سلام من باز اومدم یه خاطره بگم نه چند تا خاطره میگم عوضه این چند روز غیبتم رو در میام که داش آرتاس خوشحال بشه
دوستان من خاطراتی که میگم ممکنه از نظر زمانی هماهنگ نباشن آخه مشکله از اون ته مغزت بکشی بیرون خاطره رو بعد بیایی فکر کنی کدوم ممکنه قدیمی تر باشه کدوم جدید تر به خاطر همین ممکنه تو یکی من ابتدایی باشم تو یکی که چند وقت بعد تعریف میکنم ممکنه من هنوز مدرسه نرفته باشم اگه میخونین به حساب اینکه چرا اینقدر عقب جلو میشه و پرت و پلا میشه نخونین و فقط بخونین و لذت ببرین (البته از خوباش)
ما این خونمون رو که الان هستیم نزدیک 19 ساله نشستیم توش و تو این مدت چند بار نقاشیش کردیم و بار آخر هم کلا بنایی کردیم ظاهره خونه رو عوض کردیم حالا کلا اینا رو گفتم یکم متوجه بشید که چی میخواد به چی ربط پیدا کنه:d
بار اول بود که قرار بود یه نقاش بیاد و هم دیوار ها رو بتونه کاری کنه هم یه رنگی به خونه بزنه یادمه تابستون بود چون مدرسه نمیرفتم ما همه اساس ها رو جمع کرده بودیم تو پذیرایی و یه گوشه رو فقط باز گزاشته بودیم تا تلویزیون رو بزاریم و تو طی روز غذا بخوریم و شب بریم خونه یکی از خاله هام یا خونه مادربزرگمینا تا فردا بشه برگردیم خلاصه منم که میومدم خونه فقط یه دلیل داشت (سگا) :d میومدم و تنها فیلمی که داشتم رو بازی میکردم اونم سونیک 3 بود عشقم این بود تا آخرش برم (تا یادم نرفته خاطره تعمیر کردن سگام که کوتاه هست رو هم بعدا میگم) خلاصه میومدم خونه از صبح تا شب 2-3 باری تمومش میکردم دیگه برام عادی شده بود تموم کردنش و جذابیتش رو داشت از دست میداد که یهو یه فکری به سرم زد نزدیک خونه مادربزرگمینا یه کلوپ بود که من بیشتر وقتا میرفتم اونجا بماند که هی کتک میخوردم ولی بالاخره عشقه دیگه، با خودم گفتم یعنی میشه من سگا رو بردارم برم خونه ی اونا یا پسرخالمینا و به جای سونیک ازش(کلوپیه) یه فیلمه دیگه بگیرم؟ این بود که منو به فکر برد اول میخواستم فیلمم رو ببرم بدم بازی دیگه ای بگیرم ولی با خودم گفتم اول از همه مذاکره بعد اقدام خلاصه رفتم اونجا (پیاده تقریبا نیم ساعت طول میکشه از خونمون تا اونجا) و به صاحب کلوپ که منو میشناخت قضیه رو گفتم اونم گفت آره بیار منم گفتم فردا میام شب اومدیم به مامانم گفتم دیگه نمیتونم بوی تینر رو تحمل کنم میترسم مریضم کنه میام اینجا یا خونه ی خاله اینا گفت باشه منم که خرکیف شدم فرداش خونه رو گشتم یه کیف بزرگ پیدا کردم و سگا رو گزاشتم توش و به سوی خونه خاله اینا به راه افتادم که تو راه داشتم فکر میکردم که برم خونه مامان بزرگ یا خاله اینا جفتشون تلویزیونشون سیاه سفید بود ولی چه کنیم دیگه به خاطره گیم باید یه سری چیزا رو از دست میدادم رفتم خونه خالمینا نشستیم با پسر خاله هام که دوقلو هستن بازی کزدیم انگار دنیا رو بهشون داده بودی خلاصه گفتم قضیه رو به اونا و تا حرفم تموم شد فواد (اسم یکیشونه) بهم گفت برو شورش 3 رو بگیر اون یارو (الکس منظورش بود) رو وحشی کنیم منم اومدم به این احسان(صاحب کلوپه) گفتم اونو بده که عوض کردیم و قرار شد من 2 روز بعد سر همون ساعت ببرم بهش بدم اومدم خونه خالمینا و تا اون 2 روز تموم بشه پدر مادر بازی رو آوردیم جلو چشماش بعد درست سر ساعت بردم دادم و گفت میخوای بازیتو بدم؟ منم گفتم نه یه بازی دیگه بده (آخه دیدم بازیم تو کلوپ طرفدار پیدا کرده) خلاصه بهم گفت چه بازی ای رو میخوای من گفتم شینوبی 3 اونم دادش منم تازه رمز بینهایت کردن تیراشو از کلوپ محل خودمون(حمید) گرفته بودم اومدم رمزو زدم و تا 2-3 روز باز ترکوندیم سگا رو دوباره همین آش و همین کاسه بود برای بازی های نینجا سگی (یادش بخیر:d) نبرد اژدها که یه بازی مزخرف چینی بود و یادم نیست چه بازی های دیگه ای بود فقط یادمه که دیگه به آخرای نقاشی خونمون رسیدیم من هی مجبور میشدم سگا رو بزارم خونه ی فوادینا و بیام خونه کمک کنم به مامانم تا اساس ها رو بچینیم چند روز همینجور گذشت تا اینکه ما کلا کارامون تموم شد و خواستیم دیگه بریم خالمینا گفتن شام بیایید خونمون و ما رفتیم اونجا من از در که رفتم تو نگاه های مشکوک فواد، علی(اون یکی پسرخالم) و فرزاد(داداش فواد) رو حس میکردم هی حرف از سگا مینداختم که آره چه خوب میشد فیلم زیاد داشتیم ولی اونا هی بحثو عوض میکردن آخره آخرش که دیدن نمیتونن بیشتر از این قایمش کنن ورداشتن سگا رو آوردن (ما هم کم کم داشتیم میرفتیم) علی برگشت گفت اشکالی نداره ها میتونی درستش کنی که من دلم یهو ریخت که چه بلایی سر سگام آوردن اینا؟ بعد از کلی ببخشید و معذرت و ماله کشیدن بهم گفتن که آداپتور سگا تو سه راهی بوده (چون سیم نمیرسید میزدن به سه راهی تا یتونن هم سگا و هم تلویزیون رو به برق بزنن) که مامان فواد میاد از جلو تلویزیون رد بشه بره از کمد ظرف برداره پاش میخوره با این آداپتور و آداپتوره میخوره به دیوار و 2 شاخش کج میشه و علی آقا هم که سر رشته ای تو خراب کردن وسیله ها از بچگی تا همین الان که 27 سالشه داره میاد کلید میندازه بین 2 تا شاخ اون 2 شاخه که مثلا صافش کنه و بدتر گند میزنه توش و یکی از شاخه ها از ته میشکنه و اینا از ترسشون همه چی رو جمع میکنن تو همون کیفه و میزارن یه گوشه که یا حامد میفهمه یا نمیفهمه میره خونه. منم که تا این وضعیت رو دیدم تا ته وجودم آتیش گرفت و بدجوری عصبانی شدم ولی چون طبق معمول همیشه حامد باید آدم خوبه باشه گفتم اشکالی نداره پیش میاد (حالا دارم میسوزم ولی چیزی نمیگم) خلاصه اون شب گذشت و من اومدم خونه و با یه آداپتوره فابریکی یه شاخه نشستم به در و دیوار خونه دارم زل میزنم فقط اینو بگم که تا من اونو تعمیر کنم 6 ماهی بدون کنسول سر کردم بعدش که تعمیر شد 3-4 تا بازی برا خودم خریدم و سرم گرم بازی ها شد.
