Movie Center

دوستان انگار یادتون رفته سال گذشته رو که چه جوی بر فیلم محمد حاکم بود. تلویزیون که رسما فیلم رو شاهکار تاریخ سینما کرده بود نقل قول های خیلی از منتقدان هم مثبت بود(حالا داخلی ها به کنار گاردین هم تعریف کرده بود!!).سینماهای کل ایران هم کاملا در اختیارش بود و گران قیمت ترین پروژه ایران بود و هنوزم هست و بیشترش هم از پول مردم بود .اولین کسی که به فیلم بی ارزش و مضخرف گفت و بشدت کوبوند فراستی بود که در وبسایتش یه مطلب بلند با عنوان "پیامبر دروغین"منتشر کرد که کار واقعا خوبی بود.(البته بعدش بقیه هم شروع به انتشار نقد منفی کردند). کار فراستی فقط کوبوندن هم نیست شبکه نمایش یکسری برنامه سینما کلاسیک میگذاشت از بیشتر فیلم ها تعریف میکرد .پارسال هم تو هفت گفت فیلم اتاق بهترین فیلم 2015 هست(البته نقد نکرد فقط زبانی گفت).
درمورد فرهادی هم با مرگ کیارستمی و افت شدید مجید مجیدی(حقش خیلی خیلی بیشتر از روبرتو بنینی برای اسکار بود ولی حیف سایه سیاست بر اسکار سنگینی میکنه) در حال حاضر برترین کارگردان ایرانی هست گرچه در دو فیلم اخیرش واقعا افت کرده.
اصلا قبول ندارم بچه های آسمان بهتر از لایف ایز بیوتیفول باشه!:دی مشکل لایف ایز بیوتیفول فقط شاید پایانش بشه که سربازای آمریکایی بازم منجی‌های مهربون میشن...
بنینی یکی از بهترین کمدینای زنده دنیاس... نظر فلینی راجبش رو شاید خوب باشه بخونید:دی
 
  • Like
Reactions: UFOPower
اصلا قبول ندارم بچه های آسمان بهتر از لایف ایز بیوتیفول باشه!:D مشکل لایف ایز بیوتیفول فقط شاید پایانش بشه که سربازای آمریکایی بازم منجی‌های مهربون میشن...
بنینی یکی از بهترین کمدینای زنده دنیاس... نظر فلینی راجبش رو شاید خوب باشه بخونید:D
دیگه سلیقه من اینطوریه:Dپایانش که واقعا سیاسی بود در کنارش یجورایی فانتزی بود که به سبک رئالیستی که ادعاش رو داشت نمیخورد.از بنینی کلا خوشم نمیاد:Dتو فیلم آخر فلینی هم واقعا بده البته خود فیلم هم خوب نیست.البته شاید بیشتر به این دلیل است که بچه های آسمان رو برای اولین بار در سن کم دیدم و خیلی برام خاطره انگیزه و این حس در برابر هیچ فیلم ایرانی برام تکرار نشد.
 
sdfsd.jpg

تاریخ اکران فیلم سکوت مارتین اسکورسیزی اعلام شد.

«سکوت» مارتین اسکورسیزی به اسکار امسال می‌رسد.

استودیوی «پارامونت» بالاخره تاریخ قطعی اکران ‌فیلم «سکوت» (Silence) جدیدترین ساخته مارتین اسکورسیزی را اعلام کرد و به این ترتیب با نماینده‌ای قدرتمند وارد گود رقابت اسکار 2017 می‌شود. درام تاریخی «سکوت» با نقش‌آفرینی لیام نیسن، آدام درایور و اندرو گارفیلد از 23 دسامبر (سوم دی) به شکل محدود روی پرده می‌رود و یک هفته بعد -همزمان با آغاز ماه ژانویه- در سینماهای امریکای شمالی و سایر نقاط دنیا به نمایش درآید.

به گزارش «ایندی‌وایر»، درست دو روز پیش از اکران محدود فیلم اسکورسیزی شماری از پرسروصداترین تولیدات سینمایی سال از جمله انیمیشن موزیکال «آواز بخوان» با صداپیشگی متیو مک‌کانهی و اسکارلت جوهانسن، فیلم اقتباسی «کیش آدمکش» با نقش‌آفرینی مایکل فاسبندر و ماریون کوتیار و فیلم علمی-تخیلی «مسافران» با بازی جنیفر لارنس و کریس پرت روانه پرده سینماها می‌شوند.

با وجود این، درام تاریخی «سکوت» که یکی از شخصی‌ترین پروژه‌های کارنامه حرفه‌ای کارگردان برنده اسکار به شمار می‌رود با گروهی از مطرح‌ترین بازیگران حال حاضر هالیوود شامل لیام نیسن، آدام درایور و اندرو گارفیلد جلوی دوربین رفته و روایتگر ماجرای دو کشیش کاتولیک یسوعی در قرن هفدهم میلادی است که به دنبال یافتن استادشان راهی ژاپن می‌شوند و در این سفر ماجراجویانه با تجربیاتی دردناک و عذاب‌آور دست و پنجه نرم می‌کنند.

جی کاکس همکار قدیمی اسکورسیزی و نویسنده فیلم‌های «دار و دسته نیویورکی» و «عصر معصومیت» نگارش سناریوی اقتباسی «سکوت» را براساس رمانی به همین نام - و به قلم شوساکو اندو نویسنده ژاپنی - برعهده داشته است. به گفته اسکورسیزی، این پروژه 50 میلیون دلاری از دو دهه پیش در دست ساخت قرار داشته و بعضی از مطرح‌ترین بازیگران سینمای دنیا از جمله دنیل دی لوییس، بنیسیو دل تورو و گائل گارسیا برنال زمانی برای بازی در این پروژه اعلام آمادگی کرده بودند.

فیلمساز 73 ساله که تا امروز موفق به کسب 12 نامزدی جایزه اسکار شده، سرانجام در سال 2007 برای فیلم «رفتگان» (The Departed) با بازی لئوناردو دی کاپریو، مت دیمن، مارک والبرگ و جک نیکلسن جایزه اسکار بهترین کارگردان را به دست آورد.

چنانچه «سکوت» با اقبال روبه‌رو شود، باید با حریفان مطرحی مانند «لا لا لند» ساخته دمین شزل، «منچستر کنار دریا» به کارگردانی کنت لونرگان و «حصارها» ساخته دنزل واشنگتن به رقابت بپردازد.



لینک منبع
 
بحث فراستی بود نظرات دوستان خوندم بنظرم بعضی نکته ها از قلم افتاد تو بحث ها فراستی مشخصا ادم با سوادیه از اونور سابقه تواب سازیم داره این ساندیسم از اینجا نشات میگیره ولی مشکلاتی داره که باعث میشه کل تواناییش به عنوان منتقد زیر علامت سوال قرار بگیره یکم قضیرو باز میکنم ، فراستی بزرگترین مشکلش اینکه خیلی وقت ها عقیده و موضوع فیلم رو نقد میکنه نه خود فیلم رو ! که شدیدا اشتباهه و ارزش نقد رو میاره پایین منتقدای غربیم کسی رو نمیبینید بگه فلان فیلم ضد آمریکاییه پس بده ! فلان فیلم خانوادرو تضعیف میکنه پس بده ! کارگردان فلان فیلم تو فیلمش وطنش رو فروخته پس بده ! این مسائل جاش تو نقد فیلم نیست میشه نشست جدا در مورد جهان بینی یه کارگردان بحث کرد و نقدش کرد ولی اصلا تو نقد فیلم اینا مهم نیست ! فراستی فروشندرو نقد میکنه بیشتر گیرش رو موضوع فیلمه میگه فیلمنامه خیلی ضعیفه بعد دلیل نمیاره تنها دلیلی هم که میاره باز نقد مضمون فیلمه میگه چون دیالوگ تیکه سیاسیه در نمیاد فیلمنامه بده ! در حالیکه چاله های عظیم باید تو فیلمنامه باشه که بشه ضعیف چجوری فیلمی که جایزه بهترین فیلمنامرو از کن گرفته فیلمنامش ضعیفه ؟!
مشکل دیگه نقد فراستی اینکه شدیدا کمالگراس یعنی فیلمی همه چیش عالی باشه مثلا بازیهای فیلم ضعیف باشن جمع میبنده فیلم داغونه ! یعنی عیار یه فیلم رو با ضعیفترین بخشش میسنجه در حالیکه حتی شاهکارهای سینما هم کامل نیستن !
مشکل دیگش اینکه بعضا اصلا نقد نمیکنه فقط میگه در نیومده مقواس و ... خب چرااا ؟ دلیل فنی بیار دلیل بیار با چه متر سینمایی فیلمای درجه دویی مثل اخراجی ها و قلاده های طلا قابل قبولن و فروشنده ضعیفه و از اون بدتر جدایی هم ضعیفه !!!
راننده تاکسی بده ؟ خب چرا ؟ همینجوری ؟
به این مشکلات اضافه کنید این موارد رو که بعضا فیلمی رو ندیده نقد میکنه ! اینکه به اکثر فیلما نمرات داغون میده جدای از جلب توجه و ... نشونه ایه از اون کمالگرایی افراطی .
این ضعف ها باعث شده سوادش و شجاعتش کمرنگ بشن در ضمن بی طرف نیست منتقد باید بی طرف باشه فیلم رو فارغ از هر قضاوتی نقد کنه و فقط خود فیلمو نقد کنه به منتقد مربوط نیست فیلم ضد خانوادس یا نه منتقد باید بگه فیلم خوبه یا نه و نقاط قوت و ضعف فیلم رو بگه .
ولی حالا کلا زیاد جدیش نگیرید همینکه افخمی خوب میدونه موجودیت فراستی زیر سوال میبره :D
 
68m0_screenshot_20160928-133706_1.jpg

حالا به اکرانش خیلی مونده و افراد زیادی هم ندیدنش اما خیلی امیدوار کننده و هیجان انگیزه اگر شیامالان برگشته باشه:D
 
بحث فراستی بود نظرات دوستان خوندم بنظرم بعضی نکته ها از قلم افتاد تو بحث ها فراستی مشخصا ادم با سوادیه از اونور سابقه تواب سازیم داره این ساندیسم از اینجا نشات میگیره ولی مشکلاتی داره که باعث میشه کل تواناییش به عنوان منتقد زیر علامت سوال قرار بگیره یکم قضیرو باز میکنم ، فراستی بزرگترین مشکلش اینکه خیلی وقت ها عقیده و موضوع فیلم رو نقد میکنه نه خود فیلم رو ! که شدیدا اشتباهه و ارزش نقد رو میاره پایین منتقدای غربیم کسی رو نمیبینید بگه فلان فیلم ضد آمریکاییه پس بده ! فلان فیلم خانوادرو تضعیف میکنه پس بده ! کارگردان فلان فیلم تو فیلمش وطنش رو فروخته پس بده ! این مسائل جاش تو نقد فیلم نیست میشه نشست جدا در مورد جهان بینی یه کارگردان بحث کرد و نقدش کرد ولی اصلا تو نقد فیلم اینا مهم نیست ! فراستی فروشندرو نقد میکنه بیشتر گیرش رو موضوع فیلمه میگه فیلمنامه خیلی ضعیفه بعد دلیل نمیاره تنها دلیلی هم که میاره باز نقد مضمون فیلمه میگه چون دیالوگ تیکه سیاسیه در نمیاد فیلمنامه بده ! در حالیکه چاله های عظیم باید تو فیلمنامه باشه که بشه ضعیف چجوری فیلمی که جایزه بهترین فیلمنامرو از کن گرفته فیلمنامش ضعیفه ؟!
مشکل دیگه نقد فراستی اینکه شدیدا کمالگراس یعنی فیلمی همه چیش عالی باشه مثلا بازیهای فیلم ضعیف باشن جمع میبنده فیلم داغونه ! یعنی عیار یه فیلم رو با ضعیفترین بخشش میسنجه در حالیکه حتی شاهکارهای سینما هم کامل نیستن !
مشکل دیگش اینکه بعضا اصلا نقد نمیکنه فقط میگه در نیومده مقواس و ... خب چرااا ؟ دلیل فنی بیار دلیل بیار با چه متر سینمایی فیلمای درجه دویی مثل اخراجی ها و قلاده های طلا قابل قبولن و فروشنده ضعیفه و از اون بدتر جدایی هم ضعیفه !!!
راننده تاکسی بده ؟ خب چرا ؟ همینجوری ؟
به این مشکلات اضافه کنید این موارد رو که بعضا فیلمی رو ندیده نقد میکنه ! اینکه به اکثر فیلما نمرات داغون میده جدای از جلب توجه و ... نشونه ایه از اون کمالگرایی افراطی .
این ضعف ها باعث شده سوادش و شجاعتش کمرنگ بشن در ضمن بی طرف نیست منتقد باید بی طرف باشه فیلم رو فارغ از هر قضاوتی نقد کنه و فقط خود فیلمو نقد کنه به منتقد مربوط نیست فیلم ضد خانوادس یا نه منتقد باید بگه فیلم خوبه یا نه و نقاط قوت و ضعف فیلم رو بگه .
ولی حالا کلا زیاد جدیش نگیرید همینکه افخمی خوب میدونه موجودیت فراستی زیر سوال میبره :D
اینم نقد فروشنده توسط فراستی تو نقد نکات خوبی داره از ضعف فیلم ولی همونطور که گفتم بخاطر اون مشکلاتی که خود فراستی داره نقد خراب میشه و به حاشیه میره
فیلمساز به قول خودش "خشونت جاری در جامعه‌ی ما" را محکوم می‌کند و جایزه می‌گیرد/فروشنده برای جایزه‌ی فرنگی و تم تجاوز آن است که می فروشد
 
