The Lost Memories ---پایه و اساس بازی بزرگ "Silent Hill" -- تحلیلی بزرگ برای این بازی

--- گل ها: "کودکان گل های زندگی هستند". گل زرد نیز به معنای شادمانیست. این می تونه بدین معنا باشه که لورا بچه ایه که به دنبال شادیست.
--- گربه : گربه ها در شب هم قادر به دیدن هستند. این بدین معناست که با وجود این که اون در یتیم خونه سختی ها و رنج های بسیاری کشیده, هیچ تاریکی در قلبش نداره و به همین علت هیچ هیولایی نمیبینه. اون نمیخواد که در یک دنیای رویایی مخفی بشه. اون میخواد خوشبختی رو در این دنیا پیدا کنه (درست مثل وینسنت) زندگی شاد در کنار یک خانواده دوست داشتنی.
ما میتونیم بگیم با این که لورا پتانسیل روحی و روانی بسیار زیادی داره, اما دنیای ناخودآگاهی تشکیل نداده. اون سایلنت هیل رو به عنوان یک نمونه شهر پر رفت و آمد میبینه. شهری با کمی مه اما بدون هیچگونه هیولا یا نرده و خون امثال اینها. شاید هم اون عناصر دنیای خودش رو میبینه. اما تصور اون از "بهشت" (اگر یکسان نباشه) خیلی شبیه دنیای واقعیه.
یکی دیگه از معانی گربه - "گربه به تنهایی قدم میزنه" - نمادی از تنهایی لورا. اون سعی میکنه تا آدم نزدیکی رو پیدا کنه تا در زندگی از اون حمایت کنه.
--- Teddy Bear (عروسک خرسی): در روانشناسی, عروسک خرس نمادی از خوی بچگانه و دلتنگیست. میشه چنین چیزی رو به لورا نسبت داد. ببینم شما به رفتار کسی که همش مادر و پدرش رو میخواد, بچگانه نمیگید؟ دلتنگی = لورا میخواد مری رو برگردونه, به خاطر این که مری به شدت با خوشحالی ذهن این دختر بچه مرتبطه. از طرفی دیگه این میتونه نشانه عشق اون به مری باشه. من فکر میکنم که این دیوار راه اصلی درک شخصیت لورا و گذشته اونه.
---------
بعد از ملاقات با جیمز, لورا به سمت سالن بولینگ (Bowl-o-rama) میره تا بفهمه ادی اطلاعاتی در مورد مری پیدا کرده یا نه.
 
واضحه که برای اون مری اهیمت زیادی نداره, خودش به اندازه کافی مشکل داره. بعد از این که لورا به بی تفاوتی و بی مصرفی ادی پی میبره, بهش میگه("تو فقط یه چاقالوی بی جرئتی, چاقالویی مثل تو فقط سرعت منو کم میکنه"). به هرحال واکنش ادی به سوال جیمز("ادی: هاه؟لورا...؟اما چرا...؟") عجیبه. ادی فکر میکنه که لورا یه جور فرشته محافظه, یه چیزی ساخته و پرداخته تخیلش و از این واقعیت که جیمز ازش در مورد اون سوال میپرسه تعجب میکنه. در این زمان لورا به بهتر شدن مری شک میکنه. اون تصمیم میگیره تا به بیمارستان بروکهاون بره. جیمز اون رو در حالی که داره با عروسک خرسی بازی میکنه میبینه. اون داره صحنه ملاقاتش با مری رو زمانی که باهاش رو به رو میشه بازی میکنه. اما جیمز میخواد اون رو متقاعد کنه که چیزی که خودش فکر میکنه درسته. سرش داد میزنه. لورا این کار رو تلافی میکنه و در رو بر روی جیمز قفل میکنه تا بفهمه در آینده باید چطور رفتار بکنه. اگر لورا میدونست که در اون لحظه چی در سر جیمز میگذره....بعد از چند دقیقه اون احساس بدی در مورد که کاری که کرد پیدا میکنه و در رو باز میکنه.(البته جیمز متوجه نمیشه چون سر گرم جنگ با توهماتشه). این به اون معناست که لورا آدم کینه توزی نیست. در حال حاضر, لورا اصلا مطمئن نیست که مری در سایلنت هیل ـه یا نه. اون تصمیم میگیره تا آخرین جای ممکن رو هم بگرده, یعنی Lake View Hotel که البه مری در موردش با اون خیلی صحبت کرده.(توجه داشته باشید که اون میدونه هتل دیگه وجود نداره, این آخرین مکانی که اون درش به جستو میپردازه. آخرین امید برای شادمانی). آرزوی اون برای دیدن مری خیلی زیاده, که موجب میشه اون هتل رو ببینه - براش وجود داشته باشه.
 
هتل در آتش سوخته و از بین رقته...پس چرا لورا اون رو میبینه؟ سادست - زمانی که جیمز به اونجا میرسه, انرژی روانی و قدرت افکار و خاطرات جیمز شروع به تحت تاثیر قرار دادن لورا میکنه و باعث میشه که اون هتل رو ببینه. اما تصویر هتل تنها از خاطرات جیمز گرفته نشده. عکس ها, تقویم مربوط به یک سال پیش...نمیشه که همه اینها از خاطرات جیمز باشه. از اون گذشته پازل FAIRY TALE هم باعث تردید میشه. هتل تنها بخشی از ناخودآگاه جیمز نیست. هتل ترکیبی از خاطرات اون و لوراست. دنیای ناخودآگاه اونها. همچنین توجه داشته باشید زمانی که جیمز به حقیقت پی میبره و لورا هم اونجا رو ترک میکنه هتل به مکانی سوخته تبدیل میشه. برای آخرین بار ما لورا را در اتاق 302 میبینیم. اون هنوز نامه رو پیدا نکرده اما هنوز هم برای پیدا کردن مری امید داره. متوجه نشده (نمیتونه قبول کنه) که مری مرده. ("پس اینجایی جیمز. نامه رو پیدا کردی؟ اگر پیدا نکردی که پس پاشو بریم"). حتی هنگامی که جیمز حقیقت رو بهش میگه("مری رفته. اون مرده. من کشتمش") اون هنوز هم نمیتونه باور کنه که آخرین امیدش برای همیشه از بین رفته.("دروغگو! این یه دروغه!"). اما در نهایت حقیقت رو میپذیره و تمام دردی رو که از شنیدن این حقیقت بهش وارد میشه رو بر سر جیمز خالی میکنه("من میدونستم! تو بهش اهمیت نمیدادی! ازت بدم میاد! بدم میاد! بدم میاد!") و هتل رو ترک میکنه. خب, برای اون چی اتفاقی میفته؟ اگر ما پایان Leave رو بدست بیاریم اون به همراه جیمز شهر رو ترک میکنه. اما با توجه به SH4 جیمز هرگز شهر رو ترک نکرد. پس, لورا شهر رو ترک میکنه و به تنهایی به دنبال شادی میره؟ و یا شاید هم اون امیدش رو حفظ میکنه و به جستجو در شهر ادامه میده؟ تیم سایلنت تصمیم گرفت تا پایان داستان لورا باز باشه....
 
طبق LM, نام لورا از کتابی به اسم "No language but a cry" گرفته شده که بر اساس وقایعی حقیقی نوشته شده. در این داستان پدر و مادری مریض دختر بچه کوچکشون رو بر روی ماهیتابه ای داغ میگذارند(آلسا و داهیلا رو به یاد بیارید.) بعد از این حادثه لورا دیگه صحیت نمیکنه. ("a tale of birds WITHOUT A VOICE" و "SILENT Hill" شباهت رو ببینید؟). در زمانی که 12 ساله بود, تشخیص داده شد که اون مبتلا به اسکیزوفرنی ست و به کلیسای کاتولیک فرستاده شد تا روزها رو اونجا سپری کنه. به طور خلاصه, کسی باور نمیکرد که این دختر بتونه به حالت عادی برگرده - اما دکتر D'Ambrosio امیدش رو از دست نداد و برای درمانش اقدام کرد. آیا اون موفق میشه؟ آیا میتونه با حادثه ای که در بچگی براش رخ داد مقابله کنه و دوباره صحبت کنه؟ آیا میتونه با کمک D'Ambrosio خوشبختی رو پیدا کنه؟ پس کتاب رو تهیه کنید و بخونید!

9780440364573_p0_v1_s260x420.JPG

 
Mary Shepherd-Sunderland
mary.jpg
نام: مری ساندرلند(شپرد)
سن: 25 سال
شغل: نامعلوم

در سایلنت هیل 1 و در مدرسه میدویچ ما میتونیم نقاشی یک گربه رو پیدا کنیم(در واقع یک گربه بسیار عجیب) که عنوان اون هست "مری". ممکنه که مری دوران کودکی خودش رو در سایلنت هیل سپری کرده باشه؟ در اون زمان(وقایع sh1) مری باید به مدرسه میرفته باشه. در اوایل 20 سالگی مری در اشفیلد زندگی میکرده, و همونطور که میدونیم اشفیلد از سایلنت هیل زیاد دور نیست. در اونجا با جیمز ساندرلند آشنا میشه و به خاطر برخی دلایل به این کارمند افسرده دل میبنده و به همین ترتیب با هم دیگه ازدواج میکنند و زندگی شادی رو آغاز میکنند. جیمز به عنوان یک کارمند کار میکرد و مری هم یک همسر خانه دار فوقالعاده بود, سعی میکرد تا پیانو زدن رو یاد بگیره ("یادم میاد که مری خیلی دوست داشت پیانو بزنه") و نقاشی بکشه(لورا میگه:"اون حتی تمام نقاشی هاش هم به من نشون داد."). سه سال قبل از وقایع sh2 زن و شوهر جوان برای تعطیلات به شهر سایلنت هیل رفتند. چرا سایلنت هیل؟ همونطور که میدونیم آگهی این شهر تفریحی در ایستگاه رادیویی اشفیلد پخش میشه("Come 2 Silent Hill 4 the ultimate peaceful getaway!"). بهترین دوران زندگی اونها زمانی بود که برای تعطیلات به سایلنت هیل رفتند. اونها تمام روز رو در پارک Rosewater میگذروند و به دریاچه خیره میشدند و اتاق 312 هم تبدیل به "مکان مخصوص" اونها میشه. و همه چیز خوب بود اما در حقیقت مری بیمار بود (نوار ویدیویی جیمز رو به یاد بیارید) اما حاضر نبود قبول کنه که بیمارـه("من فقط نمیخواستم قبولش کنم"). و جیمز هم متوجه نشد که همسر دوست داشتنیش بیمارـه.(یا نمیخواست که متوجه بشه؟؟ زمانی که عکس مری رو بررسی کنید جیمز میگه"یک عکس از زمانی که اون هنوز سالم بود", هرچند کاملاََ واضحه که مری در اون زمان هم سالم نبود!). بعد از این که تعطیلاتشون به پایان میرسه, اونها به اشفیلد برمیگردند, و تنها در اون زمانه جیمز برای درمان مری اقدام میکنه. اما دیگه دیر شده بود و مری نمیتونست نجات پیدا کنه(مطمئن نیستم...3 سال حداکثر...یا 6 ماه...غیر ممکنه که با اطمینان بگم چقدر زنده میمونه). مری در بیمارستان St.Jerome بستری میشه(راشل همسایه ساندرلند در اونجا پرستارـه) اما اون به هیچ درمانی اعتقاد نداره("راحت تره که اونا فقط منو بکشند. اما من حدس میزنم که بیمارستان از من سود خوبی به دست میاره, اونا میخواند که منو زنده نگه دارند..."). اون تصور میکرد که این بیماری نه تنها زندگی اون رو میگیره, بلکه باعث میشه همسرش هم صدمه ببینه. اون همیشه از جیمز میخواست که ترکش کنه("Just go home already", "Get the hell out of here" , "Leave me alone already!" , "Are you still here?", "Don’t come back!") کلمه اصلی در اینجا Leave هست. در حقیقت مری میخواد که جیمز ترکش کنه, که به خاطرش عذاب نکشه, تا یه زندگی جدیدی رو شروع کنه. اون میخواست به درد جیمز پایان بده اما نیمتونست کلمه مناسبی رو برای بیان این موضوع پیدا کنه. هرچند مری نمیتونست ارتباط خودش رو با این دنیا قطع کنه(به طور مثال: جیمز) اون هنوز میخواست باور کنه که میتونه نجات پیدا کنه("جیمز...صبر کن...خواهش میکنم نرو...باهام بمون. از حرفهایی که زدم منظوری نداشتم. خواهش میکنم جیمز...بهم بگو که خوب میشم. بهم بگو که نمیمیرم...کمکم کن..."). اوضاع به مدت 2 سال همینطور پیش رفت. برای 2 سال طولانی که مری در بیمارستان بستری بود, اکثر اوقات به سقف بالای سرش خیره میشد و فقط در خاطراتش زندگی میکرد. در افکارش اون دوباره به سایلنت هیل برمیگشت و بیشتر بیشتر به دنیای ناخودآگاه خودش فرو میرفت. هر چند که بدنش در بیمارستان بود اما ذهنش در شهر مه گرفته بود. به همین ترتیب اون بیشتر و بیشتر در دنیای ناخودآگاه خودش فرو میرفت. چطور اون دلش میخواست که با جیمز به اونجا برگرده....اون منتظر جیمز بود اما نمیخواست که اون برگرده, چون اگر برمیگشت و اون رو میدید عذاب میکشید. در طول سومین سال, اون در بیمارستان با دختری به اسم لورا آشنا میشه. این دو به سرعت با هم دیگه دوست شدند - یک دختر که در تلاش بود تا شادی پیدا کنه- و یک زن که فقط میتونست شادی که قبلا داشت رو به یاد بیاره. اونها در مورد سایلنت هیل صحبت میکردند, مری از خاطراتی خوبی که در اون شهر داشت برای لورا میگفت, و لورا هم در اون مادری رو میدید که از دست داده بودش("من تو رو مثل دختر خودم دوست دارم, اگر اوضاع طور دیگه ای بود من امیدوار بود تا تو رو به فرزندی قبول کنم"). مری حتی میخواست اون رو به فرزندی قبول کنه اما میدونست که همچین چیزی هرگز رخ نمیده. به همین ترتیب یک سال گذشت, اما در نهایت مری یک روز بیمارستان رو ترک کرد. اون انقدر مشتاق بود تا به خونه بره که احتمالا منتظر نشد تا به لورا بگه و برای همین یک نامه براش گذاشت, همون کاری که برای جیمز انجام داد و نامه رو به راشل داد تا اون رو به شوهرش بده(اون از راشل خواست این کار رو انجام بده چون همسایشون بود). اون به پیش جیمز برگشت و میخواست برای آخرین بار به سایلنت هیل بره. اما وضعیت سلامتی اون بدتر بدتر میشد و مشخص بود که نمیتونه به اونجا بره. و بنابراین, اون آخرین روزهای زندگیش رو کنار شوهرش گذروند و آروم آروم جلوی اون جون میداد. یک شب جیمز تصمیم میگیره تا به این کابوس طولانی پایان بده. اون صبر کرد تا مری بخوابه و بعد بالش اون رو خفه کرد. حالا فقط باید اون رو به آخرین آرزوش برسونه-اون رو به سایلنت هیل ببره. اما آیا مری از بین رفت, یا اینکه اون برای همیشه در رویای بی قرار سایلنت هیل سرگردان شد؟("سپس از بند جسم رها شو و قدرت بهشت را دریافت کن"). آیا خاطرات اون در شهر رویاهایش به زندگی ادامه میده؟ ("خب, من حالا تنها اونجام...در مکان مخصوصمون منتظر تو هستم..."). آیا او شوهرش رو ملاقات میکنه و با اون به درون دنیای خاطراتش فرو میره؟ یا این که اون محکوم به اینه که برای همیشه در دنیای خودش تنها منتظر اون باشه؟ ایا جیمز اون رو رها میکنه؟

اگر نام جیمز از Jack the Ripper گرفته شده باشد پس Mary هم باید نام یکی از قربانیان جک باشد. Mary Kelly یکی از قربانیان جک است که با مردی به اسم جوزف که تصور میشده است Ripper باشد زندگی میکرده است. نام مری از Mary Kelly گرفته شده.
 
آخرین ویرایش:
Maria
maria.jpg

ماریا - قسمت اول (واقعی)
سن: 25 سال
شغل: رقاص
زمانی که جیمز به Heaven's Night میرفته رقاصی رو میبینه که با نام "ماریا" در اونجا کار میکنه. اگر به پوستر او در سایلنت هیل 2 (در دستشویی ابتدای بازی) و در سایلنت هیل 3(Heaven's Night) دقت کنیم, متوجه میشویم که اون در واقع موهای بلند و مشکی داره. جیمز چهره اون رو به یاد نمیاره اما اسمش توی حافظش باقی میمونه.(شاید به خاطر شباهت اسم اون به همسرش و هم سن بودن)

ماریا - قسمت دوم (ناخودآگاه)
مری هنوز در پیله درد و تنهایی خودش زندانیه, رویاهای بی قرار سایلنت هیل. اما یک روز پروانه ای زیبا از درون این پیله پدیدار میشه. این پروانه شبیه چیه؟
سه سال طولانی سخت و دردناک. جیمز خسته بود, خسته از انتظار , خسته از امید. اون قبل از این هم میدونست که مری رو از دست داده و با مرگش شادمانی اون هم از بین میره. رنج, ناامیدی, تنهایی...و به همین دلیله که شما نیاز به این شخص "ماریا" دارید. جیمز به کسی نیاز داشت, کسی که بخواد به اون نزدیک بشه, که بخواد از اون حمایت کنه. کسی که جایگزین مری بشه. و بعدش اون برای خودش یه مری جدید ساخت - یه زن فوقالعاده که اون رو به تمام آرزوهاش میرسونه و شادی از دست رفته رو به اون برمیگردونه.

