بحث و تبادل نظر در مورد سری Silent Hill (خلاصه داستان در پست اول)

علاقه دارید کدام نسخه از سری بازی سایلنت هیل ریمیک بشود؟


  • مجموع رای دهنده‌ها
    37

Silent Dream

In madness you dwell
کاربر سایت
shf_banner.png

پس از گذشت ده سال از انتشار آخرین نسخه سایلنت هیل بالاخره کونامی در اکتبر سال 2022 نسخه جدیدی از این سری را با نام Silent Hill ƒ معرفی کرد. داستان بازی کاملا جدید خواهد بود و در سال 1960 و در ژاپن رخ میدهد و دنیایی زیبا ولی در عین حال وحشتناک را به تصویر میکشد. این بازی توسط NeoBards Entertainment در حال ساخت است و هنوز تاریخ انتشار آن مشخص نیست.
به روز میشود...

wire.png

داستان کامل و تحلیل سایلنت هیل 1 به صورت ویدیویی

163949 163950

داستان سایلت هیل 1 را به صورت ویدیویی در یوتوب مشاهده کنید​

داستان کامل و تحلیل سایلنت هیل 2 به صورت ویدیویی

163952 172258

داستان سایلت هیل 2 را به صورت ویدیویی در یوتوب مشاهده کنید​
re.jpg

جیمزساندرلند پس از دریافت نامه‌ای از همسرش مری شپرد-ساندرلند که سه سال پیش به دلیل یک بیماری لاعلاج درگذشته بود، به شهر سایلنت هیل می‌رود.نامه ادعا می‌کند که مری در «مکان مخصوصشان» منتظر اوست، که این موضوع باعث می‌شود جیمز سردرگم شود، زیرا کل شهر «مکان مخصوض» آن‌ها بود. با وجود اینکه شک دارد که نامه واقعاً توسط مری نوشته شده باشد، جیمز تصمیم می‌گیرد به دنبال او در شهر بگردد. جیمز پس از ترک observationdeck وعبور از مسیری طولانی وارد گورستان می‌شود درآنجا با آنجلا اوروسکو، زنی جوان و عصبی که به دنبال مادرش میگردد روبرو میشود و از او راهنمایی می‌خواهد.او راه را نشان می‌دهد اما به او هشدار می‌دهد که ممکن است شهر خطرناک باشد، اما جیمز هشدارهای او را نادیده می‌گیرد و می‌گوید که اهمیتی نمی‌دهد که خطرناک باشد و قصد داردفردگمشده خود را پیدا کند.قبل از اینکه جیمز راه خود را ادامه دهد,هردو برای یکدیگر آرزوی موفقیت می‌کنند.

way.jpg

وقتی جیمز به سايلنت هيل می‌رسد، متوجه می‌شود که شهر به مانند چند سال پیش که به آنجا رفته بودند، نیست. علاوه بر مه مرموزی که همه جا را پوشانده، شهر خالی از سکنه شده و در حال پوسیدن است.موجودات مبهم و انسان‌نما در خیابان‌ها پرسه می‌زنند و هر زمان ممکن است به جیمز حمله کنند. جیمز با کاوش درشهر متروکه، یک دستگاه پخش موسیقی خراب را تعمیر می‌کند که خاطراتش را از زمانی که او و مری از پارک رزواتر بازدید کردند، زنده می‌کند. با تعیین پارک به عنوان «مکان مخصوشان» ، جیمز راه خود را ادامه می‌دهد اما متوجه می‌شود که مسیر منتهی به پارک مسدود است.جیمز هنگام عبور از یک مجتمع آپارتمانی به اسم woodside appartement با دختربچه ای برخورد می‌کند که مانع پیشرفت او می‌شود و سپس با مردی چاق به نام ادی دامبروفسکی، روبرو می‌شود که از دیدن جسدی وحشت‌زده شده است و جیمز به او توصیه می‌کند که شهر را ترک کند. جیمز چندین بار با موجودی که کلاهی هرمی شکل بر سر دارد روبرو می‌شود. سپس از طریق دری وارد آپارتمان Blue Creek می‌شود, در اینجا جیمز برای اولین بار وارد دنیایی دیگرمیشود. در یکی از اتاق ها, جیمز آنجلا را افسرده در مقابل یک آینه بزرگ پیدا می‌کند که چاقویی در دستش دارد و به خودکشی فکر می‌کند. او سعی می‌کند آنجلا را منصرف کند و راه دیگری را به او نشان دهد، اگرچه آنجلا معتقد است که هر دوی آن‌ها سزاوار مرگ هستند. وقتی جیمز می‌گوید که مثل او نیست، آنجلا از جیمز می‌پرسد که آیا از مرگ می‌ترسد، اما بلافاصله عذرخواهی می‌کند.جیمز بعد از نشان دادن عکس مری از آنجلا می‌پرسد که آیا اورا دیده است یا نه، اما پس از اینکه به او اطلاع می‌دهد که مری سه سال پیش فوت کرده است، آنجلا احساس ناراحتی و آشفتگی می‌کند و به او می‌گوید که می‌خواهد جستجوی خود را برای پیدا کردن مادرش ادامه دهد.آنجلا از جیمز می‌خواهد که چاقویش را بگیرد، زیرا از کاری که ممکن است انجام دهد می‌ترسد، اما ناخواسته هنگامی که جیمز برای گرفتن چاقو تلاش می‌کند واکنشی که از روی ترس است از خود نشان میدهد و او را تهدید میکند و در حالی که وحشت‌زده شده است از آنجا فرار می‌کند. درنهایت جیمز موفق می‌شود از آپارتمان بیرون برود و دوباره پا در شهر بگذارد.

wood.jpg

در مسیر خود، جیمز دوباره با دختربچه روبرو می‌شود که در حال زمزمه کردن چیزی است و بر روی دیوار نشسته است. او نسبت به جیمز رفتاری خصمانه دارد و میگوید که تو هرگز مری را دوست نداشتی.این حرف باعث سردرگمی جیمز می‌شود، اما قبل از اینکه بتواند اطلاعات بیشتری از او کسب کند، از طرف دیگر دیوار می‌پرد. جیمز با رسیدن به پارک رزواتر، با شخصیت ماریا روبرو می‌شود که شباهت‌های زیادی به همسرش دارد اما رفتاری متفاوت از مری دارد. او پیشنهاد می‌کند تا به جیمز در جستجوی مکان‌هایی که ممکن است «مکان مخصوض» آن‌ها باشد، کمک کند. با توجه به اینکه مقصد آن‌ها توسط جاده‌ای فروریخته مسدود شده است، مجبور میشوند از یک کلوپ شبانه عبور کنند. که در آنجا جیمز از ماریا می‌پرسد که آیا دیوانه شده است که فکر می‌کند همسرش می‌تواند در شهر باشد، اما ماریا دیدی امیدوارنه به این موضوع دارد و جیمز را وسوسه می‌کند که نوشیدنی بنوشد ولی جیمز امتناع می‌کند. ماریا, او را به یک باغی که در آن نزدیکی است هدایت می‌کند اما هنوز هیچ نشانی از مری پیدا نمی‌کند.جیمز از عدم پیشرفت و تردید در مورد وضعیت ذهنی خود ابراز ناامیدی می‌کند اما ماریا او را آرام می‌کند و پیشنهاد می‌کند که مکان‌های بیشتری را با هم جستجو کنند.

night.jpg

ناگهان صدای جیغی از یک تئاتر محلی می‌آید، جیمز تصمیم می‌گیرد آنجا را بررسی کند اما ماریا ترجیح میدهد که بیرون منتظر او بماند. او دختربچه و ادی را پیدا می‌کند، دختربچه ترسیده و پنهان می‌شود. جیمز با ادی صحبت می‌کند. ادی نام دختر کوچک که لورا است را فاش می‌کند. جیمز به دنبال او میگردد.در خارج از تئاتر ماریا, لورا را می‌بیند که به سمت بیمارستان بروکهاون می‌رود و سپس هر دو به دنبال او می‌روند. درحین کاوش در بیمارستان، ماریا بیمار می‌شود و به طور موقت در یکی از اتاق ها استراحت می‌کند در حالی که جیمز به جستجوی لورا میپردازد و او را تا طبقه سوم تعقیب می‌کند اما با دری بسته روبرو میشود. سرانجام، جیمز لورا را پیدا میکند و از او می‌پرسد چگونه مری را می‌شناسد، لورا میگوید که او را از یک سال پیش می‌شناسد، اما جیمز به دلیل تناقض آشکار در باور خود و حرف‌های لورا عصبانی می‌شود. لورا ناراحت میشود و سعی می‌کند فرار کند اما جیمز که نگران امنیت اوست از این کار جلوگیری میکند. با این حال، لورا جیمز را در اتاقی به بهانه اینکه نامه مری در آنجاست حبس میکند. اما در همان حین هیولایی که از سقف آویزان است وارد آنجا می‌شود و به جیمز حمله میکند, او موجود را می‌کشد اما بعداً توسط یکی دیگر از آن‌ها ربوده می‌شود.

