View attachment 193522
سه در چهار - 1387
9.4/10
تماشای این مجموعه طنز ماندگار حتی برای بار هزارم هم وقتت را هدر نمی دهد. از مجموعه طنزهای درست و حسابی و غیر اگزوتیک و خاکی از جنس مردم ایران که در آخرین سال های دهه طلایی تلویزیون ایران پخش شد و همچنان تلویزیون خالی از محصولات نوینی مثل این کار، مردم باز می نشینند برای بار N این مجموعه و سایر کارهای عطاران را از شبکه I film نگاه می کنند. جوهره جذابیت سه در چهار در چیست که طنز آن قدیمی نشده است و همچنان پرسوناژ علی صادقی، استفاده از نابازیگران و شوخی های بزن بکوب خنده روی لب مخاطب می آورد؟ کهنه هم نیست با اینکه دست روی حساس ترین قشر جامعه می گذارد. قشری که دغدغه اصلی عطاران/صالحی برای کارهایشان بود؛ آمدند گفتند که حق ندارید قشر ضعیف جامعه را مسخره کنید، جلوی کارهای عطاران را گرفتند. گفتند که حق ندارید به پزشکان و جامعه روان شناسان را مسخره کنید، پیمان قاسم خانی و عواملش را ممنوع التصویر کردند. گفتند حق ندارید که قشرهای فرهنگی را تمسخر کنید؛ پایتخت را با گلوله بستند و آقاخانی هم با هزار تعهد کارش را پیش می برد.
سه در چهار بامزه، خاکی و تقابل مخاطب با شخصیت های دوست داشتنی است. بخش اعظم آن به قصه ی کم افت علیرضا مسعودی برمی گردد. محمد کاسبی بی نظیر است و حتی مهران رجبی که زیاد در همه آثار دیده می شود و ما هم دستمایه طنز قرارش می دهیم، در این سریال بامزه هست و اهرم سریال هم خود صادقی است. بشینید حتی بار هزارم این اثر را نگاه کنید. می خنداند آن هم نوع رودربر کننده اش!
یک خاطره از ۳ در ۴
تابستان سال ۱۳۸۷ به همراه خانواده در هتلی در گوشهی تهران چند شبی قبل از جراحی برادرم به ناچار ساکن شدیم.
همهمان ناراحت بودیم و افسردگی از سر و روی ما چند تنِ شهرستانی در آن هتل خودنمایی میکرد.
یکی از همان شبها که در همان اتاق هتل هر کداممان به فکر جراحی و اتاق عمل و حال برادرم بودیم،
تلویزیون علی صادقی را از شبکه یک نشان میداد که مشغول جر و بحث با محمد کاسبی بود. به یاد دارم بر سر دستشویی رفتن با هم به مشکل برخورده بودن! نمیدانم چه شد که همهی ما چند نفر که چندین روز بود دل و دماغ حرف زدن با هم را هم نداشتیم از خنده منفجر شدیم!
آن چند روز تنها دقایقی که ما میخندیدیم و شاد بودیم و فارغ بودیم از مسائل پیش آمده، همان لحظات دیدن سریال سه در چهار بود.
چند روز بعد برادرم عمل شد و به شهرستان برگشتیم و تا وقتی که سریال به اتمام رسید همهمان راس ساعت ۱۰ شب
به نظارهی ماجراهای خانوادهی موعظی(موزی نوشته میشه!) و اَملَشی مینشستیم. سالیان بعد هم از گوشهی خیابان dvd همان سریال را خریدم و بارها باز هم به اتفاق برادرم به نظاره مینشستیم و میخندیدم.
من هم مثل شما دلتنگ آن خانوادهی عاری از ریا هستم. خانوادهای که در عین فقر مطلق باز هم به فکر شادی بودن و پشت همدیگر را خالی نمیکردند. آن دو خانواده "ما" ملت بودیم!!! به کم قانع بودیم و زحمت میکشیدیم ولی در کنار یکدیگر خوشحال هم بودیم!
به سیزده سال پیش فکر میکنم، به سالی که تابستان خوشی داشت و نمیدانستیم کمتر از دوازده ماه بعد غمی ناتمام بر ما ملت چیره میشود...