خیلیها 6 سال است لاست را پیگرفتهاند تا ببینند آخرش چطور میشود. خبر بد این که احتمالن با تماشای قسمت پایانی لاست روزهای بدی را پشت سر گذاشتهاند. اغلب آنان با یک گالن بنزین دنبال آدرس خانه آبرامز میگردند!
2 فیلمهای پوارو یا مارپل را دیدهاید لابد. ساختار همه داستانهای کریستی( مثل خیلی از آثار پلیسی) مبتنی بر یک گرهگشایی نهاییست، همه دور یک میز نشستهاند و کارآگاه زیرک معما را برای همه حل میکند. اگر فیلم 2 ساعت باشد این گرهگشایی حدود 10 دقیقه و اگر کتاب 200 صفحه باشد این فصل حداکثر 20 صفحه طول خواهد کشید. چرا؟
3 دلیلش روشن است. گرهگشایی برخلاف تصور بار دراماتیک ندارد. شما باید بنشنید و یک خطابه طولانی را ببینید ( بخوانید) و هر چقدر هم معما برایتان جذاب باشد مطمئن باشید بیش از این مقدار طاقت نمیآورید.
4 لاست بیش از صد ساعت پخش شد. اگر همان نسبتی که در فیلمهای پلیسی رعایت میشود را در نظر بگیریم ما باید در انتظار بیش از 7 اپیزود بودیم که بدون هیچ معمای تازه فقط به توضیح مسلسلوار معماهای قبلی میپرداخت. این زمان تازه برای وقتی است که یک دانای کل بخواهد ماجرا را تعریف کند. شما حوصله تماشای چنین چیز ملامتباری را دارید؟
5 تازه اتفاق ناگوار دیگری بعد از گرهگشایی میافتد. ماجرا پیشپاافتاده میشود.قصه یکبار مصرف میشود. به محض این که قاتل معلوم شد همه چی دود میشود و هوا میرود. انتظار داشتید سازندگان لاست با این حجم ارجاعات فرامتن ادبی و مذهبی و فلسفی حاضر باشند سریالشان فقط یک بار دیده شود و تمام؟
6 رازها را نمیشود حل کرد. دست کم همهاش را نمیشود. چون هم یک خطابه طولانی ملالآور مشتری ندارد هم قصه را یک بار مصرف میکند. پس باید چه کار کرد؟ آیا راه حلی هست؟
7 بله. و آقای آبرامز در کار قبلیاش
آلیاس این راه حل را استفاده کرده بود. سریال پر است از رازها و معماهایی که به انتظار حل شدنش تا پایان میمانید ( که البته حل نمیشوند) اما با یک تکنیک باستانی درامپردازی به شکل عجیبی شما از پایان سریال راضی میمانید. چند اپیزود مانده به آخرین قسمت یک نبرد خیر و شر شکل میگیرد. جوری که بدون نیاز به دانستن رازها میدانید آدم بده و آدم خوبه کی هستند. چنگک درام خیر و شر ابدی ازلیست. بعد مدتی میبینید به جای این که نگران حل معماها باشید نگران سرنوشت این نبردید. خب حل کردن این نبرد کاری ندارد. خطری ندارد. راحت میشود به نتیجه رساندش بدون این که کار را یکبارمصرف کند. و آبرامز سخاوتمندانه و در سکانسی دراماتیک این کار را برایتان میکند و از آنجایی که ما یادگرفتهایم با پایان نبرد خیر و شر داستان را تمام شده بدانیم ( خیلیها این جور وقتها دیگر از پای تلویزیون بلند میشوند، یا در ایران چراغهای سینما روشن میشود) او هم داستانش را تمام میکند. میگذارد در اوج این احساس پایانیافتگی درونی ما ، قصهاش هم تمام شود. بدون این که زیر بار حل کردن معماها رفته باشد.
8 تقریبن مطمئن بودم که در لاست هم همین کار را خواهد کرد.بعد تشکیل شدن دو جناح مردسیاهپوش/لاک/هیولا و جیکوب/کاندیداها دیدم باز قصه را دارد به همین سمت میبرد. نکته فقط این بود که اینبار پیجیدهتر و هنرمندانهتر عمل کرد. ترفند قدیمی را با چند ترفند دیگر ترکیب کرد.
9 از ساختار روایی دایرهای استفاده کرد. نقطه پایان داستان معادل/متقارن نقطه شروع است. این ساختار روایی هم یکی از قدیمیترین شیوههای روایت است. مخاطب وقتی این لوپ بسته میشود ناخودآگاه احساس پایانیافتگی داستان را دارد. حتی اگر خیلی چیزها را هنوز نفهمیده باشد احساس میکند دیگر نیازی به دانستن آنها ندارد. ساختار روایی پایان را به او تحمیل میکند و او ناگزیر بسته شدن این لوپ را به مثابه یک پایان ( حتی رضایتبخش) میپذیرد. استفاده از تقارن در روایت از آن ترفندهاییست که مثل ترکیب رنگ قرمز و مشکی در کار گرافیکهاست. همیشه جواب میدهد و جای نگرانی نیست.حالا اگر میخواهید کارتان ظریفتر باشد میتوانید با یک تغیر کوچک در این تقارن و نیشگون گرفتن احساس دژاووی مخاطب بگذارید او هم کشفی بکند و لذت ببرد. اگر داستان با باز شدن چشم تمام شده بود، بگذارید این بار با بسته شدن چشم تمام شود. جدا از این که بسته شدن چشم خود تداعیکننده پایان است، میگذارید بیننده از کشف این تفاوت کوچک هم لذت ببرد. شما کاری میکند که او احساس به پایان رسیدن قصه را بکند، بدون این که شما به شکل کلاسیک قصهتان را تمام و گرهها را باز کرده باشید. این کار هوشمندی میخواهد و تا آنجا که من سراغ دارم با چنین قصه پر پیچ و خمی کمسابقه است.
10 شیطنت دیگر سازندگان لاست در این است که پایان داستان را با معمای تازهای تمام میکنند. فلاشسایدها برزخ بود؟ چطور؟ کجا؟ و چرا این کار را میکنند؟ خب این کاریست که از آغاز ماجرا دارند انجام میدهند. این تخصصشان است. این که شما را به فکر وادار کنند. به تخیل و گمانهزنی. به بازی. کاری میکنند سریال بعد از تمام شدن تازه در ذهن شما شروع شود. باید همهچیز را بگذارید کنار هم و به درکی از این پازل برسید. حتی اگر خیلی پیگیر باشید ممکن است سریال را دوباره ببینید. چه موفقیتی برای سازندگان سریال بالاتر از این که شما حاضر باشید آن را بار دیگر ببینید و در
ارجاعات و تقارنها و معماهایش غرق شوید؟
11 سر کار بودهایم ؟ خب …اگر اسم این بازی فکر کردن و لذت بردن سر کار بودن است، بله سر کار بودهایم. ولی مگر زندگی چیست؟ کی جواب همه سئوالهای شما را میدهد؟ غیر از این است که هم آخرش مبهم است هم از بازی کشف ( خلق؟) معنا برایش لذت میبریم. سالها پیش آقای فلوبر گفته بود آرزوی نهاییاش نوشتن رمانی خودبسنده است که مثل زندگی باشد. شاید آبراز کمی بالا و پایین به برآوردن چنین آرزویی نزدیک شده است.
12 شب عزای فینگنهای جویس که میدانید یک از غیرقابل درکترین آثار تاریخ ادبیات است. میگویند اولیس در مقابلش داستان سرراست محسوب میشود. پر است از معما و شعرواره و بازی لغوی. یک بار یکی از جویس پرسید چرا این کتاب را نوشته. جویس پاسخ داد : “میخواهم منتقدان را سیصد سال مشغول نگه دارم!”
13 آبزامر و همکارانش راز را به شعر تبدیل کردند. این کار کمی نیست.