بحث و تبادل نظر در مورد سری Silent Hill (خلاصه داستان در پست اول)

علاقه دارید کدام نسخه از سری بازی سایلنت هیل ریمیک بشود؟


  • مجموع رای دهنده‌ها
    40

Silent Dream

In madness you dwell
کاربر سایت
shf_banner.png

پس از گذشت ده سال از انتشار آخرین نسخه سایلنت هیل بالاخره کونامی در اکتبر سال 2022 نسخه جدیدی از این سری را با نام Silent Hill ƒ معرفی کرد. داستان بازی کاملا جدید خواهد بود و در سال 1960 و در ژاپن رخ میدهد و دنیایی زیبا ولی در عین حال وحشتناک را به تصویر میکشد. این بازی توسط NeoBards Entertainment در حال ساخت است و هنوز تاریخ انتشار آن مشخص نیست.
به روز میشود...

wire.png

داستان کامل و تحلیل سایلنت هیل 1 به صورت ویدیویی

163949 163950

داستان سایلت هیل 1 را به صورت ویدیویی در یوتوب مشاهده کنید​

داستان کامل و تحلیل سایلنت هیل 2 به صورت ویدیویی

163952 172258

داستان سایلت هیل 2 را به صورت ویدیویی در یوتوب مشاهده کنید​
re.jpg

جیمزساندرلند پس از دریافت نامه‌ای از همسرش مری شپرد-ساندرلند که سه سال پیش به دلیل یک بیماری لاعلاج درگذشته بود، به شهر سایلنت هیل می‌رود.نامه ادعا می‌کند که مری در «مکان مخصوصشان» منتظر اوست، که این موضوع باعث می‌شود جیمز سردرگم شود، زیرا کل شهر «مکان مخصوض» آن‌ها بود. با وجود اینکه شک دارد که نامه واقعاً توسط مری نوشته شده باشد، جیمز تصمیم می‌گیرد به دنبال او در شهر بگردد. جیمز پس از ترک observationdeck وعبور از مسیری طولانی وارد گورستان می‌شود درآنجا با آنجلا اوروسکو، زنی جوان و عصبی که به دنبال مادرش میگردد روبرو میشود و از او راهنمایی می‌خواهد.او راه را نشان می‌دهد اما به او هشدار می‌دهد که ممکن است شهر خطرناک باشد، اما جیمز هشدارهای او را نادیده می‌گیرد و می‌گوید که اهمیتی نمی‌دهد که خطرناک باشد و قصد داردفردگمشده خود را پیدا کند.قبل از اینکه جیمز راه خود را ادامه دهد,هردو برای یکدیگر آرزوی موفقیت می‌کنند.

way.jpg

وقتی جیمز به سايلنت هيل می‌رسد، متوجه می‌شود که شهر به مانند چند سال پیش که به آنجا رفته بودند، نیست. علاوه بر مه مرموزی که همه جا را پوشانده، شهر خالی از سکنه شده و در حال پوسیدن است.موجودات مبهم و انسان‌نما در خیابان‌ها پرسه می‌زنند و هر زمان ممکن است به جیمز حمله کنند. جیمز با کاوش درشهر متروکه، یک دستگاه پخش موسیقی خراب را تعمیر می‌کند که خاطراتش را از زمانی که او و مری از پارک رزواتر بازدید کردند، زنده می‌کند. با تعیین پارک به عنوان «مکان مخصوشان» ، جیمز راه خود را ادامه می‌دهد اما متوجه می‌شود که مسیر منتهی به پارک مسدود است.جیمز هنگام عبور از یک مجتمع آپارتمانی به اسم woodside appartement با دختربچه ای برخورد می‌کند که مانع پیشرفت او می‌شود و سپس با مردی چاق به نام ادی دامبروفسکی، روبرو می‌شود که از دیدن جسدی وحشت‌زده شده است و جیمز به او توصیه می‌کند که شهر را ترک کند. جیمز چندین بار با موجودی که کلاهی هرمی شکل بر سر دارد روبرو می‌شود. سپس از طریق دری وارد آپارتمان Blue Creek می‌شود, در اینجا جیمز برای اولین بار وارد دنیایی دیگرمیشود. در یکی از اتاق ها, جیمز آنجلا را افسرده در مقابل یک آینه بزرگ پیدا می‌کند که چاقویی در دستش دارد و به خودکشی فکر می‌کند. او سعی می‌کند آنجلا را منصرف کند و راه دیگری را به او نشان دهد، اگرچه آنجلا معتقد است که هر دوی آن‌ها سزاوار مرگ هستند. وقتی جیمز می‌گوید که مثل او نیست، آنجلا از جیمز می‌پرسد که آیا از مرگ می‌ترسد، اما بلافاصله عذرخواهی می‌کند.جیمز بعد از نشان دادن عکس مری از آنجلا می‌پرسد که آیا اورا دیده است یا نه، اما پس از اینکه به او اطلاع می‌دهد که مری سه سال پیش فوت کرده است، آنجلا احساس ناراحتی و آشفتگی می‌کند و به او می‌گوید که می‌خواهد جستجوی خود را برای پیدا کردن مادرش ادامه دهد.آنجلا از جیمز می‌خواهد که چاقویش را بگیرد، زیرا از کاری که ممکن است انجام دهد می‌ترسد، اما ناخواسته هنگامی که جیمز برای گرفتن چاقو تلاش می‌کند واکنشی که از روی ترس است از خود نشان میدهد و او را تهدید میکند و در حالی که وحشت‌زده شده است از آنجا فرار می‌کند. درنهایت جیمز موفق می‌شود از آپارتمان بیرون برود و دوباره پا در شهر بگذارد.

wood.jpg

در مسیر خود، جیمز دوباره با دختربچه روبرو می‌شود که در حال زمزمه کردن چیزی است و بر روی دیوار نشسته است. او نسبت به جیمز رفتاری خصمانه دارد و میگوید که تو هرگز مری را دوست نداشتی.این حرف باعث سردرگمی جیمز می‌شود، اما قبل از اینکه بتواند اطلاعات بیشتری از او کسب کند، از طرف دیگر دیوار می‌پرد. جیمز با رسیدن به پارک رزواتر، با شخصیت ماریا روبرو می‌شود که شباهت‌های زیادی به همسرش دارد اما رفتاری متفاوت از مری دارد. او پیشنهاد می‌کند تا به جیمز در جستجوی مکان‌هایی که ممکن است «مکان مخصوض» آن‌ها باشد، کمک کند. با توجه به اینکه مقصد آن‌ها توسط جاده‌ای فروریخته مسدود شده است، مجبور میشوند از یک کلوپ شبانه عبور کنند. که در آنجا جیمز از ماریا می‌پرسد که آیا دیوانه شده است که فکر می‌کند همسرش می‌تواند در شهر باشد، اما ماریا دیدی امیدوارنه به این موضوع دارد و جیمز را وسوسه می‌کند که نوشیدنی بنوشد ولی جیمز امتناع می‌کند. ماریا, او را به یک باغی که در آن نزدیکی است هدایت می‌کند اما هنوز هیچ نشانی از مری پیدا نمی‌کند.جیمز از عدم پیشرفت و تردید در مورد وضعیت ذهنی خود ابراز ناامیدی می‌کند اما ماریا او را آرام می‌کند و پیشنهاد می‌کند که مکان‌های بیشتری را با هم جستجو کنند.

night.jpg

ناگهان صدای جیغی از یک تئاتر محلی می‌آید، جیمز تصمیم می‌گیرد آنجا را بررسی کند اما ماریا ترجیح میدهد که بیرون منتظر او بماند. او دختربچه و ادی را پیدا می‌کند، دختربچه ترسیده و پنهان می‌شود. جیمز با ادی صحبت می‌کند. ادی نام دختر کوچک که لورا است را فاش می‌کند. جیمز به دنبال او میگردد.در خارج از تئاتر ماریا, لورا را می‌بیند که به سمت بیمارستان بروکهاون می‌رود و سپس هر دو به دنبال او می‌روند. درحین کاوش در بیمارستان، ماریا بیمار می‌شود و به طور موقت در یکی از اتاق ها استراحت می‌کند در حالی که جیمز به جستجوی لورا میپردازد و او را تا طبقه سوم تعقیب می‌کند اما با دری بسته روبرو میشود. سرانجام، جیمز لورا را پیدا میکند و از او می‌پرسد چگونه مری را می‌شناسد، لورا میگوید که او را از یک سال پیش می‌شناسد، اما جیمز به دلیل تناقض آشکار در باور خود و حرف‌های لورا عصبانی می‌شود. لورا ناراحت میشود و سعی می‌کند فرار کند اما جیمز که نگران امنیت اوست از این کار جلوگیری میکند. با این حال، لورا جیمز را در اتاقی به بهانه اینکه نامه مری در آنجاست حبس میکند. اما در همان حین هیولایی که از سقف آویزان است وارد آنجا می‌شود و به جیمز حمله میکند, او موجود را می‌کشد اما بعداً توسط یکی دیگر از آن‌ها ربوده می‌شود.

