داستان های 1001 بازی !!!

یک نفر در راهی در خیابانی راه میرفت ناگهان صدایی شنید و تعجب کرد آن صدا را دنبال کرد و رسید به جایی و دید که در آنجا بمبی منفجر شده است و آن بمب بوی بدی دارد او فهمید که آن بمب دارای مواد شیمیایی است. بعد از چندی سال او متوجه شد که آن بمب بر روی او عملی دارد انجام میدهد روز بعد فهمید که دیگر ریشی در نمی آورد و روز بعدی فهمید که او انسان نیست او تبدیل به یک هیولا شده بود بنابر این دیگه نمی توانست خود را تحمل کند و به زنش گفت که من را بکش ولی زن او حرفش را گوش نکرد روز بع آن مرد فهمید که زندگی دیگر معنایی ندارد او رن خود را کشت و خود را هم از سابخمانی به ارتفاع 100 متر به پایین پرت کرد.

ببخشید مربوط به بازی باید باشه ... :-"
 
TIME IN TIME

nerd_clock_1.4.2007.jpg


همونطور از نامه موضوع پیداست صحیت ما در مورده زمانه


حالا میخوام به این داستان خر تو خر بپردازم
--------------------------


در یک روز افتابی یک پست چی داشت بسته ای رو جا به جا میکرد اما در وسط راه اون جعبه میترکه و باعث انفجار میشه.بوممممممممممممممممممم


cole cole cole پاشو.این صدای دختر بود که گریانی بود که کنار لشه ی:biggrin1:دوست پسرش ایستاده بود.

cole:به عجب خانوم خوشگلی اینجا چیکار میکنید؟

trish:(یک کف گرگی محکم در دهن کول)منم تریش کثافت و*****

cole:اوه ببخشید اصلا هیچ چیزی رو خوب نمیتونم ببینم

trish:پاشو.دسته تو بده من
..

جیززجیزررر

cole:این چرا برق گرفتش و مرد.اشکال نداره فردا یه داف دیگه پیدا میکنم

--------
cole در راه بود که یک پیمرد دید

پیرمرد:سلام جوون.منو میشناسی؟

cole:نه پیری.از کجا باید بشناسم

پیرمرد:من خودتم از اینده اومد

در این لحظه
cole با خودش اگه این پیر من باشه.بهتره که بکشمش

پوق

cole:اخیش راحت شدم .بهتره از الان به خودم برسم تا مثل این نشم

-------------

cole همینطور داشت این خرا میکشت که سر کله ی یه لات گردن کلفت پیدا شد

cole: چقدر شبیه دوران جاهلیت خودمی

جوان:خوب خودتم خره

تق (اینم کشت)

cole::باید تو جونی خودمو میکشتم .اینقدر بی ادب
---------
خلاصه تو راه کول هی گذشته و اینده خودشو میکشت
------
که در نهایت دو سه تا فحش به سازنده بازی داد که چرا داستانش اینقدر گیج کنندس:biggrin1:

 
بازم ؟ نه ... :((


fable_2-446451.jpg



اگر توجه کنین توی بازی Fable 2 قسمت خانواده از مشکل وحشتناکی رنج میبره ... :biggrin1:
ما فرض میکنیم اسم شخصیت بازی جک ... :biggrin1:

جک تازه از جنگ با یک غول خوف برگشته بود و خسته میخواست بره خونه تا زنش یه پزیرایی گرم ازش بکنه ... :biggrin1:اما دید که یه نامه اومده گفته زنت ازت بخاطر اینکه باهاش بد رفتار کردی ازت جدا شده ...

جک : چی ؟ :eek: زنکه ی **** :-" من که اصلا خونه نبودم ... :confused:

جک برگشت خونه تا یک چیزی کوفت کنه یک زن خوشگل دید تو خونش گفت اوف ... :love:

زن : چیکار میکنی جک مگه منو تا حالا ندیدی ؟ منم زن دومت !!! :laughing:

جک : !!! :eek: باز دیگه چه خبره ؟ :confused: من که یک زن دارم که اونم طلاق گرفت ... :biggrin1:

زن : اون که تو اتاق خوابه با پسرت ... :biggrin1:

جک : من اصلا زنمو *** که بچه داشته باشم ... :-"

زن : چی میگی از خود من که 7 بچه داری ... :eek:

جک : شوخی بامزه ای بود ... :biggrin1:

جک رفت بیرون تا سرشو به سنگ بکوبه که خبر اومد زنش زاییده ... :biggrin1:

----------------------------------------------------------------------

جک خودکشی کرد ولی قبلش پیتر مولینو رو نفرین کرد ... :biggrin1:

طوری که میگن الآن هر 2 دقیقه زنش یه بچه میاره !!! :laughing:
 
آخرین ویرایش:
سلام داستان بازی شاهزاده ایرانی 5 :eek:
شاهزاده در حال جست و جو بدنبال 3 خر خود که مقدار زیادی طلا حمل میکردند بود
نام این سه خر:فرح.کایلیناوالیکا بود :biggrin1:شاهزاده همینطور که به راه ادامه میداد ناگهان الیکا رو پیدا کرد و دوباره به راهش ادامه داد در راه دختری را دید که از 3 خر زیباتر بود:biggrin1: :eek: :o
به دنبال دختره گشت که دید سر از قصری درآورده داخل قصر شد و دختر را دید دختره گفت:من پادشاه این سرزمین هستم و از تو خوشم اومده شاهزاده تا اومد به دختره نزدیک شه:flowers: یهو دید یک چاقو زیر گلوشه و دختره و افرادش که راهزن بودند بش گفتند:2تا از خرهات پیش ما هستن سومی رو رد کن و گرنه میمیری.
شاهزاده برای مدتی اینطور بود:shocked::o:crying1::((:bash::baby::lol: و بعد اینطوری شد:boxing::gunner::coolgun::دی و لبخندی زد و یکدفعه به زمان قبل برگشت و قبل از به انجام رسیدن نقشه آنها همه را کشت و 2تا خر دیگر رو هم ور داشت و با خراش به خوبی و خوشی به راهشون ادامه دادند:happy::excited:
تاریخ انتشار:TBA قرن 21
ژانر:قاطی
بدلیل محرمانه بودن پروژه باقیه ی اطلاعات گفته نمیشوند:biggrin1::ninja:
 
این داستان عکس داره و با عکساش هم جالب در میاد ولی من نمی دونم چرا عکساش اینجا نمیاد:(
A_Dante_and_Nero_strip_by_ivanev.jpg
شما با موزیلا فایر فاکس برو بعد کلیک راست رو بزن و موس روشون بکش تا بگیرشون بعد گزینه ی کپی رو بزن واینجا پیست کن اگر نشد رو عکس ها کلیک راست کن و بعد copy image location رو انتخواب کن و روی وارد نمودن عکس که عکس خورشید و تپه ی کلیک کن و دکمه پیست رو بزن و تمام ... :biggrin1:
 
توجه توجه

از این به بعد فقط اعضای گروه داستان های کوتاه در حد یک پست مینویسن و ادامه ای در کار نیست و هرکسی داستان خودش هر کسی هم غیر این کار کنه برخورد میشه ... :biggrin1:
یعنی من دیگه بازی نیستم؟:(
من روزها نمیتونم بیام واسه همین نبودم.عوضش شبا میتونم با داستان های قشنگ بیاما:(
 
نیکو بلیک مغرور از به تصرف در اوردن لیبریتی سیتی روزی در خانه نشسته بود که تلفنش زنگ زد:
-بله؟
یک نفر از پشت خط با انگلیسی دست و پا شکسته ای گفت:
-سلام. من از شما خواست تا اگر مرد بود امد وفقط یک از سه قسمت پایین شهر تهران رو گرفت.!
نیکو تا امد بگوید:تهران دیگه کجاست؟ دید یارو قطع کرده!

بعد از چند تا از رفقاش پرسید همین که بهشون میگفت رنگ از رخسارشون میپرید!همه به جماعت بهش گفتن که ما از تهران خبر نداریم مگر اینکه هرکی برا تصرفش رفته دیگه بر نگشته!

