داستان های 1001 بازی !!!

Aʍir Rәzʌ

کاربر سایت
May 12, 2008
4,749
خب من میخوام با تلفیق داستان بازی و مکانهاشون داستانهای جالبی بسازم ... :biggrin1:
با ما همراه باشید ... :smile:

توجه داشته باشین داستان ها کوتاه هستن و طنز ... :biggrin1:

--------------------------------------------------------------------

مارکوس و یک فرد تازه وارد ... !!! :biggrin1: :

داستان از جایی شروع میشه که میان در سلول مارکوس رو باز میکنن و مارکوس هم در میاد و لباساشو میپوشه ... در حال کشتن لاکوست ها مارکوس میگه یک هم سلولی احمق داشته که یک چیزی مثل دامن میپوشیده و رو بدنش نقاشی قرمز کرده بود ... :-"
همه فکر میکنن داره شوخی میکنه ولی مارکوس راست میگفت...

حالا او کی بوده ؟
و چجوری از سلول مارکوس سر در آورده ؟ :confused:

این داستان ادامه دارد ...
 

Aʍir Rәzʌ

کاربر سایت
May 12, 2008
4,749
داستان از جایی شروع میشه که میان در سلول مارکوس رو باز میکنن و مارکوس هم در میاد و لباساشو میپوشه ... در حال کشتن لاکوست ها مارکوس میگه یک هم سلولی احمق داشته که یک چیزی مثل دامن میپوشیده و رو بدنش نقاشی قرمز کرده بود ... :-"
همه فکر میکنن داره شوخی میکنه ولی مارکوس راست میگفت...
کریتوز با استفاده از اون دریچه ی زمان که در آخر GOW 2 دیدین اشتباهی به زمان مارکوس و باز هم از بخت بدش در سلول مارکوس افتاده بود ... :laughing:
مارکوس و دام و رفقاش در حال مبارزه با لوکاست ها بودن که دیدن یک دیوانه با شمشیر افتاده دنبال لوکاست ها !!! :-"
حالا راوی GOW میاد و میگه :
و کریتوز به جنگ لوکاست ها رفت و فهمید از این خبرا هم نیست و با شمشیر نمیشه تو آینده آدم کشت ... :p
روی زمین افتاده بود ومیخزید که یک از اعضای Gears of War اومد و نجاتش داد... :biggrin1:
مارکوس بهش گفت دیوانه داری با شمشیر در مقابل اسلحه حمله میکنی ؟
یک لباس GeoW بهش داد و اونو عضو گروهش کرد ... کریتوز هم بجای اره خنجرشو بست به اسلحش ... :biggrin1:

این داستان ادامه دارد ... :-"
 

Aʍir Rәzʌ

کاربر سایت
May 12, 2008
4,749
ادامه...
و در ادامه اونها به سلول میرسن و میبینن که کسی جز کراتوس مقتدر در آن جا نیست و همچنین وجود او در سلول توطئه ای بیش از طرف خدایان یونان نیست تا با این کار از آینده خبر دار شده و کراتوس رو به عذابی شدید یعنی جنگ با لوکاست ها محکوم کنند:eek:.پس از خبر دار شدن مارکوس از این موضوع او به کراتوس کمک کرده و اورا از سلول خارج میکند که ناگهان مردی از زمان های قدیم میاید و خبری شومی را به کراتوس میرساند و آن چیزی جز ............
ادامه دارد:love:
اگه خوب که هیچ اگه هم بد بود فقط بخندین سرم داد نزنیدا
دوست عزیز خوبه ولی از این بعد اگر میخواستی تو این تاپیک پست بزنی یا داستان جدا بساز یا با من هماهنگ کن که با هم داستان بسازیم چون اینجوری خر تو خر میشه پس لطف کن و پستتو پاک کن ... :biggrin1:
 

Empty Box

کاربر سایت
May 2, 2009
1,190
نام
محمدرضا
دمتون گرم ! تاپيكه جالبيه .... من خواستم ادامه بدم , ولي متاسفانه اونقدرها با شخصيت داستانهاي بازي ها

آشنايي ندارم (در حده عالي) , واسه همين بيخيال شدم ....

ولي منتظر مطالب بعديتون هستم ....
 

Aʍir Rәzʌ

کاربر سایت
May 12, 2008
4,749
دمتون گرم ! تاپيكه جالبيه .... من خواستم ادامه بدم , ولي متاسفانه اونقدرها با شخصيت داستانهاي بازي ها

آشنايي ندارم (در حده عالي) , واسه همين بيخيال شدم ....

ولي منتظر مطالب بعديتون هستم ....
خب با توجه به استقبال از تاپیک تصمیم گرفتم یک کاری بکنم :
هرکس میخواد ادامه بده با من هماهنگ کنه با هم ادامه بدیم یک تیم بسازیم ... :biggrin1:
 

p.s

کاربر سایت
Jun 10, 2009
239
نام
پیام
کریتوز با استفاده از اون دریچه ی زمان که در آخر GOW 2 دیدین اشتباهی به زمان مارکوس و باز هم از بخت بدش در سلول مارکوس افتاده بود ... :laughing:
مارکوس و دام و رفقاش در حال مبارزه با لوکاست ها بودن که دیدن یک دیوانه با شمشیر افتاده دنبال لوکاست ها !!! :-"
حالا راوی GOW میاد و میگه :
و کریتوز به جنگ لوکاست ها رفت و فهمید از این خبرا هم نیست و با شمشیر نمیشه تو آینده آدم کشت ... :p
روی زمین افتاده بود ومیخزید که یک از اعضای Gears of War اومد و نجاتش داد... :biggrin1:
مارکوس بهش گفت دیوانه داری با شمشیر در مقابل اسلحه حمله میکنی ؟
یک لباس GeoW بهش داد و اونو عضو گروهش کرد ... کریتوز هم بجای اره خنجرشو بست به اسلحش ... :biggrin1:

این داستان ادامه دارد ... :-"

و پس از جنگی نفس گیر کراتوس خسته میشه و میشینه گریه میکنه:(( بعد مارکوس یک تو گوشی بش میزنه :punish: و میگه بچه شدی پاشو بجنگ و دوباره در طی جنگ کراتوس به مکان مخفی میره که این مکان سال ها قبل توسط شاهزاده ای ایرانه بنا شده بود و کراتوس طی تله هایی که بر سر راهش بوده به شن های زمان میرسه و شن ها را باز میکنه و به قبل از تبعید شدنش به آینده بر میکرده و خوشحال از اینکه میتونه در زمان خودش باشه میخنده که ناگهان مردی را در حال کشتن موجودات شیطانی میبینه بعد از کمی فکر میفهمه که او کسی جز دانته نیست و دوباره میشینه گریه میکنه:((
بعد از پیام های بازرگانی به ادامه داستان میپردازیم
 
آخرین ویرایش:

only_crysis

کاربر سایت
Apr 21, 2009
1,693
نام
مازیار
میشه منم بازی:-":cheesygri
بچه هایی که داستان دانته و کریتوس که نوشته ی خودم بود رو خوندن فکر کنم بدونن که داستان نویسیم بدک نیست.خلاصه تصمیم،تصمیم شماست.
موفق باشید.
 

Aʍir Rәzʌ

کاربر سایت
May 12, 2008
4,749
میشه منم بازی:-":cheesygri
بچه هایی که داستان دانته و کریتوس که نوشته ی خودم بود رو خوندن فکر کنم بدونن که داستان نویسیم بدک نیست.خلاصه تصمیم،تصمیم شماست.
موفق باشید.
من اون داستانو خوندم و حال کردم ... :love:

WELCOME TO THE GROUP

اعضای فعلی :
only_crysis
a.REWER
p.s

فقط داستان جدا ندیم و همون داستان رو دنبال کنیم با هم ... :biggrin1:
 

only_crysis

کاربر سایت
Apr 21, 2009
1,693
نام
مازیار
من اون داستانو خوندم و حال کردم ... :love:

WELCOME TO THE GROUP

اعضای فعلی :
only_crysis
a.REWER
p.s

فقط داستان جدا ندیم و همون داستان رو دنبال کنیم با هم ... :biggrin1:
OK.ولی به نظرم از اول شروع کنیم چون خیلی شیر تو شیر شد.شخصیت ها آروم آروم باید بیان تو داستان.بعدش هماهنگ کنیم به نوبت ادامه بدیم.مثلا اول خودت بعد p.s بعدشم من.همینجوری چرخشی بریم جلو.نظرت چیه؟
 

p.s

کاربر سایت
Jun 10, 2009
239
نام
پیام
OK.ولی به نظرم از اول شروع کنیم چون خیلی شیر تو شیر شد.شخصیت ها آروم آروم باید بیان تو داستان.بعدش هماهنگ کنیم به نوبت ادامه بدیم.مثلا اول خودت بعد p.s بعدشم من.همینجوری چرخشی بریم جلو.نظرت چیه؟

صد در هزار موافقم
و من اون پست اول رو هم پاک کردم
 

Aʍir Rәzʌ

کاربر سایت
May 12, 2008
4,749
OK.ولی به نظرم از اول شروع کنیم چون خیلی شیر تو شیر شد.شخصیت ها آروم آروم باید بیان تو داستان.بعدش هماهنگ کنیم به نوبت ادامه بدیم.مثلا اول خودت بعد p.s بعدشم من.همینجوری چرخشی بریم جلو.نظرت چیه؟
O.K :biggrin1:
 

کاربرانی که این قسمت را مشاهده می‌کنند

Top
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
or ثبت‌نام سریع از طریق سرویس‌های زیر