trap.jpg

جیمز به دنیای دیگر بیمارستان منتقل می‌شود، در آنجا به اتاق ماریا بازمی‌گردد اما اثری از او نیست. در نهایت بعداً او را در زیرزمین بیمارستان پیدا می‌کند؛ با این حال، ماریا عصبانی می‌شود و ادعا می‌کند که جیمز او را رها کرده است و به نظر نمی‌رسد که اهمیت دهد که او هنوز زنده است و او را متهم می‌کند که فقط به همسر مرده اش اهمیت می‌دهد. پس از آرام شدن ماریا، آن‌ها جستجوی خود را برای پیدا کردن لورا ادامه می‌دهند. درحین کاوش در زیرزمین، ماریا احساس ناراحتی و اضطراب می‌کند اما جیمز او را آرام می‌کند و سپس وارد راهرویی میشوند.ناگهان، کله هرمی دوباره ظاهر می‌شود و آن‌هارا تعقیب میکند، جیمز از ماریا پیشی می‌گیرد و به یک آسانسور می‌رسد باوجود تلاش‌های جیمز برای باز نگه داشتن درب,، ماریا قادر به ورود به آسانسور نیست و کله هرمی او را میکشد. جیمز تنها و غمگین از دست دادن ماریا، تصمیم می‌گیرد تمرکز خود را بر پیدا کردن لورا که از بیمارستان فرار کرده است، بگذارد.
هوا تاریک شده است. جیمز از بیمارستان بیرون میاید و به دنبال لورا می‌رود اما او را گم میکند. در پارک رزواتر، با آنجلا روبرو می‌شود که از این فکر که مادرش دیگر در شهر نیست و نمی‌خواهد او را ببیند ناامید شده است. جیمز از او می‌پرسد که آیا دختر کوچکی را دیده است یا نه. با این حال، آنجلا با شنیدن آن گویی که یه یاد چیز وحشتناکی افتاده است از آنجا میرود و جیمز را دوباره تنها می‌گذارد. با پیدا کردن یک سرنخ، جیمز به انجمن تاریخی شهر می‌رود که به زندان تولوکا منتقل می‌شود و با ادی که به نظردیوانه شده است روبرو می‌شود. او ظاهراً از کشتن لذت می‌برد و سپس از آنجا می‌رود.با کاوش بیشتر در زندان، جیمز سر از یک هزارتو در میآورد.

angela.jpg
در داخل آنجا، جیمز از قتل پدر آنجلا، مردی مست و خشن که او را مورد آزار و اذیت قرار میداده است، مطلع می‌شود. موجودی عجیبی در آنجا حضور دارد که که آنجلا آن را پدر صدا میزند و به جیمز التماس می‌کند که به او بگوید که "خوب خواهد بود". جیمز که گیج شده است با Abstract Daddy، که نمادی از پدر آنجلا است مبارزه میکند. او موجود را می‌کشد و آنجلا ضربه نهایی را وارد می‌کند. جیمز سعی می‌کند آنجلا را آرام کند اما او خشمگین میشود و ادعا می‌کند که مردانی مثل او فقط به دنبال«یک چیز» هستند اما جیمز می‌گوید که فقط به دنبال همسرش است.آنجلا او را متهم می‌کند که دیگر نمی‌خواسته همسرش اطرافش باشد و احتمالا قبلاً زن دیگری را پیدا کرده است. جیمز با عصبانیت آن حرف ها را رد می‌کند. با دیدن واکنش جیمز، آنجلا برای ادامه جستجوی خود می‌رود.
در اعماق هزارتو، جیمز ماریا را پیدا می‌کند که به طرز معجزه‌آسایی زنده است و در یک سلول زندانی شده. اما او رفتاری عجیب دارد و به دلیلی نامعلوم، به نظر می رسد که او خاطرات همسر جیمز را دارد .ماریا ادعا می‌کند که آن‌ها فقط در زیرزمین بیمارستان از هم جدا شده‌اند و او کشته نشده است. او میگوید که تو همیشه فراموشکار بودی و به من گفته بوده که همه چیز رو برداشتی ولی نواری که با هم ضبط کردیم را فراموش کردی که برداری. جیمز از این موضوع کاملاً گیج شده است اما قول می‌دهد که راهی پیدا کند تا بتواند به آن طرف سلول برود. اما پس از رسیدن به طرف دیگر سلول، ماریا را پیدا میکند که به طرز مرموزی مرده است و بر روی پوستش ضایعاتی دیده میشود.

maria.jpg
جیمز به راه خود ادامه میدهد و در نهایت با ادی روبرو می‌شود که در طول زندگی‌اش از طرف دیگران مورد تمسخر قرار میگرفته و حال دچار فروپاشی روانی شده است. او جیمز را متهم می‌کند که از اولین برخوردشان او رامسخره میکرده است و سپس به انبار گوشت فرار می‌کند جایی که با خوشحالی اعتراف می‌کند قبل از ورود به شهر, یک قلدر را مجروح کرده و سگش را کشته است. جیمز مجبور می‌شود برای دفاع از خود ادی را بکشد سپس از آنجا بیرون می‌رود و با قایقی که در کنار دریاچه تولوکا قرار دارد به سمت هتل لیک ویو میرود. در آنجا لورا راملاقات می‌کند و از او کمک می‌خواهد تا مری را پیدا کند.

edd.jpg

لورا نامه‌ای را به او می‌دهد که از پرستار مراقب‌شان، راشل، دزدیده است. مری در نامه نوشته که اگر اوضاع به گونه ای دیگر بود دوست داشت تا او را به فرزند خواندگی بگیرد او و تبریک تولد ۸ سالگی نوشته است, همچنین از او میخواسته تا با جیمز مهربانت برخورد کند ، با ادعای لورا مبنی بر اینکه او هفته گذشته ۸ ساله شده است، ارائه می‌دهد.جیمز امیدوار است که مری هنوز زنده باشد زیرا این با باور دیرینه‌اش درمورد مرگ مری در 3سال پیش مغایرت دارد. علاوه بر این، لورا فاش می‌کند که مری نامه‌ای برای جیمز نوشته بود که او آن را نگه داشته است.لورا میگوید که در ابتدا قصد پنهان کردن آن را داشته است اما حالا تصمیم گرفته است که طبق خواسته‌ مری عمل کند و آن را به جیمز بدهد.لورا پاکت نامه را به جیمز میدهد اما متوجه می‌شود که نامه‌ای در آن نیست.لورا از ترس اینکه ممکن است آن را انداخته باشد، از آنجا میرود تا اطراف را جستجو کند. درهمین حال، جیمز متوجه می‌شود که نوار تعطیلات آن‌ها در بخش کارمندان در طبقه اول نگهداری می‌شود. با بازیابی نوار و دسترسی به اتاقی که زمانی با مری در آنجا تعطیلات را سپری میکردند، جیمز نوار را پخش می‌کند. در آن آخرین لحظات شادی که با مری داشتن پخش میشود, ناگهان تصویری اتاقی نشان داده میشود که در آن مری خوابیده است, جیمز بر بالای سر او میرود و با بالش او را خفه میکند و در اینجا فیلم یه پایان میرسد. جیمز بی‌صدا می‌نشیند و او با حقیقت روبرو می‌شود. کمی بعد، لورا جیمز را پیدا می‌کند که تصمیم می‌گیرد حقیقت را به او بگوید. لورا دلشکسته و عصبانی می‌شود و با گریه از اتاق خارج می‌شود.

lakev.jpg

هتل حال به مکانی سوخته و زنگ زده تبدیل میشود. جیمز همچنان بر روی مبل نشسته که ناگهان صدای مری به طور ناواضحی از رادیو پخش می‌شود که از او می‌خواهد پیدایش کند. جیمز دوباره به جستجو میپردازد و با آنجلا که بر روی راه پله که در حال سوختن است روبرو میشود. آنجلا ابتدا او را با مادرش اشتباه می‌گیرد اما متوجه می‌شود و عذرخواهی میکند. او از جیمز تشکر می‌کند که قبلاً نجاتش داده است، اما آرزو می‌کند که کاش هرگز این کار را نمی‌کرد و او را به حال خود رها می‌کرد. آنجلا از او می‌خواهد که چاقویش را پس بدهد اما جیمز امتناع می‌کند. آنجلا از او می‌پرسد که آیا آن را برای خودش نگه داشته است، اما او پاسخ نمی‌دهد. وقتی آنجلا از پله‌ها بالا می‌رود، جیمز می‌گوید این اتاق مثل جهنم داغ است، که آنجلا پاسخ می‌دهد برای او«همیشه اینطور بوده است».جیمز که نمی‌تواند بیشتر به او کمک کند، آنجا را ترک می‌کند. در لابی، او ماریا را پیدا می‌کند که دوباره زنده شده است و این بار توسط دو کله هرمی کشته می‌شود. جیمز متوجه می‌شود که آن‌ها در نتیجه میل او به مجازات ایجاد شده‌اند، اما از آنجاییکه دیگر به آن‌ها نیازی ندارد، 2کله هرمی پس از ضعیف شدن کافی توسط جیمز، خودکشی می‌کنند. جیمز به یک راهرو هدایت می‌شود، در آنجا مکالمه ای بین او و زمانی که مری زنده بود پخش میشود. جیمز برای او گل آورده است، اما مری آن‌ها را رد میکند و با عصبانیت بر سر جیمز فریاد میزند و میگوید آنقدر منزجر کننده است که لیاقت آن‌ گلهای زیبا را ندارد و از جیمز میخواهد که از اتاق بیرون برود اما کمی بعد با التماس می‌خواهد که او را ترک نکند.

