چهار قسمت اول Re: Zero رو دیدم. اینکه نویسنده بعد از نقطه اوج داستان، یعنی انتهای فصل قبل و شروع این فصل، ریتم داستان را کند کرده و روابط بین شخصیتها را باز کرده، نکته مثبتیه. نکته منفیش این هست که نتونسته از پس انجام این کار بربیاد. این کار میتونست منجر به این بشه که مخاطب با روند فکری کاراکترها آشناتر بشه و باهاشون همزاد پنداری بکنه، اما در عمل این اتفاق نمیافته. اینکه یک مفهوم، مثل خودباوری، طی مکالمات طولانی و در بازههای زمانی کوتاه به یک شکل مطرح بشه، نه تنها هیچ کمکی به شخصیت پردازی نمیکنه، بلکه داستان رو کسل کننده هم میکنه.
توسعهی شخصیتها یک روند پیوسته است. حتی زمانی که شخصیت دچار یک تحول عظیم و آنی میشه، این تغییر نتیجهی یک اتفاق هست و بدون دلیل رخ نمیده. داستانهای ایسکای اکثرا این مشکل رو دارن. پروتاگونیستهای این داستانها بعد از ورود به دنیای جدید تبدیل به یک آدم متفاوت میشن. مثل این میمونه که تمام اتفاقهایی که تا قبل از ورود به این دنیا براشون افتاده، که شامل نود و نه درصد تجربه زندگی این افراد میشه، هیچ تاثیری روی شخصیت شون نذاشته. اینکه نویسندهی Re: Zero داره سعی میکنه به این بخش از زندگی سوبارو بپردازه، کار خیلی خوبیه. مشکل اینجاست که این کار خیلی دیر انجام شده:
توسعهی شخصیتها یک روند پیوسته است. حتی زمانی که شخصیت دچار یک تحول عظیم و آنی میشه، این تغییر نتیجهی یک اتفاق هست و بدون دلیل رخ نمیده. داستانهای ایسکای اکثرا این مشکل رو دارن. پروتاگونیستهای این داستانها بعد از ورود به دنیای جدید تبدیل به یک آدم متفاوت میشن. مثل این میمونه که تمام اتفاقهایی که تا قبل از ورود به این دنیا براشون افتاده، که شامل نود و نه درصد تجربه زندگی این افراد میشه، هیچ تاثیری روی شخصیت شون نذاشته. اینکه نویسندهی Re: Zero داره سعی میکنه به این بخش از زندگی سوبارو بپردازه، کار خیلی خوبیه. مشکل اینجاست که این کار خیلی دیر انجام شده:
ما میفهمیم که پدر و مادر سوبارو آدمهای دلسوز و فوقالعادهای بودند. این افراد نقش قابلتوجهی توی زندگی سوبارو داشتند و خود سوبارو هم با وجود تمام مشکلاتش، قدردان این افراد بوده. این پدر و مادر عالی تا قبل از این قسمت کجا بودن؟ چرا توی قسمتهای قبلی سوبارو به پدر و مادرش فکر نکرده. مثلا با توجه به ارتباطی که با پدرش داشته، اینکه پدرش آدم موفقی بوده، وقتی که سوبارو با مشکلی مواجه میشده که فراتر از ظرفیتش بوده، میتونست به پدرش فکر کنه. وقت خوردن صبحانه میتونست یاد صبحانههایی که با خانوادهاش خورده بیافته، این که سعی میکردن بهش روحیه بدن و شرایطش رو بهتر کنن. هیچ کدام از این اتفاقات نمیافته. پدر و مادری که تا این حد نقش مهمی توی زندگی سوبارو داشتن تا قبل از این قسمت اصلا حضوری توی داستان نداشتن.
یا مثلا ما میفهمیم سوبارو به خاطر شخصیتی که داشته، توی دبیرستان از طرف همکلاسیهاش تا حدودی ترد میشه. این ترد شدن کم کم تبدیل به ترس میشه، طوری که سوبارو میترسیده با همکلاسیهاش مواجه بشه و در نتیجه، اصلا قید مدرسه رفتن رو میزنه. همچین شخصیتی وقتی وارد دنیای جدید میشه، باید توی ارتباط برقرار کردن با افراد مشکل داشته باشه. نه تنها این اتفاق نمیافته، بلکه مدل رفتاری سوبارو توی دنیای جدید دقیقا همونی هست که همکلاسیهاش به واسطهاش تردش کرده بودن.
یا مثلا ما میفهمیم سوبارو به خاطر شخصیتی که داشته، توی دبیرستان از طرف همکلاسیهاش تا حدودی ترد میشه. این ترد شدن کم کم تبدیل به ترس میشه، طوری که سوبارو میترسیده با همکلاسیهاش مواجه بشه و در نتیجه، اصلا قید مدرسه رفتن رو میزنه. همچین شخصیتی وقتی وارد دنیای جدید میشه، باید توی ارتباط برقرار کردن با افراد مشکل داشته باشه. نه تنها این اتفاق نمیافته، بلکه مدل رفتاری سوبارو توی دنیای جدید دقیقا همونی هست که همکلاسیهاش به واسطهاش تردش کرده بودن.
آخرین ویرایش: