The Lost Memories ---پایه و اساس بازی بزرگ "Silent Hill" -- تحلیلی بزرگ برای این بازی

13. halo of the sun
این نماد توسط فرقه از اعتقادات باستانی هندوها به عاریت گرفته شده جایی که یک حلقه ی قرمز نشان دهنده خداوند اصلی اون ها یعنی خداوند خورشید بود. بعدها این نشان در تشکیلات فرقه the order به صورت یک نماد در اومد که البته با اون چیزی که در ابتدا بود تفاوت های فاحشی پیدا کرده بود. این نماد که ما میتونیم در شماره های دوم سوم و چهارم بازی مشاهده اش کنیم ، مفاهیم زیادی رو در خودش جا داده و ایده هایی مثل تجدید حیات ، خدا و دنیای درون رو منعکس میکنه . رنج های کودکی آلسا با این نماد ارتباط داره ، که به همین خاطر وقتی هدر در شماره ی سوم به این نماد نگاه میکنه دچار سردرد میشه و این نماد براش آشناست چون خاطرات دردآور گذشته دوباره به ذهنش هجوم می آرند. همینطور این نماد با کودکی یکی دیگه از شخصیت های بازی یعنی والتر سالیوان ازتباط داره. مطابق با رسومات فرقه ی the order رنگ های این نماد دارای اهمیت فراوان و ارزشهای متفاوتی هستند : رنگ سیاه یا قرمز برای این نماد به معنای احترام گذاشتن به خدا و ستایش اون هست اما اگر این نماد با رنگ آبی تیره مشاهده بشه به معنی بی احترامی بزرگی به خداست.
13-1 تعبیر مذهبی “halo of the sun”
بگذارید تا المان های بنیادی این نماد رو با هم بررسی کنیم تا بتونیم تصویر کاملتری از اهمیت این نماد بدست بیاریم.
-بر اساس متن "تشریح یک نماد " که در شماره ی سوم دیدیم 3 دایره ی داخلی نشان دهنده ی گذشته ، حال و آینده هستند و میتونند به عنوان یک سیکل زمانی در نظر گرفته بشوند.
-بین دو دایره ی خارجی نماد مطابق با درجات 90 ، 180 ، 270 ، 360 درجه تصویر نمادهایی وجود دارند که به ترتیب " بی نظمی " ، " مبدا" ، "وسوسه" ، "ناظر" نام دارند که بر اساس لیست مقتولین والتر شماره های 19121 ، 17121 ، 16121 و 18121 رو در مراسم 21 sacarments در برمیگیرند . همینطور ما میدونیم ، که در فرقه سمبل های 21 گانه به عنوان المان هایی برای ساخت دنیای درون هستند ، بنابراین دو دایره ی بیرونی برای هویت بخشیدن به دنیای خلق شده توسط 21 sacraments و تجدید حیات خدا و مادر مقدس استفاده میشه .
- دو دایره ی خارجی نماد هایی برای تجدید حیات ( رستاخیز ) و بخشش ( صدقه ) هستند و هم رذیف با مقتولین 20 و 21 در 21 sacraments قرار میگیرند.
-علامت کوچکی که در وسط نماد قرار داره که تصویری از یک تاج پادشاهی رو به نمایش میگذارد نشان دهنده فرمانروایی و حکمرانی خدا در جهان هست .
نتیجه مهم : نماد halo of the sun نشون میده که خدای ازلی در مرکز جهانی قرار داره که از طریق 21sacraments خلق شده و با سیکلی از گذشته حال و آینده احاطه شده . برای اون مرگ معنایی نداره و در این دنیا به هر تعداد باری که نیاز ببینه میتونه تحدید حیات داشته باشه.

13-2 علامت های رو دایره های خارجی نماد
بگذارید تا ببینیم معنای نمادهایی که بین دو دایره ی خارجی روی درجه های 90 180 270 و 360 قرار داره چیست :
آ ) نماد بالایی . ما میتونیم در این شکل یک چشم رو ببینیم ، این عکس که برگرفته از کارت های تاروت هست ( شماره ی 22 ) ، به اسم " چشم شب " شناخته میشه . این نماد بر شاهد بودن خدا بر اعمال زمین دلالت داره ( به خاطر همین در بالای نماد قرار داره ) ، و همینطور تحت فرمان خدا بودن دنیا رو نشون میده . بنابراین یک چشم الهی نمادی برای نگهبان هست که یادآوری ممیکنه " من همیشه شما رو میبینم " . این نماد در مراسم 21 sacrament مطابقت میکنه با مقتول شماره ی 18121 * که مطمئنا تصادفی نیست ریشه ی این مقتول به " نگهبان " و "ناظر" برمیگرده و با نظارت خدا بر همه ارتباط داره .( *شماره ی 18 شماره ی اندرو دیسالوو نگهبان زندان آب هست* )
ب) نماد پایینی . نمادی برای حقیقت وجودی فرقه یعنی " نماد شیطان " . این نماد نشان دهنده ی شیطان بوده و هیچ جای شگفت زدگی نیست که شیطان در زیر چشمان "ناظر" خدا یی که فرمانروای جهان هست قرار داره و در تقابل با تصویر خداست . و مطمئنا برای تقابل با فرمان الهی ، شیطان باید آشفتگی رو با خودش داشته باشه. ما برای نماد شیطان هم نام بی نظمی رو قرار دادیم. و مطمئنا تصادفی نیست که شماره ی 19121 * "بی نظمی" ( مقتول شماره ی 19121 فرد پرخاشگر و غیر قابل پیش بینی به نام Richard Braintree بود ) با ایده ی آشفتگی شیطان که در برهان های بشری اومده مرتبط هست.
ج) نماد سمت چپ . در شکل ترازویی نمایش داده شده – نیازی نیست که اعتقادات سفت و سخت مذهب داشته باشیم تا مفهوم میزان و عدالت رو از اونها برداشت کنیم- این ترازوها قدیمی ترین نماد برای عدالت هستند. این نماد در 21 sacraments با مقتول شماره ی 16 * مطابقت داره . و باز هم تصادفی نیست که ریشه ی مقتول شماره ی 16 یعنی وسوسه ( و همینطور مقتول این شماره یعنی Cynthia velasquez ) با مفهوم خطا و عداالت مرتبط هست.
د)نماد سمت راست. تصویر شکلی از انسانی رو به ذهن متبادر میکنه که مشعلی رو در دست داره (یک منبع نور ) ، و با بلند کردن دست سعی در روشن کردن تاریکی تردید رو داره . این نماد مربوط به مقتول شماره ی 17121* هست . و به مانند قبل تصادفی نیست که ریشه ی مقتول شماره ی 17121 یعنی "منبع" ( و مقتول اون یعنی جسپر گین یک مذهبی دو آتشه که خودش رو " منبع نور " قرار داد) با ایده ی اعتقاد و مذهب مرتبط هست .
* ما در شماره ی چهارم با این چهار مقتول چهار صفحه ی فلزی بدست آوردیم که به هر کدوم از این مقتولین صفتی رو نسبت داده بود بعد از اینکه سوراخ داخل دستشویی بسته شد ما با استفاده از همین چهار صفحه قادر به ایجاد سوراخ دیگه ای در انبار شدیم . تطابق این چهار نام ( منبع ، وسوسه ، ناظر و بینظمی ) ، با مکان چهار نماد موجود در بین دو حلقه ی بیرونی halo of the sun یعنی در زوایای 90 180 270 360 برای تایید تفاسیر موجود میتونه قابل توجه باشه . اگر ما سوراخ تشکیل شده رو درون نماد در نطر بگیریم که از طریق اون میتونیم به گذشته حال و آینده سفر کنیم این چهار صفحه دقیقا در مکان چهار نماد موجود در بین دو دایره ی بیرونی نماد قرار خواهند گرفت.​

13-3 نوشته ی بر روی halo of the sun چیست ؟
نکته ی قابل ذکر دیگه ای که درباره ی این نماد وجود داره متون عجیب نوشته شده بر روی اون است ! این نوشته ها چی هستند ؟ تمامی اون ها اسامی هستند که با اشکال زبان باستانی آلمانی ها ( صده ی یک و دو ) نوشته شدند ( * wow * ) :
آ) پایین سمت راست . کلمه نوشته شده : آلسا ، نام مادر خدا.
ب) پایین سمت چپ . کلمه ی نوشته شده : دالیا ، نام مادر مادر خدا .
ج)بالا سمت چپ . کلمه ی نوشته شده : incubus ، نام شیطانی که در زیر تاریکی شب بر زنان نازل میشه تا آرزوهای جنسی رو برآورده کنه . همینطور این کلمه از مشتقات incubator هم هست (" که قبلا در این مورد توضیح داده شد" ) . با جمع بندی تمام این موارد incubus میتونه به عنوان "شیطان درونی زایده ی رویاها " تلقی بشه.
د)بالا سمت راست. در مورد این شکل اتفاق نظر وجود نداره . اساسا ، میتونیم اون رو " Alizer " بخونیم ( alessa + heather ) اما چهارمین کرکتر میتونه به شکل ks هم خونده بشه . که به این ترتیب اسم به alikzer تغییر پیدا میکنه.​

13-4 تاریخ halo of the sun
اگر چه در حقیقت این نماد اسرارآمیز تاریخچه ی بزرگی داره و ریشه در رسوم هندوها داره در طول انطباق با فرقه شدیدا دچار تغییر شده. برای مثال در اتاق فرقه در زندان شماره ی دوم ما میتونیم اشکاال باستانی halo of the sun رو ببینیم که اونجا مخوف تر هست و همینطور با چهار حلقه ی درونی دیده میشه . احتمالا این نماد در ابتدا با این شکل نمایش داده میشده ( در آغاز ظهور فرقه ) ، اما بعدها توسط دالیا تغییر پیدا کرده که این تغییرات هم در تعداد حلقه ها بوده و هم در متن اون . مطمئنا واضح هست که کلماتی مثل آلسا ، دالیا و INCBUS توسط دالیا به این نماد اضافه شدند.

14. پایان قسمت دوم تحلیل.
 
سلامی دوباره...

سلامی دوباره به همه ی دوستانی که اینجا گرد هم آمده اند...


فکر کنم آخرین باری که مطلبی در اینجا گذاشتم، تقریبا 4 سال پیش (سال 2009) بودش !


از اونموقع تا حالا فرصت نکرده بودم دنبال کاری رو بگیرم که آغاز کرده بودیم و راستشو بخواین کم کم داشت یادم رفته بود که بازی سنتری هست، Silent Hill Game Community یی هست، و بروبکسی هستن که توش مطلب میگذارن ! حالا میشه بهش گفت مشغله زیاد (بهانه همیشگی من !) یا نامردی !


ولی حقیقت اینه که هیچوقت نمیتونم از یاد ببرم جامعه ای رو که تاپیکش در فروم جزو کم بازدید ترینها قرار داشت و اکثر افراد حوصله ای برای دیدنش خرج نمیکردن... حالا که نگاه بهش میندازی، میبینی که جزو فعالترین Community های سایت شده و مطالب و محتواش قابل اتکا و اعتماد هستند... همه ی اینها رو مدیون زحمات کسانی هستیم که تا اینجاش موندن...


راستشو بخواین اشکان بود که با دادن ایمیلی خاطرات گذشته رو در من زنده کرد و یادم انداخت که اینجا هنوز Comrade هایی هستند که با ما سر بازی مورد علاقه شون، هم عقیده ن !با اینکه اینجا نبودم، ولی یه طورایی این احساس رو دارم که این تاپیک از حد یه سری بازی ویدئویی فراتر رفته و جایی هستش برای بازگشت ما و دوباره پیدا کردن همدیگر ! (دیگه نمیتونین منو از منبر بکشین پایین ! من که میرم روی منبر تا شر و ور هام تموم نشه، پایین نمیام !)


حالا که بعد از تقریبا 4 سال برگشتم و دارم باهاتون صحبت میکنم دوست دارم چیزی رو بهش اشاره کنم... چیزی که خیلی از شماها هم در ذهنتون داشتید و یا دارید...


دوست دارم به "فرهنگ خلق کردن" اشاره کنم... ما در این سالها یاد گرفتیم که بازی کنیم، لذت ببریم، دوباره بازی کنیم، چیزهای جدید کشف کنیم و لذت برده شده رو تکرار کنیم. بعضی از ما در وسط این سیکل تقریبا بی انتها سرعتشون خیلی زیاد شد و به جایی رسید که یه دفعه گریز از مرکز کشیدشون بیرون ! اونها به این نتیجه رسیدند که تجربه چیزی که بتونن خودشون خلقش کنند، خیلی بیشتر از تجربه کردن چیزی هستش که دیگران برای اونها خلقش کرده بودند (با اینکه هنوز همینم حال میده !)


براتون سختش نکنم ! ترجمه ی Lost Memories جزو اولین تلاشهای من برای خلق چیزی بود که بتونه تجربه ای رو برای دیگران شیرینتر کنه... شکر خدا چیز بدی هم نشدش... بخصوص با کمک تک تک شما عزیزان... چیزی که میخوام بگم اینه که ما به جایی رسیدیم که میتونیم خلق کنیم... ما Nerd ها سالها وقتمون رو به بازی کردن گذروندیم و این وسط بغیر از لذت بردن، چیزهای دیگری نیز به دست آوردیم : ما یاد گرفتیم که چه داستانی به یه بازی قوت میبخشه و چه داستانی بازی رو خسته کننده میکنه...


سری Silent Hill هیچوقت به خاطر Gameplay فوق قویش معروف نشد ولی همیشه عنصری رو داشت که ما رو با خود جلو میبرد...ما یاد گرفتیم که چه چیزهایی میتونن ترس، شادی، غم و یا ذلت رو به بازیباز وارد کنه... موسیقی زیبای همراه با پیانو پس از مرگ عزیزترین فرد Heather و یا نامه ای که بالاخره در پایان بازی به طور کامل خونده میشه و احساساتی که درش هست... In My Restless Dreams, I See That Town...


ما خیلی چیزها رو یاد گرفتیم... و به نظر من وقتش رسیده که از مصرف گرایی به سمت تولید گرایی قدم برداریم (نطق اول سال نو نیستشا ! فقط من جو گیر شدم !)


صنعت بازی کشور ما هنوزم داره تاتی تاتی به سمت جلو میره... از نظر Technical قدمهای خوبی رو به خاطر استفاده درست از Framework های آماده برداشته (که صد البته کامل نیست...)، ولی برای اینکه بتونه به اونور آب بره و پیام ما و فرهنگ ما رو به دیگران برسونه (فکر کنم همه مون قبول داریم که بازیهای ویدئویی جزو بهترین Medium های فرهنگی هستند) نیاز به داستان سرایی و فرهنگ سرایی قوی داره...


ما چه بعنوان افرادی که خودشون رو از تشیع میدونند و یا حتی کسانی که باهاش سنخیتی ندارند، همگی فرهنگ آزادگی و سر تسلیم فرود نیاوردن رو در کنه وجودمون داریم... ما سختیهای زیادی رو در این راه تحمل کردیم و هنوزم داریم تحمل میکنیم... از جنگها و غصبها و ظلمها گرفته، تا رها شدن توسط اکثر سیستمها در جامعه بین المللی و انواع و اقسام تحریمهایی که همگی میدونیم بی جا هستند...


اگر سیستم فعلیمون همینطوری به مصرف گرایی محصولات فرهنگی خارجی (از جمله بازیهای ویدئویی) متصل باشه، پس کی میتونیم چیزی تولید کنیم که به همون اندازه ای که محصولات اونها روی ما تاثیر گذاشت، روی اونها نیز تاثیر بگذاره ؟ ما داستانهای پر ارزش زیادی از فداکاری، ایثار، از خودگذشتگی، عشق و دوست داشتن داریم که ارزش روایت شدن دارند... ما بنیانهای فلسفی بسیار جالبتری از بنیانهای فلسفی سری Silent Hill داریم... و ما اشکهای نریخته ی بسیاری برای داستانهای نگفته مان داریم... ولی نه در کتابهایی 1500 صفحه ایی که هیچکسی حالش خوندنشون رو نداره... نه در مستندهای صدا و سیمایی که حتی خودمون هم نمیبینیمشون... نه با Like هایی که در Facebook روی چهار تا مطلب میزنیم و فکر میکنیم به گسترششون کمک کردیم... و مطمئنا نه با مصرف گرا موندن...


چیزی که میخوام روش تاکید کنم، شروع جنبشی برای ایجاد ایده های نو، قابل پیاده سازی و خلاق هستش... ما باید شروع به ساختن دنیاهایی برای گفتن داستانهامون کنیم (کاری که به طور سیستماتیک در غرب با Dungeons & Dragons شروع شد)، ما باید یاد بگیریم که تا وقتی داستان سراییمون خوب نشه، نمیتونیم حقایق جامعه مون رو بازگو کنیم... نمونه ی مشخصش کیفیت مزخرف بسیاری از سریالهای تلویزیونی و فیلمها سینمایی مون هستش... کیفیت پایین داستانهای فیلمهای این صنعت در ایران اینها به حدی هستش که آدم احساس میکنه خود فیلمها دارن برای یک داستان نویس درست و حسابی فریاد میزنند !


Silent Hill و بالطبعش Metal Gear Solid به من یه چیزی رو خوب یاد دادند و اونهم کیفیت داستان سرایی بودش... شما برای اینکه بتونید یه داستان خوب رو به تصویر بکشید حتی نیاز به تکنولوژی هم ندارید ! نگاهی کوتاه به فیلمی مثل Memento، این موضوع رو روشن میکنه : فیلمی که جلوه ی ویژه ی خاصی نداشت و توی ایران با هزینه ای کم میشد درستش کرد هیچوقت در ایران ساخته نشد... فیلمها و بازی ای مثل Memento و Silent Hill هیچوقت در ایران ساخته نخواهند شد مگر اینکه داستان نویس خوب پیدا بشه...


من نمیگم بلند بشین برین Game Development یاد بگیرین ! میگم وقتش رسیده از این چیزهایی که از بازی کردنهای مکرر یاد گرفته ایم، استفاده کنیم... وگرنه تنها دستاوردی که از اونا داشتیم، لذت بازی کردن بوده و نتونسته ایم چیزهایی که ازشون یاد گرفته ایم رو مورد استفاده قرار بدیم... چه در بحث داستان نویسی باشه، چه در بحثهای فنی تر...


برای من وقتی این اتفاق افتاد، تصمیم به نوشتن داستانی به نام Forsaken کردم که هنوزم سه قسمتش روی سایتم هستش و پنج قسمت دیگر رو منتشر نکرده م و در طول این سالها، کوچیک کوچیک گسترشش دادم، نقطه ضعفهاش رو برطرف کردم، احساساتش رو متعادل کردم و هدفش و اون درس اخلاقیش رو بارها تغییر دادم... بعد از چهار سال، الان قسمتهای اولش مسخره به نظر میان !


بگذریم... سرتون رو درد آوردم... آدم این روزا دیگه نمیتونا راحت از ارزشهای دینی صحبت کنه... ذهنها به سمت Individuality پیش رفتن و هر چیزی رو به سختی قبول میکنند و قبل از اینکه بخوای از دین صحبت کنی باید اثباتش کنی (آخرشم خیلیا قبول نمیکنن !)... برای همین زیاد "ارزش ارزش" نکردم... ختم کلامم این بود که شاید وقتش رسیده باشه که یواش واش به سمت تولید تجربه ای بریم که سالها ازش لذت بردیم و بکمکش بتونیم قسمتی از فرهنگمون و ارزشهامون (ای بابا ! دوباره ارزش ارزش کردم !) رو از طریقی به مردم دیگر دنیا ارائه بدیم که قبلا تجربه ش نکرده ن... اونا زیاد از دید Fox و CNN از ما چیزهای مختلف دیدن و شنیدن... شاید وقتش رسیده که چیزی رو تولید کنیم و بتونن اونرو از دست خودمون و داغ داغ و تنوری تجربه کنند... چه در صنعت بازی و چه در دیگر صنعتها از جمله فیلم سازی...