  • Like
Reactions: m6788
اینم نقد فروشنده توسط فراستی تو نقد نکات خوبی داره از ضعف فیلم ولی همونطور که گفتم بخاطر اون مشکلاتی که خود فراستی داره نقد خراب میشه و به حاشیه میره
فیلمساز به قول خودش "خشونت جاری در جامعه‌ی ما" را محکوم می‌کند و جایزه می‌گیرد/فروشنده برای جایزه‌ی فرنگی و تم تجاوز آن است که می فروشد
یعنی همشو خوندی!x_x
 
  • Like
Reactions: mehdi88
با احترام شما چجور دلیلی بر حرفت داری که رویا نبوده؟

از اونجا که جیمز به دختره میگه شب خواب اون پلیس رو دیدم که اومد کمک کنه و افتاد و در جوابش دختره میگه اون اتفاق تقصیر تو نبود.(حالا بیا بگو منظورش از اون اتفاق خواب دیدن جیمز بوده!)

اگر منظور شما اون بوده متاسفانه من نگرفته بودم.به گفته شما هشت و نیم کلا فیلمنامه نداره چون حتی برای خیال و واقعیت مرزی قائل نمیشه.
مرز قائل نشدن بین خیال و واقعیت چه ربطی به اصول فیلمنامه داره؟ وقتی داستان رئال هست اصول رئال باید رعایت بشه و وقتی نیست ... وقتی فیلم اصول جدیدی تعریف میکنه باید با دقت همون رو جلو ببره و برای اتفاقات و تغییر و تحول شخصیت دلیل داشته باشه و یهو بدون دلیل چیزی رو عوض نکنه.

شما بنز رو ابتدا مثال زدی الان بنز کلاسیک در مقابل مدل جدید بد است .شاید 0 و 100 نشه اما برطبق گفته شما شاملو 100 و حافظ کمتر از 100 است.
الان این جمله دوم درسته. اگه زمان رو در نظر نگیریم نه ولی میتونیم بگیم الان شعر شاملو بهتر از شعر حافظ هست.
بنز کلاسیک هم بد نیست ولی الان مدل جدید خیلی بهتر و کاملتر از مدل کلاسیک هست.

خب عزیز هنر که ماشین نیست هنر زاییده همین استعداد است.من در کامنت اول هم گفتم شاید امکانات رو به پیشرفت باشد اما استعداد نیست.اینم یک مثال
بلی هنر زاییده استعداد هست ولی باهوشترین افراد تاریخ لزوما هنرمند نیستند. هنر بیشتر از استعداد، برای پیشرفت خود نیازمند تجربه هست. هر فیلمسازی در اول با وجود استعداد فراوان نمیتونه شاهکار خلق کنه. بعد از ساختن چندتا فیلم مدرسته ای یا کوتاه و .... میرسه به جایی که میتونه مولف باشه و به تکامل برسه.

بعنوان نظر شخصی هنر مهارت خلق زیبایی است.
مهارت خلق زیبایی بیشتر به تعریف هنرمند میخوره تا هنر. چون مهارت با تجربه حاصل میشه و کسی که تجربه میکنه انسان هست.
افرادی که سرگرمی رو کاملا کنار میگذارند بنظر من سینما رو درک نکردند.
این شد حرف حساب. به نظر من هم(همونطوری که تو اول بحث گفتم) باید حد تعادلی از اندیشه و سرگرمی باشه. فقط سرگرمی و یا فقط فلسفه از نظر من قابل قبول نیست.

همونطور که گفتم از نظر روانشناسی سرگیجه واقعا ادعای زیادی دارد اما با کارگردانی دقیق هیچکاک در فرم و روایت از پس ادعا برآمده است.
منظورت اینکه علت سرگیجه رو اومده بررسی کرده یا به مخاطب حس سرگیجه گرفتن رو منتقل میکنه یا راهکاری برای درمان این مشکل ارائه داده؟ یا ...
دقیقا چه قدمی رو برداشته از نظر روانشناسی ادعا داره؟

من اینو گفتم چون در ابتدا مثال ماشین زدید الان خیلی افراد 10 ماشین کلاسیک را نمیتوانند نام ببرند اما در کارگردان کلاسیک,شاعر و ... را میتوانند.
چرا اشتباه است؟من به راحتی میتوانم بگویم آثار انتقادی رنوار تکرار نشدنی است و سبک جنایی در سال های اخیر در مقایسه با گذشته بدون شاهکار است و ساراباند برگمان از عشق هانکه بهتر است و یا فانی الکساندر از روبان سفید.
ببین الان خیلی راحت میتونی اکثر فیلمهایی که تو دنیا اکران میشه رو دانلود کنی و ببینی و نظر بدی. ولی اون دوران اینطور نبود. روز به روز فیلمهای سینمایی از نظر سطح(تو همه زمینه ها) دارن به هم نزدیک میشن چون ارتباطات خیلی گسترده شده. شما ، من و همه در کسری از ثانیه میتونن از آخرین اندیشه ها، تجربیات، تکنولوژی و غیره استفاده کنن ولی در گذشته اینطور نبود. حالا این وسط چیزی به اسم شخصیت انسان هم مطرح میشه. کمتر کسی پیدا میشه که بتونه خودشو با شرایط جدید وفق بده و درگیر دغدغه ها و خواسته های زمان خودشه. چه بسا همین امسال یا سال بعد یه فیلمی تو سبک جنایی، تحول عظیمی تو این ژانر بوجود بیاره. این سیکل همیشه در حال چرخشه و با خودش تغییرات اساسی رو میاره. شاید تغییرات به قدری جزئی باشند که بعد از گذشتن 10 سال و با مقایسه با 10 سال قبل، تازه متوجه تغییر عظیم بشیم.
 
  • Like
Reactions: mehdi88
از اونجا که جیمز به دختره میگه شب خواب اون پلیس رو دیدم که اومد کمک کنه و افتاد و در جوابش دختره میگه اون اتفاق تقصیر تو نبود.(حالا بیا بگو منظورش از اون اتفاق خواب دیدن جیمز بوده!)
خب دوست عزیز خودت داری میگی اونی که ما دیدیم رویای اسکاتی هست حقیقت اصلا شاید کلا یچیز دیگه بوده.شما وقتی داری رویا میبینی تمام اتفاقی که در قبل برات اتفاق افتاده که نمیبینی یکدفعه بر اثر ترس از خواب میپری.اینم همونه. حتی یک منتقد این صحنه رو پر از نماد میدونه:
هیچکاک در ابتدا عدالت(پلیس) را می کشد و این چنین به مجرم داستانش اجازه می دهد تا در بطن ظلمات فرار کرده و از دست مجازات بگریزد. بنابراین تماشاگر باید انتظار آنرا داشته باشد که این بار با فیلمی متفاوت طرف خواهد بود. فلیمی که در آن، در غیاب عدالت، مجرمین می رهند و همه را دچار سرگیجه می کنند.

مرز قائل نشدن بین خیال و واقعیت چه ربطی به اصول فیلمنامه داره؟ وقتی داستان رئال هست اصول رئال باید رعایت بشه و وقتی نیست ... وقتی فیلم اصول جدیدی تعریف میکنه باید با دقت همون رو جلو ببره و برای اتفاقات و تغییر و تحول شخصیت دلیل داشته باشه و یهو بدون دلیل چیزی رو عوض نکنه.
فکر کنم شما چند ترم فیلمنامه نویسی پاس کردی!! داستان جز یک جا تماما اول شخصه یعنی از دید یک نفر هست سوم شخص نیست و فرد ما هم یک بیماره.شما فیلم رو کلا درک نکردی اگر دو تا نقد بخونی میفهمی فیلم رویاگونه است و رئال نیست.فیلمنامه از روی کتاب D'entre les morts هست و کتاب رئاله چون راوی سوم شخصه ولی فیلم کاملا متفاوت هست(پایانش هم فکر کنم فرق داره).فیلمنامه جدیدی که نوشته شده و کارگردانی هیچکاک کاملا فیلم رو از رئال جدا کرده.تم کلی,اتفاقات و حتی اسم روی دنیای خیال و واقعیت متمرکز هست.حتی یکی از منتقدین میگوید:
اسکاتی هربار که معلق می شود، باید شاهد مرگ فردی باشد و ازقضا همین مرگ است که او را به تعلیق می کشاند. فلذا کسی چه می داند؟ شاید همانگونه که مرگ افسر پلیس کابوس سرگیجه زایی برای اسکاتی بود، مرگ جودی نیز چنین بوده و بدین ترتیب "سرگیجه" هیچگاه پایان نپذیرد!

الان این جمله دوم درسته. اگه زمان رو در نظر نگیریم نه ولی میتونیم بگیم الان شعر شاملو بهتر از شعر حافظ هست.
بنز کلاسیک هم بد نیست ولی الان مدل جدید خیلی بهتر و کاملتر از مدل کلاسیک هست.
شما هنر رو با صنعت یکی میدونی و شاملو رو برتر از حافظ و هم ردیفاش(فردوسی و سعدی و حضرت مولانا و ...) پس من در این مورد دیگه با شما حرفی ندارم اما از هر کسی که ادبیات رو درک کرده باشه بپرسی یک نفر جواب نمیده(حتی الان) شاملو بهتر از حافظ هست.بنز کلاسیک هم الان آشغاله چون برای کارکرد (جدا از بحث عتیقه و ...)از هر لحاظ ماشین بهتر زیاده.

بلی هنر زاییده استعداد هست ولی باهوشترین افراد تاریخ لزوما هنرمند نیستند. هنر بیشتر از استعداد، برای پیشرفت خود نیازمند تجربه هست. هر فیلمسازی در اول با وجود استعداد فراوان نمیتونه شاهکار خلق کنه. بعد از ساختن چندتا فیلم مدرسته ای یا کوتاه و .... میرسه به جایی که میتونه مولف باشه و به تکامل برسه.
این تا حدودی درسته اما در بسیاری موارد (اگر بجای شاهکار خوب و عالی بگید)مانند دیمن شزل نقص میشه.تجربه بیشتر از استعداد نیاز نیست هم اندازه نیازه و مکمل هم است. اگر حرف شما صحیح باشه فیلم آخر هر کارگردان باید بهترین فیلمش باشه چون تجربه بیشتری داره اما در 99 درصد موارد خلاف این است.

مهارت خلق زیبایی بیشتر به تعریف هنرمند میخوره تا هنر. چون مهارت با تجربه حاصل میشه و کسی که تجربه میکنه انسان هست.
الان که دوباره نظرم رو خوندم میبینم اشتباهه هنر درک کردنی هست نه گفتنی یا توضیح دادنی و هیچ شخصی نمیتونه هنر رو تعریف کنه چون هنر وسیغ تر از هر سخنی است.

این شد حرف حساب. به نظر من هم(همونطوری که تو اول بحث گفتم) باید حد تعادلی از اندیشه و سرگرمی باشه. فقط سرگرمی و یا فقط فلسفه از نظر من قابل قبول نیست.
البته سرگرمی و هنر. که هنر یک کارگردان میتونه فلسفه یا اندیشه اش باشه و یا نوع روایت و ...