trap.jpg

جیمز به دنیای دیگر بیمارستان منتقل می‌شود، در آنجا به اتاق ماریا بازمی‌گردد اما اثری از او نیست. در نهایت بعداً او را در زیرزمین بیمارستان پیدا می‌کند؛ با این حال، ماریا عصبانی می‌شود و ادعا می‌کند که جیمز او را رها کرده است و به نظر نمی‌رسد که اهمیت دهد که او هنوز زنده است و او را متهم می‌کند که فقط به همسر مرده اش اهمیت می‌دهد. پس از آرام شدن ماریا، آن‌ها جستجوی خود را برای پیدا کردن لورا ادامه می‌دهند. درحین کاوش در زیرزمین، ماریا احساس ناراحتی و اضطراب می‌کند اما جیمز او را آرام می‌کند و سپس وارد راهرویی میشوند.ناگهان، کله هرمی دوباره ظاهر می‌شود و آن‌هارا تعقیب میکند، جیمز از ماریا پیشی می‌گیرد و به یک آسانسور می‌رسد باوجود تلاش‌های جیمز برای باز نگه داشتن درب,، ماریا قادر به ورود به آسانسور نیست و کله هرمی او را میکشد. جیمز تنها و غمگین از دست دادن ماریا، تصمیم می‌گیرد تمرکز خود را بر پیدا کردن لورا که از بیمارستان فرار کرده است، بگذارد.
هوا تاریک شده است. جیمز از بیمارستان بیرون میاید و به دنبال لورا می‌رود اما او را گم میکند. در پارک رزواتر، با آنجلا روبرو می‌شود که از این فکر که مادرش دیگر در شهر نیست و نمی‌خواهد او را ببیند ناامید شده است. جیمز از او می‌پرسد که آیا دختر کوچکی را دیده است یا نه. با این حال، آنجلا با شنیدن آن گویی که یه یاد چیز وحشتناکی افتاده است از آنجا میرود و جیمز را دوباره تنها می‌گذارد. با پیدا کردن یک سرنخ، جیمز به انجمن تاریخی شهر می‌رود که به زندان تولوکا منتقل می‌شود و با ادی که به نظردیوانه شده است روبرو می‌شود. او ظاهراً از کشتن لذت می‌برد و سپس از آنجا می‌رود.با کاوش بیشتر در زندان، جیمز سر از یک هزارتو در میآورد.

angela.jpg
در داخل آنجا، جیمز از قتل پدر آنجلا، مردی مست و خشن که او را مورد آزار و اذیت قرار میداده است، مطلع می‌شود. موجودی عجیبی در آنجا حضور دارد که که آنجلا آن را پدر صدا میزند و به جیمز التماس می‌کند که به او بگوید که "خوب خواهد بود". جیمز که گیج شده است با Abstract Daddy، که نمادی از پدر آنجلا است مبارزه میکند. او موجود را می‌کشد و آنجلا ضربه نهایی را وارد می‌کند. جیمز سعی می‌کند آنجلا را آرام کند اما او خشمگین میشود و ادعا می‌کند که مردانی مثل او فقط به دنبال«یک چیز» هستند اما جیمز می‌گوید که فقط به دنبال همسرش است.آنجلا او را متهم می‌کند که دیگر نمی‌خواسته همسرش اطرافش باشد و احتمالا قبلاً زن دیگری را پیدا کرده است. جیمز با عصبانیت آن حرف ها را رد می‌کند. با دیدن واکنش جیمز، آنجلا برای ادامه جستجوی خود می‌رود.
در اعماق هزارتو، جیمز ماریا را پیدا می‌کند که به طرز معجزه‌آسایی زنده است و در یک سلول زندانی شده. اما او رفتاری عجیب دارد و به دلیلی نامعلوم، به نظر می رسد که او خاطرات همسر جیمز را دارد .ماریا ادعا می‌کند که آن‌ها فقط در زیرزمین بیمارستان از هم جدا شده‌اند و او کشته نشده است. او میگوید که تو همیشه فراموشکار بودی و به من گفته بوده که همه چیز رو برداشتی ولی نواری که با هم ضبط کردیم را فراموش کردی که برداری. جیمز از این موضوع کاملاً گیج شده است اما قول می‌دهد که راهی پیدا کند تا بتواند به آن طرف سلول برود. اما پس از رسیدن به طرف دیگر سلول، ماریا را پیدا میکند که به طرز مرموزی مرده است و بر روی پوستش ضایعاتی دیده میشود.

maria.jpg
جیمز به راه خود ادامه میدهد و در نهایت با ادی روبرو می‌شود که در طول زندگی‌اش از طرف دیگران مورد تمسخر قرار میگرفته و حال دچار فروپاشی روانی شده است. او جیمز را متهم می‌کند که از اولین برخوردشان او رامسخره میکرده است و سپس به انبار گوشت فرار می‌کند جایی که با خوشحالی اعتراف می‌کند قبل از ورود به شهر, یک قلدر را مجروح کرده و سگش را کشته است. جیمز مجبور می‌شود برای دفاع از خود ادی را بکشد سپس از آنجا بیرون می‌رود و با قایقی که در کنار دریاچه تولوکا قرار دارد به سمت هتل لیک ویو میرود. در آنجا لورا راملاقات می‌کند و از او کمک می‌خواهد تا مری را پیدا کند.

edd.jpg

لورا نامه‌ای را به او می‌دهد که از پرستار مراقب‌شان، راشل، دزدیده است. مری در نامه نوشته که اگر اوضاع به گونه ای دیگر بود دوست داشت تا او را به فرزند خواندگی بگیرد او و تبریک تولد ۸ سالگی نوشته است, همچنین از او میخواسته تا با جیمز مهربانت برخورد کند ، با ادعای لورا مبنی بر اینکه او هفته گذشته ۸ ساله شده است، ارائه می‌دهد.جیمز امیدوار است که مری هنوز زنده باشد زیرا این با باور دیرینه‌اش درمورد مرگ مری در 3سال پیش مغایرت دارد. علاوه بر این، لورا فاش می‌کند که مری نامه‌ای برای جیمز نوشته بود که او آن را نگه داشته است.لورا میگوید که در ابتدا قصد پنهان کردن آن را داشته است اما حالا تصمیم گرفته است که طبق خواسته‌ مری عمل کند و آن را به جیمز بدهد.لورا پاکت نامه را به جیمز میدهد اما متوجه می‌شود که نامه‌ای در آن نیست.لورا از ترس اینکه ممکن است آن را انداخته باشد، از آنجا میرود تا اطراف را جستجو کند. درهمین حال، جیمز متوجه می‌شود که نوار تعطیلات آن‌ها در بخش کارمندان در طبقه اول نگهداری می‌شود. با بازیابی نوار و دسترسی به اتاقی که زمانی با مری در آنجا تعطیلات را سپری میکردند، جیمز نوار را پخش می‌کند. در آن آخرین لحظات شادی که با مری داشتن پخش میشود, ناگهان تصویری اتاقی نشان داده میشود که در آن مری خوابیده است, جیمز بر بالای سر او میرود و با بالش او را خفه میکند و در اینجا فیلم یه پایان میرسد. جیمز بی‌صدا می‌نشیند و او با حقیقت روبرو می‌شود. کمی بعد، لورا جیمز را پیدا می‌کند که تصمیم می‌گیرد حقیقت را به او بگوید. لورا دلشکسته و عصبانی می‌شود و با گریه از اتاق خارج می‌شود.

lakev.jpg

هتل حال به مکانی سوخته و زنگ زده تبدیل میشود. جیمز همچنان بر روی مبل نشسته که ناگهان صدای مری به طور ناواضحی از رادیو پخش می‌شود که از او می‌خواهد پیدایش کند. جیمز دوباره به جستجو میپردازد و با آنجلا که بر روی راه پله که در حال سوختن است روبرو میشود. آنجلا ابتدا او را با مادرش اشتباه می‌گیرد اما متوجه می‌شود و عذرخواهی میکند. او از جیمز تشکر می‌کند که قبلاً نجاتش داده است، اما آرزو می‌کند که کاش هرگز این کار را نمی‌کرد و او را به حال خود رها می‌کرد. آنجلا از او می‌خواهد که چاقویش را پس بدهد اما جیمز امتناع می‌کند. آنجلا از او می‌پرسد که آیا آن را برای خودش نگه داشته است، اما او پاسخ نمی‌دهد. وقتی آنجلا از پله‌ها بالا می‌رود، جیمز می‌گوید این اتاق مثل جهنم داغ است، که آنجلا پاسخ می‌دهد برای او«همیشه اینطور بوده است».جیمز که نمی‌تواند بیشتر به او کمک کند، آنجا را ترک می‌کند. در لابی، او ماریا را پیدا می‌کند که دوباره زنده شده است و این بار توسط دو کله هرمی کشته می‌شود. جیمز متوجه می‌شود که آن‌ها در نتیجه میل او به مجازات ایجاد شده‌اند، اما از آنجاییکه دیگر به آن‌ها نیازی ندارد، 2کله هرمی پس از ضعیف شدن کافی توسط جیمز، خودکشی می‌کنند. جیمز به یک راهرو هدایت می‌شود، در آنجا مکالمه ای بین او و زمانی که مری زنده بود پخش میشود. جیمز برای او گل آورده است، اما مری آن‌ها را رد میکند و با عصبانیت بر سر جیمز فریاد میزند و میگوید آنقدر منزجر کننده است که لیاقت آن‌ گلهای زیبا را ندارد و از جیمز میخواهد که از اتاق بیرون برود اما کمی بعد با التماس می‌خواهد که او را ترک نکند.

در نهایت جیمز از طریق راهرو و چندین راه پله به پشت بام می‌رسد و درآنجا با یک چهره آشنا روبرو می‌شود که منتظر اوست.

شخصیت ها

james_sunderland.png
mary_shepherd_sunderland.png
maria.png
angela_orosco.png
laura.png
eddie_dombrowski.png
پس از دریافت نامه‌ای از همسرش که سه سال پیش فوت کرده است، جیمز به مکانی می‌آید که خاطرات بسیاری را در آن با هم داشتند: سایلنت هیل، به امید اینکه برای آخرین بار او را ببیند.​
همسر مهربان و دوست‌داشتنی جیمز که سه سال پیش بر اثر بیماری نامعلومی درگذشت.​
این زن زیبا می‌تواند دوقلوی مری باشد. صورتش، صدایش...با این حال، تیپ و شخصیتش کاملاً متفاوت است. چطور ممکن است؟​
زنی جوان که به دنبال مادرش در سایلنت هیل است. او آشکارا از این مکان می‌ترسد.​
دختربچه ای که ظاهراً با مری دوست است. اگرچه لورا، مانند جیمز، به دنبال مری در سایلنت هیل است، اما به دلایلی از او بسیار بدش می‌آید.​
ادی انسانی ساده و بی‌آزار به نظر می‌رسد، اما در درون از آسیب دیدن می‌ترسد. دلیل سفر او به سایلنت هیل مشخص نیست.​
نویسنده ای به نام Harry Mason و همسرش در حین عبور از یک جاده، نوزادی را یافته و نام او را شریل می‌گذارند. چهار سال بعد همسر هری فوت می‌کند. سه سال پس از فوت همسرش، هری بنا به دلایلی تصمیم می‌گیرد با شریل به شهری که وی را در نزدیکی آن یافته بودند سفر کند. شب هنگام، در جاده‌ی کنار شهر، پلیسی موتورسوار از کنار آنها عبور کرده و توجه هری را جلب می کند. اندکی جلوتر، هری متوجه موتور پلیسی میشود که بدون سرنشین در کنار جاده افتاده در همین حین، در روبروی خود دختری را وسط جاده می‌بیند. برای اجتناب از تصادف با او، دیوانه‌وار فرمان را می چرخاند. اما ماشین منحرف شده و به دره‌ی کناری سقوط می‌کند. هری پس از به هوش آمدن، متوجه غیبت شریل می‌شود. در حین جستجو، شبح شریل را می‌بیند و به دنبال او می‌دود. در انتهای معبری تنگ، ناگهان همه‌چیز در تاریکی فرو می‌رود و چهره آنجا تغییر می‌کند. هری مصمم ادامه ‌می‌دهد اما در اثر حمله‌ی چند موجود هیولا مانند به حالت مرگ روی زمین می‌افتد.
وقتی هری بعد از آن حادثه در کافه ای بیدار می‌شود، با همان پلیس روبرو می‌شود. آنها با هم از اتفاقات عجیب شهر و حالت غیرعادی آن سخن می‌گویند. پلیس Cybil Bennet‌ نام دارد و به هری در یافتن شریل کمک می‌کند. حالت عادی شهر اینگونه است: خالی از سکنه، فرو رفته در مه، محصور شده توسط دره‌های عمیق و پر از هیولا. اما در حالت غیر عادی به تمامی این موارد تاریکی مطلق تکه گوشت های آویزان از در و دیوار سکوتی مرگبارتر هم اضافه میشود . هری در جستجوی شریل به مکان‌های زیادی از شهر مراجعه می‌کند: مدرسه، کلیسا، بیمارستان، فاضلاب، پارک تفریحی و در بعضی از آنها با شخصیت‌هایی آشنا می‌شود. با پیرزن عجیبی به نام Dahlia Gillespie در کلیسا، دکتر Michael Kaufmann و پرستاری به نام Lisa Garland در بیمارستان. همچنین مرتب شبح دختری را می‌بیند که باعث تصادف او شده بود به نام Alessa. دالیا اطلاعات زیادی درباره‌ی هری و شهر دارد دکتر کافمن و لیزا هم هر کدام مطالب جدیدی به اطلاعات هری اضافه میکنند. در طول بازی اطلاعات زیادی از شهر به دست می‌آوریم خواه از لابلای روزنامه‌های باطله و کتاب‌ها و خواه از این شخصیت‌ها. شهر مکانی نفرین شده بوده و در سال‌های جنگ‌های داخلی، اعدام‌های زیادی در زندان آن صورت گرفته است. شهر قدمت زیادی دارد و قرن‌ها قبل، بومیان ساکن آنجا بودند. از همان زمان، آیینی شیطانی در شهر رواج داشته است. در سده‌های اخیر، پس از سکونت مهاجران در شهر، تلفیقی از آیین باستانی شهر با آیین‌های مهاجران پدید می‌آید که با نام The Order شناخته می‌شود. پیروان و سردمداران این فرقه اعتقادات عجیب و خطرناکی‌ دارند. این فرقه به سه شاخه‌ی اصلی تقسیم می‌شود که یکی از آنها «مادر مقدس» می‌باشد. در راس این شاخه دالیا قرار دارد که آلسا دختر وی است. این فرقه به خدایی اعتقاد دارد که باید در روی زمین متولد شده سپس بهشت موعود فرقه را بنا کند. بر اساس مدارک به دست آمده، این خدا یک بار متولد شده و مرده است و حال باید برای بار دوم متولد یا فراخوانده شود. دالیا متوجه می‌شود که مشخصات دختر وی، آلسا، با مشخصات مادر خدا که در متون قدیمی پیش‌بینی شده هم‌خوانی دارد پس او را تربیت می‌کند تا مراسم تولد را انجام دهد. در این مراسم، باید مادر خدا سوزانده شود. مراسم در سن 7 سالگی آلسا انجام می‌شود و بدن کباب شده‌ی وی را به بیمارستان انتقال می‌دهند. اما او ناقص است. آلسا در نهایت درد و رنج، قسمتی از روح خودش را به صورت یک نوزاد از شهر بیرون می‌فرستد و با استفاده از قدرت ذهن خود، شهر را به جهنمی بی‌بدیل تبدیل می‌کند. دالیا برای اتمام نقشه خود، توسط خود آلسا، شریل را فرا می‌خواند تا روح مادر خدا تکمیل شود. در این بین دکتر کافمن مسئول امور پزشکی آلساست.
آلسا در برابر دالیا مقاومت می‌کند اما دالیا با فریب هری، خود را به آلسا می‌رساند و مراسم را مجدداً انجام می‌دهد اما در همین حین هری سر می‌رسد. روح شریل به آلسا می‌پیوندد تا مادر خدا کامل گردد. دکتر کافمن به قصد نابودی این روح، دارویی را به سمت وی پرتاب می‌کند اما اینکار باعث می‌شود خدا (در شماره‌ی اول این خدا با نام «سامایل» معرفی می گردد) متولد شود. در اولین اقدام، سامایل، دالیا را آتش می‌زند. اما هری با سامایل می‌جنگد و او را شکست می‌دهد. پس از نابودی سامایل، مادر خدا ظاهر می‌شود و نوزادی را به هری می‌دهد سپس، راه فرار از آن مهلکه را به او نشان می‌دهد.
هری نوزاد را از شهر دور کرده و در جایی به طور ناشناس او را بزرگ می‌کند. نام این نوزاد را Heather می‌گذارد. هدر کودکی عادی نبود و گاها ، رفتارهای عجیبی از خود بروز می‌داد.
17 سال پس از این ماجرا، دختر نفر دوم فرقه، یعنی «Claudia Wolf» تصمیم می‌گیرد آن نوزاد را پیدا کند تا مراسم دوباره به جریان بیفتد. با کمک کشیش دیگری به نام «Vincent»، کاراگاهی به نام «Douglas Cartland» را استخدام می‌کند تا این کودک را پیدا کند. داگلاس هدر را پیدا می‌کند اما از نیت اصلی کارفرمایان خود اطلاع ندارد. روزی که هدر به مرکز خرید شهر رفته‌بود،‌ داگلاس را در مقابل خود می‌بیند. هدر بی خبر از همه‌جا به خیال اینکه داگلاس یک مزاحم است، می‌گریزد ولی داگلاس قبلاً محل او را به کلودیا و وینسنت اطلاع داده‌است. هدر به سمت خانه و نزد هری حرکت می‌کند اما اطراف او پر از هیولاهایی هولناک شده است. در اینجا برای اولین بار، کلودیا را ملاقات می‌کند. کلودیا درتلاش است تا هدر چیزی را به یاد بیاورد. هدر پس از گذشتن از مرکز خرید و ایستگاه مترو، درساختمانی نیمه‌کاره در نزدیکی محل سکونت خود با وینسنت روبرو می‌شود.
هدر به آپارتمان خود می‌رسد اما درآنجا پدرش، هری را غرق در خون و بی‌جان می‌یابد. او کلودیا را در پشت‌بام می‌بیند و او را مسئول قتل پدرش می داند. هدر قصد انتقام دارد اما کلودیا به سایلنت هیل می‌رود. هدر به همراه داگلاس (که کمابیش به واقعیت پی برده است) به سمت سایلنت هیل حرکت می‌کند.
هدر تقریباً گذشته‌ی خود را به یاد آورده است؛ او همان روح واحد آلسا و شریل است که توسط مادر خدا به هری سپرده شد. پس از حلول روح آلسا و شریل، جنین خدا هم وارد بدن او شده است اما تحت تاثیر فراموشی هدر، عقیم مانده و برای بارور شدن، نیاز دارد تا آتش خشم و نفرت در درون هدر شعله‌ور شود. کلودیا در تمام طول داستان سعی بر این دارد تا همین میراث آلسا را بیدار کند و برای همین منظور، هری را می‌کشد تا او را از سر راه بردارد. در این میان، وینسنت که منافع خود را با تولد خدا در خطر می‌بیند، سعی می‌کند توسط هدر، کلودیا و عقایدش را نابود کند.
پس از رسیدن به شهر، هدر به بیمارستان می‌رود. او با راهنمایی‌های علنی یا مخفیانه‌ی وینسنت،‌ پدر کلودیا یعنی «لئونارد» را که در بیمارستان زندانی شده می‌کشد تا متاترون را به دست آورد. متاترون، نماد خیر و روشنی و در مقابل سامایل است و وینسنت تصور میکند متاترون میتواند در مبارزه با کلادیا به هدر کمک کند. در ادامه،‌هدر به کلیسای فرقه می‌رسد. کلودیا، وینسنت را ، که به زعم او خیانت کرده‌است، می‌کشد. هری مقداری از داروی دکتر کافمن را به شکل یه قرص به هدر داده بود. هدر آن قرص را می‌بلعد و در نتیجه، جنین خدا را بالا می‌آورد. کلودیا جنین را می‌بلعد و آنرا به شکل ناقص بارور می‌کند. در نهایت کلودیا به دست خدای متولد شده نابود می‌شود و هدر هم وی را می‌کشد. تا بار دیگر تفکرات منحرف فرقه برای به وجود آوردن خدا عقیم بماند.

آنچه که شما در بالا مطالعه کردید تنها بخشی از شهر و اتفاقات رخ داده در آن است در شماره های دوم و چهارم و پنجم از بازی بخشی دیگر از توانایی های شهر حضور پر رنگی دارد و آن هم قضاوت و مجازات است ، شهر به خاطر اتفاقاتی که به خود دیده است دارای قدرتهایی خاص است یکی از این قدرتها فراخواندن افراد است در شماره های دوم و پنجم ما شاهد حضور افرادی در شهر هستیم که به نوعی گناهکارند و شهر برای قضاوت در مورد آن ها ، دعوتشان کرده است .
جیمز ساندرلند مردی که زن مریضش را کشته است و همینطور الکس شفرد که باعث مرگ برادر کوچکتر خود شده است با پا گذاشتن به شهر اماده پاسخگویی به اشتباهاتی میشوند که سعی در فراموش کردن آن ها داشته اند ، صد البته که نوع بازجویی و قضاوت در این شهر مرموز نیز متفاوت است به جای حضور قاضی و هیئت منصفه و دادگاه ، تمام اتفاقات پیرامون شخصیت ها به نوعی اشتباه شخصیت را گوشزد میکنند از موجوداتی که با آنها مبارزه می‌کنید گرفته تا افراد سرگردان دیگری در شهر که خود گناهکارند .گو اینکه این خاصیت شهر در تمامی شماره ها وجود دارد ولی در شماره های مذکور از فرع به اصل بدل شده و محوریت بازی بر عمل انجام گرفته توسط شخصیت اصلی قرار دارد و بحث فرقه ، آلسا و غیره کمتر پرداخته شده است .
در این میان شماره ی چهارم بازی اما فضائی اختصاصی داشت در این شماره یکی از دست پرورده های یتیم خانه ی تحت رهبری فرقه به نام والتر سالیوان که پیرو حزب مادر مقدس است قصد متولد کردن خدا توسط مراسمی به نام قربانی کردن 21 نفر را دارد ، والتر که در کودکی توسط خانواده ی خود رها شده است تصور میکرد اتاقی که در آن بدنیا آمده است مادر او و در حقیقت خداست والتر که تصور میکند مادرش به خواب رفته است سعی دارد از طریق مراسم ذکر شده او را بیدار کند ، هر کدام از افرادی که برای قربانی شدن انتخاب شده اند باید دارای مشخصه ای باشد آخرین نفر این لیست که هدایت آن را بازیباز بر عهده دارد و دریافت کننده ی دانش و تکمیل کننده ی مراسم است ، هنری تونزند نام دارد که حال در همان اتاق تولد والتر زندگی میکند و در طول بازی با پی بردن به ماجرا و کمک های جوزف شرایبر که قبل از هنری در آن اتاق زندگی میکرده است قصد دارد جلوی تکمیل این مراسم را بگیرد . در انتها هنری تونزند با مبارزه با موجودی که والتر به وجود می آورد رویای به وجود آوردن خدا را بار دیگر خراب میکند .
علاوه بر شماره های ذکر شده دو بازی Silent Hill: Origins و Silent Hill: Shattered Memories نیز از سری معرفی شده اند که در اولی به زمان سوزانده شدن آلسا توسط دالیا و چگونگی زنده ماندن آلسا پرداخته شده و در دیگری اتفاقات شماره ی اول بعد از سال ها توسط هری بازسازی میشوند، گر چه با پایان کار تیم سازنده ی اصلی بازی که کار ساخت 4 شماره ی اول بازی را بر عهده داشتند این شماره ها به خوبی پرداخته نشده و دارای نواقصی در حیطه‌ی داستانی هستند اما همچنان سری سایلنت هیل دارای یکی از بهترین داستان ها در طول تاریخ بازیهای رایانه ای است.
لازم به ذکر است بر اساس این بازی تاکنون دو فیلم سینمایی نیز ساخته شده که شماره دوم (تا زمان نگارش این مقاله) هنوز اکران نگردیده است. با توجه به نظر مخاطبان، فیلم اول یکی از برترین و موفق‌ترین فیلم های ساخته شده بر اساس یک بازی ویدیویی می‌باشد.
همچنین شرکت کونامی در سال 2006 و به مناسبت اکران فیلم، مجموعه‌ای ویدیویی را بر روی رسانه‌ی UMD برای PSP عرضه نمود که با نام The Silent Hill Experience شناخته شده و شامل دو کمیک The Hunger و Dying Inside ، ترایلر شماره‌های 1 تا 4 بازی و فیلم، مصاحبه با آهنگ‌ساز افسانه‌ای سری به همراه کارگردان فیلم و برخی موسیقی‌های بازی می‌باشد.

دریافت خلاصه به صورت فایل pdf :دانلود
تهیه و تنظیم خلاصه : (msbazicenter)
مقالات تحلیلی بازی نوشته شده توسط ( Bone Crusher ) :
بازی‌سنتر | مقالات | تاریخچه و داستان بازی ها | تاریخچه و بررسی دقیق سری سایلنت هیل ( بخش اول )
بازی‌سنتر | مقالات | تاریخچه و داستان بازی ها | تاریخچه و بررسی دقیق سری سایلنت هیل ( بخش دوم )
بازی‌سنتر | مقالات | تاریخچه و داستان بازی ها | تاریخچه و بررسی دقیق سری سایلنت هیل ( بخش سوم )
بازی‌سنتر | مقالات | تاریخچه و داستان بازی ها | تاریخچه و بررسی دقیق سری سایلنت هیل ( بخش چهارم )

تاپیک تحلیل بازی نوشته شده توسط ( nemesis ) ( کامل نشده ):
The Lost Memories ---پایه و اساس بازی بزرگ "Silent Hill" -- تحلیلی بزرگ برای این بازی

مقالات مختلف در مورد سری سایلنت هیل:
Silent Hill: Homecoming Plot
Silent Hill: Origins Plot
Silent Hill Shattered Memories Plot
داستان (Silent Hill: Orphan)
شباهت بین Homecoming و Silent Hill 2
تاریخ وقایع Silent Hill و Shepherd's Glen
دانلود Silent Hill 2 - The movie
ترجمه یادداشت های سایلنت هیل 2
ترجمه فارسی دیالوگ های بازی Silent Hill 2: Born from a Wish
سایلنت هیل 4: پرونده قربانیان
ساکنین South Ashfield Heights apartments- قسمت اول - قسمت دوم
یادداشتی کوتاه بر SILENT HILL: HOMECOMING
داستان نسخه اول فیلم سایلنت هیل
Silent Hill: Original Memories
Silent Hill HD Collection Achievements Guide
Little Baroness
جودی میسون
طرح اولیه موتور سایلنت هیل پست 1
طرح اولیه موتور سایلنت هیل پست 2
طرح اولیه موتور
سایلنت هیل پست 3
طرح اولیه موتور سایلنت هیل پست 4
خاطرات الکس شپرد
 

Attachments

  • sh1.png
    sh1.png
    56.3 KB · مشاهده: 3,607
  • silenthill1.jpg
    silenthill1.jpg
    55.1 KB · مشاهده: 162
آخرین ویرایش:
پس در این صورت، لورا هیچ چیز از هیولاها رو نمی بینه چون یه وجود معصومه و احتمالن بعد از اینکه شهر به نوعی پدر همه ی به اصطلاح گناهکاران رو در آورد :دی لورا به خوبی و خوشی از اونجا میره، درسته ؟

ولی سوال اینجاست، لورا برای چی به سایلنت هیل رفت ؟ پدر و مادرش کجان ؟ و بچه به این سن چطور می تونه تنهایی هی اینور اونور بره ؟
 
از اون لحاظ...

جداً؟ یعنی تو هم اعتقاد داری لورا زاده‌ی آرزو که نه زاده‌ی باقی مونده‌ی وجدان جیمزه؟

چندتا دلیل داره... یکیش اینکه بر خلاف ماریا که هیچکس غیر از جیمز توی طول بازی نمیبندش لورا این ویژگی رو نداره...
یه چیز دیگه، چرا لورا باید توسط ادی دیده بشه؟؟ اگه لورا هست که چیزی رو یادآور بشه یا تلنگری رو بزنه، در مورد ادی این تلنگر چیه؟ قاعدتاً باید دلیلی برای این قضیه وجود داشته باشه وگرنه لورا هم فقط جلوی جیمز ظاهر میشد...
ولی دلیل اصلی اینه که ما همیشه یه شروعی برای توهمات گذاشتیم توی بازی اون هم ورود به شهره یعنی میگیم وقتی شهر شروع میشه مرز بین خیال و واقعیت قاطی میشه و شهری عجیب با هیولا و ماریا و مانکن جلوی چشم ادی، انجلا و جیمز نقش میبنده... اگه لورا بخشی از توهم جیمز بود -که خب قاعدتاً باید بخشی از توهم ادی هم بوده باشه- شروع لورا نباید به قبل از شهر برگرده... لورا و ادی تصادفاً همدیگه رو میبینن و با هم پا به شهر میذارن... قبل از اینکه چیزی شروع بشه... لورا خودش به شهر میاد و شهر به وجودش نمیاره...
latest

پ.ن:جوابیه‌ی جوابیه‌ی این پست میره واسه شنبه ایشالله...
خب با این حرفی که زدی شک کردم. پس یه جورایی توهمی بودن لورا منتفی میشه!؟ ولی بازم یه چیزی هست. این عکس معادلات رو باز به هم میزنه:



نشون میده نه تنها این 2تا همدیگه رو میبینن، بلکه یه جورایی با هم دوست هستن.

ماریا زاده ذهن جیمز هست. به نظرتون، لورا زاده شهر نیست؟ البته اینم یه جورای نقض میشه که بگیرم لورا قبل از این جریانات با مری دیدار داشته. سوال دیگه اینه که چرا یه بچه باید همینجوری راه بیوفته بیاد توی شهر؟

فعلا به بن بست خوردم:d باید برم یه خورده مطالعه کنم.
 
سلام
قابل توجه دوستانی که PT رو تجربه نکردن.
دست‌پخت طرفداران سری با موتور پایه Unity
.PuniTy – Silent Hills P.T. hallway recreation using the Unity engine
منبع خبر
لینک دانلود تو سایت منبع موجوده.
دمش گرم. بازیساز خفنیه گویا!

- - -ویرایش - - -

سلام
قابل توجه دوستانی که PT رو تجربه نکردن.
دست‌پخت طرفداران سری با موتور پایه Unity
.PuniTy – Silent Hills P.T. hallway recreation using the Unity engine
منبع خبر
لینک دانلود تو سایت منبع موجوده.
دمش گرم. بازیساز خفنیه گویا!
 
اعلامیه برگزاری جلسه‌ی تعیین نظرسنجی در کلوب

سلام
زمان شروع : از همین الان شروع شده.
زمان پایان : ساعت 23:59 جمعه 23م مرداد 1394.
مکان: مبحث نظرسنجی کلوب طرفداران سایلنت هیل (لینک سرخود)
پ.ن 1: پس از دیدن ارسال دوم کلوب،‌ به صفحه‌ی آخر مراجعه کنید.
پ.ن 2: دوستانی که هنوز عضو کلوب نشدن،‌ مادامیکه عوض نشدن نمی‌تونن لینک رو ببینند.
دستور جلسه: تعیین نظرسنجی بعدی
البته اینم بیشتر «جهت اطلاع» هست چون تقریباً موضوع نظرسنجی مشخصه مگه اینکه حالا که نوبت به هدر رسیده، مشکلی داشته باشید. /:)
:d
 
سلام
از اون لحاظ...
هیچ وقت هیچکدوم از لحاظ‌های منو جدی نگرفتی:((
-----------------------
اون تصویری که علی بلا! گذاشت احتمالاً مال انتهای BFAW هست که ماریا از اون معبر به سمت محل ملاقات با جیمز میرفته و اونجا لورا رو دیده.
گذشته از اون، تو خود بازی هم بعد از خارج شدن از باشگاه بولینگ، می‌فهمیم که ماریا، لورا رو دیده که به سمت پایین خیابان Carroll میرفته.
در مورد لورا باز هم ارجاع میدم به نظریه‌ی نخ‌نمای دنیای ذهن سایلنت هیل
اگه قبول کنیم دنیایی که تو شماره‌ی 2 می‌بینیم، توسط ذهن مری خلق شده برای دعوت از جیمز، باید دید فایده‌ی حضور لورا از دید مری چیه.
به نظرم هر دو شخصیت ماریا و لورا در دنیای خارج از ذهن مری وجود داشتن ولی این ماریا و لورا که تو بازی می‌ینیم واقعی نیستند.
لورا کودک احتمالاً یتیمی هست که تو بیمارستان با مری آشنا شده. اما جیمز از این آشنایی بی‌خبر بوده. لورا شاید حس مادرانه‌ی مری رو قلقلک داده. شاید اینکه جیمز و مری بدون بچه هستند به بیماری مری ربط داشته باشه.
این هم که چرا مری خواسته جیمز، گفتگوی بین لورا و ادی رو ببینه جای سوال داره. جالبه تو همون گفتگو هم لحن لورا نسبت به ادی تمسخرآمیزه اما ادی خیلی راحت با این قضیه برخورد می‌کنه.
----------------------------
دمش گرم. بازیساز خفنیه گویا!
دست راستش رو سر کونامی. :d
 
وقتی ادب و هنر این ذهن علیل فوران می کند :دی الزاماً با ساند ترک True گوش بفرمایید با تشکر

وقتی آژیرها به صدا در آیند

نه زنده. نه مرده. از تاریکی و سایه، از سیاهی و از نکبت متولد شده است. نوکِ پولادین و کندِ شمشیرش بر زمین سایید می شود. صدای گوش خراش آن در دالان ها می پیچد و از آمدن مرگ خبر می دهد.
سر تا پایِ هیکل ورزیده و قد بلندش، چرکین است و آلوده به خونِ دلمه بسته. خونِ خودش نیست. خونِ قضاوت شدگان است... محکوم شدگانِ به اعدام... گناهکاران.

چهره اش زیر نقابِ آهنین و زنگ زده ای پنهان است. نقابی که مخصوصاً به سرخی رنگ آمیزی شده. کسی نمی داند پشت آن کیست؟ چیست ؟ انسان است ؟ حیوان است ؟ شیطان است؟ جلاد است.
بی هیچ رحم و شفقتی... گردن ها می زند و گوشش ناشنواست به صدای شیون ها و فریادهایی که التماس می کنند. که تمنا می کنند برای...

فرصتی دوباره.

مگر نه آنکه هر کس برای هدفی، برای پذیرش مسئولیتی، وظیفه ای، متولد می شد. جلاد... وظیفه اش، اجرای حکم اعدام است. وظیفه اش گرفتن جان است و تبعید ارواح به دنیای دیگر.

زمانی که آژیرها به صدا در می آیند... فرار کن. آژیرها، ناقوس بیداریِ جلادند. در حقیقتی تاریک که گمان می کنی رویاست، در رویایی روشن که باور داری، حقیقت است... او آرمیده.

هیس.

صدایت در نیاید. آنگاه که ناله هایش را می شنوی، نامت را فرا می خواند. صدای " قیژ قیژ" ساییدن فلز بر سنگ که به گوش رسید، دهان ببند. نفس نکش. جلاد، در راه است. تا جان آنان را که محکومند به نابودی و نیستی، بستاند. بدنشان را هزاران قطعه کند و روحشان را در آتش بیندازد.

یک تن را که برید، جلاد با آرامی و در سکوت در دالان های شب گرفته ی خون آلود، قدم می زند. به دنبال صدایی، آوایی و نشانه ای... که قربانیِ بعدی را به او نشان دهد.

بر شب حکمرانی می کند هرچند... روشنایی روز وجودش را نمی زداید. انگشتان پینه بسته اش دور دسته ی شمشیر حلقه زده است. شمشیری که به کندی می برد. شمشیری که با زجر می کشد. شمشیری که تنها یک جلاد اجازه دارد، حملش کند.

وقتی آژیر ها به صدا در می آیند. در سایه ها پنهان شو. نفس نکش. نترس... پشت نقاب آهنین، او کورکورانه طعمه اش را می یابد. بویش را حس می کند. بوی ترس را... از مرگ.

شغلش کشتار است. هدفش نابودی. زندگیش سراسر، نیستی. جلاد از همان ابتدا جلاد متولد شده.

پایان.
 
وقتی ادب و هنر این ذهن علیل فوران می کند :دی الزاماً با ساند ترک True گوش بفرمایید با تشکر

وقتی آژیرها به صدا در آیند

نه زنده. نه مرده. از تاریکی و سایه، از سیاهی و از نکبت متولد شده است. نوکِ پولادین و کندِ شمشیرش بر زمین سایید می شود. صدای گوش خراش آن در دالان ها می پیچد و از آمدن مرگ خبر می دهد.
سر تا پایِ هیکل ورزیده و قد بلندش، چرکین است و آلوده به خونِ دلمه بسته. خونِ خودش نیست. خونِ قضاوت شدگان است... محکوم شدگانِ به اعدام... گناهکاران.

چهره اش زیر نقابِ آهنین و زنگ زده ای پنهان است. نقابی که مخصوصاً به سرخی رنگ آمیزی شده. کسی نمی داند پشت آن کیست؟ چیست ؟ انسان است ؟ حیوان است ؟ شیطان است؟ جلاد است.
بی هیچ رحم و شفقتی... گردن ها می زند و گوشش ناشنواست به صدای شیون ها و فریادهایی که التماس می کنند. که تمنا می کنند برای...

فرصتی دوباره.

مگر نه آنکه هر کس برای هدفی، برای پذیرش مسئولیتی، وظیفه ای، متولد می شد. جلاد... وظیفه اش، اجرای حکم اعدام است. وظیفه اش گرفتن جان است و تبعید ارواح به دنیای دیگر.

زمانی که آژیرها به صدا در می آیند... فرار کن. آژیرها، ناقوس بیداریِ جلادند. در حقیقتی تاریک که گمان می کنی رویاست، در رویایی روشن که باور داری، حقیقت است... او آرمیده.

هیس.

صدایت در نیاید. آنگاه که ناله هایش را می شنوی، نامت را فرا می خواند. صدای " قیژ قیژ" ساییدن فلز بر سنگ که به گوش رسید، دهان ببند. نفس نکش. جلاد، در راه است. تا جان آنان را که محکومند به نابودی و نیستی، بستاند. بدنشان را هزاران قطعه کند و روحشان را در آتش بیندازد.

یک تن را که برید، جلاد با آرامی و در سکوت در دالان های شب گرفته ی خون آلود، قدم می زند. به دنبال صدایی، آوایی و نشانه ای... که قربانیِ بعدی را به او نشان دهد.

بر شب حکمرانی می کند هرچند... روشنایی روز وجودش را نمی زداید. انگشتان پینه بسته اش دور دسته ی شمشیر حلقه زده است. شمشیری که به کندی می برد. شمشیری که با زجر می کشد. شمشیری که تنها یک جلاد اجازه دارد، حملش کند.

وقتی آژیر ها به صدا در می آیند. در سایه ها پنهان شو. نفس نکش. نترس... پشت نقاب آهنین، او کورکورانه طعمه اش را می یابد. بویش را حس می کند. بوی ترس را... از مرگ.

شغلش کشتار است. هدفش نابودی. زندگیش سراسر، نیستی. جلاد از همان ابتدا جلاد متولد شده.

پایان.

همم..... یادش بخیر! داستان سایلنت هیلی.. انگار همین دیروز بود! 8-> جوونی کجایی..!!
 
سلام
وقتی ادب و هنر این ذهن علیل فوران می کند :دی الزاماً با ساند ترک True گوش بفرمایید با تشکر
به‌به! دایی چه کردی!:bighug:
فقط به یاد قدیما یه ایراد بگیرم. :p
جلاد، وظیفه‌ش اجرای حکم اعدامه نه قضاوت و اهمیت نمیده جرم محکوم چیه و اصلاً گناهکار هست یا نه.
اونی که دنبال طعمه می‌گرده، جلاد نیست شکارچیه. ;;)
جلاد شغلش کشتار هست اما الزاماً هدفش نابودی نیست و ازش لذت نمیبره. هدفش اجراد حکم به امید اجرای عدالت بید.
همم..... یادش بخیر! داستان سایلنت هیلی.. انگار همین دیروز بود! 8-> جوونی کجایی..!!
جوونیام هم همینقدر ایراد می‌گرفتم؟!:d
 
آخرین ویرایش:
ashen_falls.jpg


یکی دیگه از بازیهایی که یادآور سایلنت هیل هست و توجه ما رو جلب کرده بازی هست به اسم Ashen Falls در سبک psychological survival horror که وقایع اون در شهری صنعتی و متروکه رخ میده. داستان بازی در مورد دختر نوجوانی هست که سعی میکنه پس از کشته شدن دوست دخترش در آتش به زندگی عادیش برگرده. Ashen Falls از نسخه های قدیمی سایلنت هیل و سریال هایی همچون Twin Peaks الهام گرفته. بازی هنوز در مراحل اولیه پیش تولید قرار داره, اما اون آرت ورک هایی که توسط Gilles Ketting خلق شدند خیلی مسحور کننده به نظر میاند. انگار که یک رویای عجیب به واقعیت پیوسته.

Concept Art






Developer: Lost at Sea
Publisher: TBA
Release date: TBA
Platform: PC
Official sites
www.lostatseagames.com/ashenfalls
www.facebook.com/ashenfalls
twitter.com/AshenFalls

منبع
 
آرت ورک هاش فوق العاده هستن، امیدوارم به صف این ترسناکای بی مزه نسل جدید که فقط راه میری یه چی جلوت میپره نباشه :| عالی میشه اگه گیم پلی درست و درمون داشته باشه!
پ.ن: ظاهرا اکشن اولش شخصه ایول :d
f7b8852631_570.jpg
 
آخرین ویرایش:
سلام

به‌به! دایی چه کردی!:bighug:
فقط به یاد قدیما یه ایراد بگیرم. :p
جلاد، وظیفه‌ش اجرای حکم اعدامه نه قضاوت و اهمیت نمیده جرم محکوم چیه و اصلاً گناهکار هست یا نه.
اونی که دنبال طعمه می‌گرده، جلاد نیست شکارچیه. ;;)
جلاد شغلش کشتار هست اما الزاماً هدفش نابودی نیست و ازش لذت نمیبره. هدفش اجراد حکم به امید اجرای عدالت بید.

جوونیام هم همینقدر ایراد می‌گرفتم؟!:d

دایی حال پاسخگویی ندارم اما بگم نوشتم که هر کسی که بهش اشاره بشه تحت عنوان گناهکار این اعدامش می کنه! کاری نداره ببینه واقعن گناهکار هست یا نه.

خب این جلادِ شکارچیه :دی

هدفش نابودی هست ولی ازش لذت نمی بره. برای نابود کردن خلق شده چه انتظاری ازش میره ؟ :دی

آقایون، خانوما، سایلنت هیلیون یه فن فیکشن کوتاه سایلنت هیلی هست با استفاده از خودِ کاراکترهای سایلنت هیل. اینو بگم که اینجا منظور از زن، لیزائه، باقیِ مردها رو خودتون پیدا کنین کیا هستن >:)

ارواح

مرد به دیوارهای پوسیده، تکیه می زند. در گوشه ای می نشیند. زانوانش را در آغوش می گیرد و زمزمه می کند.

