داد. هلنا بار دیگر کاغذ را از جیبش در آورد و نام روی آن را خواند چقدر این نام برایش آشنا بود (جیکوب ویزلی) ، گویی با تمام وجودش او را می شناخت ولی در عین حال هر چه قدر فکر می کردنمی دانست از کجا و چه کسی این نام را شنیده است ، در همان لحظه یاد تابلویی افتاد که در انباری مشاهده کرده بود (مزرعه ی گندمی به هنگام غروب افتاب)... با خود گفت هست و نیست این تابلو توسط نقاشی حرفه ای کشیده شده و حتما هم نام او جیکوب بوده. بومی که رو به رویش بود را روی زمین گذاشت و بوم نقاشی جدیدی که کاملا سفید بود جایگزین آن کرد سپس مقداری رنگ و رو غن را برداشت و با قلم مویی شروع به کشیدن همان تابلویی که پیشتر دیده بود کرد. در افکارش غرق شده بود که ناگهان با صدای پای کسی از جا پرید ابتدا فکر کرد سوفیا ست برای همین در اتاق راباز کردو او را صدا زد وکسی جواب نمی داد ، آهسته به سمت پذیرائی حرکت کرد ، با خود فکر کرد که حتما دزد آمده برای همین به سمت آشپزخانه رفت و چاقوی تیزی را برداشت. بار دیگر صدای شکستن گلدانی را در راهرویی که به اتاق سوفیا ختم می شد شنید . می ترسید ، دستانش می لرزیدند وارد راهرو شد کس آنجا نبود پایش در تکه های شکسته شده ی گلدان فرو رفت و آن را زخمی کرد اما هلنا متوجه نبود به اختیار به اطراف نگاه می کرد تا اینکه سایه ای را در آن سوی راهرو دید، نزدیک غروب بود و چون چراغهای خانه خاموش بودند هلنا نمی توانست به درستی او را مشاهده کند فقط می توانست بفهمد که آن سایه، سایه ی زنی است این باز هلنا با ترس عقب عقب می رفت که..... ناگهان به کسی برخورد کرد این سوفیا بود که تازه از حمام بیرون آمده بود چاقو از دست هلنا افتاد و هر دو شروع به جیغ زدن کردند ، سپس سوفیا که کاملا شو که شده بود در حالیکه بازوان هلنا را فشار می داد گفت: دیوونه شدی؟... اون چاقو واسه چی بود؟ منو ترسوندی .
هلنا خودش را جمع و جور کرد و گفت : ببخشید ولی... ولی فکر کردم یکی تو خونه س ...
سوفیا به سمت آشپزخانه حرکت ، چاقو را روی میز ناهار خوری گذاشت سپس رو به هلنا گفت: عقلتو از دست دادی... خود تو دو تا ساشی در رو کشیدی ، کی میتونه این طوری بیاد تو خونه!!!
هلنا به سمت در رفت و در حالیکه بار دیگر قفل در و ساشی را چک کرد و گفت: اما ... جدی می گم یه نفر تو خونه بود
سوفیا در حالیکه به سمت اتاقش می رفت با بی اعتنایی گفت:کسی تو خونه نیست بهتره تو بر آماده شی...
سوفیا راست می گفت کسی در خانه نبود اما آن سایه؟؟!!!
هلنا وارد اتاقش شد ، سرش درد می کرد روی تخت دراز کشید ، چشمانش رابست با خود فکر کرد اگر چند لحظه ای بخوابد حالش بهتر خواهد شد
خواهش می کنم نظراتتون رو درباره ی داستان از همین ابتدا بگین تا تغییرات لازم رو از همین حالا شروع کنیم
باتشکر
 

کاربرانی که این گفتگو را مشاهده می‌کنند

تبلیغات متنی

Top
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی همین حالا ثبت نام کن
or