منظورت اینکه علت سرگیجه رو اومده بررسی کرده یا به مخاطب حس سرگیجه گرفتن رو منتقل میکنه یا راهکاری برای درمان این مشکل ارائه داده؟ یا ...
دقیقا چه قدمی رو برداشته از نظر روانشناسی ادعا داره؟
شما انگار وقتی حرف از روانشناسی میشه اولین جایی که ذهنت میره دکتر سلام است.این رو بخوانید
هيچكاك با خلق جهان و واقعيت هاي رفتار زنان خواسته يا ناخواسته ما را در يافتن و كشف زوايايي از دنياي زنان ياري مي دهد كه منجر به شناخت هايي مي شود كه به دنبال خود به چرخش پديدارشناسانه جنبه هايي روحي از جمله مقوله «عشق» مي انجامد. شايد بتوان گفت كه دنياي عشق آنقدر پيچيده است كه حتي زنان هم گاهي از زواياي پنهان و ابعاد پر پيچ و خم آن سر درنمي آورند يا سردرگم مي شوند و تنها با تسلط و آگاهي از پديدار شناسي عشق است كه مي توانند در رسيدن به عشق تلاش كنند. نوعي ناتواني و شكست يا به سستي گراييدن عشق و محبت در زندگي در فيلم«سرگيجه» كاراكترها را با مكانيزمي روانشناختي به نام تشابه روبه رو مي سازد. در دنياي زنان به حكم اينكه نوعي رقابت و برتري در ظاهر و آراستگي تا حدودي بيشتر است و از جذابيت و شانس عشق بيشتري برخوردارتر است كه در واقع تنها با ظهور نوعي پديداري در عالم عشق است كه مي توان گفت چنين امري يك حدس بيشتر نيست و در مواقعي عكس اين مساله اتفاق مي افتد و اين شايد يكي از رازهاي مهمي در روان انسان هاست كه گاه گاهي هيچكاك آنها را باز آفريني كرده است وسپس با ترفند هميشگي اش كه همان "دلهره و سپس محو آن در یک بزنگاه" است نوعي پديدارشناسي عشق محض در لفافه كنش و واكنش شخصيت هايش بروز مي كند. كاراكتر اصلي فيلم سرگیجه دچار همين گونه خطاهااست و در واقع از نوعي كمبود معرفتي پديدارشناسانه عشق رنج مي برد اما در عالم تصاوير هيچكاكي گاهي قضيه به شيوه ديگر رقم مي خورد. همه كساني كه فيلم «سرگيجه» را ديده اند با سايه يي مهم كه در هتل و روي ديوار برما خود را مي نمايند، آشنا هستند.سايه يي كه از سكانس هاي ماندگار و معنادار در فيلم سرگيجه است و بارها مورد تفسير فرماليستي و نشانه شناسي قرار گرفته است. وقتي از اين سايه ،راز زدايي مي شود كاراكترها با نوعي غافلگيري و دگرگوني خاصي روبه رو مي شوند. البته خود مادلين هم به نوعي مي خواهد همچنان در سايه بماند تاحقيقتش فاش نشود. هيچكاك در گفت وگويي كه با فرانسوا تروفو دارد (ترجمه پرويز دوايي) در مورد فيلم «سرگيجه» مي گويد: يادتان هست كه جودي از اينكه به مادلين شباهت پيداكند اكراه داشت و با اين كار مخالفت مي كرد.البته اگر با تز هرمنوتيكي «مولف مرده است» به قضيه نگاهي بيفكنيم اين تمام ماجرا و زواياي حقيقت نيست كه هيچكاك بيان مي دارد. اين صحنه كه در آن اسكاتي، جودي را در هتل مي بيند و با نفوذ سايه جودي بر قلب اسكاتي داغ عشق از دست رفته اش تازه مي شود حقايق روانشناختي و در واقع گوشه يي ديگر از پديده عشق به مثابه مطلق وجودش بر ذهن و دل بيننده و حتي خود اسكاتي پرتو مي افكند. در همين زمان است كه اسكاتي دوست دارد جودي به شباهت با مادلين دربيايد و هنگامي كه از عشق سابقش مي گويد زن مي گويد: مي دونم كه چرا منو دوست داري چون من رو به ياد اون مي اندازه: نميشه يه كمي منو به خاطر خودم و همين طوري كه هستم دوست داشته باشي؟ تو گويي اين زن به طور واقعي خود را در كالبد واقعي شخصي ديگر گذاشته است و در مقام قضاوت، عدم خلوص و آميختگي اش به نوعي ويژگي شباهت زن به عشق سابقش، عشق اين مرد را زير سوال مي برد. خود این تبحر در زن شناسی تنها از هیچکاک قابل انتظار است؛ که می داند زن حتی می تواند به خود نیز حسد بَرَد! آيا از لحاظ روانشناختي اين طرز فكر بيانگر نگاهي به عشق تحت عنوان يك «پديدار خالص» حايز توجه و تامل نيست؟ البته خصلت ديگر عشق همان ناآگاهانه وارد شدن به دل انسان ها و تاحدودي ناخواسته سر راه سبز شدن عشق است كه البته به ظاهر اين خصلت عشق كليشه يي و تكراري به نظر مي رسد اما به طرز زيبايي در چندين جا در «سرگيجه» نشان داده شده است.در "سرگیجه"، جنسی گرایی و نظر بازی هم مرد را به دست زن مبهوت می سازد و هم زن را به دست مرد نابود. در این میان، هیچکاک زن را، شاید از آنجا که آغازگر ماجراست، مستحق مجازاتی سنگین تر می داند.
حتما نام فروید پدر علم رواکاوی رو شنیدید این مطلب در مورد فروید در سرگیجه است:
آرتور شوپنهاور فیلسوف (1860- 1788) اظهار داشت: «جهان، نمایشی از ذهنیت من است.» منظور او این بود كه هر كس جهان را به‌گونه‌ای ذهنی (سوبژكتیو)، به منزله نمود صرف می‌پندارد و می‌بیند. اما جهان، همچنین، آن چیزی است كه هست، غیر قابل شناخت و ماوراء تجربیات انسانی كه «كانت» می‌گوید. شوپنهاور واقعیت مزبور را اراده جهان نامید و «آن را» به منزله نیروی زندگانی توصیف و مشخص كرد كه در عین حال نیروی متضاد دیگری وجود دارد كه نیروی مرگ می‌نامند. دنبال‌كنندگان فكری شوپنهاور، شامل افرادی چون نیچه و فروید می‌شوند.
به‌ویژه، مورد فروید (نوشته‌های او درباره سركوبی غریزی و موضوعات دیگر) است كه در اینجا به‌طور خیلی خلاصه عنوان می‌شود و فقط تمركز حواس را روی مقاله درخشان «اوهام و رویاهای مربوط به گرادیوا»ی ویلهلم جنسن معطوف خواهیم كرد. نوشته فروید به تحلیل نوول كوتاهی از نمایشنامه‌نویس و مولف آلمانی، ویلهلم جنسن (1911- 1837) می‌پردازد، اثری كه با عنوان «فانتزی پمپئی» توصیف می‌شود؛ این هم بخشی از آن داستان: فوربرت هانولد، باستان‌شناس جوان آلمانی، به قدری مجذوب و شیفته تصویری در یك نقش برجسته دیواری باستانی كه در موزه آثار رم می‌بیند می‌شود كه قالبی گچی از آن نقش برجسته دیواری می‌سازد و شروع می كند به خیال‌پردازی و رویا دیدن درباره آن تصویر. بخشی از فانتزی او شامل دختری می‌شود كه در جریان انفجار كوه آتشفشان «وزوو» در سال 79 میلادی در پمپئی از بین رفت. هانولد دلباخته و وسوسه شده، دختر را در ذهن خود «گرادیوا» نامگذاری می‌كند و بر آن می‌شود كه طی فصل بهار از پمپئی دیدار كند و به جست‌وجوی ظاهرا ناممكن یافتن دختر مزبور بپردازد. زمانی كه هانولد به آنجا می‌رود، عملا كسی را مشاهده می‌كند كه شباعت عجیبی به آن دختر دارد. این دختر از خانه‌ای بیرون می‌آید و سبكبارانه از مقابل ردیفی از پله‌های سنگی می‌گذرد و به آن سوی خیابان می‌رود. هانولد اورا دنبال می‌كند. وسط روز است و «ساعت ارواح». ناگهان دختر از نظر ناپدید می‌شود و به درون ساختمانی می رود. هانولد به دنبال او شتاب می‌كند و داخل ساختمان می‌شود و به‌زودی دختر را پیدا می‌كند كه روی پله‌های كوتاهی بین دو ستون زرد رنگ نشسته است. او جرات می یابد تا با دختر آشنایی به هم بزند. دختر به زبان آلمانی به او می‌گوید كه نامش «زویی» (ZOE) است (كه در زبان یونانی، «زندگانی» معنا می‌دهد). طی روزهایی كه به دنبال می‌آید، آشنایی آنان بیشتر می‌شود، اگرچه هانولد در باور و اعتقاد خود مبنی بر اینكه «گرادیوا» و «زویی» هر دو، یك شخص بیشتر نیستند پافشاری می‌ورزد. در واقع، معلوم می‌شود كه این دختر، دوست نزدیك دوران كودكی‌هانولد بوده است و توضیح می‌دهد چرا این قدر خوشحال است كه فانتزی او به صورت واقعی درآمده است. سرانجام، دختر مزبور هم برای او آشكار می‌كند كه او چه كسی است (عنوان خانوادگی او در واقع هیچ «برتگانگ» است كه به همان معنای «گرادیوا» دختری كه پا پیش می‌گذارد است.) هانولد پی می‌برد كه از توهمات خود و از سركوبی‌های ذهنی و روانی آزاد و رها شده و این دو نفر پس از آن به صورت دادگان درمی‌آیند.
به این ترتیب، در اینجا زندگی بر مرگ پیروز می‌شود. فانتزی عمیق ذهنی (سوبژكتیو) كه ریشه در خاطره فراموش شده دوران كودكی دارد با جزئیات زنده می‌شود و در نتیجه به آزادی هر دو نفر رودرروی جهان- اگرچه آن جهان هم بدون تردید سختی‌های ناشناخته خود را دارد- می‌انجامد. به دلایلی، به نظر می‌رسد كه فیلم «سال گذشته در مارین باد» (آلن رنه ـ 1961)، فیلم «طلسم شده» (هیچكاك ـ 1945) و فیلم «سرگیجه» (1958) برخوردار از چنین روایاتی هستند.
می‌دانیم كه هیچكاك در دهه 1940 به مطالعه نوشته‌های فروید پرداخت. با توجه به شباهت‌های نزدیك بخش‌های «گرادیوا» (حتی در خلاصه) با بخش‌هایی از فیلم «سرگیجه» به بازی پنهان و ظاهر شدن مربوط به هر یك از قهرمانان زن توجه كنید ـ شخص می‌تواند تردیدی نداشته باشد كه یكی از نوشته‌های فروید كه هیچكاك دیر یا زود مطالعه كرد همین تجزیه و تحلیل داستان ویلهلم جنسن بود. در هر صورت، بسیاری از اظهارنظرهای فروید در آن نوشته درباره فیلم هیچكاك هم صدق می‌كند. در اینجا، به چند نمونه از آنها اشاره می‌شود.
عمدتا،‌هانولد در نوول «گرادیوا»، در ابتدا عملا فانتزی خود را بر واقعیت ترجیح می‌دهد. «گرادیوا/زویی» واقعی، همسایه او (هانولد) از كار درمی‌آید كه موجودیت او را‌هانولد مطلقا «از یاد برده» بود. همچنان كه فرو‌ید نشان می‌دهد،‌هانولد برای این به ایتالیا سفر می‌كند تا خود را در فانتزی خویش غرقه كند و از واقعیت بگریزد. افزون به این، پس از اینكه نقش برجسته را در موزه مربوط به رم باستان كشف می‌كند، خوشحال و شادمان است دختر مزبور را با جزئیات در ذهن خویش بازسازی كند و به آن جنبه واقعی (ولی در واقع، خیالی) دهد، مادام كه به نظر برسد با دلبستگی‌های حرفه‌ای او به منزله باستان‌شناس مطابقت می‌‌كند ـ اما زمانی كه «گرادیوا / زویی» با تن و بدن انسانی صورت خارجی به خود می‌گیرد، مبهوت می‌شود. سوال اینجاست كه چه كسی می‌گوید كه چون رویاست نمی‌تواند واقعیت یابد؟ هیچ‌گونه برخورد «ادیپ»ی در‌هانولد وجود ندارد، اگرچه فروید هم با حالتی كنایه‌آمیز هرگز به چنین چیزی اشاره نمی‌كند. در می‌یابیم كه «زویی» با پدر خود، پرفسوری برجسته در شهر دانشگاهی آلمانی نزدیك به زادگاه‌هانولد تدریس و زندگی می‌كند. به نظر می‌رسد‌هانولد به سبب نزدیكی با چنان مردی برجسته و دخترش، دچار سردرگمی می‌شود. زمانی كه كودك بودند او و «زویی» با یكدیگر بازی می‌كردند، اما زمان به زودی فرا رسید كه‌هانولد احساس كرد كه نیاز برای به كناری نهادن كارهای كودكانه و تمركز حواس روی زندگی حرفه‌ای فرا رسیده است. او همبازی خود را ترك می‌‌كند، و در همان زمان، پدر دل‌مشغول به تدریس نیز به نادیده گرفتن دختر خویش تمایل نشان می‌دهد ـ بی‌تردید، امتیاز ویژه برای مرد!
با توجه به علایم عارضه «ادیپ»ی در فیلم «سرگیجه»، می‌توان تصور كرد كه رابطه «گوین الستر» با «مادلین/جودی»‌در آغاز چه‌گونه به نظر اسكاتی می‌رسد كه بخشی از تمایل تقریبا «پدر/قیم» بودن و همچنین رابطه «شوهر»ی باشد. در موقعیتی دیگر، فروید تذكر می‌دهد كه در برخی از فانتزی‌های مردان، زن در مرحله برخورد، ظاهرا مجذوب مرد دیگری ـ شوهر، نامزد یا دوست ـ است كه به ویژه او را «شیئی (عامل) مطلوب و دوست‌داشتنی» از كار درمی‌آورد. از این رو، می‌توان با چنین دلایل خاص پی ببریم كه چرا «مادلین/جودی» توجه اسكاتی را جلب می‌كند و این زن برای او چه معنایی دارد. اما ممكن است دلایل دیگری هم باشد. زمانی كه، سرانجام، دلدار خود را از دست می‌دهد به سبب دخالت شخصیت سایه‌وار و تاریك مادری است كه ظاهر می‌شود.
فروید تاكید می‌كند كه چگونه‌هانولد برای مدت زمانی از «گرادیوا/زویی» فاصله می‌گیرد. به عنوان مثال، در رویای اولیه، زن را می‌بیند كه به درون معبد «آپولو» (همذات‌پنداری با فضایی كلاسیك) می‌رود و‌هانولد او را روی پایه مجسمه می‌گذارد. اما اكنون، در پمپئی به مرحله قاطع و بدون بازگشتی می‌رسد.‌هانولد دست خود را روی دست «گرادیوا/زویی» می‌گذارد، ظاهرا واقعیت بدنی و حضوری او را می‌آزماید. معهذا، این كار را با انگیزه‌ای اروتیك كه در لفافه آن پنهان است انجام می‌دهد. بیننده در فكر فرو می‌رود كه چگونه در فیلم «سرگیجه» اسكاتی كه در مقابل آتش بخاری دیواری آپارتمان نشسته است محملی می‌یابد تا دست خود را روی دست مادلین بگذارد و تماسی برقرار كند، گویی كه این عمل تصادفا صورت گرفته است: یعنی زمانی كه او در نظر داشته كه فنجان قهوه مادلین را بردارد...