" آیلین رو نجات بده، آیلین رو نجات بده، جلوی اونو بگیر. "

زن کنار او می نشیند، سرش را روی دامن خود می گذارد. موهای بلندش بر روی آنچه از چهره ی مرد باقی مانده، فرو می ریزد. دست باند پیچی شده اش را بر صورت مرد می کشد. در گردنش نفس می کشد. صدایش می زند. صدایش می زند. صدایش می زند.

و کلمات، از پشت بانداژِ خون آلود، احساسات ِ بیمارش را همچون آبشار بر سر مرد روانه می کند. خون تازه از روی گونه هایش بر روی دردهای پیشین می چکد. بر روی پیراهنی که زمانی آبی رنگ بوده و حالا پاره پاره شده است و بدنِ سراسر از زخمهای عمیقش را به رخ می کشد.

زن انگشتان باریکش را در پیراهن مرد فرو می کند. مرد، دستش را بلند می کند، می خواهد چهره اش را لمس کند. زن خودش را عقب می کشد، از دردی که به یکباره وجودش را پر می کند، جیغ خفه ای سر می دهد. دندانهایش را به هم می سایید. هیس، صدا می کند.

پیش از این نیز سعی کرد بود، چشمهایش را لمس کند. آن زمان که زن، صادقانه به حقیقت تاریک گذشته اش اعتراف می کرد، حقیقتی که حالا هیچکدام به خاطر نمی آوردند، چه بود و چگونه بود و چطور به اینجا رسید.

زن در تاریکی می گریست و مرد به تخم چشمی که کف دستش جا خوش کرده بود، می نگریست.

مرد، چشم دوم را هم بیرون کشید. زن پنجه کشید، ناخن هایش را در پوستِ خون آلودِ مرد فرو کرد و بعد از تقلا افتاد. و سپس طنین جیغ های کر کننده اش فضای جن زده ی بیمارستان را پر کرد. قسمتی از شیونش از درد بود، بیشترِ آن از سر خشم، دستهایش را بالا آورده بود و در جستجوی چشمان مرد، جای جای صورتش را می فشرد.

مرد، دست های او را دور گردنِ خود گذاشت، از سر ناامیدی شاید و گذاشت تا گلویش را فشار دهد و چنگ بزند و بشکند و اشک بریزد. آنگاه شاهرگ مرد پاره و استخوان گردنش خرد شد و مایع گرمی دستهای زن را تر کند. دستهایش را عقب کشید. خون می گریست. به جلو خم شد و چشمان خالی و تاریکش را روی شانه ی مرد گذاشت. صورتش را در گردن او پنهان کرد و زیر لب زمزمه کرد : " قتل.قتل.قتل.قتل" و همچنان گریست و گریست و گریست و مشت های مرد را در دامنش گذاشت و کره ی چشمهای له شده در کف دست او را حس کرد.

زن، در دالان ها سرگردان است، دستهایش باند پیچی شده، هر چند مرد قادر به دیدنشان نیست اما می تواند حسشان کند. مرد زمزمه می کند و طلب بخشش می کند سپس زجه می زند، التماس می کند و از ترسش می گوید. می داند که زن سراسر نفرین و اعتراف است و سخن که می گوید، خون است که از دهانش جاری می شود و خون دالان را پر می کند و هر دو را در خود دفن.

مرد، اولین بار او را در این دالان پیدا کرده بود، با چشمانی خون آلود، در حالیکه می گریست، در آغوشش افتاد. موهایش در تضاد با جسمش، در تضاد با چهره اش، در تضاد با احساسش... تنها چیزیست که به خون و گناه آلوده نیست. مرد موهایش را می بوید و لبخند می زند.

دستهایش را در موهای زن فرو می کند... به آنها چنگ می زند و گردن زن را عقب می کشد. زن جیغ می کشد و پنجه می کشد و ناخن هایش را بر سر و سینه ی مرد فرو می کند. سپس هر دو روی زمین می افتند و در هم می چرخند و می جنگند و زن دشنام می دهد و نفرین می کند و جیغ می زند.

و او با موهایش بازی می کند. بی توجه به فریاد های زن. و اصلاً چرا باید توجه کند؟ می خواهد آنها را از ریشه جدا کند. موها تنها چیز معصومی هستند که در وجود زن است. موهایی که رایحه ی گل دارند و گرمای خورشید را در آن تاریکی تداعی می کنند. موهایی که زیبا هستند. هر چقدر هم که آنها را پیچ و تاب بدهی و گره بزنی و از هم جدا کنی، نمی شکنند و نابود نمی شوند. زن می چرخد، روی مرد می نشیند و انگشتانش را در چشمان او فرو می کند. انگشتانش نرمیِ چشم را از هم می درد و خون بیرون می زند و مرد ... فقط می خندد. انگار که این فقط یک شوخیِ بی معناست و دوباره موهای زن را می کشد.

مردی در بیمارستان است، مردی که بی صدا از درها می گذرد و در راهروها قدم می زند. پهلویش را گرفته و زیر لب زمزمه می کند و ارواح با انزجار به او می نگرند. به او و به خون و نکبتی که دالان ها را پر کرده ست و بر دیوارها پاشیده و درها را چرکین کرده. مرد زمزمه می کند. چشمهایش را می خواهد در حالیکه زن زمزمه می کند.

"دکتر.دکتر.دکتر.دکتر.چرا. برگشتی؟ "

و دستهایش را مشت می کند و در راهروی خالی، به اطرافش مشت می کوبد.

مرد صدایی می شنود و می فهمد، فریب خورده است. صدای هق هق زنی ـست که زیر راه پله نشسته و تمنا می کند. " کمک.خواهش می کنم. "

مرد خم می شود، دستش را جلو می برد تا کمک کند، زن همچون حیوانی که از قفس رها شده بر روی بدن مرد می جهد. مرد عقب می رود. نگاهش که به چهره ی او می افتد، فریاد می زند.
از چشمان، بینی و دهانِ زن، مایع لزج تیره رنگی بیرون می ریزد. مرد دوباره جلو می رود و یقه ی لباس زن را می گیرد و او را عقب می کشد. زن تا جایی که می تواند جیغ می زند، می خندد، می گرید، چنگ می زند و بعد خسته می شود. ناله می کند و می خواهد مرگ را در حلقوم مرد فرو کند.

می چرخد و دستهایش را دور گردن مرد حلقه می کند، خفه اش می کند. ناخن هایش را در پوست گردن او فرو می کند. مردِ بی چشم که در راهرو ها می چرخید حالا پشت سرِ مرد ایستاده و به زن می نگرد که مرد را بر زمین می کوبد و بر صورتش پنجه می کشد.

مردی که ایستاده، چیزی که از او گرفته شده را می طلبد و همچنان به زن که مردِ زیر دستش را تکه تکه می کند، نگاه می کند و سپس خم می شود و به زن در دریدن پوست و گوشت مرد کمک می کند. مرد زیر حملات وحشیانه ی آنها فریاد می زند، کمک می خواهد و با چشم می بیند که چطور اجزای بدنش را بیرون می کشند و بعد دیگر نمی تواند نفس بکشد. می لرزد. در حالی می میرد که هر آنچه را دارد، از دست داده یا شاید... هر آنچه را داشت. چشمهایش بیرون کشیده شده است و زبانش بریده و دست ها و پاهایش دریده شده.

زن بر می گردد و به مردی که کنار او نشسته لبخند می زند و چشمهای مرد مرده را در حدقه ی چشم او فرو می کند. حالا مرد، طبیعی تر از گذشته شده است.

مرد، زن را در اتاقی دیگر پیدا می کند. استخوانش کتفش را جا می دهد و می گذارد به بدن جدیدش عادت کند. هر دو سرود نفرت و سعایت سر می دهند. زن سوزناکتر می خواند و خون از چشمانش، دهانش و بینیش فرو می ریزد. امروز و امشب و فردا... زن می داند، مرد نباید اینجا باشد. سپس بر می گردد و صورت مرد را میگیرد. دستهایش را بر روی آنچه از چهره اش باقی مانده می کشد. به جلو خم می شود و جمجمه ای برهنه ی مرد را لمس می کند. با ناخن، گوشت های باقی مانده بر روی چهره ی مرد را می تراشد و در دهان مرد می خندد. خنده ای دردناک، خشمگین و از سر نفرت. دسته ای از موهای زن هنوز در مشت مرد است. زن گونه ی مرد را آنقدر سخت گاز میگیرد که دهانش طعم خون میگیرد و خنده اش به غرش تبدیل می شد و مرد از درد جیغ می کشد و موهای زن را دور دستش تاب می دهد. زن نیز موهای مرد را چنگ می زد، گردنش را میگیرد و سرش را محکم به دیوار، به زمین، به میز می کوبد. در گوشش جیغ می کشد.

"خائن.مریض.به.من.دست.نزن."

ساکت می شود. گوشه ی اتاق می رود. زانوانش را بغل میگیرد و هق هق گریه می کند. مرد می داند که زن گذشته ای که نمی خواسته را به یاد آورده است برای همین اتاق را ترک می کند. گاهی وقت ها حتی مرده ها هم می دانند که چه زمان باید عقب بکشند. زن بعداً او را پیدا می کند. بی صدا پشت سرش می خزد، بدنش را به دنبال خود روی زمین می کشد و تهدید می کند و قول میگیرد و از مرد می خواهد که هرگز، هرگز، هرگز، از اتاق بیرون نرود و نخواهد بیمارستانی که از درد ساخته شده را ترک کند.

روح دیگری در بیمارستان هست اما زن به او توجهی ندارد. چرا که آن مرد التماس نمی کند و زجه نمی زند و نمی خواهد به زندگی باز گردد. زن فقط به دنبال آنان است که زیر دست و پایش می جنگند و نمی خواهند دوباره بمیرند و اینبار بدتر و وحشتناکتر و دردآورتر از گذشته، تکه پاره شوند. مرد می داند، زن کسی را می خواهد که بتواند زجرش بدهد و شکنجه اش کند. روح جدید، او را تعقیب می کند، رو به رویش می ایستد و از بالا به او می نگرد. زن به موها و چشمانی که به سرخی گرویده می نگرد، به چهره ای که خون آلود نیست. زن خوشش نمی آید. از روح جدید نفرت دارد. با چشمانی تهی به روح خیره می شود و زمزمه می کند. " اشتباهه." و خشم و وحشت وجودش را پر می کند. مرد، مثل ارواح شکست خورده ی قبلی نیست که کنار زن بنشیند، دستش را بگیرد و چهره اش را لمس کند یا بر موهایش چنگ زند و او را به مبارزه دعوت کند. مرد، همان کسی ست که زن از دریدن و پاره کردن وجودش لذت می برد، برای همین نفرین کنان به سمت مرد می رود.

مرد به محض شنیدن صدای او، خود را از دیوارهای جدا می کند. در زمین، در دیوارها، در اتاق، مرد صدای زن را می شنود و آرزو می کند سر راهش، شخص دیگری را برای نفرت ورزیدن یافته باشد. وقتی وارد دالان اصلی می شود، روح دیگری را می بیند که به زن حمله ور شده است. روح مردی که مرد دیگری را پیش از او به قتل رسانده بود. زن، فریادی از سر خشم سر می دهد. روحِ قاتل عصیان کرده است. خودش را به در و دیوار می کوبد و چیزهایی زیر لب زمزمه می کند. برمیگردد که از دالان بیرون رود ولی مرد گلویش را میگیرد، او را به دیوار می کوبد و فریاد می زند.

" چرا نمی تونم ببینم ؟ چشمام... چرا... آیلین کجاست ؟ "

روح قاتل پاسخ نمی دهد. در عوض در صورت مرد می غرد. نفسش بوی خون می دهد و زن هم پشت سر او می غرد. زن از چهره ی او خوشش نمی آید. خودش را از دیوار جدا می کند و به سمت روح قاتل حمله ور می شود. مرد، سرمای منجمد کننده ای را در بدنش حس می کند. پلک روی هم می گذارد و صدای زمزمه ی در همی را می شنود.

"بد.بد.بد.بد.اشتباه.اشتباه.اشتباه. دکتر.نه.خواهش می کنم. "

چشم که باز می کند، زن را می بیند. گوشه ای نشسته و می گرید. انگار این مبارزه ی کوتاه شروع نشده به پایان رسیده بود. چشمهایش را در کاسه می چرخاند و به روح قاتلی که دشنام می دهد، نفرین می کند و از دالان خارج می شود، چشم می دوزد.

دختری با موهای بلوند و خنده ای مضطربانه بر لب، در دالان قدم می زند و مرد با چشمانی خالی او را می بیند که از این اتاق به آن اتاق مرود و در را محکم پشت سرش می بندد. چشمش به مرد که می افتد، می ایستد، دستش را جلوی دهان می می گذارد و خیره خیره به او نگاه می کند. مرد زیر لبی می پرسد : " حالش خوبه؟ آیلین ؟ نمی دونم... ما جلوش رو گرفتیم ؟" در صدایش رگه ای از امید است. سرش را کج می کند و قدمی به جلو بر می دارد. دختر یک قدم به عقب می رود و شروع به دویدن در جهت مخالف می کند.

مرد فریاد می زند : " مواظب باش... اون زن... اگه تو رو ببینه تکه تکه ت می کنه... از پوستت لباس درست می کنه... تو رو می کشه! "

مرد به اطراف می نگرد، می داند که زن صدایش را نمی شنود. می داند زن یک جایی در زیرزمین بیمارستان است و منتظر. منظر مرد است که بیاید و آنوقت پوستش را بکند و جمجمعه ش را بیرون بکشد و خراش بدهد. بعد برود سراغ دختر. با صدای ساییده شدن چیزی، مرد بر می گردد. نیازی نیست جا بخورد. انگار که پیش از این می دانسته. یا دیده بوده. رو به رویش، دختر بر روی زمین افتاده و زن به سمتش می خزد و مرد نوای التماس های او را می شنود.

متأسفم. مرا ببخش. آنقدر قوی نبودم. گریه می کند و مرد به سمتش می رود. کنارش زانو می زند و می خواهد کمکش کند. دختر جیغ می کشد و می گریزد. پرستار به سمت مرد می خزد، می خواهد خون را از روی صورتش پاک کند.

زن در راه پله ها، تلو تلو خوران پایین می رود. پشت سرش، بر روی زمین، بر روی دیوارها... ردی از خون به جا گذاشته و مردی جلوی پایش سقوط می کند. مردی که مجنون وار حرف می زند. پشت سر هم، کلمات را بی هیچ معنایی قطار می کند. اسامیِ مکان ها، تاریخها، روزها، مدرسه ها، دوست ها، نامزدش، تولدها و ... زن او را به عقب هل می دهد. مرد به سختی روی پایش می ایستد و به سمت زن روانه می گردد و زن فوراً بر چهره ی او چنگ می زند. موهای بلندش را دور تا دور بدن مرد می پیچد و در صورت او سرود نفرت می خواند و آنقدر می خواند که مرد دیگر نمی تواند کلماتی که از دهان زن جاری می شود را تشخیص دهد. مرد در خیالتش گم می شود و روی موهای زن دست می کشد. گرمای خورشید و زندگی را به خاطر می آورد و می داند که زن زمانی دخترِ پاک و معصومی بوده، چرا که فقط دختران پاک موهایشان گرمای خورشید و لطافت زندگی را تداعی می کند و تنها دختران معصوم هستند که در آغاز هر داستانِ غم انگیزی به قتل می رسند. زن، بر چهره ی ویران مرد بوسه ها می زند، ناخن هایش را در بازوان مرد فرو می کند و در گوش او آه می کشد و مرد هیچ نمی کند جز ستودن او و وحشتی که بر روحش تازیانه می زند. با خود می گوید. اما او یک دختر پاک است. دختری که حالا دیگر اهمیتی نمی دهد.

" آیلین دیگه نیست... اون رفته... من تو رو پیدا کردم. "


پایان
.
 
سلام
پ.ن: ظاهرا اکشن اولش شخصه ایول :d
خب اونجوری که میشه یه چیزی مثل L4D. بازی داستان-محور سایلنت هیلی باید سوم-شخص باشه. برقراری ارتباط با شخصیت داستان تو حالت اول-شخص خیلی سخته.
خب این جلادِ شکارچیه :دی
دایی‌جان اخیراً ManHunt بازی نکردی؟ :d
آقایون، خانوما، سایلنت هیلیون یه فن فیکشن کوتاه سایلنت هیلی هست با استفاده از خودِ کاراکترهای سایلنت هیل. اینو بگم که اینجا منظور از زن، لیزائه، باقیِ مردها رو خودتون پیدا کنین کیا هستن >:)
همچین کلمه‌ی «ارواح» رو دیدم فکر کردم قرار ذکری از اقوام و خویشاوندان کسی بشه.=))
من حوصله‌ی پاسخگویی دارم. اما اول تا ته‌ش بخونم بعد. #:-s
 
سلام

خب اونجوری که میشه یه چیزی مثل L4D. بازی داستان-محور سایلنت هیلی باید سوم-شخص باشه. برقراری ارتباط با شخصیت داستان تو حالت اول-شخص خیلی سخته.

بستگی داره بازی Horror باشه یا Survival Horror که در این صورت دوربین تفاوتهای خیلی زیادی داره و برای بازی Horror لازم نیست سوم شخص باشه (همونطور که برای Survival باید سوم شخص باشه)
 
سلام
بستگی داره بازی Horror باشه یا Survival Horror که در این صورت دوربین تفاوتهای خیلی زیادی داره و برای بازی Horror لازم نیست سوم شخص باشه (همونطور که برای Survival باید سوم شخص باشه)
خب منم که همینو گفتم. بازیِ داستان-محورِ سایلنت هیلی :-??
 

کاربرانی که این گفتگو را مشاهده می‌کنند

Top
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی همین حالا ثبت نام کن
or