بار اول بود که قرار بود یه نقاش بیاد و هم دیوار ها رو بتونه کاری کنه هم یه رنگی به خونه بزنه یادمه تابستون بود چون مدرسه نمیرفتم ما همه اساس ها رو جمع کرده بودیم تو پذیرایی و یه گوشه رو فقط باز گزاشته بودیم تا تلویزیون رو بزاریم و تو طی روز غذا بخوریم و شب بریم خونه یکی از خاله هام یا خونه مادربزرگمینا تا فردا بشه برگردیم خلاصه منم که میومدم خونه فقط یه دلیل داشت (سگا) :d میومدم و تنها فیلمی که داشتم رو بازی میکردم اونم سونیک 3 بود عشقم این بود تا آخرش برم (تا یادم نرفته خاطره تعمیر کردن سگام که کوتاه هست رو هم بعدا میگم) خلاصه میومدم خونه از صبح تا شب 2-3 باری تمومش میکردم دیگه برام عادی شده بود تموم کردنش و جذابیتش رو داشت از دست میداد که یهو یه فکری به سرم زد نزدیک خونه مادربزرگمینا یه کلوپ بود که من بیشتر وقتا میرفتم اونجا بماند که هی کتک میخوردم ولی بالاخره عشقه دیگه، با خودم گفتم یعنی میشه من سگا رو بردارم برم خونه ی اونا یا پسرخالمینا و به جای سونیک ازش(کلوپیه) یه فیلمه دیگه بگیرم؟ این بود که منو به فکر برد اول میخواستم فیلمم رو ببرم بدم بازی دیگه ای بگیرم ولی با خودم گفتم اول از همه مذاکره بعد اقدام خلاصه رفتم اونجا (پیاده تقریبا نیم ساعت طول میکشه از خونمون تا اونجا) و به صاحب کلوپ که منو میشناخت قضیه رو گفتم اونم گفت آره بیار منم گفتم فردا میام شب اومدیم به مامانم گفتم دیگه نمیتونم بوی تینر رو تحمل کنم میترسم مریضم کنه میام اینجا یا خونه ی خاله اینا گفت باشه منم که خرکیف شدم فرداش خونه رو گشتم یه کیف بزرگ پیدا کردم و سگا رو گزاشتم توش و به سوی خونه خاله اینا به راه افتادم که تو راه داشتم فکر میکردم که برم خونه مامان بزرگ یا خاله اینا جفتشون تلویزیونشون سیاه سفید بود ولی چه کنیم دیگه به خاطره گیم باید یه سری چیزا رو از دست میدادم رفتم خونه خالمینا نشستیم با پسر خاله هام که دوقلو هستن بازی کزدیم انگار دنیا رو بهشون داده بودی خلاصه گفتم قضیه رو به اونا و تا حرفم تموم شد فواد (اسم یکیشونه) بهم گفت برو شورش 3 رو بگیر اون یارو (الکس منظورش بود) رو وحشی کنیم منم اومدم به این احسان(صاحب کلوپه) گفتم اونو بده که عوض کردیم و قرار شد من 2 روز بعد سر همون ساعت ببرم بهش بدم اومدم خونه خالمینا و تا اون 2 روز تموم بشه پدر مادر بازی رو آوردیم جلو چشماش بعد درست سر ساعت بردم دادم و گفت میخوای بازیتو بدم؟ منم گفتم نه یه بازی دیگه بده (آخه دیدم بازیم تو کلوپ طرفدار پیدا کرده) خلاصه بهم گفت چه بازی ای رو میخوای من گفتم شینوبی 3 اونم دادش منم تازه رمز بینهایت کردن تیراشو از کلوپ محل خودمون(حمید) گرفته بودم اومدم رمزو زدم و تا 2-3 روز باز ترکوندیم سگا رو دوباره همین آش و همین کاسه بود برای بازی های نینجا سگی (یادش بخیر:d) نبرد اژدها که یه بازی مزخرف چینی بود و یادم نیست چه بازی های دیگه ای بود فقط یادمه که دیگه به آخرای نقاشی خونمون رسیدیم من هی مجبور میشدم سگا رو بزارم خونه ی فوادینا و بیام خونه کمک کنم به مامانم تا اساس ها رو بچینیم چند روز همینجور گذشت تا اینکه ما کلا کارامون تموم شد و خواستیم دیگه بریم خالمینا گفتن شام بیایید خونمون و ما رفتیم اونجا من از در که رفتم تو نگاه های مشکوک فواد، علی(اون یکی پسرخالم) و فرزاد(داداش فواد) رو حس میکردم هی حرف از سگا مینداختم که آره چه خوب میشد فیلم زیاد داشتیم ولی اونا هی بحثو عوض میکردن آخره آخرش که دیدن نمیتونن بیشتر از این قایمش کنن ورداشتن سگا رو آوردن (ما هم کم کم داشتیم میرفتیم) علی برگشت گفت اشکالی نداره ها میتونی درستش کنی که من دلم یهو ریخت که چه بلایی سر سگام آوردن اینا؟ بعد از کلی ببخشید و معذرت و ماله کشیدن بهم گفتن که آداپتور سگا تو سه راهی بوده (چون سیم نمیرسید میزدن به سه راهی تا یتونن هم سگا و هم تلویزیون رو به برق بزنن) که مامان فواد میاد از جلو تلویزیون رد بشه بره از کمد ظرف برداره پاش میخوره با این آداپتور و آداپتوره میخوره به دیوار و 2 شاخش کج میشه و علی آقا هم که سر رشته ای تو خراب کردن وسیله ها از بچگی تا همین الان که 27 سالشه داره میاد کلید میندازه بین 2 تا شاخ اون 2 شاخه که مثلا صافش کنه و بدتر گند میزنه توش و یکی از شاخه ها از ته میشکنه و اینا از ترسشون همه چی رو جمع میکنن تو همون کیفه و میزارن یه گوشه که یا حامد میفهمه یا نمیفهمه میره خونه. منم که تا این وضعیت رو دیدم تا ته وجودم آتیش گرفت و بدجوری عصبانی شدم ولی چون طبق معمول همیشه حامد باید آدم خوبه باشه گفتم اشکالی نداره پیش میاد (حالا دارم میسوزم ولی چیزی نمیگم) خلاصه اون شب گذشت و من اومدم خونه و با یه آداپتوره فابریکی یه شاخه نشستم به در و دیوار خونه دارم زل میزنم فقط اینو بگم که تا من اونو تعمیر کنم 6 ماهی بدون کنسول سر کردم بعدش که تعمیر شد 3-4 تا بازی برا خودم خریدم و سرم گرم بازی ها شد.
یادتونه گفته بودم سگام مورد داشت و مجبور بودم هی آب دهن (شرمنده) بزنم تا درست کار منه؟
خب بعد از کلی کشمکش و بردن کنسول توسط داییم به بازار و به جایی نرسیدن تصمیم میگیریم با آقای پدر برای باره دوم تو عمرم برم توپ خونه تا تعمیرش کنن یادمه اون وقتا راهنمایی بودم ما رفتیم با ماشین خودمون توپخونه از اونورم میخواستیم بریم خونه ی علی اینا اول دستگاه رو بردیم نشون بدیم به یه تعمیر کار تو لباف که از سمت فردوسی تا لباف نزدیک 100 نفر از من پرسیدن سگا فروشیه؟ منم خسته شده بودم اینقدر جواب نه بهشون میدادم بعد از کلی دردسر رسیدیم به لباف و اون تعمیرکار رو پیدا کردیم و دستگاه رو تحویلش دادیم بعد از 30 40 دقیقه رفتیم و سالمش رو تحویل گرفتیم و دیدم پورت دسته 1 که خراب شده بود رو کلا عوض کرده و یه نو جاش گزاشته و بهم گفت اون مشکلی که هی بالا رو نگاه میکرده(کمبت 2 یادتونه.) و هی میپره به خاطره قطعی یه سیم روی برد دستگاهت بوده که اون مشکل رو داشته و تو هم زدی سرویس کردی اون پین ها رو طرف از ما 2500 تمن گرفت من اومدم یه دسته دیگه خریدم هرچند آقای پدر دیگه حرف نموند که بهم نگفته باشه و مامانمم که باهامون بود رو راضی کردم که بازی lion king رو برام بخره (نهایت خرکیفی من تو عمرم تا اون لحظه بود) همه اینا رو خریدیم و با 1000 تا نقشه رفتیم خونه علی اینا که بماند علی استاد ضدحال زدنه و نمیزاشت به تلویزیونشون وصل کنم و بازی کنیم و هی میگفت بابام گفته تلویزیونمون خراب میشه منم گفتم عیبی نداره حامد تو آدم خوبه ای میری خونه و بازی رو تمومش میکنی. و همینم شد