*******************************


یه زمانی بود که من عادت داشتم متنهای طولانی و گنده گنده بنویسم ! راستشو بخواین این عادت بد هنوزم از سرم نرفته !


میدونم که توی فرومای بازی عادت نداریم کسی بیاد از این شر و ورهایی که من گفتم بنویسه (اگه خودم بودم و یکی دیگه از این چیزا مینوشت با یته پرنده میرفتم تو حلقش !) ولی یه طورایی توی این 4 سال برای شروع کردن Lost Memories احساس مسئولیت میکردم و دوست داشتم فرصتی پیدا کنم برای نوشتن اینکه : "بازی کردن خوبه... ولی تا به کی فقط بازی کردن ؟"


اگه کسی تا به این پایین رسید و خوند، یه سوال ازش دارم : " حاجی ! بیکاری ؟!"


شوخی کردم ! دستتون درد نکنه... و باری دیگر میگم که خیلی خوشحال شدم از اینکه تونستم در اینجا مطلبی برای باری دیگر بگذارم...


خداحافظ همگیتون...


P.S : ما رفتیم 4 سال دیگه برگردیم !
 
آخرین ویرایش:
خب بعد از گذشت سالها, تصمیم گرفتم که ادامه این تحلیل رو ترجمه کنم. متاسفانه قسمت سوم این تحلیل به انگلیسی ترجمه نشده و برای همین ترجمه قسمت چهارم رو به صورت بخش بخش قرار میدم.از محمد مهدی و اشکان بابت ترجمه قسمت اول و دوم این تحلیل بسیار تشکر میکنم و امیدوارم همیشه و همه جا شاد و سلامت باشند.
و در نهایت از دوستان عزیز خواهش میکنم که در این تاپیک پستی ارسال نکنند و اگر سوالی داشتند در تاپیک Silent Hill Game Community (خلاصه داستان در پست اول) مطرح کنند.

با تشکر
==============================================
قسمت چهارم : تحلیل شخصیتها
1. شخصیتهای Silent Hill 1
1-1. Harry (Harold) Mason
1-2. Cheryl Mason
1-3. Cybil Bennet
1-4. Michael Kaufmann
1-5. Lisa Garland
1-6. Dahlia Gillespie
1-7. Alessa Gillespie
1-8. Andy

2. SH2 Characters
2-1. James Sunderland - a, b, c, d, e, f, g, h, h1
2-2. Angela Orosco - a, b, c
2-3. Eddie Dombrowski - a
2-4. Laura
2-5. Mary Sunderland
2-6. Maria. Part 1.
2-7. Maria. Part 2.
2-8. Ernest Baldwin
2-9. Amy Baldwin
2-10. والتر سالیوان در Silent Hill 2
2-11. Joseph Barkin
2-12. Jack Davis
2-13. Joshua Lewis
2-14. Director of Brookhaven Hospital
2-15. Jennifer Carroll
2-16. The Orosco family
2-17. Other SH2 characters

3. SH3 Characters
3-1. Harry Mason
3-2. Heather (cheryl) Mason
3-3. Douglas Cartland
3-4. Claudia Wolf
3-5. Vincent
3-6. Leonard Wolf
3-7. Stanley Coleman
3-8. Tattooed Guy
3-9. The subway incident victim
3-10. Joe, Jaime and their friend
3-11. Christie
3-12. Woman in the confession booth
3-13. The UFO guys
3-14. James Sunderland
3-15. Other characters

4. SH4 Characters
4-1. Walter Sullivan. The way of Walter
4-2. Henry Townshend. The way of Henry
4-3. Eileen Galvin. The way of Eileen
4-4. Frank Sunderland. The way of Frank
4-5. Joseph Schreiber. The way of Joseph
4-6. Cynthia Velasquez
4-7. Jasper Gein
4-8. Andrew DeSalvo
4-9. Richard Braintree
4-10. South Ashfield Heights apartments residents
==============================================
Silent Hill 1
Harry (Harold) Mason

harry.jpg

هری (Harrold) میسون
سن: 32
سرتاسر زندگی هری میسون, پر از بدشانسیه. وضعیت سلامتی جودی(همسر هری) طوری نبود که بتونه بچه دار بشه.("ما هیچ بچه ای از خودمون نداشتیم, همسرم بیمار بود و به نظر هم نمیومد که حالش بهتر بشه"). حدود 7 سال پیش, زمانی که هری و همسرش از سایلنت هیل داشتند باز میگشتند, کنار جاده یه نوزاد دختر پیدا میکنند. اون چطور اینجاست؟ برای چی پدر و مادرش اون رو رها کردند؟ چه اتفاقی براش میفته؟(والتر سالیوان رو به یاد بیارید!) هری و جودی دلشون به حال اون بچه سوخت و برای همین اون رو با خودشون بردند و به فرزند خوندگی قبولش کردند. بر روی اون, اسم شریل رو گذاشتند. با این که اون دختر بیولوژیکی هری نبود ولی اون رو مثل دختر خودش دوست داشت و اون رو هدیه ای از طرف خدا میدید("از اونجایی که ما بچه ای نداشتیم...خدا رو شکر میکنیم که این اجازه رو به ما داد تا این بچه رو ملاقات کنیم. ما این بچه رو با خودمون میبریم"). اما اونها نمیدونستند که چه زوایای تاریکی در ضمیر ناخودآگاه این دختر پنهان شده. 3 سال بعد همسر هری فوت کرد. یک ضربه مهلک...اون تا چه حد تحمل داره؟ افرادی مثل هری به سادگی صدمه میبینند, پس درک این که مرگ همسرش چه تاثیری بر روی اون گذاشت زیاد سخت نیست. یه حدس و گمانی در مورد شغل هری وجود داره, اونم این که بعد از مرگ همسرش اون تصمیم میگیره که شغلش رو کنار بگذاره و به نویسندگی روی بیاره تا بتونه وقت بیشتری رو با شریل بگذرونه. شریل قدرتی بود که باعث شد هری به غم و اندوه فرو نره(بر عکس جیمز که کسی را نداشت تا بهش تکیه کنه). در سایلنت هیل 3 وقتی که هدر به نامه پدرش نگاه میندازه, میگه: "مثل همیشه, این هم باید به کتاب تبدیل میشد.". این به ما قسمت جالبی از خلاقیت هری رو نشون میده. اون تمایل داره که وقایع حقیقی رو در یک فرم ادبی پنهان کنه و اونها وارد داستان هاش بکنه. هری تصمیم گرفته بود که رنج و عذاب رو از خودش دور کنه, البته عبارت "دور کنه" اینجا زیاد درست نیست, اون فقط میخواست یجواریی این درد و رنج رو کنترل کنه, اما با این حال نداشتن بچه از خودشون و مرگ جودی, تاثیر خودش رو بر روی ذهن اون گذاشته بود. و همونطور که میدونیم, کسانی که خاطری غم زده دارند نسبت به انرژیهای روانی حساسترند و به همین علت به راحتی به دنیای ضمیر ناخودآگاه کشیده میشند. ("کسانی که ذهنی پریشان دارند به راحتی به دنیای دیگر کشیده میشوند" LM). به همین علت هست که هری به سرعت به دنیای آلسا کشیده میشه. اما در حال حاضر اون نمیدونه که سرنوشت قرار چه چیز دیگه ای برای اون رقم بزنه. اون هیچ نمیدونه که در سایلنت هیل, دخترش رو از دست میده-تنها معنای زندگی اون. آیا او قدرت تحمل چنین چیزی رو داره؟ آیا او میتونه با نور کم درخشش یک چراغ قوه که تاریکی های روح انسان رو درخشان میکنه از جهنم ذهن یک دختر بچه عبور کنه؟ و آیا بعد از تمام اینها, آیا اون میتونه زندگی جدیدی رو آغاز کنه؟
توضیحات:
زمانی که این پروژه در حال آغاز بود, به علت اينكه نقش او که پدر وظيفه شناس بود مورد توجه Team Silent بود ـ برای وی نام هامبرت ميسون را انتخاب کردند كه برگرفته بود از نام شخصیت اصلی فيلم لوليتا به کارگردانی استنلي كوبريك. به هرحال به دليل اينكه اين نام كمي غير معمول بود، توسط اعضاي انگليسي زبان تغيير يافت.
 
آخرین ویرایش:
Cheryl Mason
cheryl.jpg

شریل میسون
سن: 7
دختر خونده هری در واقع قسمتی از آلساست که قدرت بخشیدن مادرش رو پیدا کرده بود. شریل با خوشحالی با پدرش زندگی میکرد و تنها امید و روشنایی زندگی هری بود. از اونجایی که تنها فرزند هری بوده پس احتمال این که کمی لوس هم بوده, هست ولی با این حال عاشق پدرشه و این مورد در نقاشی هایی که کشیده کاملاََ واضحه. دوگانگی عجیب و غریبی اینجا وجود داره, اون عشق به نقاشی را از آلسا به میراث برده اما هیولا نقاشی نمیکنه بلکه پدر دوست داشتنیش رو نقاشی میکنه. مشخص نیست که شریل نسبت به مرگ مادرش چه واکنشی نشون داده اما بچه های خردسال معمولاََ با این چیزها به آسونی کنار میاند(شریل در زمان مرگ مادرش, 3 ساله بوده). اما اون هیچوقت مادرش رو فراموش نکرده, در سایلنت هیل 3, هدر بعد از خوندن دفترچه خاطرات پدرش, به یاد خاطرات خوش با مادرش میفته. اما با وجود زندگی شادی که تا به حال داشته, هنوز هویت آلسا در ضمیر ناخودآگاه اون سکونت داره و با گذشت زمان قویتر و قویتر میشه. یک روز, اون چیزهایی در مورد شهر سایلنت هیل میشنوه (و یا میبینه) و ناگهان احساس میکنه که باید به اونجا بره ( به علت خاطرات آلسا)("من به خاطر درخواست دخترم به سایلنت هیل اومدم, نمیدونم که چرا اون میخواست به این شهر بیایم"). وقتی که اونها به شهر رسیدند, شریل به یاد زندگی پر از رنج و خاطرات فراموش شده ای که ازش پنهان شده بودند میفته. و این همون چیزیه که داهیلا در این 7 سال منتظرش بود...
توضیحات:
در ابتدا قرار بود نام اون Dolores باشه ولی در نهایت به Cheryl تغییر کرد.
 
آخرین ویرایش:
Cybil Bennet
cybil.jpg


سیبل بنت
سن: 28
سیبل از برامس به سایلنت هیل اومده بود.(طبق تابلویی که در آغاز بازی سایلنت هیل 2 در کنار جاده میبینیم, این شهر حدود 26,5 مایل با سایلنت هیل فاصله داره). اون احتمالاََ تنها شخصیت SH1 هست که با بدشانسی وارد دنیای آلسا میشه. اگر بخواهیم طبق دیالوگ ها قضاوت کنیم, سیبل نمیتونه همه OW (دیوارهای خونی و هیولاها) رو ببینه. زمانی که در قایق هری سعی میکنه همه چیز را برای او توضیح بده, اون میگه: "هری, این اتفاقات باعث شده که تو ضربه سختی ببینی, بهتره استراحت کنی". اما با این حال سیبل میتونه مه و جاده های فروریخته شده رو ببینه. در صحنه آغازین بازی, هری, موتور اون رو کنار جاده میبینه. احتمالا سیبل در وسط جاده, گودال بزرگی میبینه و به همین علت تصمیم میگیره که با پای پیاده از اونجا عبور کنه(و البته که این در واقعیت ذهنی سیبل قرار داره) و اینجا اولین باری هست که سیبل تحت تاثیر دنیای درون آلسا قرار میگیره.سیبل نتونست هیچ توضیح منطقی برای اتفاقاتی که اطرافش رخ میداده, پیدا کنه("همه تلفن ها و رادیوها از کار افتاده") اما احساس میکرده که یه سری اتفاقات غیر منطقی داره رخ میده.("اما اون چیزی که من میتونم بگم اینه که یه سری اتفاقات عجیب و غریب در حال رخ دادنه. این همه اون چیزیه که من میدونم."). به همین علت هست که اون به هری اسلحه میده و همیشه هم مراقبه. رفتار اون در کلیسای پنهان, مثال خیلی خوبیه. اما اون به چیزهای ماورالطبیعه اعتقادی نداره - اون مامور قانونه, نماینده ای از عقلانیت و منطق در سایلنت هیل 1 ـه. حتی با دیدن آلسا که داره بر روی آب راه میره, نظرش عوض نمیشه. پلیس نمیتونه فروشندگان مواد مخدر رو بگیره, اما حتی هری که کارآگاه هم نیست به راحتی مواد مخدر رو پیدا میکنه. به علاوه این که سایلنت هیل هم یه شهر خیلی کوچیکه. پس پلیس چطور نمیتونه فروشندگان مواد مخدر رو پیدا نکنه؟ جوابش ساده ست: کافمن و پلیس ها دستشون توی یه کاسه بوده. ایا سیبل هم از این معاملات خبر داشته؟ این سوال بدون پاسخ باقی میمونه. اما جواب هر چی که باشه, ذهن سیبل در مقابل انرژی روانی آلسا به دلایلی آسیب پذیره, که این بدان معناست که سیبل در زندگیش مشکلات زیادی داره یا این که سابقه بدی به عنوان یه افسر پلیس داره. چه تاریکی در قلب سیبل بنت جا داره؟ به عنوان مثال, ممکنه رئیس سیبل با فرقه همکاری داره و برای همین سیبل در این مورد احساس گناه میکنه. اون احساس میکنه که نماینده قانون و عدالته اما مجبور میشه که با فروشندگان مواد مخدر همکاری کنه یا شاید هم شخصاََ با دلالان مواد مخدر همکاری میکنه(فامیلی اون برگرفته از پلیس زن واقعی هست که قاتل بود). این تناقض باعث میشه که اون عذاب بکشه و بیشتر بیشتر به دنیا آلسا فرو بره. اما این همه چیز نیست, زمانی که اون بیشتر به دنیا آلسا فرو میره, بیشتر بیشتر مغلوب ترس و نا امیدی میشه. این احساسات باعث میشه که مقاومت اون در مقابل نیروی آلسا کمتر بشه. در نهایت, زمانی که هری, سیبل رو در merry-go-round ملاقات میکنه, اون کاملا تحت تاثیر نیروی آلسا و نفرتش از مردم قرار گرفته و همین باعث میشه که اون به هری حمله کنه و با توجه به اون چیزی که در SH3 دیدیم, سیبل در سایلنت هیل 1 کارش تموم میشه.
آیا سیبل یک روحه؟

در سناریو سیبل در Silent Hill Play Novel یک نوع پایان "بد" وجود داره. در این پایان, سیبل به یک گورستان میاد و زنی سفید پوش رو میبینه و همچنین متوجه میشه که مراسم تشیع جنازه در حال انجامه. اما چیزی که شگفت انگیزه اینه که سیبل قبری رو میبینه که اسم خودش روی اون نوشته شده. سازنده ها توی این پایان در تلاش بودند که به چه چیزی اشاره کنند؟ این که سیبل از همون ابتدا مرده بوده و این تنها ذهن اون بوده که در دنیای آلسا گیر کرده؟ و یا این که کل صحنه خاک سپاری ساخته و پرداخته تخیل اونه؟ به هر حال پایان رسمی سایلنت هیل 1, پایان "Good" هست که در اون سیبل به دستان هری کشته میشه.
توضیحات:
نام خانوادگي او از يك سرگذشت واقعي اقتباس شده. زندگي زن پليسي با نام لاورنسيا بمبنيك (Lawrencia Bembenek) كه قاتل بود. البته اين نام به علت اينكه ممكن بود در نظر عموم مشكل ايجاد كند كمي اصلاح شد. نام او نيز برگرفته از دو نفر بود . مدلی با نام سيبل باك (Sybil Buck) و ستاره سينما سيبل دانينگ (Sybil Danning)

[TABLE="width: 500, align: center"]
[TR]
[TD]
cybil_08-14.gif

قبر سیبل[/TD]
[TD]
cybil_08-13.gif

زن سفید پوش[/TD]
[/TR]
[/TABLE]

 
آخرین ویرایش:
Michael Kaufmann
kaufmann.jpg

نام: مایکل کافمن
سن: 50 سال
احتمالاََ کافمن متخصص داروهای توهم زا و کاشف خاصیت مخدر گیاه کلادیا سفیده(هرچند احتمالش هست که قبل از اون, سرخپوست ها خواص این گیاه را کشف کرده باشند). اون به سرعت با فرقه شروع به همکاری میکنه و از طریق مواد مخدر, پول زیادی به جیب میزنه و یا با مجلات پو*ن خودش رو آروم میکرد(به آپارتمانش یه نگاهی کنید) و یا این که با ترکیب کردن انواع مواد مخدر با Aglaophtis و آزمایش کردن اونها بر روی خوک آزمایشگاهیش(لیزا) سعی در بهبود عملکرد این مواد میکرد. گفتنش سخته که آیا اون هم به آموزه های فرقه اعتقادی داشته یا نه, اما مطمئناََ اون انتظار نمایان شدن چنین بهشتی در سایلنت هیل رو نداشته(انقدر وقت تلف نکن! اوضاع رو برگردون به حالت قبل! من همچین چیزی میخواستم؟ هیچکسی از من سوءاستفاده نمیکنه!). احتمالش هست که اون فقط میخواسته تولد خدای فرقه رو به خاطر کنجکاوی علمیش ببینه, یا این که دنبال قدرت بوده(باج خواهی از خدای فرقه با استفاده از Aglaophtis), یا این که اصلاََ به هیچکدوم از این ها اعتقادی نداشته و فقط به دنبال پول داهیلا بوده, اما در هر حال به قدرت Aglaophtis اعتقاد داشته. به هر حال, مهم نیست که کدوم یک از این نظریه ها درسته, داهیلا میدونست که کافمن منتظر یه آخر الزمان نیست و در نتیجه نمیشه بهش اعتماد کرد. هری اولین بار با کافمن در بیمارستان آلکمیا(جایی که به شدت تحت تاثیر نیروی آلسا قرار داره) ملاقات میکنه. اون در حال بررسی جسد یه پرندس, احتمالاََ به دلیل کنجکاوی علمی اون جسد رو بررسی میکنه. ("تا به حال یه همچین چیزی دیده بودی؟ تا حالا چیزی در مورد اینها شنیدی؟ من و تو میدونیم که توی دنیا, یه همچین حیوونی اصلاََ وجود نداره!") اما, حتی اگر کافمن به اطلاعات و علم خودش اطمینان داشته باشه, هنوز به سلامت عقل خودش شک و تردید داره. کافمن برای این که مطمئن بشه اون تنها کسی نیست که این موجودات رو میبینه, از هری میپرسه ("تو هم اون هیولاها رو دیدی؟"). یه نکته جالب اینه که زمانی که کافمن, هری رو برای اولین بار میبینه, بهش شلیک میکنه. شاید کافمن چون خیلی عصبی و دستپاچه بوده به سمت هری شلیک میکنه, اما ممکن هم هست که در ابتدا هری رو به صورت یک هیولا دیده باشه. یه نکته جالب دیگه هم اینه که کافمن میگه: "تیم نجات دیگه باید به زودی به اینجا برسه" و قبل از این هم سیبل اشاره کرده بود که به نیروی امداد خبر میده. این میتونه به این معنا بشه که یه جایی بین اوایل بازی و موفعه ملاقات با کافمن, سیبل با دکتر ملاقات کرده و به اون در مورد نیروی امداد گفته. من ازتون میپرسم: چرا یه پلیس باید با یه دکتر مواد فروش ملاقات کنه؟
توضیحات:
اسم اون برگرفته از دو کارگردان نه چندان مشهور به نامهای Lloyd Kaufmann و Michael Hertz هست. به شخصه, من (SilentPyramid) هیچ معنای پنهانی توی این اسم نمیبینم.
 
آخرین ویرایش:
Lisa Garland
lisa.jpg

نام: لیزا گارلند
در SH4 ما میفهمیم که پدر لیزا صاحب فروشگاه حیوانات خانگی در اشفیلد بوده. این نشون میده که لیزا در اشفیلد به دنیا اومده و دوران بچگیش رو در اونجا گذرونده. دلسوزی لیزا به ما میگه که اون باید مقدار زمان زیادی رو در کنار حیوانات فروشگاه پدرش گذرونده باشه. با توجه به همه مواردی که گفته شد, شغل پرستاری مناسبت ترین شغلیه که میتونه برای خودش انتخاب کنه. درد و رنج آلسا برای لیزا مثل یک شک بود, اون برای اولین بار بود که با همچین چیزی مواجه میشد. میشه اینطور گفت که آلسا, ساعت به ساعت میمیرد اما به معنای واقعی کلمه نمیتونست بمیره. ("هنوز تب خیلی بالایی داره...چشمها باز نمیشه...نبض میزنه. اما فقط به سختی نفس میکشه...چرا! چه چیزی این بچه رو زنده نگه داشته؟) . در واقع مهربانی و دلسوزی لیزا سرنوشت غم انگیز اون رو رقم زد. لیزا با نزدیک بودن به آلسا و دیدن رنج دردش, تحت تاثیر قرار گرفت.
اون و آلسا به نوعی ارتباط روانی با هم دیگه ایجاد کرده بودند. لیزا بخشی از درد آلسا رو "جذب" میکرد. بعد از گذشت مدتی, لیزا حتی شروع به دیدن دنیای دیگر آلسا کرد(مواد مخدر کافمن هم در دیدن دنیای دیگر توسط لیزا تاثیر زیادی داشت.) و اونچه که در این دنیا میدید باعث شد که به وحشت بیفته. همه این چیزها رو میشه در دفتر خاطراتش خوند(اتاق پر از حشرات شده. حتی دربها و پنجره ها بسته شدند و باز نمیشند, انگار با من لج دارند. بیمارستان....حس بدی داره. باید بالا بیارم. اما هیچی نمیاد. فقط آب زرد. توی شیر آب حموم, خون و چرک جریان داره. من خواستم شیر رو ببندم, اما بسته نمیشد. به مواد احتیاج دارم. بهم کمک کنید). بعد از این که لیزا برای اولین بار "دنیای دیگر" دید, خواست که از بیمارستان آلکمیا بره اما کافمن جلوی اون رو گرفت(Intro سایلنت هیل 1 رو ببینید.). کافمن فهمید که مواد مخدرش بر روی لیزا فوق العاده عمل کرده و باعث شده که اون بتونه OW رو بیشتر درک کنه. اما چون کافمن وسواس ساخت مواد مخدر موثرتر رو داشت, نمیتونست به لیزا اجازه بده که از اونجا بره. در نهایت, نتیجه کارهای کافمن شد مواد مخدری به اسم PTV. همچنین او اثرات شگرف Aglaophtis رو هم کشف کرد. ماده ای که باعث میشد ذهن شخصی رو از واقعیت متناوب آلسا جدا شود(برای توضیحات بیشتر به این پست 29 مراجعه کنید) کافمن هر دوی این مواد رو بر روی لیزا امتحان کرد (ابتدا PTV و سپس بعد از مدتی Aglaophtis) اما این آزمایشات کافمن نمیتونست تا همیشه ادامه پیدا کنه. هر زمانی که کافمن, لیزا رو به دنیای آلسا میفرستاد, چک میکرد که تا چه مدت میتونه در اون دنیا دوام بیاره. در نهایت لیزا تسلیم میشه و ذهنش در دنیای آلسا به دام میفته در حالی که جسم اون در واقعیت مرده ( یا این که توسط کافمن کشته شده). و یک روز لیزا دیگه نمیتونست دنیای آلسا رو ترک کنه و برای همیشه در اونجا باقی موند(درست مثل St.Nicholas و قربانیان والتر سالیوان). ما میتونیم آلسا رو ببینم که سعی میکنه درد و رنجی رو که در زمان مراقبت از آلسا دیده, فراموش کنه(لیزا در مورد فراموش کردن مثل جیمزـه). در ابتدا بازیکن, لیزا را در بیمارستان ملاقات میکنه(ضمناََ, ما اون رو فقط در دنیای دیگر میبینیم). از اون زمان, لیزا تمام چیزهای مربوط به آزمایشاتی که بر روش انجام شده بود و موارد مربوط به آلسا را به طور کامل فراموش کرده.
هری: تو چیزی در مورد چیزهای عجیب و غریبی که توی زیرزمینه میدونی؟
لیزا: نه! برای چی؟ چیزی اون پائینه؟
هری: هیچی نمیدونی؟
لیزا: ما دستور گرفتیم که هیچ وقت وارد زیرزمین نشیم! بنابراین من واقعاََ نمیدونم اون پائین چه خبره!
بدیهیه که آخرین ملاقات با لیزا, ارزش نمادین خیلی بالایی داره! در اون زمان, لیزا دیگه فهمیده بود که در کابوسی بی پایان گیر کرده. ممکنه تصور میکرده که تمام دوستان و همکارانش, هم دیگه رو به صورت هیولا میبینند و یکدیگر رو به قتل میرسونند. لیزا از مرگ میترسه-اون برای محافظت پیش هری میاد-("با من بمون! هری! خواهش میکنم! من خیلی میترسم! کمکم کن! منو از دست اونا نجات بده! خواهش میکنم...هری!-) لیزا فکر میکرد که هری بهش کمک میکنه, اما اشتباه میکرد! هری نمیتونست اون رو درک کنه و زمانی که لیزا بهش میگه "منم مثل همونام", هری اصلاََ نیمتونست اون رو به عنوان یه انسان ببینه-اون تبدیل به هیولا برای هری میشه. لیزا تغییر نکرد, اون فقط ذهنه, یجور انرژی روانی که در چرخه ای بسته گیر کرده و زمانی که متوجه این موضوع میشه و مرگ خودش رو میپذیره, درک از خودش تغییر میکنه چنان که نقشش در دنیا آلسا عوض میشه. در تمام مدت زندگیش, لیزا بر دیگران تکیه میکرد. فکر میکرد که اگر با دیگران مهربون باشه, دیگران هم باهاش مهربونند. اما کافمن از اون استفاده کرد و هری هم اون رو در سخت ترین لحظه تنها گذاشت. تصویر لیزا گارلند در سایلنت هیل 1 نمادی از مهربانی و هم نوع دوستی ـه. معلوم نیست که بعد از وقایع سایلنت هیل 1 چه اتفاقی برای لیزا افتاد. اما در سایلنت هیل 3 و در مرحله بیمارستان دنیای دیگر, هنگامی که هدر از نردبان بالا میره, ما میتونیم بدن یک پرستار رو ببینیم. آیا این لیزاست که هنوز هم داره در دنیا دیگر آلسا عذاب میکشه, یا که این فقط یکی دیگر از هیولاهای ذهن آلساست؟ من فکر میکنم که سازندگان تصمیم گیری در این مورد رو بر عهده ی بازیکنان گذاشتند. در پایان Good و Good+ ما میتونیم لیزا رو ببینم که دکتر کافمن رو با دستانش میکشه. بر اساس ذهنیتی که از لیزا دارید, میتونید فکر کنید که اون کافمن رو میبخشه و نجاتش میده و یا این که اون رو به دنیای آلسا میکشه تا عذاب ببینه.
توضیحات:
اسم لیزا برگرفته از نام هنرپیشه ای هست که نقش یک پرستار قاتل رو در فیلم Sanguelia رو بر عهده داشته. نام خانوادگی اون هم از نام جودی گارلند گرفته شده که نقش اصلی داستان جادوگر شهر اُز بود. در این فیلم دختر بچه ای, در دنیایی جادویی گم میشه. بسیار سمبلیک ـه.
 
آخرین ویرایش:
Dahlia Gillespie
dahlia.jpg

نام: داهیلا گلسپی
سن: 46 سال
داهیلا رهبر فرقه ست و در ضمینه چیزهای اسرار آمیز سررشته داره. اون صاحب فروشگاه عتیقه فروشی Green Lion در سایلنت هیل ـه.همچنین با کافمن در مورد مسائل مراقبت از آلسا در بیمارستان آلکمیا و فروش مواد مخدر PTV همدسته. این مهمه که به یاد داشته باشید, داهیلا یک عضو عادی فرقه نبوده. هیچ مدرکی وجود نداره که نشون بده آیا داهیلاََ واقعاََ به آموزه های فرقه اعتقاد داشت یا نه. همونطور که میدونیم داهیلا در ضمینه مسائل اسرار آمیز نابغه ست اما ما هیچ وقت از زبان او, کلماتی که به فرقه ارتباط داشته باشند مثل "Holy Assumption", "21 Sacraments", "Holy Mother", "Lord of Serpents, یا هر چیزی که در ارتباطه با فرقه شهر باشه, نمیشنویم. اما در عوض, اون در مورد تاروت, مصنوعات جادویی, شیاطین و ...زیاد صحبت میکنه. بنابراین ما میفهمیم که داهیلا تمام عمرش رو در سایلنت هیل نگذرونده و به احتمال زیاد زمانی که 20-30 ساله بوده از یه شهر اروپایی به سایلنت هیل اومده.(جایی که در آن چنین چیزهایی خیلی محبوبتر از داخل آمریکاست, به علاوه این که فامیلی اون به وضوح نشون دهنده منشا غیر آمریکاییه) در زمان SH1 اون 46 سال داره, پس ممکنه که خشونت های جنگ رو دیده باشه (به زخم هاش توجه کنید - آیا این ها مربوط به جنگ ـه یا این که پدر و مادرش, اون رو اذیت میکردند؟) و خشونت ها به شدت بر روی اون تاثیر گذاشته باشه. اون متعقد هست که زندگی فقط درد و رنج به ارمغان میاره در حالی که مرگ انسان رو آزاد میکنه. به همین دلیل اون به جادوی سیاه علاقمند میشه, و به این امید میبنده تا ماشه آخرالزمان رو بکشه و انسان ها رو از رنجیر زندگی آزاد کنه. سپس اون از اروپا به آمریکا نقل مکان میکنه.(دلیلش مشخص نیست. آیا ممکنه توی خونه کاری انجام داده باشه؟) در سایلنت هیل اقامت میکنه و خودش رو سرگرم کارهای جدیدی میکنه و چیزهایی از مذهب محلی شهر می آموزه. در ذهن حودش مذهب شهر رو با چیزهایی که در مورد جادوی سیاه میدونه ترکیب میکنه و چیز عجیب از اون به وجود میاره. اون به لئونارد ولف که دیدش نسبت به جهان مثل خودشه, میپیونده و نفوذشون در فرقه به سرعت زیاد میشه, تا جایی که داهیلا به عنوان رهبر فرقه انتخاب میشه. با وجود تمام این باور های کودکانه, در سایلنت هیل 1, داهیلا تنها کسی بود که میدونست چه اتفاقی داره رخ میده و معنای آیتم ها و نشان های جادویی رو میدونست(چرا که داهیلا کسی بود که این معانی رو به آلسا یاد میداد). داهیلا همه چیز رو میدونست- قدرت Aglaophtis (اگر چه نمیدونست قدرت این ماده چه تاثیر شگفت انگیزی در دنیا آلسا داره) , آمدن هری میسون, نیرو و معانی نشان ـه ها و چیزهایی از این قبیل. این دانش به اون قدرت فوق العاده ای داد- اون به راحتی هری رو گول زد تا متناسب با اهدافش عمل کنه, در تمام مدت بازی با ذهنش بازی کرد. یه نکته جالب: داهیلا, خدای فرقه رو Samael میخونه ("این نشان سامایل ـه, اجازه نده که این نشان کامل بشه") و همونطور که میدونیم این اسم از طرف دشمنان فرقه به خدای فرقه نسبت داده میشد. اون همچنین با هری در یه کلیسا مسیحی ملاقات میکنه تا هری رو گمراه کنه و خودش رو به عنوان یه متحد جا بزنه. داهیلا واقعاََ به تولد خدای فرقه ای که در ذهنش ساخته بود اعتقاد داشت و خودش رو وقف (یا قربانی) این کار کرد, حتی زندگی دخترش رو برای این کار گرفت. خیلی سخته که بگیم اون میفهمید داره با دخترش چیکار میکنه یا نه - من شک دارم که اون اصلاََ به احساسات آلسا اهمیت میداده. داهیلا احتمالاََ پیش خودش فکر میکرده: آلسا باید بفهمه که من تمام این کارها رو برای احضار Lord Samael انجام میدم. داهیلا باید میدونست که خدای فرقه ای که در ذهنش ساخته بوده یه مرد بزرگ خوب که با خودش شادی میاره, نیست. داهیلا میخواست تاریخ رو فراموش کنه و با استفاده از هیولایی شیطانی جهان رو تغییر بده و رستگاری رو به ارمغان بیاره. اون میگه: "دختر من مادر خدای فرقه خواهد شد". این جمله میتونه به این معنا باشه که داهیلا مثل کافمن تشنه قدرت نیست. و حتی زمانی هم که در آتش سامایل میسوزه, خوشحاله. خدای فرقه بالاخره اون رو رستگار کرد. هرچند درک کلمه "رستگاری" داهیلا با کلادیا فرق داشت("زمان نزدیک است! همه از درد و رنج آزاد خواهند شد! رستگاری ما نزدیک است! روزی که تمام غم های ما از بین خواهد رفت! روزی که ما پا در بهشت واقعی میگذاریم!"). این کلمات برای هر کسی تداعی گر روزی ست که همه خواهند مُرد. در آخرین لحظه, داهیلا لبخند میزنه. خدای فرقه به دنیا اومد و بالاخره رویای اون به حقیقت پیوست. دنیایی که توسط شعله های آخرالزمان بلعیده میشه برای همیشه داهیلا گلسپی و دخترش رو به عنوان کسایی که چهره این دنیا رو عوض کردند, به یاد خواهد داشت. اما هری, خدای فرقه رو میکشه و در SH3 هیچکس از داهیلا چیزی به یاد نمیاره. فقط در قسمتی وینسنت به داهیلا اشاره میکنه و میگه "این عجوزه دیوونه" (اما حالا وینسنت, کلادیا و لئونارد هم مردند و هیچکسی دیگه اسم داهیلا رو به یاد نمیاره)
توضحیات:
نام او برگرفته از نام همسر سابق کارگردانی به اسم داریو آرگنتو (Dario Argento) میباشد. همچنین اسم اون اشاره ای به Black Dahlia هم داره - جالبه: Black Dahlia, White Claudia, Pink Heather.
 
آخرین ویرایش:
Alessa Gillespie
alessa.jpg

نام: آلسا گلسپی
سن: 14 سال
دختر داهیلا گلسپی در کنار دیگر بچه ها با اندیشه به دنیا اومدن خدای فرقه, پرورش یافته بودند(از نقطه نظر اعضای فرقه, تنها دلیل وجود اون همین بود.) در این زمان, کودک آزاری در فرقه گسترش پیدا کرده بود (والتر سالیوان رو به یاد دارید؟). احتمالا این ایده داهیلا بوده و به صورت جدی توسط سگ دست آموزشش یعنی لئونارد ولف هم پشتیبانی میشده. اونها میدونستند که خدای فرقه از درد و رنج به دنیا میاد. شاید تعدادی از اعضای فرقه این ایده رو دوست نداشتند اما Andrew DeSalvo (سرپرست و نگهبان زندان آبی) و لئونارد (پدر کلادیا) سریعاََ شروع به انجام ایده های داهیلا در واقعیت کردند. (وینسنت در مورد لئونارد میگه: خاطرات ظلم و ستم اون برای همیشه در ذهن من نقش بسته.). البته که آلسا به لطف مادرش, بچه شاد و خوشحالی نبوده(هدر وقتی عکس آلسا رو میبینه, در مورد زندگی گذشتش میگه: این عکس ماله زمانی ـه که من 7 سالم بود. قیافم خیلی بی حوصله و ناراحت به نظر میاد. خب, البته که باید همینطور هم باشم. من قدیما همیشه اینطور بودم) اون درب دنیا رو میبنده و خودش رو غرق در کتاب ها و داستان های خیالی میکنه. بنابراین, زمانی که به مدرسه میرفت, همکلاسی هاش هم اذیتش میکردند(روی میزش مینوشتند: Thief. Go home. Drop dead) و ندانسته به داهیلا برای رسیدن به اهدافش کمک میکردند. جهان اطراف چیزی جزء رنج و عذاب برای این دختر به ارمغان نمیورد. اون سریعاََ تندخو شد و شروع به ترسیدن از مردم کرد و با اونها بیگانه شد. اون از مردم متنفر شد. این واقعیت برای اون غیر قابل تحمل شد و ذهن اون تنها یک راه حل مناسب پیدا کرد - ساخت دنیایی جدید. دنیایی که در اون جایی برای انسان های شریر وجود نداره. هیولاها جایگزین انسان ها شدند, هیولاهایی که آلسا اونها رو خیلی بیشتر از آدمها دوست داشت(نقاشی هاش رو ببینید). و به این ترتیب, اون یه پناگاه برای خودش ساخت, بهشت خودش, دنیای فراموش شده (در سایلنت هیل 3 ما میفهمیم که "دنیای فراموش شده" کتاب مورد علاقه اون بوده). اما از اونجایی که آلسا در سرتاسر زندگیش رنج و عذاب کشید, نمیتونست جهانی بدون رنج و عذاب رو کاملاََ متصور بشه, پس بنابراین, این دنیا, همونطور که میدونیم, حالتی کاملاََ بیمار گونه به خودش گرفت. در این زمان داهیلا منتظر نمایان شدن خدای فرقه بود, اما صبر اون رو به اتمام بود(در این زمان داهیلا 39 ساله بود-شاید از این میترسیده که انقدر زنده نمونه تا تولد خدای فرقه رو ببینه). سرانجام اون دست به عمل افراطی میزنه, اون تلاش میکنه تا آلسا رو آتش بزنه تا کینه و نفرت از همه سرتاسر وجود آلسا رو فرا بگیره. در این درد و رنج و عذاب, خدای فرقه باید متولد میشد. اما با وجود همه اینها, آلسا هنوز مادرش رو دوست داشت (مامان, من فقط میخوام با تو باشم). به همین دلیل خدای فرقه متولد نمیشه, ماهیت آلسا به دو نیم تقسیم میشه: نیمی که مادرش رو بخشید(شریل) و نیمی دیگر که از مادرش متنفر بود. به دلیل دو نیم شدن وجود آلسا, Incubus نمیتونست به قدرت کامل دست پیدا کنه. قسمتی از آلسا که تونسته بود مادرش رو ببخشه توسط هری پیدا شده بود و با عشق بزرگ شد. شریل نمادی از شادمانیه در حالی که آلسا نمادی از رنج ابدی روحی تنها در جهانی از درد بی پایان. در تمام این مدت, آلسا بارها و بارها مرگ رو تجربه کرد اما این مرگ به درد و رنج پایان نمیداد. مرگ به تنها آرزو و رویای اون تبدیل شده بود-مرگی طبیعی که به درد اون پایان بده- اما آرزوی اون برآورده نشد. به هر حال, بدنش تنها نیمی از روح آلسا رو در خود داشت بنابراین, انرژی روانی اون به قدری قوی نبود که بتونه بهشت رو بر روی زمین بیاره(یا این که کل شهر رو به تاریکی فرو ببره). نیمی دیگر از خاطرات و قدرت آلسا در اعماق تاریک ضمیر ناخودآگاه شریل قرار گرفته بود که توسط هری بزرگ شده بود. اما زمانی که شریل به سایلنت هیل اومد, آلسا در اون شروع به بیدار شدن کرد و دو نیمه روح شروع به ادغام شدن کردند, در نتیجه انرژی روانی آلسا زیاد شد و مردم بیشتری رو تحت تاثیر قرار داد. آلسا از طرفی میخواست که شریل برگرده تا بتونه خدای فرقه رو به دنیا بیاره و از این درد و رنج رها بشه, اما از طرفی دیگه نمیخواست خدای فرقه پا در این دنیا بذاره. انگیزه اون در اینجا نامشخصه: شاید اون میخواسته از خدای فرقه برای این که مسبب رنج و عذابش شده بوده, انتقام بگیره یا این که نمیخواسته هری دخترش رو از دست بده و خودش هم بمیره. در نهایت, آلسا تصمیم میگرده که با تمام قدرتش در برابر خدای فرقه مقاومت کنه. اون به خوبی با آموزه های فرقه و جادوهای اسرار آمیز آشنا بود و میدونست که با استفاده از نشان متاترون میشه Samael رو نابود کرد. همچنین اون به هری به خاطر تمام خوبی هایی که به شریل کرده بود کمک میکنه اما نیمی از روح اون که از همه متنفر بود بر اون چیره میشه. برای اثبات این موضوع, در پایان بد, اولین کاری که آلسا انجام میده, اینه که داهیلا رو با lightning bolt میکشه. اما داهیلا تمام این ها رو پیش بینی کرده بود و با دادن فلاروس به هری, اراده آلسا برای مبارزه رو نابود میکنه. با وجود این, نشان متاترون در بعضی از قسمت های شهر گسترش پیدا کرده بود و به همین دلیل خدای فرقه ضعیف متولد شد(به علاوه این که آلسا هم مثل کافمن به قدرت Aglaophtis اعتقاد داشت) و هری میسون هم موفق به شکست خدای فرقه میشه. بعد از این, آلسا یک بار دیگه نمایان میشه و به هری نوزادی هدیه میده(نوزادی که روح آلسا در وجودش بود) یعنی هدر, کسی که هنوز در اعماق ضمیر ناخودآگاهش, خاطرات آلسا قرار داره. ایا اون قادره که در این زندگی جدید, شادی رو پیدا کنه و درد و رنج گذشته رو فراموش کنه؟ یا این که دوباره خاطرات تیره اون رو عذاب میدند؟ جواب این سوال رو در سایلنت هیل 3 میشه پیدا کرد.
توضیحات:
در مراحل ابتدایی ساخت این بازی، تیم سایلنت نام آسیا (Asia) را برای او انتخاب کرده بود که برگرفته از نام دختر یک کارگردان ایتالیایی به نام داریو آرگنتو (Dario Argento) بود. به هرحال، چون نام آسیا یک نام نامعمول است, تیم تصمیم گرفت اسم او را به آلسا تغییر بده. به نظر من, این نام از اسم "آلیس" (آلیس در سرزمین عجایب) مشتق شده. (در بسیار از زبان ها تلفظ نام Alessa شبیه تلفظ اسم آلیس ـه. برای مثال در زبان ژاپنی, "آلیس" و "آلسا", "Areesa" و "Aresa" تلفظ میشند. درست مثل آلیس, آلسا به دنیای ضمیر ناخودآگاه خودش کشیده میشه. نکته جالب اینه که برخی از روانشناسان این کتاب را برای کودکان سنین پائین توصیه نمیکنند. چون در این کتاب, دنیا به ظاهر بسیار تحریف شده و ممکنه بر روی درک کودک از دنیای واقعی تاثیر بگذاره و در نتیجه دچار شیزوفرنی خفیف بشند. حداقل این چیزی هست که استاد روان شناسی بهم گفته- واضحه که اون پایان Dog سایلنت هیل 2 رو ندیده.
 