در نهایت جیمز از طریق راهرو و چندین راه پله به پشت بام می‌رسد و درآنجا با یک چهره آشنا روبرو می‌شود که منتظر اوست.

شخصیت ها

james_sunderland.png
mary_shepherd_sunderland.png
maria.png
angela_orosco.png
laura.png
eddie_dombrowski.png
پس از دریافت نامه‌ای از همسرش که سه سال پیش فوت کرده است، جیمز به مکانی می‌آید که خاطرات بسیاری را در آن با هم داشتند: سایلنت هیل، به امید اینکه برای آخرین بار او را ببیند.​
همسر مهربان و دوست‌داشتنی جیمز که سه سال پیش بر اثر بیماری نامعلومی درگذشت.​
این زن زیبا می‌تواند دوقلوی مری باشد. صورتش، صدایش...با این حال، تیپ و شخصیتش کاملاً متفاوت است. چطور ممکن است؟​
زنی جوان که به دنبال مادرش در سایلنت هیل است. او آشکارا از این مکان می‌ترسد.​
دختربچه ای که ظاهراً با مری دوست است. اگرچه لورا، مانند جیمز، به دنبال مری در سایلنت هیل است، اما به دلایلی از او بسیار بدش می‌آید.​
ادی انسانی ساده و بی‌آزار به نظر می‌رسد، اما در درون از آسیب دیدن می‌ترسد. دلیل سفر او به سایلنت هیل مشخص نیست.​
نویسنده ای به نام Harry Mason و همسرش در حین عبور از یک جاده، نوزادی را یافته و نام او را شریل می‌گذارند. چهار سال بعد همسر هری فوت می‌کند. سه سال پس از فوت همسرش، هری بنا به دلایلی تصمیم می‌گیرد با شریل به شهری که وی را در نزدیکی آن یافته بودند سفر کند. شب هنگام، در جاده‌ی کنار شهر، پلیسی موتورسوار از کنار آنها عبور کرده و توجه هری را جلب می کند. اندکی جلوتر، هری متوجه موتور پلیسی میشود که بدون سرنشین در کنار جاده افتاده در همین حین، در روبروی خود دختری را وسط جاده می‌بیند. برای اجتناب از تصادف با او، دیوانه‌وار فرمان را می چرخاند. اما ماشین منحرف شده و به دره‌ی کناری سقوط می‌کند. هری پس از به هوش آمدن، متوجه غیبت شریل می‌شود. در حین جستجو، شبح شریل را می‌بیند و به دنبال او می‌دود. در انتهای معبری تنگ، ناگهان همه‌چیز در تاریکی فرو می‌رود و چهره آنجا تغییر می‌کند. هری مصمم ادامه ‌می‌دهد اما در اثر حمله‌ی چند موجود هیولا مانند به حالت مرگ روی زمین می‌افتد.
وقتی هری بعد از آن حادثه در کافه ای بیدار می‌شود، با همان پلیس روبرو می‌شود. آنها با هم از اتفاقات عجیب شهر و حالت غیرعادی آن سخن می‌گویند. پلیس Cybil Bennet‌ نام دارد و به هری در یافتن شریل کمک می‌کند. حالت عادی شهر اینگونه است: خالی از سکنه، فرو رفته در مه، محصور شده توسط دره‌های عمیق و پر از هیولا. اما در حالت غیر عادی به تمامی این موارد تاریکی مطلق تکه گوشت های آویزان از در و دیوار سکوتی مرگبارتر هم اضافه میشود . هری در جستجوی شریل به مکان‌های زیادی از شهر مراجعه می‌کند: مدرسه، کلیسا، بیمارستان، فاضلاب، پارک تفریحی و در بعضی از آنها با شخصیت‌هایی آشنا می‌شود. با پیرزن عجیبی به نام Dahlia Gillespie در کلیسا، دکتر Michael Kaufmann و پرستاری به نام Lisa Garland در بیمارستان. همچنین مرتب شبح دختری را می‌بیند که باعث تصادف او شده بود به نام Alessa. دالیا اطلاعات زیادی درباره‌ی هری و شهر دارد دکتر کافمن و لیزا هم هر کدام مطالب جدیدی به اطلاعات هری اضافه میکنند. در طول بازی اطلاعات زیادی از شهر به دست می‌آوریم خواه از لابلای روزنامه‌های باطله و کتاب‌ها و خواه از این شخصیت‌ها. شهر مکانی نفرین شده بوده و در سال‌های جنگ‌های داخلی، اعدام‌های زیادی در زندان آن صورت گرفته است. شهر قدمت زیادی دارد و قرن‌ها قبل، بومیان ساکن آنجا بودند. از همان زمان، آیینی شیطانی در شهر رواج داشته است. در سده‌های اخیر، پس از سکونت مهاجران در شهر، تلفیقی از آیین باستانی شهر با آیین‌های مهاجران پدید می‌آید که با نام The Order شناخته می‌شود. پیروان و سردمداران این فرقه اعتقادات عجیب و خطرناکی‌ دارند. این فرقه به سه شاخه‌ی اصلی تقسیم می‌شود که یکی از آنها «مادر مقدس» می‌باشد. در راس این شاخه دالیا قرار دارد که آلسا دختر وی است. این فرقه به خدایی اعتقاد دارد که باید در روی زمین متولد شده سپس بهشت موعود فرقه را بنا کند. بر اساس مدارک به دست آمده، این خدا یک بار متولد شده و مرده است و حال باید برای بار دوم متولد یا فراخوانده شود. دالیا متوجه می‌شود که مشخصات دختر وی، آلسا، با مشخصات مادر خدا که در متون قدیمی پیش‌بینی شده هم‌خوانی دارد پس او را تربیت می‌کند تا مراسم تولد را انجام دهد. در این مراسم، باید مادر خدا سوزانده شود. مراسم در سن 7 سالگی آلسا انجام می‌شود و بدن کباب شده‌ی وی را به بیمارستان انتقال می‌دهند. اما او ناقص است. آلسا در نهایت درد و رنج، قسمتی از روح خودش را به صورت یک نوزاد از شهر بیرون می‌فرستد و با استفاده از قدرت ذهن خود، شهر را به جهنمی بی‌بدیل تبدیل می‌کند. دالیا برای اتمام نقشه خود، توسط خود آلسا، شریل را فرا می‌خواند تا روح مادر خدا تکمیل شود. در این بین دکتر کافمن مسئول امور پزشکی آلساست.
آلسا در برابر دالیا مقاومت می‌کند اما دالیا با فریب هری، خود را به آلسا می‌رساند و مراسم را مجدداً انجام می‌دهد اما در همین حین هری سر می‌رسد. روح شریل به آلسا می‌پیوندد تا مادر خدا کامل گردد. دکتر کافمن به قصد نابودی این روح، دارویی را به سمت وی پرتاب می‌کند اما اینکار باعث می‌شود خدا (در شماره‌ی اول این خدا با نام «سامایل» معرفی می گردد) متولد شود. در اولین اقدام، سامایل، دالیا را آتش می‌زند. اما هری با سامایل می‌جنگد و او را شکست می‌دهد. پس از نابودی سامایل، مادر خدا ظاهر می‌شود و نوزادی را به هری می‌دهد سپس، راه فرار از آن مهلکه را به او نشان می‌دهد.
هری نوزاد را از شهر دور کرده و در جایی به طور ناشناس او را بزرگ می‌کند. نام این نوزاد را Heather می‌گذارد. هدر کودکی عادی نبود و گاها ، رفتارهای عجیبی از خود بروز می‌داد.
17 سال پس از این ماجرا، دختر نفر دوم فرقه، یعنی «Claudia Wolf» تصمیم می‌گیرد آن نوزاد را پیدا کند تا مراسم دوباره به جریان بیفتد. با کمک کشیش دیگری به نام «Vincent»، کاراگاهی به نام «Douglas Cartland» را استخدام می‌کند تا این کودک را پیدا کند. داگلاس هدر را پیدا می‌کند اما از نیت اصلی کارفرمایان خود اطلاع ندارد. روزی که هدر به مرکز خرید شهر رفته‌بود،‌ داگلاس را در مقابل خود می‌بیند. هدر بی خبر از همه‌جا به خیال اینکه داگلاس یک مزاحم است، می‌گریزد ولی داگلاس قبلاً محل او را به کلودیا و وینسنت اطلاع داده‌است. هدر به سمت خانه و نزد هری حرکت می‌کند اما اطراف او پر از هیولاهایی هولناک شده است. در اینجا برای اولین بار، کلودیا را ملاقات می‌کند. کلودیا درتلاش است تا هدر چیزی را به یاد بیاورد. هدر پس از گذشتن از مرکز خرید و ایستگاه مترو، درساختمانی نیمه‌کاره در نزدیکی محل سکونت خود با وینسنت روبرو می‌شود.
هدر به آپارتمان خود می‌رسد اما درآنجا پدرش، هری را غرق در خون و بی‌جان می‌یابد. او کلودیا را در پشت‌بام می‌بیند و او را مسئول قتل پدرش می داند. هدر قصد انتقام دارد اما کلودیا به سایلنت هیل می‌رود. هدر به همراه داگلاس (که کمابیش به واقعیت پی برده است) به سمت سایلنت هیل حرکت می‌کند.
هدر تقریباً گذشته‌ی خود را به یاد آورده است؛ او همان روح واحد آلسا و شریل است که توسط مادر خدا به هری سپرده شد. پس از حلول روح آلسا و شریل، جنین خدا هم وارد بدن او شده است اما تحت تاثیر فراموشی هدر، عقیم مانده و برای بارور شدن، نیاز دارد تا آتش خشم و نفرت در درون هدر شعله‌ور شود. کلودیا در تمام طول داستان سعی بر این دارد تا همین میراث آلسا را بیدار کند و برای همین منظور، هری را می‌کشد تا او را از سر راه بردارد. در این میان، وینسنت که منافع خود را با تولد خدا در خطر می‌بیند، سعی می‌کند توسط هدر، کلودیا و عقایدش را نابود کند.
پس از رسیدن به شهر، هدر به بیمارستان می‌رود. او با راهنمایی‌های علنی یا مخفیانه‌ی وینسنت،‌ پدر کلودیا یعنی «لئونارد» را که در بیمارستان زندانی شده می‌کشد تا متاترون را به دست آورد. متاترون، نماد خیر و روشنی و در مقابل سامایل است و وینسنت تصور میکند متاترون میتواند در مبارزه با کلادیا به هدر کمک کند. در ادامه،‌هدر به کلیسای فرقه می‌رسد. کلودیا، وینسنت را ، که به زعم او خیانت کرده‌است، می‌کشد. هری مقداری از داروی دکتر کافمن را به شکل یه قرص به هدر داده بود. هدر آن قرص را می‌بلعد و در نتیجه، جنین خدا را بالا می‌آورد. کلودیا جنین را می‌بلعد و آنرا به شکل ناقص بارور می‌کند. در نهایت کلودیا به دست خدای متولد شده نابود می‌شود و هدر هم وی را می‌کشد. تا بار دیگر تفکرات منحرف فرقه برای به وجود آوردن خدا عقیم بماند.