ماریا در جهان جیمز وجود داره(خاطراتش از شهر), به خاطر این که جیمز اون رو به این مکان پیوند داده. تنها هدف اون تحقق بخشیدن به خواسته های جیمزـه("من میتونم ماله تو باشم...من به خاطر تو برای همیشه این جا میمونم...و هرگز سر تو داد نمیکشم و کاری نمیکنم که احساس بدی بکنی. این چیزیه که توی میخوای"). خوده جیمز دلیل وجود ماریاست-سرنوشت اون, خالق اون. ماریا هیچ گذشته ای نداره(در ابتدا اون فکر میکنه که یه رقاص واقعی هست اما خیلی زود متوجه میشه که در مورد خودش هیچی نمیدونه) و حتی هیچ آینده ای(اون حتی واقعی نیست). زندگی تنها برای کسی که دوستش داره. وحشتناکترین چیز اینه که عشقش علاقه ای به اون نداره.("ماریا...؟تویی...اما من دیگه به تو هیچ احتیاجی ندارم." - "دختر رویاها" تنها اسباب بازی برای ذهن مجروح اون بود و حالا جیمز اون رو به دور پرتاب میکنه) اون به مری احتیاج داره.
حالا که اون یک بار دیگه امید به دست آورده(نامه) ماریا هدف خودش رو از دست داده.(ماریا در حالی که اسلحه ای در دستش داره به خودش میگه:"من هیچ دلیلی برای ادامه زندگی ندارم."). اون توسط فردی که عاشقش هست رها میشه.("وقتی که بیدار شدم, کاملاََ تنها بودم"). اون باید چیکار کنه؟ سعی کنه تا عشق جیمز رو به دست بیاره؟ ("بجنگم و زندگی کنم") و یا تسلیم بشه و از زندگی دست بکشه؟ ماریا نمیتونه تنها باقی بمونه, اون برای هدفی دیگه ای هم ایجاد شده: این که با مردم خودمونی باشه, اجتماعی باشه...به خاطر تصورات جیمز...بنابراین اون سعی میکنه تا یه نفر رو تو شهر پیدا کنه. کسی که بتونه دلیلی برای زندگی اون باشه. اما تمام اینها بیهودست, تنها ساکنان دنیای جیمز, هیولاها و خوده ماریاست. اما همونطور که قبلاََ در این مقاله ذکر کردم, دنیای ناخودآگاه توانایی ترکیب و ادغام شدن به White Noiz رو داره. در یک لحظه دنیای جیمز ساندرلند با دنیا ارنست بالادوین ارتباط برقرار میکنه. درنهایت ماریا کسی رو پیدا میکنه تا باهاش حرف بزنه.(و در دنیاش جستجو کنه- عمارتی از خاطرات). اما ماریا باز به همون معضل برخورد میکنه-ارنست به اون احتیاجی نداره.("منو تنهام میذاری؟"). مهم نیست که چقدر تلاش میکنه تا به ارنست نزدیک بشه. همش بی فایدست. ارنست فقط از اون استفاده میکنه تا به White Chrism برسه - - چیزی که برای زنده کردن دخترش مورد نیاز هست.
 
حقیقتی جالب در رابطه با رنگ موهای ماریا
در ویدیو "Making of SH2" تاکایوشی ساتو به نکته ای جالب در رابطه با رنگ موهای ماریا اشاره میکنه:"من فکر مکینم که رنگ موهای اون مشکیه. بلوند نیست, موهاش رو رنگ قرمز کرده....و بعد رنگ موهاش رو روشن(سفید) کرده". به سه رنگ توجه کنید- مشکی, قرمز و سفید. شما رو یاده چیزی نمیندازه؟ رنگ اون لوح هایی که ماریا باید در سناریو Born from a Wish به ترتیب میچید چی بود؟ مشکی, قرمز و سفید. و چیز هایی که برای انجام مراسم "resurrect the dead" مورد نیاز هست, چی؟ خون(قرمز), Obsidian goblet (مشکی) و White Chrism (سفید). یه ارتباط دیگه با موضوع تولد دوباره.
--------------
بنابراین ماریا نمیتونه از سرنوشتش فرار کنه. اون به جیمز پیوند خورده و نه هیچ کس دیگه. و اون تسلیم سرنوشت خودش میشه.(ماریا: اگر میگفتم به سرنوشت اعتقاد دارم چی؟ ارنست: جیمز, اون مرد بدیه.ماریا: جیمز....؟اره.....میدونم) - اون تصمیم میگیره تا برای جلب توجه و عشق جیمز بجنگه. اون تصمیم میگیره تا نقش زن اغوا کننده رو ایفا کنه. آیا جیمز دختر رویاهاش رو رد میکنه, یا این که عاشقش میشه؟ در این زمان دنیاها به ترکیب شدن ادامه میدند...دنیای جیمز به تدریج به دنیا خاطرات مری که هنوز در شهر مه آلود وجود داره کشیده میشه.
 
Ernest Baldwin
ارنست بالادوین عضو آنچه که ممکنه طبقه اشراف جامعه سایلنت هیل خونده بشه بود. صاحب یک عمارت بزرگ و لوکس با کتابخونه هایی پر از کتاب های سخت. چندسال پیش اون به همراه دخترش امی(amy) که مرکز توجه و معنای زندگیش بود با خوشحالی زندگی میکرد اما...نوامبر...ماهی غم انگیز...10 سال پیش در ماه نوامبر امی بالادوین کوچولو از پنجره به پایین پرتاب شد. یه حادثه, که تقصیر هیچکس نبود. اون توسط خدا در سن 7 سالگی گرفته شد("خدا بیش از حد اون رو دوست داشت. 7 سال زمان کافی نبود"). اما با مرگ امی, رویه زندگی ارنست هم تغییر کرد. اون فرزندش رو از دست داده بود, معنای زندگیش رو, امید و آیندش رو("بعد از مرگ تو تمام چیزی که باقی مونده نامیدیست و آینده ای بی معنا")...زندگیش متوقف شد, اون بدون امی نمیتونست ادامه بده("جیمز رو به یاد بیارید.جیمز: بدون تو من دیگه نمیتونم ادامه بدم. من نمیتونم بدون تو زندگی کنم.") اما اون هنوز امیدواره. ارنست یجورایی با مراسم Holy Assumption آشنا میشه. آیا خدایان باستانی درخواست ارنست رو میشنوند؟ آیا اونها به دخترش زندگی رو برمیگردونند؟ به هرحال اون راه دیگه ای برای امتحان نداشت. اون زندگی خودش رو قربانی کرد تا دخترش رو زنده کنه. آیا اون به معجزه معتقده؟ به عبارت ساده نه اعتقاد نداره. وقتی ماریا میپرسه:"تو واقعاََ فکر میکنی همچین چیزی کار میکنه؟" اون تنها با تردید میگه:"نمیدونم..." علاوه بر این, اون مراسم Holy Assumption رو تکمیل نکرد چون نتونست White Chrism رو پیدا کنه. ما میتونیم ببینیم که در اعماق روحش بالادوین هرگز به چنین مراسم اسرار آمیزی برای برگردوندن دخترش اعتقاد نداشته. بعد از این که اون خودش رو از بند گوشت رها کرد و قدرت آسمان رو دریافت کرد, در دنیای خاطراتش, ناخودآگاهش زندانی میشه. اما از اونجایی که ارنست به زنده شدن امی اعتقاد نداشت, پس معجزه ای در این دنیا هم رخ نمیده. حالا اون محکوم به اینه که برای همیشه در تنهایی و ناامیدی ابدی به سر ببره. اگر اون فقط اعتقاد داشت, همه چیز متفاوت میشد...زمان زیادی از اون موقعه گذشت ولی کسی ساکن عمارت بالادوین نشد. شایعات شومی در رابطه با عمارت تسخیر شده بالادوین در سطح شهر پخش شد. ارنست تمام این مدت در دنیای خودش زندانی شده بود. اون نمیتونست که خانه خاطراتش رو ترک کنه. در ابتدا, اون متوجه نشد که مرده, اما به زودی متوجه حقیقت شد("با گذشت زمان من فهمیدم که دیگه نمیتونم این خونه رو ترک کنم"). اون برای همیشه در این دنیای تنها خواهد بود-اما این برای ارنست خوبه. بقیه فقط اون رو ناراحت میکنند, مزاحم خلوتش میشند. ارنست هنوز فراموش نکرده - اون روز هنوز هم در خاطرات ارنست زندگی میکنه. یه سری چیزایی هست که ما میتونیم فراموش کینم و یه سری چیزایی هم هست که هرگز نمیتونیم فراموش کنیم. اون نمیدونست که چه چیزی بدتر هست - فراموش کردن یا به یاد داشتن. از یک طرف این خاطرات دردناک بود, اون ازشون رنج میبرد اما از طرف دیگه امی به زندگی در افکار پدرش ادامه میداد. و فراموش کردن امی به معنای فراومش کردن عزیزترین خاطرات بود. بنابراین ارنست غرق در ماتم بی پایان دخترش شد, و بخشی از سایلنت هیل شد...اما به تازگی اتفاقات عجیبی رخ میده. دنیای ارنست شروع به تداخل با دنیای شخص دیگه ای به اسم جیمز ساندرلند میکنه. میتونه به خاطر این باشه که این دو نفر شبیه بهم هست؟ جیمز و ارنست کسانی رو که دوست داشتند از دست دادند و حالا اراده ای برای ادامه زندگی ندارند. چنین چیزی رو نمیشه فهمید-اما این واقعیت باقیست. سکوت عمارت بالادوین با اومدن ماریا از دنیا جیمز شکسته میشه. ارنست میتونه دنیا جیمز رو درست مثل ماریا که دنیا اون رو درک میکنه, درک کنه و به راز تولد اون پی میبره.("تو در این شهر متولد شدی"). حالا ارنست یک بار دیگه امیدوار میشه. حتی اگر نتونه عمارت ترک کنه تا White Chrism رو پیدا کنه, میتونه از ماریا برای این کار استفاده کنه.("ماریا....؟پس تو باید...برای همینه. برای همینه که تو میتونی منو ببینی. پس این شاید بدین معناست که میتونم به معجزه هم امید داشته باشم؟ توی آپارتمان شیشه ای هست که توش مایع سفید رنگ وجود داره."). با این که ارنست هنوز به موفقیت خودش شک داره, حداقل امیدواره که اگر مراسم به درستی انجام بشه ممکنه که معجزه رخ بده. قابل درک هست که بالادوین بعد از این که دستش به White Chrism برسه یک بار دیگه تلاش میکنه تا مراسم Holy Assumption رو انجام بده. اما این مراسم دختر اون رو برمیگردونه؟ جواب این سوال مشخص نیست. خب این دنیای اونه, و تنها چیزهایی رخ میده که اون بهشون متعقد باشه.

معنای نام اون در خوده بازی مشخص میشه. اسم اون از Ernest Hemingway گرفته شده که در سال 1961 خودکشی کرد.
 
Amy Baldwin
امی 7 ساله با پدرش ارنست در عمارت بالادوین به خوشی زندگی میکرد. اون اسباب بازی و داستان های پریان رو دوست داشت همچنین عاشق بازی کردن با کبریت بود. اما مهمتر از همه اون عاشق پدرش بود و از همه بیشتر دوستش داشت. تولد پدرش در ماه نوامبر بود - امی حتی برای اون یه کارت پستال زیبا هم خریده بود ("به پدر عزیزم. تولدت مبارک! از طرف امی بالادوین") و یه جفت دستکش برای گرم نگه داشتن دستهاش در فصل زمستان. اون میخواست پدرش رو سوراپز کنه و تصمیم گرفت تا هدایا رو در اتاق زیر شیروونی پنهان کنه. ظاهرا, اتاق زیر شیروونی کاملاََ تاریک بوده و امی هم یادش رفته بوده تا با خودش کبریت بیاره و برای همین اون نمیتونسته چراغ رو روشن کنه. بنابراین, دخترک پنجره رو باز میکنه تا با استفاده از نور بیرون نگاهی به کارت پستال بکنه, اما یدفعه ارنست وارد اتاق زیر شیروونی میشه و امی دست پاچه میشه و از پنجره به پایین سقوط میشه. به همین علته که اون یه پاکت نامه دستش بود, ارنست تنها بعد از گذشت این همه مدت متوجه این موضوع شد.("بالاخره فهمیدم چرا...چرا امی اونجا بود. برای چی یه پاکت نامه خالی دستش بود وقتی که....وقتی که سقوط کرد.") حالا زندگی بدون دخترش هیچ معنایی برای اون نداره. اما اون هنوز آخرین امیدی داره. اون تلاش میکنه تا امی رو از طریق یه مراسم باستانی زنده کنه. ارزشش رو داره ذکر کنم, در مجله اسرار آمیزی که در سایلنت هیل 3 پیدا میکنیم نوشته شده روح کسانی که بر اثر یک مرگ ناگهانی میمیرند, در اون مکان به رفت آمد ادامه میدند(به عنوان یک نوع انرژی روانی) و نمیفهمند که مرده اند. و زمانی که ماریا کارت پستال رو برمیداره, صدای امی رو میشنوه:"اونو...به پدرم بدش...". ایا این فقط تصور ماریا بود یا این که امی بعد از مرگش در دنیا خودش درست مثل پدرش به زندگی در عمارت ادامه میده؟ آیا ممکنه یک روز دنیا اون با دنیا پدرش ارتباط برقرار کنه؟
 
والتر سالیوان در سایلنت هیل 2
ما در سایلنت هیل 2 میتونیم روزنامه ای رو پیدا کنیم که در اون اشاره به والتر سالیوان شده. اگر بخواهیم بر اساس روزنامه قضاوت کنیم (بدون در نظر گرفتن SH4) میتونیم تصور کنیم که والتر سالیوان دوتا بچه رو کشته, اما تحمل سنگینی این جنایت رو نداشته و به دنیا توهمات فرو میره. اون معتقد بوده که گناهکار نبوده(من نبودم...!) تلاش میکرد تا از حقیقت پنهان بشه اما در اعماق وجودش میدونست که مرگ اونها کار خودش بوده. به این عبارت توجه کنید: "من انجامش دادم, اما من نبودم!" اون میگه من انجام دادم ولی بلافاصله انکار میکنه. اما(با در نظر گرفتن SH4) شاید درون اون دو شخصیت وجود داشته باشه. یک قاتل خونخوار(مردی در کت که مراسم 21 قربانی رو انجام میده) و دیگری, یک دانشجوی عجیب که "به نظر نمیاد از اون آدمهایی باشه که بچه ها رو بکشه!" ؟ بنابراین سالیوان بچه ها رو به قتل میرسونه - اما قاتل همون سالیوان ی بوده که کت به تن داشته. والتر سالیوان همچنین اشاره به شیطان سرخ میکنه (در SH4 ما میفهمیم که شیطان سرخ Jimmy Stone بوده) که تلاش میکرده تا اون رو مجازات کنه. این چیزی رو به یاد شما نمیندازه؟ ما میتونیم فرض کنیم که(دوباره بدون در نظر گرفتن SH4) احساس گناه در والتر باعث میشه که اون در نهایت دست به خودکشی بزنه. والتر یک قاشق رو در گردن خودش فرو میکنه. مشابه کاری که کله هرمی ها در پایان انجام دادند. این یک تصادف نیست, بلکه نتیجه مطالعه جیمز در رابطه با یک آدم روانیه. جیمز و والتر شباهت هایی بهم دارند. هر دو گناهکارند, هر دو زندانی توهماتشون هستند, و در پایان Rebirth, جیمز تلاش میکنه تا با انجام Holy Assumption مری رو به زندگی برگردونه...به هر حال, درSH2 ما میتونیم قبر سالیوان رو ببینیم. جالبه بر روی سنگ قبر نوشته شده Walter Sullivan. حتی جالبتر هم میشه وقتی که میفهمیم که والتر در قبری بدون نام و نشان دفن شده پس اسمی نباید رو قبر باشه....
 
جوزف بارکین
سازندگان در LM اشاره کرده بودند که در مراحل ابتدایی ساخت بازی جیمز دو شخصیت داشته. یکی جیمز و دیگر جوزف. من گمان میکنم این جوزف همان جوزف بارکین است. بعد ها نظر سازندگان عوض شد و نقش جوزف به عنوان شخصیت اصلی بازی کنار گذاشته شد. اما به طور کامل کنار گذاشته نشد. ما میتونیم اشاراتی از اون رو در بازی پیدا کنیم و حتی پی به گذشته اون ببریم. جوزف بارکین مریض بیمارستان بروکهاون بود. اون از یه نوع بیماری روانی رنج میبره. بیشتر اوقات ارومه اما وقتی بیش از اندازه هیجان زده میشه تبدیل به فردی خشن میشه. علت اختلال اون ریشه در مرگ دخترش یعنی لوسی داره که بارکین خودش رو به خاطر مرگ اون سرزنش میکنه. ناتوان از کنار اومدن با این احساس گناه. اون شروع به دیدن توهماتی میکنه("علائم او حاکی از این است که دچار سایکوتیک بریک و هذیان های پارانوید است") و به دنیا خودش فرو میره, یک دنیایی که در اون خوشحاله, جایی که در اون میتونه به همراه دخترش برای همیشه زندگی کنه. واقعیت برای اون فقط تاری از موی لوسی رو باقی گذاشت, اما جوزف در دنیای خودش از اون با تعصب و غیرت محافظت میکنه ("Louise I'll take care of you four ever. It's my destiny!"). پس, واقعاََ لازمه که مردی رو از دنیای خودش که در اون خوشحاله به بیرون بکشیم فقط به خاطر این که نرمال بشه؟ حتی مدیر بیمارستان هم از جواب دادن به این سوال اجتناب میکنه...
 
ویژگی های بارکین
خب این خیلی عجیبه که میبینیم جوزف - یه مرد بالغ, یه پدر- نمیتونه درست بنویسه. شاید اون هرگز به مدرسه فرستاده نشده؟ تمام یادداشت هایی که از جوزف پیدا میکنیم شامل اشتباهات وحشتناکیه برای نمونه:
(I took the direckter's key, the one to the mooseum) سبک نوشتاری اون به سادگی از میان بقیه یادداشت هایی که پیدا میکنیم قابله تشخیصه. کدوم یکی دیگه از شخصیت های سایلنت هیل درست نمیتونسته بنویسه؟ والتر سالیوان چند سالی رو در یتیم خونه زندگی میکرده, به نظر میرسه که والتر به خوبی بلد نبوده که بنویسه. شاید جوزف هم مثل والتر توی پرورشگاه "خانه اُمید" بزرگ شده...کی میدونه؟ جوزف کلید رو زیر مجسمه یکی از بنیان گذاران فرقه خاک میکنه...این چه معنی میتونه داشته باشه؟
---------
جعبه
جوزف با ارزش ترین گنج خودش رو توی یه جعبه فلزی میذاره و جعبه رو با 4 تا قفل میبنده....موی دخترش, خاطرات دخترش که جوزف اونها رو برای همیشه پیش خودش نگه میداره. همچنین با قرار دادن موی دخترش(تنها چیزی که از اون داره) درون یه جعبه, جوزف میخواد فراموش کنه که لوسی در حقیقت فوت کرده. وقتی که جوزف این حقیقت رو فراموش کنه, اون احساس گناه هم رهاش میکنه. حالا جوزف بر این باور هست که لوسی زنده هست و توی یادداشتی که پیدا میکنیم اون نوشته ""I'm not a krimminal" و دیگه جوزف خودش رو به خاطر مرگ دخترش سرزنش نمیکنه.
--------
جوزف به خاطر دلایلی توی اتاق های بالش دار طبقه سوم فرستاده میشه
-------
نام مخفی
توی اتاق بالش دار ما یادداشتی رو پیدا میکنیم, "Tern tern tern the numbers better not forget them So i'll right them down here The other one, my secret name" این یادداشت رو جوزف نوشته. اما حالا این یادداشت چی هست؟ اون 4 تا عدد رو نوشته و بعد اون رو اسم مخفی خودش می نامه. یاده مراسمی که والتر انجام میداد بیفتید که در اون هر کدوم از قربانی ها یه همچین "اسمی" رو دریافت میکردند. شاید جوزف هم یه همچین مراسمی رو برای زنده کردن دخترش میخواسته انجام بده؟
-------
بعد از گذشت مدتی, زمانی که جوزف آروم میشه اون رو از اتاق بیرون میارند.("اگر جوزف اروم به نظر میرسه, میتونه از سلولش بیرون بیاد.") اما بعدش اون کلید مدیر بیمارستان رو میدزده ("key I took the direckters's key - the one to the mooseum. I hid it behind the preying woman when I went out for the day trip. I picked it up but I did not steal it. I'm not a krimminal"). و اون رو پشت مجسمه جنیفر کارول پنهان میکنه.("کلید انجمن توی پارکه. پشت مجسمه زن در حال دعا, در زیرزمین, یه جعبه ست. برای باز کردنش نیاز به آچار دارم. مریضم کلید رو اونجا دفن کرد. میدونستم اما کاری نکردم."). خب برای چی جوزف کلید رو دزدید؟ تا کسی نتونه پیداش کنه. در موزه تاریخ سایلنت هیل نگه داری میشه, حقیقت نهایی. اما مردم به دنبال آرامش هستند, نه حقیقت("من به دنبال حقیقت نبودم, من به دنبال آرامش بودم"). دروغی شیرین همیشه بهتر از حقیقتی تلخ است. برای همینه که مدیر بیمارستان با داشتن همچین کلیدی مضطربه.("نزدیکی بودن همچین چیزی مضطربم میکنه.") و به همین علته که بیمار تصمیم میگیره تا کلید حقیقت رو دفن کنه, درست مثل همون کاری که با خاطرات دردناک مرگ لوسی کرد. اما جیمز کدوم رو انتخاب میکنه؟ حقیقت نهایی یا دنیایی از توهمات؟ خب, حقیقت اغلب به مردم خیانت میکنه...
-------
چه تفاوتی میان جیمز و جوزف وجود داره؟
یکیشون خودش رو به خاطر مرگ دخترش سرزنش میکنه در حالی که بی گناهه و دیگری همسرش رو کشته در حالی که بر این باوره که اون سه سال پیش بر اثر بیماری فوت کرد. هر دو قادر به تحمل واقعیت نیستند و باور دارند که کسانی رو که دوستشون دارند هنوز زنده هستند. اما جوزف تلاش میکرد تا از حقیقت پنهان بشه, ولی جیمز بیشتر و بیشتر به اعماق ذهنش فرو میرفت تا متوجه جنایتش بشه....
-------
جوزف نام یکی دیگر از مظنونان پرونده "جک قاتل" بود.
 
آخرین ویرایش:
جک دیویس
یکی دیگر از بیماران بروکهاون, جک دیویس سابقه سه بار اقدام به خودکشی رو داره. نکته عجیب اینه که اون بدون هیچ دلیلی اقدام به خودکشی کرده. خانواده داره...اون یه بیمار آروم بود و همیشه به دستورات دکتر عمل میکرده. اما گاهی اوقات تو فکر خودکشی میرفته. شاید کشش اون به مرگ در ذاتشه؟

a) ویژگی های دیویس
بر خلاف بارکین و لوئیس, دیویس به خوبی میتونه بنویسه. گرامر و املا و قواعد نگارشی اون عالیه. ما تنها دو یادداشت از اون در بازی پیدا میکنیم. یادداشت "The basement's basement" و "Diary from the roof".

b) زیر زمین
یک بار جک در یک زیر زمین (Basement's basement)بسیار تاریک گیر میکنه. یک مکان بسیار تاریک و ترسناک (شاید در دنیای ناخوآگاه خودش قرار داشته). اون بسیار میترسه و با ارزش ترین چیزی رو که داشته از ترس میندازه - یک حلقه. جک خانواده داره پس شاید اون حلقه نامزدیش بوده....اما با این که این حلقه براش بسیار با ارزش بوده اما شجاعت اینکه برگرده و در زیرزمین به دنبال حلقه ش بگرده رو نداشته.

c) دفترچه خاطرات بالای پشت بام
ممکنه که این دفترچه خاطرات واقعی نباشه و تنها جلوه ای از افکار جک باشه که جیمز اون رو دریافت میکنه. ما چه چیزی از این دفترچه خاطرات میفهمیم؟ از تاریخ 9 تا 13 مِی جک در بیمارستان بروکهاون بستری بوده. هوا بارونیه ("طبق معمول هوا بارونیه"). و باران اغلب منجر به افکار غم انگیز در افراد میشه. دیویس وارد یک افسردگی بسیار عمیق میشه. اون فکر میکنه که دکتر ها اگر به خاطر خانواده اش نبود اصلا تلاش نمیکردند که اون رو نجات بدند. اون بدبختی و بی مصرفی خودش رو در این که چگونه برای دیگران مشکل ایجاد میکنه نشان میده(" من دیگه نمیخوام برای کسی مشکلی ایجاد کنم, اما در هر صورت من دردسر ساز هستم") افکاری که شاید برای اون بهتر باشه که بمیره. زندگی برای اون تبدیل به یک وزنه بسیار سنگین میشه ("خیلی سخته اینجوری. خیلی سخته...") و اون خودکشی رو به عنوان تنها راه فرار میبینه.(آیا این واقعا میتونه گناه باشه که به جای جنگیدن, فرار کنم؟ شاید خودخواهانه باشه اما این چیزی هست که میخوام.) اما در نهایت به اون اجازه داده میشه که به پیش خانواده اش برگرده. در انتهای دفترجه خاطرات ما یک جمله ناتمام رو میبینیم. اگر به یاد داشته باشید بعد از این که دفترچه خاطرات رو میخونید کله هرمی پیداش میشه و جیمز رو از پشت بام به پایین پرتاب میکنه, میشه اینطور فرض کرد که جک هم قبل از این که به پیش خانواده اش برگرده خودش را از پشت بام به پایین پرتاب کرده. ("من هم پشت بام رو دوست دارم. باعث میشه که بخوام پرواز کنم. تو هم همینطوری؟"- استنلی کولمن)
کشش به مرگ - عزت نفس پایین - بازتابی از ناتوانی و بی مصرفی. جک دیویس و آنجلا اروسکو نقاط مشترک زیادی دارند.
 
جاشوا لوئیس
بیماری با احساسات ناپایدار و سابقه ای طولانی در بستری شدن. اون دوست داره که مشکلات رو از راه خشونت آمیز حل کنه که همین امر منجر به رفتارهای تهاجمی با نمایش های متعددی از خشونت بشه. اون همچنین بسیار پارانوئید است. اگر بخواهیم طبق یادداشت هایی که از اون پیدا میکنیم قضاوت کنیم میتونیم فرض کنیم که جاشوا یکی از اعضای فرقه بوده.

a) ویژگی های جاشوا
برخلاف جوزف, جاشوا از نظر گرامر مشکلی نداره ولی اون تقریبا به طور کامل نقطه گذاری رو نادیده میگیره. این مشخصه ای هست که با توجه به اون میتونیم بگیم که کدوم یادداشت رو جاشوا نوشته. دوتا یادداشت در بازی هست که توسط اون نوشته شده "She is an angel" و "Imprint on carbon paper".

b) او یک فرشته است
مدتی قبل جاشوا شروع میکنه به دیدن "بانوی در" - Jennifer Carroll(جنیفر کارول). جاشوا فکر میکنه که بانو در تمام گناهکاران رو میبلعه و تنها فقط اون رو نجات میده. بنابراین, جاشوا تصور میکنه که کاملاََ بی گناهه. اون تنفر ویژه ای از گناه نشون میده("آنان به خاطر سنگینی گناهانشان از پل سقوط می کنند...بسان اجسادی زشت و ورم کرده، گناهانشان آنان را می بلعد، گناه و گناهکار را به یک اندازه."). یکی از ویژگی های افراد متعصب در فرقه شهر سایلنت هیل.

Lady of the Door
images.php

c)نوشته بر روی کاغذ کربن
جاشوا کد جعبه بارکین رو یجورایی میفهمه که چنده("من میدونم میدونم رمز جعبه "یک عدد رندوم" این رمز دیگه بهش کمکی نمیکنه دکمه ها دیگه منو نمیترسونند") - اما اون نمیدونه که توی جعبه فقط چند تار مو قرار داره. اون مینویسه("من راز رو میدونم من یه چیزی به اونها میدم که بتونند با استفاده از اون با شیطان تصفیه حساب کنند پناهگاهش دیگه به دردش نمیخوره اون الان آلت دست من شده و باید از دستورات من اطاعت کنه آره, دیگه جعبه به هیچ دردی نمیخوره حالا من نباید "رمز" رو فراموش کنم این خیلی خوبه, اون الان در رده ای پایینتری از منه و حالا من قرار آزاد بشم و اون باید بهم خدمت کنه من یه نابغه ام هیچ کس نمیتونه من رو متوقف کنه یکی میتونه من رو متوقف کنه هیچ کس نمیتونه من رو متوقف کنه میتونه متوقف کنه میتونه متوقف کنه نه نه"). جاشوا معتقد بود که در جعبه یه شیطان زندگی میکنه (خب شیطان در جعبه با فرشته روی در با هم دیگه خوب جور در میاند") و اگر اون در جعبه رو باز کنه شیطان متعلق به اونه میشه تا کنترلش کنه("اون به من خدمت میکنه") و بهش کمک میکنه تا از بیمارستان فرار کنه. توجه کنید در پایان یادداشت افکار جاشوا بهم میریزه و یه سری چیزهای متناقص مینویسه. اون انقدر در توهمات خودش سردرگم میشه که فراموش میکنه که کیه. ("who i am i don't know who i am is who i am is who i am is")
 

کاربرانی که این گفتگو را مشاهده می‌کنند

تبلیغات متنی

Top
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی همین حالا ثبت نام کن
or