آخرین ویرایش:
نام: اندی
سن: 7 سال
اندی همسایه هری میسون بود. اون از طریق پنجره اتاق خوابش میتونست اغلب شریل رو به هنگام رفتن به مدرسه ببینه. واضحه که اندی, شریل رو دوست داشته اما بیش از حد خجالتی بود و نمیتونست به اون بگه. چیزهای عجیب و غریبی اتفاق میفته- اون دختری 14 ساله(آلسا) رو در لباس مدرسه میبینه - . سطح انرژی روانی شریل تغییر کرده بود و همسایه هری, تجسم این انرژی رو میدید. نامشخه که برای چی اندی این کار رو انجام داد, اما قبل از این که هری و شریل به سمت سایلنت هیل برند, اندی در پشت ماشین اونها پنهان شد. آیا اندی میدونست که اونها به سمت کجا دارند میرند؟ به هر حال, در راه سایلنت هیل, هری تصادف میکنه. اندی پا در شهر سایلنت هیل میگذاره. مه به طور غیر عادی, غلیظه, خیابانها به نظر عاری از زندگی هستند و جاده ها در بسیاری از مناطق فرو ریختند. چه اتفاقی برای شهر افتاده؟ و اندی چه؟ به نظر میاد که ما هرگز نمیتونیم بفهمیم که چه اتفاقی برای اندی در شهر میفته چون سناریو اندی قسمتی از Silent Hill: Play Novel بود و این بازی فقط در ژاپن منتشر شد و چون استقبال ازش کم بود, ادامه پیدا نکرد. پس سرنوشت اندی, به تصوراتتون واگذار میشه. به علاوه این که میتونم بگم یه جور ارتباطی بین اندی و عروسک قرمز سناریو سیبل, وجود داره.
 
James Sunderland
james.jpg

نام: جیمز ساندرلند
سن: 29 سال
شغل: کارمند
جیمز همسرش رو سه سال پیش از دست داد - اون موقعه زمانی بود که زندگی براش معنایی نداشت و تبدیل به کابوسی بی انتها شده بود. سه سال طولانی که همسر جیمز یعنی مری در بیمارستان St.Jerome سپری میکرد در حالی که جیمز بین اُمید و ناامیدی گیر کرده بود. اون اعتقاد داشت که همسرش میتونه نجات پیدا کنه اما هر چه بیشتر میگذشت بیشتر متقاعد میشد که چنین چیزی غیر ممکنه! جیمز میخواست یجورایی به همسرش کمک کنه - کتاب های پزشکی میخوند اما به نتیجه های کمی میرسید (جیمز میگه: من به اندازه کافی کتابهای پزشکی خوندم اما هیچکدومشون به درد نخورد!). بیماری مری داشت به آرامی هر دو اونها رو میکشت. مثل دو زندانی که به مرگ محکوم شدند و منتظر هستند تا زندگیشون به پایان برسه. جیمز خسته شده بود, اون فقط میخواست به این عذاب پایان بده و بنابراین این صبر دردناک دیگه باعث نمیشد اونها عذاب بکشند. نزدیک یک هفته قبل از وقایع SH2 مری به خونه و پیش شوهرش جیمز برمیگرده - البته نه به این دلیل که حالش بهتر شده, بلکه میدونست مرگش نزدیکه و شاید این آخرین شانسش باشه که میتونه جیمز رو ببینه. اون میخواست برای آخرین بار سایلنت هیل رو ببینه اما وضعیت اون بدتر بدتر میشد - سه سال زمانی که فرصت داشت رو به پایان بود و شاید اون قدر عمر نمیکرد که سایلنت هیل رو ببینه. بنابراین اون چند روزی با جیمز گذروند و به آرامی جلوی چشمهای جیمز جون میداد. و یک روز جیمز تصمیم نهایی رو گرفت: اون بالشی بر روی صورت مری گذاشت و انقدر بالش رو نگه داشت که دیگه مری مرده بود. حالا تنها کاری که باید انجام بشه اینه که آخرین آرزوی اون به انجام برسه. این که جنازه اون به شهر خاطراتشون برده بشه.(جیمز میگه: " دلیل واقعی که من به خاطرش به این شهر اومدم. من در شگفتم که از چی میترسم؟ مری من بدون تو هیچی ندارم.) جیمز جنازه مری رو در صندوق اتومبیل پنهان میکنه. و مجموع اتفاقاتی که برای جیمز رخ میده باعث میشه که اون در نهایت خرد بشه. جیمز دیگه بیشتر از این تحمل نداشت و وارد یک جور حالت خلسه شد - زندگیش در اون روز به پایان رسید. اون هیچ قدرتی برای ادامه زندگی یا برای مردن نداشت. بعد از مرگ مری, جیمز دیگه نمیتونست زندگی کنه اما اون برای مرگ خیلی ضعیف بود. اون اراده و دلیلی برای زندگی نداشت و تبدیل شده بود به یه مرده متحرک. اون نمیتونست به جلو حرکت کنه, به این معنا که همیشه یاد اتفاقات گذشته و دوران خوشش میفتاد و از این تصور که دیگه نیمتونه اون دوران خوش رو داشته باشه عذاب میکشید. جیمز در ذهنش افکار مختلفی میکرد ("چه اتفاقی میفتاد اگر من یه کار دیگه انجام میدادم؟ اگر در آن زمان همه چیز عوض میشد چه اتفاقی میفتاد؟) و تمام این افکار در اعماق ناخودآگاه اون قرار میگره و شبکه ای پیچیده(تار) از افکار, احساسات و خاطرات رو تشکیل میده. و مثل یک عنکبوت جیمز به این تار بارها و بارها دوباره برمیگرده و هر کدوم از این ریسمان ها رو امتجان میکنه. این کار برای اون درد بزرگی رو بهمراه میاورد اما جیمز این درد رو میخواست چون درد تنها احساسی بود که برای اون باقی مونده بود و به اون یادآوری میکرد که تو هنوز وجود داری. اما ذهن انسان نامحدود نیست. ذهن تلاش میکنه خاطراتی رو که درد به ارمغان میاره حذف کنه یا از قبول اون اتفاقات سرباز بزنه. و بنابراین اون از واقعیت جدا میشه و جیمز در شبکه پیچیده افکارش به دام میفته. اون واقعیت رو بر اساس اظهاراتی که به نفع خودش هست بازسازی میکنه و اونها رو به عنوان حقیقت میپذیره و دنیای خاطرات اشتباه رو برای خودش میسازه. این اتفاقات خیلی سریع رخ داد...شاید چندساعت...شاید چند روز...فکر میتونه در یک ثانیه هزاران سال رو در بر بگیره. جیمز نا امیدانه در در دخمه مارپیچ توهماتش گم شده بود. اون برای پیدا کردن حقیقت ناتوان بود. اون خودش رو متقاعد کرده بود که همسرش سه سال پیش فوت کرده. مری بر اثر مریضی فوت کرده و اون هیچ تقصیری نداره. ولی اون میخواست که مری زنده باشه....میخواست که با مری باشه. و سپس اون نامه از سایلنت هیل دریافت کرد. نامه ای از طرف مری.
"در رویاهای آشفته ام من آن شهر را دیدم. سایلنت هیل. تو بهم قول دادی که منو یه روزی دوباره به اونجا میبری. اما هرگز این کار رو نکردی. حالا, من تنها اونجام... در "مکان مخصوصمون", منتظر توام.."
 