افزون بر این، فروید اظهارنظر می‌كند كه پمپئی، نماد مناسبی برای هر دو عامل، سركوبی امیال و همچنین بیرون آوردن خاطره‌های مدفون در اعماق ذهن فراهم می‌آورد. آشكارا سافرانسیسكو هم با تاریخ پرفراز و نشیب‌اش كه به وسیله زمین‌لرزه و حریق نابود شد، و همچنین به وسیله كیفیت مه‌آلودش، معنایی مترادف فراهم می‌آورد. و اگر «گرادیوا/زویی» و‌هانولد، هر دو بین مرگ و زندگی پیش می‌روند، «مادلین/جودی» و اسكاتی نیز همین وضع را دارند. در واقع، «همه‌چیز» در فیلم «سرگیجه» چنین دوگانگی یا ابهامی را بازتاب می‌كند. برای مثال، آیا جنگل درختان سر به آسمان كشیده (كه درختان آن همواره سبز هستند، همیشه زنده) واقعا محلی برای زندگی است یا اینكه بیشتر (به سبب تاریكی و زیاده از حد كیفیت ابهام‌آمیز آن) محل مرگ به شمار می‌رود؟ آیا حتی این شهر زنده هم حقیقتا پرجوش‌وخروش است یا فقط محلی برای مرگ و زندگی است؟ (مردمی كه در این شهر زندگی می‌كنند به نظر می‌رسد كه گویی زیر آب گام برمی‌دارند.)
به عبارت دیگر، به نظر می‌رسد كه موضع فكری هیچكاك به شوپنهاور بدبین نزدیك‌تر بود تا به نیچه خوش‌بین. نظر به اینكه نیچه «اراده» انسانی را به منزله نابینایی ذاتی و جبلی تلقی می‌كرد، به عنوان منبعی از قدرت آدمی؛ حال آنكه شوپنهاور به «اراده» به منزله موهبتی كه دارای جنبه‌های خوب و بد است نظر می‌كرد، به منزله نابینایی ذاتی و جبلی و به همان اندازه مخرب و نابودگر كه حیات‌بخش و مولد است. (منظور از نابینایی، تا اندازه‌ای، ناآگاهی كافی است به زبان فلسفی).
یكی از قدرتمندترین مضامین بصری فیلم «سرگیجه»، استفاده از نیمرخ، یا سایه و روشن برای تغییرپذیری‌های متعدد كیم نوواك به هیات مادلین است.
استفاده مكرر از تصاویر نیمرخ او، لااقل دو تاثیر مهم صورت می‌دهد: 1 – آن تصاویر دلمشغولی‌های وسوسه‌انگیز اسكاتی به مادلین را به قراردادهای زیبایی‌شناسی غربی برای به نمایش گذراندن زیبایی زنان، پیوند می‌دهند به عبارت دیگر، هیچكاك، «نوواك/مادلین» را به صورت اثری هنری تغییر ماهیت داده شده از كار درمی‌آورد: با حالتی موقر، توام با خودداری ‌با وضع و حالتی مرموزانه، و در بیشتر مواقع به حالت نیمرخ. زمانی كه اسكاتی این نیرنگ بازی و فریب را درمی‌یابد با حالتی عصبی فریاد برمی‌آورد: «آن خلسه‌های تصنعی زیبا.»
«گوین الستر» و «جودی» می‌دانستند كه چگونه زن زیبای مرموزی را برای اغفال اسكاتی تولید كنند، زیرا آنان با قراردادهای متعارف نمایش زیبایی زنانه آشنایی داشتند، خواه آگاهی از هنر متعالی بود، یا مد، یا‌هالیود! و در نتیجه طی بخش اول فیلم، ما بینندگان فقط از طریق تچشم اسكاتی به مادلین نگاه می‌كنیم،‌كه همواره در حال نگاه كردن است، ابتدا به منزله كارآگاه و آنگاه، به منزله عاشق دلخسته. دلیل دوم برای تمام این نیم‌رخ‌ها؟ «سرگیجه»ی هیچكاك ادعای وابستگی به روانكاوی دارد، اما فیلم در بهره‌برداری از بنیادی‌ترین مهارت‌های شناخت پایه‌ای، به ویژه در توانایی برای به یادآوردن و تشخیص چهره‌ای آشنا (نیمرخ) خیلی آزموده عمل می‌كند. درست است كه علم روانكاوی براساس بیرون آوردن و روشن كردن بخش‌های تاریك و حتی از یادرفته ضمیر ناخودآگاه قرار دارد، ‌علم روانشناسی «شناختی» هم شمار بسیاری از كیفیت‌های شناختی را در خود دارد كه می‌‌توانند به طور فراخودآگاه عمل كنند. هر شخص می‌تواند رانندگی بیاموزد و این كار سخت را انجام می‌دهد در حالی كه آگاهانه، و با توجه اندك به كاری كه انجام می‌دهد (رانندگی)، می‌تواند مثلا در فكر شام شب باشد. با توجه به نبود دقت آگاهانه كه باید به رانندگی صورت بگیرد، شگفتی است كه جاده‌ها از آثار باقی‌مانده از حوادث رانندگی مسدود نشده است (نشانی از شناخت آگاهانه فراذهنی).
این حرف‌ها چه ربطی به فیلم «سرگیجه» دارد؟ شناخت قیافه ظاهر و صورت معمولا فرآیندی فراخودآگاه، و عادت شده است كه هم در واقعیت و هم در فیلم كاربرد دارد.
فیلم «سرگیجه» با عادت دادن بیننده (از طریق كارهای مربوط به كارآگاهی بودن و مشغولیت ذهنی او) به مادلین آرمانی، كه آنگاه به طور غیرمتعارفی از میان برده می‌شود، تا بار دیگر در تقابل چشم‌های ما كه در هیات «جودی» تولد مجدد می‌یابد، از چنین قابلیتی بهره‌برداری می‌كند.
چگونه می‌دانیم چیزی به عنوان شناخت صورت و قیافه ظاهر وجود دارد؟ جدا از تجربه‌های بدیهی كه عملا در دسترس همگان قرار دارد، این كار از طریق درون‌نگری و نقب‌زدن به خزانه یادها صورت می‌گیرد و نشان می‌دهد كه «نورولوژی» (عصب‌شناسی) تا چه اندازه جالب و مهم است. در واقع، سكته مغزی و ضایعات مغزی بعضی از اوقات توانایی شخص را برای تشخیص دادن چهره‌ها، كه شامل چهره افرادی كه آدم دوست دارد از بین می‌برد، در حالی كه توانایی‌‌های شناختی دیگر به اعمال و وظایف معمول خود ادامه می‌دهد. عنوان كتاب «آلیور سك» (oliver sack) ـ «مردی كه زن خود را با كلاه عوضی گرفت» ـ به رویدادی واقعی اشاره می‌كند كه یكی از بیماران این پزشك، دچار چنین بیماری بود. بیشتر ما، خوشبختانه، فقط صورت ظاهر، یا صدا، یا زبان را برای تشخیص بدیهی می‌پنداریم.
زمانی كه اسكاتی، جودی را برای نخستین‌بار در خیابان می‌بیند، بیننده در موقعیتی قرار داده می‌شود كه در تنافر و ناهمخوانی شناختی اسكاتی (او به نظر شبیه مادلین به نظر می‌رسد/شباهتی به مادلین ندارد) شریك شود. شور و هیجان كنجكاوانه‌ای طی نیمه دوم فیلم در جریان تولد مجدد مادلین رخ می‌دهد می‌تواند در دست‌آموزی دقیق این ناهمخوانی شناختی قرار داشته باشد در حینی كه مادلین مطلوب و آرمانی را با تمام تغییر و دگرگونی‌ها مقایسه می‌كنیم: جودی؛ اهل ایالت كانزاس، میج؛ میج با تصوری از خود با صورت كارلاتا نقاشی می‌كند زنان شبیه به مادلین را كه در رستوران «ارنی»، یا در خیابان، یا به عنوان مدل لباس دیده می‌شود؛ كارلاتا در تابلوی نقاشی؛ كارلاتا كه ظاهرا در رویای اسكاتی زنده و سرحال است.
به این ترتیب، با فیلمی سروكار داریم كه با یك بار دیدن یا مطالعه كتاب «سرگیجه» برای سرگرمی، لایه‌های مرموز رابطه‌ها را نمی‌توان باز كرد. هر بار كه به آن می‌نگریم، در جایی چیزی نایافته می‌یابیم كه تازه برای ما كشف می‌شود. و این خلاصه‌ای است برای آشنایی با دنیای كارگردانی بزرگ كه به فروید علاقه فراوان داشت.

