من از دورانه بچگیم همیشه به علاقه مندی هام وفادار بودم! یکی از اولین علاقمندی هام گودزیلا (از نوعه ژاپنیش، که از دهنش که چیز مثله رعد میومد بیرون، که آخر سر میره با اون کلنی گودزیلاها میجنگه) بود، و اگه درست یادم باشه همون موقع ها بود که کارتون فوتبالیستها هم اومد و به لیست علاقمندیم اضافه شد! دو سال بعد از اینکه این گودزیلا تموم شد، یعنی ساله 1998 (فوتبالیستها هم سریه جدیدش اومد!) و همون موقع یادمه مدرسمون (که سالن آمفی تئاتر داشت) تصمیم گرفت که گودزیلا رو تو آمفی تئاتر روزه جمعه عصر، بزاره و هر کی میخواد میتونه با خونوادش بیاد! منم که انگار دنیا رو بهم دادن سریع رفتم خونه و داستان رو واسه خونه تعریف کردم! اما خونه گفت که من وقتش رو ندارم و از اینجور صحبتا! ولی من تصمیمم رو گرفته بودم، من باید برم گودزیلا رو ببینم. خب داستان اینطوری رقم میخوره که من روز جمعه بعد از دیدن فوتبالیست ها، سریع با دوستم و خونواده اون میرم مدرسمون و گودزیلا رو میبینم! (از قرار هم همون قسمت آخرش بود که خیلی هم رعب آور بود رو نشون دادند) فکر کنم تو همه مدته فیلم دهنم باز مونده بود و رنگم هم پریده بود!!! بله، بعد از زیارت گودزیلا جون، رفتم خونه، شب شد (و همونطور که تو پست 47 داستان گیمر شدنم، گفتم، صبر میکردم همه که خوابیدن و صدای خر و پف شون بلند میشد، PS1 رو آتیش میکردم و بازی میکردم و هدفون وصل میکرد به تلویزیون! در ضمن خونمون عادت دارن زود بخوابن و بر عکسه خودم که از همون موقع عادت به زود خوابیدن نداشتم و ندارم) خب حدس میزنید من تو ساله 1998 با PS1 رو موده چه بازی باید باشم؟! کاملاً درسته Resident Evil 2. بله! ما هم شبونه افتادیم رو بازی اونم هدفون تو گوش...
بازی یادم میاد که همون شب حول و حوشه ساعت 2 صبح Cd 1ش تموم شد! اما من از دیدن T103-R انقدر ترسیده بودم که نتونستم Cd2 رو بازی کنم، چه میدونستم که Cd2ش با کلیره و از اوله! و میگفتم که الانش که اینطوری شد وای بحاله Cd2ش! هیچی، بیخیاله بازی کردن شدیم، در حالی که کودک درونم شدیداً مشتاق بود! رفتم بخوابم ولی مگه فکره اویل میزاره؟! گفتم بیخیال بزار لااقل به فوتبالیستا که امروز نشون داد فکر کنم، وای عجب برگردونی زد سوباسا، اما فایده نداشت، بازم فکره اویل اومد سراغم، هی به خودم میگم یعنی بدش چی میشه؟ دیگه هیولا گنده تر از این؟! وای چشش رو دیدی؟! (همونطوریش از افکاره خودم ترسیده بودم) بازم به خودم میگم آرتاس بسه دیگه، اویل رو ول کن، اصلاً بیا به گودزیلا فکر کن! آخی! بچم رو دیدی با چه مشقتی حریف شد؟! راستی نکنه تو اویل گودزیلا هم بیاد؟! هیچی دیگه! آقا چشتون روز بد نبینه ما که در حین همین فکرا، دراز کش رو تخت بودیم و به پرده اتاقم (که ته اتاقم قرار داشت و از این پرده بلندا هم بود که واسه در جلو بالکن استفاده میشد و تو اون ظلمات هم، پرده کاملاً سیاه بنظر میومد) زول زده بودم و همینطور تو افکارمون غوطه ور بودیم که یه دفعه احساس کردم پرده داره تکون میخوره!!! نه امکان نداره! پرده داره واقعاً داره تکون میخوره! آخه چرا؟ چطوری؟ و کم کم یه سایه وحشتناک هم پشتش پدیدار میشه! منو میگی؟! (بچه ها من هنوز تو زندگیم اونقدر عرق نکردم که اون موقع عرق کرده بودم!) اوه اوه، سایه چقدر شبیه گودزیلاست!!!!!!! چه نعره ای هم میکشه! آخ! گوشم کر شد!!!!! صبر کن! طرفه دیگه هم یه سایه دیگه داره پدیدار میشه! وای این یکی انگار داره میره هوا و میچرخه! وایستا!!! اون که سوباساست!!!! آره! پریده هوا! حالا هم داره برگردون میزنه! برگردونو زد، گویا یه توده سیاه شلیک کرد به سمت گودزیلا (یادتون هست که سوبا وقتی شوت میزد رو توپ چه افکتایی میزاشتن و چه صدایی داشت!!!) عه!!! توپ کوبیده شد به گودزیلا! وای گودزیلا عصبانی شد!!! گودزیلا دهنش رو باز میکنه!!! ولی اینبار جایه رعد؛ بالغ به بیش از 100تا T103R و زامبی میریزه بیرون و اونا هم میرن به سمت سوبا و سوبا هم کماکان میپره بالا و هی برگردون نثاره گودزیلا میکنه، گودزیلا هم هی زامبی و T103R میده بیرون. من یادم نیست چی شد!! ولی وقتی به خودم اومدم، دیدم تو وان حمومم!!!! وای، عجب کابوسی! بخودم میام. غول آخر(بابام) و مامانم و عزیزم(مادر بزرگم، که شاید تنها کسی بود که واقعاً دوسم داشت تو این دنیا و الان 1ساله که رفته.............) و خواهرم رو میبینم که همگی دارن نگران وار نگاهم میکنن و عزیزم هی زیر لب داره قل هو الله میخونه. ازشون میپرسم چی شده! اونا هم ازم همینو میپرسن! منم در کماله سادگی میگم، سوباسا و گودزیلا داشتن با هم میجنگیدن!!! غول آخر، خیلی با متانت جوابم رو میده و میگه: بابایی امروز رفتی مدرست گودزیلا رو دیدی؟! و من هم که فهمیدم چه سوتی دادم بازم میگم آره! و مامانم ادامه میده که ما خواب بودیم! دیدیم یکی داره داد و هوار میکنه! دیدیم از اتاق توه! اومدیم دیدیم تو خیره شدی به پرده و همش داری ته ته پته میکنی و داد میزنی و خیس عرق شدی، هرچی تکونت دادیم و صدات کردیم فایده نداشت من حتی پرده رو میکنم از جاش ولی تو هیچ تغییری نمیکنی، عزیز گفت پاشورت کنیم، پات رو گذاشتیم تو لگن آب یخ، بازم دیدیم هیچی! تا پدرت گفت بزار من درستش میکنم، که اومد وان رو پر کرد از آب یخ و تو رو بلند کرد پرتت کرد توش! (به محضه اینکه این شین از کلمه توش از دهنه مادرم اومد بیرون و حرفش تموم شد)، احساس کردم T103R یه دمیجه خفن زد به صورتم، که ولو شدم دوباره تو کف وان! بله! اون چیزی نبود جز سیلیه غول آخر که بی اجازه به اسمه فوتبال بازی کردن، رفته بودم گودزیلا دیده بودم! طفلک عزیزم فکر میکرد که جن زده شدم! چقدر ترسیده بود! میدونم هرجا هست جاش راحته...
اما مهم اینه که باز با اینکه انقدر ترسیده بودم و داشتم هزیون میدیدم! ولی خودم رو مثله بعضیا، خیس نکرده بودم