آخرین ویرایش:
a) نامه:
بدیهی هست نامه ای که جیمز از طرف مری دریافت میکنه واقعی نبوده, این نامه هم فقط یک توهم دیگه بوده. توجه داشته باشید وقتی که به پایان بازی نزدیک میشد متن نامه ناپدید میشه. اما این نامه فقط توهم جیمز بوده؟ چرا انقدر شبیه نامه ای هست که مری در بیمارستان نوشته بود؟ ممکنه فقط یجور تصادف بوده باشه اما من برای این موضوع توضیح دیگه ای دارم. همونطور که میدونیم, وقتی که فرد ذهنی آشفته داره یا از بیماری های روانی رنج میبره بیشتر تحت تاثیر انرژی های روانی قرار میگیره. زمانی که جیمز همسرش رو میکشه وارد همچین وضعیتی میشه و تحت تاثیر افکار و خاطرات مری قرار میگیره که حتی بعد از مرگش هم از بین نمیرند. پس میشه گفت که نامه مری ترکیبی از توهمات جیمز و خاطرات مری ـه! ممکنه که مری زنده باشه؟ آیا اون واقعاََ در سایلنت هیل منتظر جیمزـه؟ نه, نمیتونه حقیقت داشته باشه...اما فایده این حقیقت چیه وقتی که شادمانی رو نابود و زندگی رو ویران میکنه و هیچ جایی برای امید نمیذاره؟ این نامه آخرین امید جیمزـه...آخرین امید در شهر مه گرفته خاطرات.
 
b) صحنه دستشویی:
ما جیمز رو در دستشویی در حومه شرقی شهر سایلنت هیل میبینیم. اون به آینه نگاه میکنه - شاید داره تلاش میکنه تا اعماق روحش رو تماشا کنه. تلاش میکنه تا تشخیص بده چه چیزی واقعی هست و چه چیزی واقعی نیست. اما در حال حاضر اون فقط داره انعکاس خودش رو در آینه نگاه میکنه - اما به زودی اون خودش رو در اون سمت آینه پیدا میکنه - دنیای ناخودآگاه خودش. جایی که ذاتش بهش نشون داده میشه. جیمز 29 سالشه اما پیرتر از سنش به نظر میاد, اون از زندگی خسته شده. بیماری مری شیره زندگی رو از هر جفت اونها کشیده بود. اما مرگ مری زندگی رو به جیمز برنگردوند...جیمز به سایلنت هیل اومد که به این معناست که حداقل میخواد باور کنه که مری هنوز زندست...ما هم میدونیم جیمز چی کار میکنه اگر براش امید باقی نمونه اما این که میگه مری سه سال پیش به خاطر بیماری فوت کرد تنها یک توهمه.(مری به خاطر اون بیماری لعنتی سه سال پیش فوت کرد). شایان ذکرـه که جیمز از جاده ای وارد سایلنت هیل شد که در کنارش قبرستان وجود داره (فقط بهم نگید که جیمز به خاطر دستشویی که در بین راه وجود داره از اینجا رد میشده!) که به این معناست جیمز باور داره مری در این قبرستان دفن شده و اون به سمت قبرستان حرکت میکنه. اون از جنگلی مه گرفته عبور میکنه. راه خیلی طولانیه, و برگشتن غیر ممکنه.(همونطور که سازنده ها در ویدیوی ساخت سایلنت هیل 2 گفتند: راه انقدر طولانی هست که شما احساس نمیکنید که باید برگردید.) ترس در تمام روحش ریشه کرده و حتی صدای قدم زدنش هم ترسناکه. اما اون توی قبرستان چی پیدا میکنه؟ هیچ قبری در اونجا وجود نداره که بر روی اون نوشته شده باشه مری ساندرلند. اما با دختری غریبه ملاقات میکنه که به دنبال مادرشـه. اون به جیمز هشدار میده که شهر یه مشکلی داره. اما جیمز نمیتونه تسلیم بشه. هیچ راه برگشتی نیست. تمام کاری که اون میتونه انجام بده این هست که در روح تیره و تارش به دنبال مری بگرده. این راه اون رو به کجا میرسونه؟ آیا اون قادر هست که حقیقت را پیدا کنه و قبولش کنه؟ جیمز بعد از رسیدن به شهر سایلنت هیل خودش رو در یک دنیا مه گرفته پیدا میکنه, مه یی که دنیای ضمیر ناخواگاه افراد بسیاری رو پوشونده - اون میتونه افکار بقیه مردم رو هم مشاهده کنه اما خب البته که بیشترین چیزی که مشاهده میکنه دنیای خودش هست - دنیای امیدهاش, آرزوهاش...و ترسهاش. دنیایی از تاریکی, که درونش حقیقت توسط توهمات به دقت پنهان شده.
 
c) نور امید:
پس از دریافت نامه جیمز امید زیادی پیدا میکنه. یک قدرت زیاد و توقف ناپذیر که اون رو به جلو سوق میده. به دنبال این امید پارانوید جیمز بیشتر به درون کابوس هاش فرو میره. به یاد بیارید که هنری تاونشند زندانی اتاق 302 از آخرین امیدش استفاده کرد و چطور به درون سوراخ رفت و به سمت نوری که در انتهای سوارخ قرار داشت میخزید. حالا جیمز رو به یاد بیارید که چطور با قایق از میان مه غلیظ عبور میکنه تا به برج دریایی هتل برسه و به جایی بره که همسر فوت شدش منتظرشه. همچنین اتاق 205 Wood Side Apartments رو هم به یاد بیارید, مانکنی در لباس مری و چراغ قوه ای که نورش برای جیمز خیره کنندست. متافور این موضوع کاملاََ مشخصه: نور امید! هنری به دنبال امید کمی که برای خروج از اتاق 302 داشت حتی پا در زندان های وحشتناک تری میذاره, جهان ناخودآگاه والتر سالیوان جایی که اون برای زندگیش میجنگه تا به حقیقت نهایی پی ببره. و ساندرلند در جستجوی مری بیشتر بیشتر به دنیای توهماتش فرو میره. دنیایی که در اون حقیقت در انتظارشه, حقیقتی که ازش پنهان میشد.
 
d) ماریا
سه سال طولانی سخت و دردناک. جیمز خسته بود, خسته از انتظار , خسته از امید. اون قبل از این هم میدونست که مری رو از دست داده و با مرگش شادمانی اون هم از بین میره. رنج, ناامیدی, تنهایی...و به همین دلیله که شما نیاز به این شخص "ماریا" دارید. جیمز به کسی نیاز داشت, کسی که بخواد به اون نزدیک بشه, که بخواد از اون حمایت کنه. کسی که جایگزین مری بشه. و بعدش اون برای خودش یه مری جدید ساخت - یه زن فوقالعاده که اون رو به تمام آرزوهاش میرسونه و شادی از دست رفته رو به اون برمیگردونه. بنابراین دختر رویاهای جیمز چطور به نظر میرسه؟خب معلومه که اون باید شبیه مری باشه, اما خیلی بیشتر...(من میتونم مال تو باشم..."نمیخوای منو لمس کنی؟" "بیا پیشم") و خیلی هم شاد و مهربونتر("من هرگز سر تو داد نمیزنم و کاری نمیکنم که احساس بدی بکنی"). بنا به دلایلی جیمز تصویر زن ایده آلش را با یه زن رقاص به خصوص در بار Heaven's Night ترکیب میکنه. زنی که به اسم Maria شناخته میشه. باید خاطر نشان کنم که جیمز هنوز همسرشرو دوست داره برای همین تصویر زن ایده آلش به شدت تحت تاثیر شمایل همسرش هم هست. اون باید بلوند باشه چون با توجه به برخی از کلیشه ها بلوند جذابتره! ("فکر نمیکنی که رنگ بولند قشنگتره؟!") قرمز و صورتی رنگهای لباس ماریاست. کاملاََ واضحه که این در نتیجه بازدیدهای مکرر جیمز از Heaven's Night ـه. در این سه سال که مری در حالا مرگ بود, جیمز زویای چنین زنی رو داشت. و بعد از گذشت مدتی, این تصویر در ناخودآگاه اون ریشه کرد و تبدیل به جزیی از اون شد.
 

کاربرانی که این گفتگو را مشاهده می‌کنند

Top
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی همین حالا ثبت نام کن
or