آخرش مو های بدنم سیخ سیخ شد خیلی صحنه ی قشنگی بود !
یک تضاد کامل بود -پادشاه- میخواست بره اون رو بکشه ولی دید که اون زخمی شده سریع کمکش کرد خیلی پارادوکس قشنگی بود !
اون ترسی که مرد-پروانه ای داشت به حقیقت پیوست پادشاه از تصمیمی که گرفته بود پشیمون شد که میخواست اون رو بکشه !
مرد-پروانه ای از همین میترسید که تو تصمیماش پادشاه دچار شک نشه که شد !
فکر کنم ناخوداگاهش دیگه نیمتونه به این دختره آسیب برسونه !
راستی توجه کردید نفرپیتو-جان چقدر قشنگ میگه : میو ! :d
فقط بین نوکر های پادشاه اسم پیتو جون رو حفظ کردم خیلی خشن و خشک و بامزست ! میخوامش ! ولی میکشه منو !

یا میده پادشاه منو بخوره !
ببخشید زیاد شد فکر کنم کل قسمت رو اسپویل کردم !