ولی نیکو راضی نشد.بهشون گفت که من اگه لیبریتی سیتی رو گرفتم گرفتن این شهر نقلی که واسه من کاری نداره....!(البته سخت در اشتباه بود...)

خلاصه چون دید ایران تو تحریمه برا اومدن مجبور شد از سوار کشتی الاغا شدن تا روندن یک شتر رو تجربه کنه!
تازه همینکه پاشو گذاشت تو تهران دهنش وا موند.!(نگو رفته بوده بالا شهر) فکر کرد ادم فضایی ها دارن میرن و میان!
بازم به طرف پایین شهر راهنماییش کردند... ولی همینکه پاشو گذاشت وسط شهر یکدفعه دید بله! 7-8 تا پلیس رختن سرش و به اتهام اغتشاش در اذهان عمومی(!) دستگیرش کردند!

بعد هم بردندش دادگاه بهش اتهام قتل زنجیره ای و دزدی و ادم ربایی و .... هم بهش زدند که شد غوز بالا غوز!
اقا جونم برات بگه که تا این وکیلش خواست ثابت کنه که این بابا تازه یه روزه از امریکا اومده و اصلا فرصت این کارارو نداشته یه یک هفته ای زمان برد!

بعدش هم که باز پاشو از دادگاه رهایی بیرون نذاشته بود که باز دوباره به جرم"همکاری با کشور های بیگانه وجاسوسی علیه دولت منتخب(!)" درجا کت بسته بردنش اداره اطلاعات ! اونجام که تا ازادش کنن تا یک هفته ای تو اوین خوش بود(کنایه)

بعد هم بلاخره فرصت کرد و به دیدار پایین شهر رفت... همینکه پاشو از نصفه شهر اونورتر گذاشت.یکدفعه دید یک دسته 20 تایی اراذل و اوباش ریختن سرش! خلاصه همینکه خواست بگه شما کی این و من کیم واینا ...دید دیگه کاملا لختش کردند!

بنابر این از اومدن به تهران سرش به سنگ خورد و برگشت به لیبریتی سیتی و اونجام دید که نزدیک ترین رفیقاش که فکر میکردن نیکو دیگه برنمیگرده قشنگ همه حکومتش رو چپاول کرده بودند یه اب هم روش!
وقتی هم رفت خونه دید حتی زنش هم بهش خیانت کرده...

خلاصه از خونه میزنه بیرون و درحالی که اون نامردی که اون زنگ نحس رو بهش زده بود رو لعنت میکرده درگوشه خیابان با تکه شیشه ای خودکشی میکنه!

پایان!

ممنون از برادر:xArash-360 که امضای قشنگشون منو در این زمینه راهنمایی کرد!

امیدوارم خوشتون اومده باشه!





یا حق
 
امیدوارم با این پستم نه به مقام نیکوبلیک و نه پایین شهر تهران توهین نکرده باشم!
راستی اگه این داستان رو هم مدل گروهی مینوشتیم بسی جالب میشد!
چون این داستان اگه قرار به یک پستی بودن داستان هامون نبود طولانی تر هم میشد....










یا حق
 
یعنی من دیگه بازی نیستم؟:(
من روزها نمیتونم بیام واسه همین نبودم.عوضش شبا میتونم با داستان های قشنگ بیاما:(

ببخشید همه رو گیج کردم ... :biggrin1:
همه میتونن داستان بنویسن ولی ادامه ی ادامه ی داستان رو کسی ادامه نمیده و فقط خودش ادامه میده اما اگر خواست میگه ... :biggrin1:

اعضای گروه هم تغییر کرد :
a.REWER
xArash-360
only-crysis
ar22
p.s
sm4
حالا اعضای گروه همه باید با هم تو پروفایلمون با هم هماهنگ کنیم و داستان های با کیفیت تری بسازیم .. :biggrin1:
ولی اگر کسی نخواست حق ادامه دادن نداره کسی .. :biggrin1:
 

کاربرانی که این گفتگو را مشاهده می‌کنند

تبلیغات متنی

Top
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی همین حالا ثبت نام کن
or