آنچه که شما در بالا مطالعه کردید تنها بخشی از شهر و اتفاقات رخ داده در آن است در شماره های دوم و چهارم و پنجم از بازی بخشی دیگر از توانایی های شهر حضور پر رنگی دارد و آن هم قضاوت و مجازات است ، شهر به خاطر اتفاقاتی که به خود دیده است دارای قدرتهایی خاص است یکی از این قدرتها فراخواندن افراد است در شماره های دوم و پنجم ما شاهد حضور افرادی در شهر هستیم که به نوعی گناهکارند و شهر برای قضاوت در مورد آن ها ، دعوتشان کرده است .
جیمز ساندرلند مردی که زن مریضش را کشته است و همینطور الکس شفرد که باعث مرگ برادر کوچکتر خود شده است با پا گذاشتن به شهر اماده پاسخگویی به اشتباهاتی میشوند که سعی در فراموش کردن آن ها داشته اند ، صد البته که نوع بازجویی و قضاوت در این شهر مرموز نیز متفاوت است به جای حضور قاضی و هیئت منصفه و دادگاه ، تمام اتفاقات پیرامون شخصیت ها به نوعی اشتباه شخصیت را گوشزد میکنند از موجوداتی که با آنها مبارزه می‌کنید گرفته تا افراد سرگردان دیگری در شهر که خود گناهکارند .گو اینکه این خاصیت شهر در تمامی شماره ها وجود دارد ولی در شماره های مذکور از فرع به اصل بدل شده و محوریت بازی بر عمل انجام گرفته توسط شخصیت اصلی قرار دارد و بحث فرقه ، آلسا و غیره کمتر پرداخته شده است .
در این میان شماره ی چهارم بازی اما فضائی اختصاصی داشت در این شماره یکی از دست پرورده های یتیم خانه ی تحت رهبری فرقه به نام والتر سالیوان که پیرو حزب مادر مقدس است قصد متولد کردن خدا توسط مراسمی به نام قربانی کردن 21 نفر را دارد ، والتر که در کودکی توسط خانواده ی خود رها شده است تصور میکرد اتاقی که در آن بدنیا آمده است مادر او و در حقیقت خداست والتر که تصور میکند مادرش به خواب رفته است سعی دارد از طریق مراسم ذکر شده او را بیدار کند ، هر کدام از افرادی که برای قربانی شدن انتخاب شده اند باید دارای مشخصه ای باشد آخرین نفر این لیست که هدایت آن را بازیباز بر عهده دارد و دریافت کننده ی دانش و تکمیل کننده ی مراسم است ، هنری تونزند نام دارد که حال در همان اتاق تولد والتر زندگی میکند و در طول بازی با پی بردن به ماجرا و کمک های جوزف شرایبر که قبل از هنری در آن اتاق زندگی میکرده است قصد دارد جلوی تکمیل این مراسم را بگیرد . در انتها هنری تونزند با مبارزه با موجودی که والتر به وجود می آورد رویای به وجود آوردن خدا را بار دیگر خراب میکند .
علاوه بر شماره های ذکر شده دو بازی Silent Hill: Origins و Silent Hill: Shattered Memories نیز از سری معرفی شده اند که در اولی به زمان سوزانده شدن آلسا توسط دالیا و چگونگی زنده ماندن آلسا پرداخته شده و در دیگری اتفاقات شماره ی اول بعد از سال ها توسط هری بازسازی میشوند، گر چه با پایان کار تیم سازنده ی اصلی بازی که کار ساخت 4 شماره ی اول بازی را بر عهده داشتند این شماره ها به خوبی پرداخته نشده و دارای نواقصی در حیطه‌ی داستانی هستند اما همچنان سری سایلنت هیل دارای یکی از بهترین داستان ها در طول تاریخ بازیهای رایانه ای است.
لازم به ذکر است بر اساس این بازی تاکنون دو فیلم سینمایی نیز ساخته شده که شماره دوم (تا زمان نگارش این مقاله) هنوز اکران نگردیده است. با توجه به نظر مخاطبان، فیلم اول یکی از برترین و موفق‌ترین فیلم های ساخته شده بر اساس یک بازی ویدیویی می‌باشد.
همچنین شرکت کونامی در سال 2006 و به مناسبت اکران فیلم، مجموعه‌ای ویدیویی را بر روی رسانه‌ی UMD برای PSP عرضه نمود که با نام The Silent Hill Experience شناخته شده و شامل دو کمیک The Hunger و Dying Inside ، ترایلر شماره‌های 1 تا 4 بازی و فیلم، مصاحبه با آهنگ‌ساز افسانه‌ای سری به همراه کارگردان فیلم و برخی موسیقی‌های بازی می‌باشد.

دریافت خلاصه به صورت فایل pdf :دانلود
تهیه و تنظیم خلاصه : (msbazicenter)
مقالات تحلیلی بازی نوشته شده توسط ( Bone Crusher ) :
بازی‌سنتر | مقالات | تاریخچه و داستان بازی ها | تاریخچه و بررسی دقیق سری سایلنت هیل ( بخش اول )
بازی‌سنتر | مقالات | تاریخچه و داستان بازی ها | تاریخچه و بررسی دقیق سری سایلنت هیل ( بخش دوم )
بازی‌سنتر | مقالات | تاریخچه و داستان بازی ها | تاریخچه و بررسی دقیق سری سایلنت هیل ( بخش سوم )
بازی‌سنتر | مقالات | تاریخچه و داستان بازی ها | تاریخچه و بررسی دقیق سری سایلنت هیل ( بخش چهارم )

تاپیک تحلیل بازی نوشته شده توسط ( nemesis ) ( کامل نشده ):
The Lost Memories ---پایه و اساس بازی بزرگ "Silent Hill" -- تحلیلی بزرگ برای این بازی

مقالات مختلف در مورد سری سایلنت هیل:
Silent Hill: Homecoming Plot
Silent Hill: Origins Plot
Silent Hill Shattered Memories Plot
داستان (Silent Hill: Orphan)
شباهت بین Homecoming و Silent Hill 2
تاریخ وقایع Silent Hill و Shepherd's Glen
دانلود Silent Hill 2 - The movie
ترجمه یادداشت های سایلنت هیل 2
ترجمه فارسی دیالوگ های بازی Silent Hill 2: Born from a Wish
سایلنت هیل 4: پرونده قربانیان
ساکنین South Ashfield Heights apartments- قسمت اول - قسمت دوم
یادداشتی کوتاه بر SILENT HILL: HOMECOMING
داستان نسخه اول فیلم سایلنت هیل
Silent Hill: Original Memories
Silent Hill HD Collection Achievements Guide
Little Baroness
جودی میسون
طرح اولیه موتور سایلنت هیل پست 1
طرح اولیه موتور سایلنت هیل پست 2
طرح اولیه موتور
سایلنت هیل پست 3
طرح اولیه موتور سایلنت هیل پست 4
خاطرات الکس شپرد
 

Attachments

  • sh1.png
    sh1.png
    56.3 KB · مشاهده: 3,610
  • silenthill1.jpg
    silenthill1.jpg
    55.1 KB · مشاهده: 165
آخرین ویرایش:
سلام
خب من هم منظورم همون بود که خودت گفتی.

منم گفتم بدجنسی‌های بچه‌گانه. لورا کلید رو از دسترس جیمز دور می‌کنه ولی بعد از اون دست جیمز رو لگد می‌کنه. لورا از جیمز متنفر شده و همین تنفر باعث خیلی از عکس‌العمل‌های اون در قبال جیمز میشه. آیا این رفتار بچه‌گانه نوعی بدجنسی کودکانه نیست؟
تو اینکه لورا نفس پاک و معصومی داره هیچ شکی نیست، واکنش‌هایی رفتاری که در برابر جیمز نشون میده کاملاً طبیعی و منطقی هست، طبیعی هست چون به جیمز نگاه منفی داره و عامل عذاب مری رو فقط و فقط جیمز میدونه،(اصلاً او رو دشمن خودشون میدونه و هیچ جا بهش اعتماد نمیکنه و اون رو دروغ گو خطاب میکنه).کاملاً منطقی به نظر میرسه چون به خاطر سن کم لورا این رفتارها با فردی که احساس تنفر ازش میکنه قابل توجیه هست، هیچ نیمه تاریکی در لورا وجود نداره، چون در شهر سایلنت هیل هیچ خطری او رو تهدید نمیکنه و از روی نفس پاکش هست که او با نگاه عادی به شهر نگاه میکنه درست بر خلاف جیمز.(تقابل خوبی با بدی)
البته من در مورد هیتر هم همین نظر رو دارم، این دختر هم نفس پاکی داره ولی به دلیل اینکه از جانب کلودیا برای نقشه شومی فراخوانده شده، این شومی و نحسی رو این جوری و به این شکل احساس میکنه.
 
سلام
شاید دوستان این حرف من رو بازی با کلمات تعبیر کنند اما به شخصه فرق زیادی بین معصومیت و بی‌گناهی قایل هستم. شخصیتی مانند لورا ممکنه بی‌گناه باشه اما معصوم نیست. اون جیکز رو تو بیمارستان زندانی و با خطر بزرگی روبرو می‌کنه. خطری که می‌تونه منجر به مرگ جیمز بشه. یک کودک می‌تونه در اثر نادانی چندین نفر رو نابود کنه ولی بی‌گناه تلقی میشه.
این داستان در قبال آنجلا هم صدق می‌کنه. اون شخصی هست که از طرف نزدیک‌ترین حامیش مورد تجاوز قرار گرفته و به همین خاطر پدر خودش رو می‌کشه اما سزاوار مجازات نیست و شهر اجازه میده که خودش خودش رو مجازات کنه.
 
ببینم چرا مثله انجمن رزیدنت اویل نمیزارید یه نظرسنجی همیشه اون بالا باشه؟! مسؤلش کیه؟ من تازه واردم نیدونم! ولی نظرسنجی جنجالی تر از اینکه محبوب ترین قسمت سایلنت هیل کدومه؟ که اکثریت هم میتونن شرکت کنند و نظر بدن؟!

در مورد نظر سنجی باید بگم خوبه و میتونه جالب انگیز باشه اما این قضیه برای این تاپیک صدق نمیکنه. کسایی که اینجا حضور دارن اغلب راجع به ریشه ها و مفاهیم کلی سری بحث میکنن تا این که کدوم بازی بهتره!!
تازه معلومه که کدوم قسمت بهتره:قسمت اول :d
 
سلام
شاید دوستان این حرف من رو بازی با کلمات تعبیر کنند اما به شخصه فرق زیادی بین معصومیت و بی‌گناهی قایل هستم. شخصیتی مانند لورا ممکنه بی‌گناه باشه اما معصوم نیست. اون جیمز رو تو بیمارستان زندانی و با خطر بزرگی روبرو می‌کنه. خطری که می‌تونه منجر به مرگ جیمز بشه. یک کودک می‌تونه در اثر نادانی چندین نفر رو نابود کنه ولی بی‌گناه تلقی میشه.
این داستان در قبال آنجلا هم صدق می‌کنه. اون شخصی هست که از طرف نزدیک‌ترین حامیش مورد تجاوز قرار گرفته و به همین خاطر پدر خودش رو می‌کشه اما سزاوار مجازات نیست و شهر اجازه میده که خودش خودش رو مجازات کنه.
خوب دقیقاً میخواستم به همین نکته برسیم، ممنون.این قسمتی که شما اشاره کردید یک دلیل بسیار قانع کننده و منطقی داره، دقت کنید که جیمز ساندرلند و لورا دو شخصیت کاملاً متفاوت دارند، و هیچ گونه شباهتی به هم ندارند، به غیر از اینکه هر دو در سایلنت هیل هستند.دید جیمز نسبت به دنیای اطرافش صد در صد با دید لورا تفاوت داره، در بسیاری از صحنه‌ها می‌یبنیم که جیمز با نفس مریض و فکر آشفته‌ای که داره و به واسطه مکانی که در اونجا قرار گرفته افکار و اعمال خودش رو تجسم میکنه.پس دید جیمز به دنیای سایلنت هیل یک دید منفی هست، یعنی این شهر رو مثل آشوب شهری میبینه که هیچ جا براش امنیت نداره، همه جا حس ترس و مرگ رو بهش القا میکنه، در واقع سایلنت هیل برای جیمز نمادی از جهنم هست(بارها جیمز این جمله رو به لورا میگه که تو که یک دختربچه تنها هستی چگونه تو این مکان پرآشوب و ناامن و وحشتناک پرسه میزنی؟!).خوب این دید جیمز از دنیای اطرافش ریشه در افکار و اعمالش داره.حالا در مقابل اون لورا که یک دختر بچه به قول شما بی گناهی هست(ببینید معصوم بودن برای لورا یک اصطلاح هست وگرنه عصمت به این معنا است که انسان اصلاً اجازه انجام گناه نداره و نمیتونه گناهی مرتکب بشه در صورتی که لورا میتونه در آینده آلوده به گناه بشه، ولی در این سن یک کودک پاک هست که فکر منحرف و سوئی نسبت به دنیا و افراد پیرامونش نداره ).خوب به واسطه همین نفس پاک هست که نیمه تاریکی شهر سایلنت هیل روی این کودک تأثیر نمیگذاره و باعث میشه لورا دنیای اطراف خودش رو به صورت طبیعی ببینه، یعنی دنیایی که در زندگی روزمره وجود داره.پس هیچگونه درکی از دنیای جیمز نمیتونه داشته باشه، چون هیچ کدوم از مواردی که جان جیمز رو در این شهر به خطر میندازه برای لورا وجود خارجی نداره!لورا با نفس پاک خودش قابلیت درک تاریکی رو نداره و در دنیای پاک خودش تنها روزنه سیاهی که براش قابل درک هست وجود جیمز ساندرلند هست.پس برای مقابله با این حس بد هر تلاشی میکنه تا جیمز رو ازخودش دور کنه و یا اینکه به اصطلاح جیمز رو به خاطر اعمال بدش تنبیه کنه.پس وقتی لورا در بیمارستان جیمز رو درون یک اتاق زندانی میکنه هیچ درکی از عاقبت دردناکی که در انتظار جیمز هست نداره!وقتی جیمز در این اتاق دنیای تاریک خودش رو وحشتناک تر از همیشه میبینه از لورا درخواست میکنه که نجاتش بده ولی لورا به جیمز لقب دروغگو رو نسبت میده چون نمیتونه بفهمه که جیمز در این لحظه چه عذابی میکشه!پس این نادانی لورا نیست، این یک حقیقته.درک نداشتن از دنیای غیر قابل لمس.
در مورد آنجلا: شما یک لحظه خودتون رو جای این شخصیت تصور بکنید.هر انسانی آستانه تحملی داره ولی بعد از مدتی تنگنا و سختی و ظلم، به ستوه میاد و واکنش نشان میده، این واکنش میتونه به هر نحوی باشه ولی متأسفانه بدترین نوع واکنش در برابر حوادث برای آنجلا اتفاق میفته، آنجلا برای جلوگیری از شکنجه و ظلم وآزار پدرش تصمیم به قتل پدرش میگیره، این واکنش خشن ریشه در ذهن بیمار آنجلا داره که البته باز هم خود آنجلا مسببش نیست.ذهن مریض آنجلا به واسطه زندگی عذاب آورش به وجود آمده، خوب نفس پاک آنجلا نتونست در برابر ذهن معیوبش پیروز بشه و بدترین راه رو برای خلاص شدن از عذاب زندگیش انتخاب کرد، پس شاید به همین دلیله که توسط شهر فراخوانده شده چون تصمیم اشتباهی گرفته بود، ولی آزادی عمل بیشتری نسبت به جیمز داره پس این امر ریشه در نفس پاکش داشت.
امیدوارم منظورم رو رسونده باشم.
 
آخرین ویرایش:
سلام
به نظر من هم آنجلا شخصیت بی گناهی داشت ، میشه گفت آنجلا تا حدودی شبیه شخصیت داستان من ( نیکول گارلند ) بود کسی که خودش نتونست خودش رو ببخشه و خودش رو مجازات کرد ! به نظر من این افراد گرفتار احساساتشون میشن و احساساتشون اونقدر قویه که اونا رو تحت تاثیر قرار می ده دقیقا مشابه کسایی که خود کشی می کنن و البته در آخر گناهکار تقلی میشن ( کاش دکتر بهنام اینجا بود که یه بحث روان شناسی در مورد این افراد می کردیم یعنی می خوام بدونم کسی که بخاطر یه عمل مثلا کشتن کسی فقط برای دفاع از خود نمی تونه خودش رو ببخشه و خود کشی می کنه واقعا چرا گناهکار تلقی میشه ؟!)
در مورد لورا هم : به نظر من تمام بچه ها تا سن 6 سالگی معصوم هستند ، البته من با دائی مسعود موافقم که فاصله ای وجود داره بین بی گناهی و معصومیت اما لورا هم معصوم بود هم بی گناه .
این جا توی امضای آقا علی، والتر هم هست ، شخصیتی که من واقعا عاشقشم ، زیبا ، بی سر و صدا و واقعا مظلوم ، به نظر من بین همه ی بچه های سایلنت هیل والتر از همه بدبخت تر و بی نوا تره من واقعا بخاطرش گریه م می گیره ! ( گاهی اوقات حتی بهش حق می دم )

---------- نوشته در 10:39 PM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 10:34 PM ارسال شده بود ----------

با این که جیمز یه انسان بد بود اما نمی دونم چرا دلم بحالش می سوزه ، احساس می کنم خوب اونم یه آدم بوده و حق داشته که یه سری غرایزی داشته باشه ، وحتی کشتن همسرش ، شاید جیمز هم مثه آنجلا طاقت این همه رنج و عذابو نداشته !
 
دو تا سوال داشتم:
-اين نقاشی هایی كه تو شترد مموريز می كشيم رو اندينگ تاثير داره؟ آزمون های اندريافت موضوع (عكس پروانه و اينا) چطور؟
-برای گرفتن اندينگ UFO هوم كامينگ چيكار بايد كرد و چطور می شد پدر الكس رو نجات داد؟
 
سلام
به نظر من هم آنجلا شخصیت بی گناهی داشت ، میشه گفت آنجلا تا حدودی شبیه شخصیت داستان من ( نیکول گارلند ) بود کسی که خودش نتونست خودش رو ببخشه و خودش رو مجازات کرد ! به نظر من این افراد گرفتار احساساتشون میشن و احساساتشون اونقدر قویه که اونا رو تحت تاثیر قرار می ده دقیقا مشابه کسایی که خود کشی می کنن و البته در آخر گناهکار تقلی میشن ( کاش دکتر بهنام اینجا بود که یه بحث روان شناسی در مورد این افراد می کردیم یعنی می خوام بدونم کسی که بخاطر یه عمل مثلا کشتن کسی فقط برای دفاع از خود نمی تونه خودش رو ببخشه و خود کشی می کنه واقعا چرا گناهکار تلقی میشه ؟!)

در هر صورت کسی که از آمرزش و بخشش خدا ناامید میشه و در جان خودش که امانتی از جانب خداست خیانت میکنه، گناهکار هست، پس قتل نفس در هر صورتی یک گناه نابخشودنی و کبیره هست، چون ناامیدی از درگاه خدا گناهی کبیره هست.پس اگر کسی نتونست به خاطر عمل خطاش خودش رو ببخشه، و راه اشتیاه رو در پیش بگیره و به زندگی خودش بی اذن خدا پایان بده، یعنی اینکه خدا رو هم ضعیف تصور کرده، خدایی که توانایی بخشش بنده‌اش رو نداره، از نظر من چون این زمینه در آنجلا تقویت شده بود، پس از جانب شهر فراخوانی شد تا عاقبت عمل خودش رو ببینه.ضمناً کاملاً نمیشه در مورد آنجلا قضاوت کرد چون از گذشتش اطلاعات کاملی نداریم.
 
با این که جیمز یه انسان بد بود اما نمی دونم چرا دلم بحالش می سوزه ، احساس می کنم خوب اونم یه آدم بوده و حق داشته که یه سری غرایزی داشته باشه ، وحتی کشتن همسرش ، شاید جیمز هم مثه آنجلا طاقت این همه رنج و عذابو نداشته !
آفرین! آفرین! جداً زدی وسط خال! رسیدیم به یه مبحث فلسفیه شاخ! چیزی که از وقتی سایلنت هیل 2 رو بازی کردم تا الان نتونستم توی جمع طرفداراش بگم!!!
اصلاً سایلنت هیل 2 ( برخلاف تعریفی که تا به حال از داستانش شده) به نظر شخص بنده و با عذر خواهی از طرفدارها، داستانش کلاً از بنیاد خرابه و فوق العاده چیپ و سطحیه! چرا؟ چون جیمز اصلاً هیچ کار غلطی نکرده! با یه تیر 2نشون زده! اون بدبخت مری که داشته شکنجه میشده! از طرفی توی راهروی آخر از گفتگوها میفهمیم که دچار مشکلات شخصیتی هم شده و از نامه آخر هم معلوم میشه که بجز جیمز بقیه هم اذیت کرده (قسم نداره ولی به خدا من همچین آدمی رو دیدم و حتی یه سال هم باهاش زندگی کردم) کلاً رو نِرون! پس با کشتن ماری خودش و ماریو خلاص میکنه! این مجازات که نداره هیچ، به خاطر این شجاعت باید مورد توجه هم قرار بگیره! سند این حرفم هم فیلم You Don't Know Jack! خودتون ببینید و قضاوت کنید. داستان سایلنت هیل2 واقعاً... :-&
و بسیار خرسند میشم که نظر بقیه هم بشنویم!
آخیش! خدا خیرتون بده! احساس راحتی کردم! اصلاً سبک شدم! (بزار برم خودمو وزن کنم) :))


---------- نوشته در 11:47 PM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 11:44 PM ارسال شده بود ----------

در مورد نظر سنجی باید بگم خوبه و میتونه جالب انگیز باشه اما این قضیه برای این تاپیک صدق نمیکنه. کسایی که اینجا حضور دارن اغلب راجع به ریشه ها و مفاهیم کلی سری بحث میکنن تا این که کدوم بازی بهتره!!
تازه معلومه که کدوم قسمت بهتره:قسمت اول :d
Sorry! باهات مخالفم 3

---------- نوشته 29-09-2011 در 12:26 AM اضافه شد ---------- نوشته قبلی 28-09-2011 در 11:47 PM ارسال شده بود ----------

سلام
آیا این رفتار بچه‌گانه نوعی بدجنسی کودکانه نیست؟
سلام از ماست عزیز! ولی هههههههههههههیییییییییییییییییوووووواااااااااااایییییییییییییییی من!
پس با اجازت من یه قضاوته ناعادلانه انجام بدم! >:)
خب نتیجه اخلاقی از نظر روانشناسی طبق گفته شما اینکه: بچه های خوب همیشه آرومن، کودک درونشون مرده و اصولاً منزوی هستن و کاری انجام نمیدن، اما بچه های بدجنس کودک درونشون زندست، انرژیک هستند و هیچ قانونی هم نمیشناسن!!! اما آیا واقعاً همینطوره؟
درضمن عزیزه برادر یادمون نره که جیمز اومده به s.h تا عدالت شکل بگیره و مجازات (و اعماله قانون =))) بشه، حتی با لگد شدن دستش توسط یه بچه! و از طرفی، این بچه چون در اجرای عدالت ایفای نقش کرده پس از درون عادل هست و این کارش نه تنها زشت محسوب نمیشه بلکه سیرت پاک این دختر رو میرسونه

---------- نوشته در 12:36 AM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 12:26 AM ارسال شده بود ----------

در هر صورت کسی که از آمرزش و بخشش خدا ناامید میشه و در جان خودش که امانتی از جانب خداست خیانت میکنه، گناهکار هست، پس قتل نفس در هر صورتی یک گناه نابخشودنی و کبیره هست، چون ناامیدی از درگاه خدا گناهی کبیره هست.پس اگر کسی نتونست به خاطر عمل خطاش خودش رو ببخشه، و راه اشتیاه رو در پیش بگیره و به زندگی خودش بی اذن خدا پایان بده، یعنی اینکه خدا رو هم ضعیف تصور کرده، خدایی که توانایی بخشش بنده‌اش رو نداره.
پس حتماً فیلم You Don't Know Jack با هنرنمایی Al Pacino رو ببین که در اصل یه جور مستنده و کاملاً هم واقعیه.
نمیگم حرفت غلطه ها ولی...ببین اینجا فقط 2 تا چیز مطرحه: 1- اعتقادات 2-فلسفه که متأسفانه درباره هیچ کدومشون نمیتونم اینجا حرفی بزنم چون 100% بن میشم.
 
آفرین! آفرین! جداً زدی وسط خال! رسیدیم به یه مبحث فلسفیه شاخ! چیزی که از وقتی سایلنت هیل 2 رو بازی کردم تا الان نتونستم توی جمع طرفداراش بگم!!!
اصلاً سایلنت هیل 2 ( برخلاف تعریفی که تا به حال از داستانش شده) به نظر شخص بنده و با عذر خواهی از طرفدارها، داستانش کلاً از بنیاد خرابه و فوق العاده چیپ و سطحیه! چرا؟ چون جیمز اصلاً هیچ کار غلطی نکرده! با یه تیر 2نشون زده! اون بدبخت مری که داشته شکنجه میشده! از طرفی توی راهروی آخر از گفتگوها میفهمیم که دچار مشکلات شخصیتی هم شده و از نامه آخر هم معلوم میشه که بجز جیمز بقیه هم اذیت کرده (قسم نداره ولی به خدا من همچین آدمی رو دیدم و حتی یه سال هم باهاش زندگی کردم) کلاً رو نِرون! پس با کشتن ماری خودش و ماریو خلاص میکنه! این مجازات که نداره هیچ، به خاطر این شجاعت باید مورد توجه هم قرار بگیره! سند این حرفم هم فیلم You Don't Know Jack! خودتون ببینید و قضاوت کنید. داستان سایلنت هیل2 واقعاً... :-&
و بسیار خرسند میشم که نظر بقیه هم بشنویم!
آخیش! خدا خیرتون بده! احساس راحتی کردم! اصلاً سبک شدم! (بزار برم خودمو وزن کنم) :))


پس حتماً فیلم You Don't Know Jack با هنرنمایی Al Pacino رو ببین که در اصل یه جور مستنده و کاملاً هم واقعیه.
نمیگم حرفت غلطه ها ولی...ببین اینجا فقط 2 تا چیز مطرحه: 1- اعتقادات 2-فلسفه که متأسفانه درباره هیچ کدومشون نمیتونم اینجا حرفی بزنم چون 100% بن میشم.
اگر کاملاً نوشته من رو خونده باشی(که مطمئنم نخوندی) اونجا اشاره کردم که هر انسانی در برابر مشکلاتش عکس العمل‌ها و واکنش های خاصی انجام میده. بعضی از اعمال حساب شده و درست هست و بعضی‌ها نادرست و اشتباه.به نظر من مرگ مری توسط جیمز یک خطای مطلق از جانب جیمز بوده، چون راحت میتونست از این کار امتناع کنه، حتی درخواست مری از جیمز هم یک اشتباه محض بوده، چون قصد خودکشی داشته، در ضمن جمیز کاملاً ذهن بیماری داشته و صد در صد عمده ترین دلیل کارش خودخواهی و احساسات درونی خودش بوده، مطمئن باش جیمز برای انجام این کار رقبت داشته، پس به همین دلیل از طرف شهر فراخوانی میشه.دقیقا جیمز و آنجلا هر دو اشتباه ترین تصمیم زندگیشون رو گرفتند و به واسطه همین تصمیم نادرست مستوجب عذاب بودند، به نظر من چون جیمز بعد از این عمل کاملاً پشیمون شد، تونست با مشکلاتش بجنگه ولی این حس نفرت از خود و عذاب وجدان همیشه و همه جا با جیمز بوده.اگر احساس همدردی از سوی مخاطب با جیمز صورت میگره به دلیل وجود همین حس پشیمانی بعد از عمل در جیمز هست، ولی خوب چه میشه کرد که خطا صورت گرفته و جیمز باید تاوان عمل خطای خودش رو حداقل به این صورت پس بده.
در ضمن اصلاً حرف شما رو قبول ندارم داستان این نسخه بسیار کارشده و زیباست، شما با دید منطقی و حقیقی به این موضوع نگاه کن و درکش کن.به هر حال قتل نفس یک گناه محسوب میشه حال اگر با قصد قبلی و با انگیزه خاصی انجام بشه حسابش دیگه کاملاً جدا میشه.
در ضمن چیزهایی که من گفتم صرفاً مختص توجیه داستان سایلنت هیل نیست، حقیقت امره و اعتقادات من رو تشکیل میده، در ضمن اعتقادات من با یک فیلم تغییر نمیکنه، ضمناً فلسفه حرف من همون اعتقادات منه، من از اعتقاداتم حرف میزنم بدون اینکه ترس بن شدن داشته باشم:d، فکر نکنم اگر حقیقت رو مطرح کنی مشکلی پیش بیاد، مگر اینکه بخوای دستی در فلسفه حرفات و اعتقاداتت ببری که تبدیل به یک مبحث غیر منطقی و غیر عقلانی و به دور از حقیقت تبدیل بشه!
 
آخرین ویرایش:
در ضمن اصلاً حرف شما رو قبول ندارم داستان این نسخه بسیار کارشده و زیباست، شما با دید منطقی و حقیقی به این موضوع نگاه کن و درکش کن. به هر حال قتل نفس یک گناه محسوب میشه حال اگر با قصد قبلی و با انگیزه خاصی انجام بشه حسابش دیگه کاملاً جدا میشه.
قدم به قدم! 1-عقاید: شما صحبت از گناه کبیره میکنی، ببینم مگه کونامی خواسته با ساخت سایلنت هیل دین اسلام رو ترویج بده؟! و اینکه مگه سایلنت هیل طبق رفرنس اسلام یا مسیحیت یا یهودیت بازخواست میکنه؟ حقیت امر اینه که هیچ رفرنسی نیست! تنها رفرنس عقل انسانه. 2-فلسفه: حالا ببینم اگه دین و مذهبی تو کار نباشه و فقط انتخاب با خودت باشه، اصلاً چرا باید مورد بازخواست قرار بگیری؟! اصلاً کی میتونه بازخواستت کنه؟ جواب اینه : فقط خودت

---------- نوشته در 02:43 AM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 02:28 AM ارسال شده بود ----------

در ضمن چیزهایی که من گفتم صرفاً مختص توجیه داستان سایلنت هیل نیست، حقیقت امره و اعتقادات من رو تشکیل میده، در ضمن اعتقادات من با یک فیلم تغییر نمیکنه، ضمناً فلسفه حرف من همون اعتقادات منه، من از اعتقاداتم حرف میزنم بدون اینکه ترس بن شدن داشته باشم:d، فکر نکنم اگر حقیقت رو مطرح کنی مشکلی پیش بیاد، مگر اینکه بخوای دستی در فلسفه حرفات و اعتقاداتت ببری که تبدیل به یک مبحث غیر منطقی و غیر عقلانی و به دور از حقیقت تبدیل بشه!
1- عقاید از مجموعه عناصری که بشر در طی زندگی کشف میکنه به وجود میاد حتی در جزئی ترین حالت! این فیلم هم میتونه رو عقاید بعضیا تأثیر داشته باشه رو بعضیا نه (قرارم نیست 180 درجه تغییر بده و در ضمن جدا از این که خودم این فیلم رو قبول دارم؛ من برای اثبات کار جیمز مطرحش کردم)
2- جایی که تعصب باشه من هیچ بحثی نمیکنم و عقاید هر شخص برای خودش محترم!
3- من واژه ترس به کار بردم؟ عزیزم دوست ندارم بن بشم! همین! مگه اینجا دار میزنن هر کیو که بن بشه؟! یا نکنه میفرستنش سایلنت هیل؟! =))
 
آفرین! آفرین! جداً زدی وسط خال! رسیدیم به یه مبحث فلسفیه شاخ! چیزی که از وقتی سایلنت هیل 2 رو بازی کردم تا الان نتونستم توی جمع طرفداراش بگم!!!
اصلاً سایلنت هیل 2 ( برخلاف تعریفی که تا به حال از داستانش شده) به نظر شخص بنده و با عذر خواهی از طرفدارها، داستانش کلاً از بنیاد خرابه و فوق العاده چیپ و سطحیه! چرا؟ چون جیمز اصلاً هیچ کار غلطی نکرده! با یه تیر 2نشون زده! اون بدبخت مری که داشته شکنجه میشده! از طرفی توی راهروی آخر از گفتگوها میفهمیم که دچار مشکلات شخصیتی هم شده و از نامه آخر هم معلوم میشه که بجز جیمز بقیه هم اذیت کرده (قسم نداره ولی به خدا من همچین آدمی رو دیدم و حتی یه سال هم باهاش زندگی کردم) کلاً رو نِرون! پس با کشتن ماری خودش و ماریو خلاص میکنه! این مجازات که نداره هیچ، به خاطر این شجاعت باید مورد توجه هم قرار بگیره! سند این حرفم هم فیلم You Don't Know Jack! خودتون ببینید و قضاوت کنید. داستان سایلنت هیل2 واقعاً... :-&
و بسیار خرسند میشم که نظر بقیه هم بشنویم!

مری زمانی به قتل رسید که دوست داشت زنده بمونه، ولو اینکه مریض و داغون باشه. او تنها توقعش این بود که در لحظه مرگش همسرش کنارش باشه و با مهربانی دستانش رو بگیره! ولی جیمز مرتکب اشتباه شد... یک اشتباه بزرگ. او همسرش را از روی خودخواهی به قتل رسوند. من چنتا سوال دارم!

1- چرا جیمز مری رو طلاق نداد یا برای همیشه ترکش نکرد تا از دستش راحت بشه؟!
2- مری مگه نمیدونست نهایت تا 3 سال دیگه زندست، برای چی تمام این دردها و رنج ها را به جان خرید و دست به خودکشی نزد؟! آیا به نظر شما چیزی به جز امید و عشق به جیمز مانع این کار بود؟!
3- در سراسر دنیا اگر 2 شریک، رفیق و یا نظامی طی هدفی کنار هم باشند، اگر یکی از آنها خسته، مجروح، مریض و... بشه، انسانیت به فرد دیگر حکم میکنه او را تا حد توان حمیت کنه و تنها نزاره! حتی اگر جون خودش به خطر بیافته! آیا جیمز این کار را کرد؟! آیا تا آخرین لحظه به مری دلداری داد و از او حمایت کرد؟!

با توجه به این سوالات در میابیم که جیمز گنهکار بود و بایست مجازات میشد! در ضمن زندگی پر از فراز و نشیبه! قرار نیست ما همیشه رو قله بالایی موج سینوسی زندگی کنیم. زندگی پستی و بلندی دار و شریک زندگی آن کسی هست که تو تمامی شرایط و حالات، کنارت باشه و بهت دلداری بده!

در پناه حق
 
  • Like
Reactions: msbazicenter
آره من هم موافقم که جیمز یه روانی بوده ، اگه از دست مری خسته شده بود می تونست ترکش کنه ولی... نکرد اما من می خوام برای جیمز با روشه خودش دلیل تراشی کنم : جیمز ، مری رو کشت چون دوسش داشت ، چرا این حرفو می زنم چون جیمز مهلت داشت که ترکش کنه اما... نکرد چرا نکرد چون دوسش داشت !!!! کشتش چون دوست داشت روحش همیشه به همون زیبایی و سالمی کنارش باشه !
 
مری زمانی به قتل رسید که دوست داشت زنده بمونه، ولو اینکه مریض و داغون باشه. او تنها توقعش این بود که در لحظه مرگش همسرش کنارش باشه و با مهربانی دستانش رو بگیره! ولی جیمز مرتکب اشتباه شد... یک اشتباه بزرگ. او همسرش را از روی خودخواهی به قتل رسوند. من چنتا سوال دارم!

1- چرا جیمز مری رو طلاق نداد یا برای همیشه ترکش نکرد تا از دستش راحت بشه؟!
2- مری مگه نمیدونست نهایت تا 3 سال دیگه زندست، برای چی تمام این دردها و رنج ها را به جان خرید و دست به خودکشی نزد؟! آیا به نظر شما چیزی به جز امید و عشق به جیمز مانع این کار بود؟!
3- در سراسر دنیا اگر 2 شریک، رفیق و یا نظامی طی هدفی کنار هم باشند، اگر یکی از آنها خسته، مجروح، مریض و... بشه، انسانیت به فرد دیگر حکم میکنه او را تا حد توان حمیت کنه و تنها نزاره! حتی اگر جون خودش به خطر بیافته! آیا جیمز این کار را کرد؟! آیا تا آخرین لحظه به مری دلداری داد و از او حمایت کرد؟!

با توجه به این سوالات در میابیم که جیمز گنهکار بود و بایست مجازات میشد! در ضمن زندگی پر از فراز و نشیبه! قرار نیست ما همیشه رو قله بالایی موج سینوسی زندگی کنیم. زندگی پستی و بلندی دار و شریک زندگی آن کسی هست که تو تمامی شرایط و حالات، کنارت باشه و بهت دلداری بده!

در پناه حق
بسیار تحلیل درست و کاملی بود، حرفی برای گفتن نگذاشتید، به قول شما به غیر از اعتقاداتی که بحثش مطرح شد، انسانیتی هم وجود داره که باعث هدف دادن به زندگی میشه، اگر انسانیت هم زیر پا گذاشته بشه، آن وقت مسیر زندگی به صراط باطل میره.بسیار ممنون از توضیحاتتون.
آره من هم موافقم که جیمز یه روانی بوده ، اگه از دست مری خسته شده بود می تونست ترکش کنه ولی... نکرد اما من می خوام برای جیمز با روشه خودش دلیل تراشی کنم : جیمز ، مری رو کشت چون دوسش داشت ، چرا این حرفو می زنم چون جیمز مهلت داشت که ترکش کنه اما... نکرد چرا نکرد چون دوسش داشت !!!! کشتش چون دوست داشت روحش همیشه به همون زیبایی و سالمی کنارش باشه !
بدترین انتخابی که میتونست داشته باشه همین بود، دیدید که به چه سرنوشتی دچار شد؟چرا باید از روی علاقه دست به قتل محبوبش بزنه؟متأسفانه شما اینجوری تصور میکنید، در صورتی که عشق بین مری و جیمز یک طرفه شده بود، برای همین جیمز این عمل رو انجام داد، ولی شاید برای راحتی وجدانش دلیل تراشی کرده، مثلاً به خودش گفته که مسلماً مری نیز از این عمل من راضی بوده چون تحمل رنج و سختی رو نداشته، در صورتی که مشکل مری چیزی بود که با ابراز عشق واقعی جیمز حل میشد، یعنی امید مری عشق پاک جیمز بود ولی جیمز هیچ درکی از این موضوع نداشت.
 
آخرین ویرایش:
به نظر من هم جیمز در اون برهه از زمان(وقتی مری مشکلات روحی جسمانی داشت)دیگه علاقه ای به مری نداشته واگر خوشبینانه نگاه کنیم شاید میخواسته همسرش رو از درد رهایی بده...در یه صورت میشه این فرضیه رو مطرح کرد (این که جیمز به خاطر علاقه ای که نسبت به مری داشته اون رو به قتل رسونده)که مری بخواد جیمز رو تنها بزاره یا مثلا بخواد به اون خیانت کنه!!
اما اینجوری نبوده که ;)
 

کاربرانی که این گفتگو را مشاهده می‌کنند

تبلیغات متنی

Top
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی همین حالا ثبت نام کن
or