ببین الان خیلی راحت میتونی اکثر فیلمهایی که تو دنیا اکران میشه رو دانلود کنی و ببینی و نظر بدی. ولی اون دوران اینطور نبود. روز به روز فیلمهای سینمایی از نظر سطح(تو همه زمینه ها) دارن به هم نزدیک میشن چون ارتباطات خیلی گسترده شده. شما ، من و همه در کسری از ثانیه میتونن از آخرین اندیشه ها، تجربیات، تکنولوژی و غیره استفاده کنن ولی در گذشته اینطور نبود. حالا این وسط چیزی به اسم شخصیت انسان هم مطرح میشه. کمتر کسی پیدا میشه که بتونه خودشو با شرایط جدید وفق بده و درگیر دغدغه ها و خواسته های زمان خودشه. چه بسا همین امسال یا سال بعد یه فیلمی تو سبک جنایی، تحول عظیمی تو این ژانر بوجود بیاره. این سیکل همیشه در حال چرخشه و با خودش تغییرات اساسی رو میاره. شاید تغییرات به قدری جزئی باشند که بعد از گذشتن 10 سال و با مقایسه با 10 سال قبل، تازه متوجه تغییر عظیم بشیم.
والا بر طبق گفته شما فیلم های قدیمی فقط باید حس نوستالژیک داشته باشند.بله تغییرات کاملا مشهوده(خیلی جزئی نیست) اما از نظر خیلی ها رو به افت هست و در حال حاضر باید طول بکشه تا سینما دوباره جان دوباره ای بگیره.سبک جنایی که الان مورد حرف ما هست تقریبا بعد از محله چینی های پولانسکی تغییر اساسی برخودش ندیده (سکوت بره ها و مظنونین همیشگی و محرمانه لس آنجلس و ... به نوعی ادامه دهنده فیلم های گذشته بوند و تغییر اساسی نداشتند)الان با همه این امکاناتی که شما گفتی باز هم سرگیجه,همشهری کین و داستان توکیو در نظر منتقدین به عنوان برترین شاهکار های تاریخ سینما شناخته میشوند و یا حتی از نظر عام مردم هم پدرخوانده 1 و 2 جزو سه فیلم برتر تاریخ هستند.به هیچ وجه نمیتوان گفت از نظر زمانی به این ها ارفاقی شده است چون در هر دو لیست بعضی فیلم های مدرن با جایگاهی خوب وجود دارد اما این را میتوان گفت که این فیلم ها الان هم شاهکار مطلق هستند.
 
اینم نقد فروشنده توسط فراستی تو نقد نکات خوبی داره از ضعف فیلم ولی همونطور که گفتم بخاطر اون مشکلاتی که خود فراستی داره نقد خراب میشه و به حاشیه میره
فیلمساز به قول خودش "خشونت جاری در جامعه‌ی ما" را محکوم می‌کند و جایزه می‌گیرد/فروشنده برای جایزه‌ی فرنگی و تم تجاوز آن است که می فروشد
اين نقد رو خوندم و واقعا چيز مفيدى پيدا نكردم توش.
 

کاربرانی که این گفتگو را مشاهده می‌کنند

تبلیغات متنی

Top
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی همین حالا ثبت نام کن
or