خب بعد از کلی کشمکش و بردن کنسول توسط داییم به بازار و به جایی نرسیدن تصمیم میگیریم با آقای پدر برای باره دوم تو عمرم برم توپ خونه تا تعمیرش کنن یادمه اون وقتا راهنمایی بودم ما رفتیم با ماشین خودمون توپخونه از اونورم میخواستیم بریم خونه ی علی اینا اول دستگاه رو بردیم نشون بدیم به یه تعمیر کار تو لباف که از سمت فردوسی تا لباف نزدیک 100 نفر از من پرسیدن سگا فروشیه؟ منم خسته شده بودم اینقدر جواب نه بهشون میدادم بعد از کلی دردسر رسیدیم به لباف و اون تعمیرکار رو پیدا کردیم و دستگاه رو تحویلش دادیم بعد از 30 40 دقیقه رفتیم و سالمش رو تحویل گرفتیم و دیدم پورت دسته 1 که خراب شده بود رو کلا عوض کرده و یه نو جاش گزاشته و بهم گفت اون مشکلی که هی بالا رو نگاه میکرده(کمبت 2 یادتونه.) و هی میپره به خاطره قطعی یه سیم روی برد دستگاهت بوده که اون مشکل رو داشته و تو هم زدی سرویس کردی اون پین ها رو طرف از ما 2500 تمن گرفت من اومدم یه دسته دیگه خریدم هرچند آقای پدر دیگه حرف نموند که بهم نگفته باشه و مامانمم که باهامون بود رو راضی کردم که بازی lion king رو برام بخره (نهایت خرکیفی من تو عمرم تا اون لحظه بود) همه اینا رو خریدیم و با 1000 تا نقشه رفتیم خونه علی اینا که بماند علی استاد ضدحال زدنه و نمیزاشت به تلویزیونشون وصل کنم و بازی کنیم و هی میگفت بابام گفته تلویزیونمون خراب میشه منم گفتم عیبی نداره حامد تو آدم خوبه ای میری خونه و بازی رو تمومش میکنی. و همینم شد
یادمه تازه ویدیو خریده بودیم و منم عشق اینو داشتم که هی فیلم ضبط کنم یه بار داییم اومد و هندیکمشو وصل کرد به ویدیومون و فیلمو انتقال داد به نوار بزرگ به اصطلاح خودمون منم که تازه پشت ویدیو رو دیده بودم یکم به فکر فرو رفتم هی با خودم میگفتم خب سگای منم یه فیش بزرگ داره که بهش میخوره و از اونورم 3 تا فیش قرمز سفید زرد داره یعنی میتونم وصلش کنم به این و بازی ای رو که میرم ضبط کنم ؟ 3-4 روزی درگیره این فکرم بودم نکنه صدمه بزنه به ویدیو یادمه اون وقتا 180 تمن پولشو داده بودیم پاناسونیک اصل بود لنگه نداشت داییم از اونور آورده بود برامون، من که دیگه مخم داشت دود میکرد ازبس تو این چند روز فکر کرده بودم گفتم مرگ یه بار شیون یه بار بزار تست کنم و رفتم سگا و مخلفاتشو از اونور آوردم ( آخه یه تلویزیون سیاه سفید داشتیم و من وقتی که تلویزیون رنگی رو نمیشد به سگا وصل کنم اونو وصل میکردم)شروع کردم به وصل کردن به ویدیو بعد از اینکه روشنش کردم دیدم تصویر هم کیفیتش بهتر شده هم کیفیت صدا درست حسابی تر شده خلاصه شروع کردم یکم به بازی کردن و اینا یه فیلم 3 ساعته هم داشتم که روش همه چی ضبط کرده بودم از فیلم تلویزیونی گرفته تا آگهی های باحال اونو گزاشتم تو دستگاه و دکمه ضبط رو زدم و شروع کردم به بازی کردن بعد از 5 دقیقه گفتم بزار ببینم ضبط میشه play کردم دیدم بله همونجوری که رفتم ضبط شده خیلی حال کردم باز طبق معمول خرکیف شدم یهو یه تصمیمی مثل برق از کلم رد شد با خودم گفتم یعنی میتونم سونیک رو یه کله تا تهش برم بعد همشو ضبط کنم؟ نشستم حساب کردم دیدم من تو 2 ساعت 30-40 دقیقه میتونم تمومش کنم، دست به کار شدم و یه کله رفتم تا تهش (چون مامانمم و آقای پدر سر کار میرفتن و میلاد هم بچه بود تو مهدکودک میزاشتیمش من تنها میموندم خونه) بعد دیدم چه باحال ضبط شده بعد از اون قضیه فهمیدم ویدیومون LP (مدت طولانی 2 برابر زمان نوار 3 ساعته) ضبط میکنه و منم تونستم تقریبا 3 تا از بازیهام رو ضبط کنم روش با علی و فرزاد و فواد بعدا میشستیم نگاه میکردیم دورانی بود برای خودش الان دارم افسوس میخورم چرا من اون نوار رو نگه نداشتم میدونید چه خاطره ای برام میشد؟ واقعا بعضی وقتا آدم یه تصمیمی میگیره و یه اشتباهی رو میکنه که بعدا قراره میلیون میلیونم شده خرج کنه تا اون اشتباه رو درست کنه ولی حیف که آبی که ریخته شده جمع بشو نیست
آرتاس شرمنده ها این خاطره یکم ضدحاله برات ولی نیمتونم نگم
آرتاس شرمنده ها این خاطره یکم ضدحاله برات ولی نیمتونم نگم
این خاطره اصلا ربطی به گیم و بازی نداره فقط چون همین امروز (1390/07/24) اتفاق افتاده از دلم نیمد خبرشو بهتون ندم یکی از خاطرات خوشمه که تا پایان عمرم برام میمونه میلاد خرداد ماه بود که با کلی از فک و فامیلا رفت مکه و حاجی شد.........................و هی به بابابزرگ 70 سالم رسیدگی کرد اونجا ولی به قول خودش نتونست حسابی ................... بگرده و حالشو ببره الیته افتخار هم میکنه که تونسته به بابا بزرگم .................. خدمت کنه به عنوان کوچکترین نوه ی پسریش، خلاصه این میلاد هی میگفت امسال هم میخوام بنویسم شده تنهایی برم مامانمم مخالفت میکرد هی به من میگفت به یه بهونه ای نزار بره منم که گفتم من نه میگم بره نه میگم نره بهمم بگه پول بده برم بهش میدم ولی جلو تر از من تو و آقای پدر هستید اگه شما نتونستید تصمیم بگیرید من تصمیم میگیرم گفت باباتو که میشناسی اون با همه چی مخالفه و به قول معروف نافشو با "نه" بریدن منم گفتم پس من بیام جلو گفت آره تصمیمو تو بگیر خلاصه من و میلاد رفتیم بانک و دوتایی برای حج عمره مفرده ثبت نام کردیم و نمیدونید چه حس عالی ای داشت وقتی خوشحالی و شادی واقعی رو تو چشمای میلاد دیدم........................از ساعت 3 بعد از ظهر که اومدیم خونه هی میره میاد میگه ایول میریم 2 تایی حالشو میبریم همه جا رو نشونت میدم (آخه خودشم تاریخ داره میخونه و تقریبا همه جا رو بلده) باز هی میره میاد میگه خدا کنه معاف بشی (آخه اعتراض زدم به رای شوار پزشکی و بهم این دفعه گفتن سه شنبه باید برم سازمان ببینم با معافیتم موافقت میشه یا نه) بهش گفتم اگه معاف هم نشم میرم 2 سال دیگه میام اونوقت سرمونو بالا میگیریم با افتخار میریم نگران نباش. خودشم راضیه میگه اگه فقط من و تو باشیم از خدامه 10 سال هم شده صبر میکنم.
این برای من اندازه ی 1 دنیا ارزش داره حاضرم بمیرم ولی یه مو سر برادرم کم نشه. هنوزم که هنوزه اون قضیه گریش جلوی اون کلوپه حمید از یادم نرفته و هی صورت معصومش میاد جلو چشمام الان هم افتخار میکنم هم خوشحالم تونستم خوشحالش کنم
دوستان شرمنده اون خط چین ها برعکس اون دفعه که اشک شرم رو نشون میداد این دفعه اشک شوق رو نشون داده
این برای من اندازه ی 1 دنیا ارزش داره حاضرم بمیرم ولی یه مو سر برادرم کم نشه. هنوزم که هنوزه اون قضیه گریش جلوی اون کلوپه حمید از یادم نرفته و هی صورت معصومش میاد جلو چشمام الان هم افتخار میکنم هم خوشحالم تونستم خوشحالش کنم
دوستان شرمنده اون خط چین ها برعکس اون دفعه که اشک شرم رو نشون میداد این دفعه اشک شوق رو نشون داده
آخرین ویرایش: