انجمن پیرهای دنیای گیم (افراد 30 سال به بالا)

بیشترین دورانی که از گیم لذت بردید


  • مجموع رای دهنده‌ها
    1,286
سلام به همه گیمر ها عزیز چه جوان چه پیر چه میانسال.:x
من 28 سالمه،چیزی که باعث آشنایی من با دنیای گیم شد این بود که حدود 6 یا 7 سال داشتم که با پدر و مادر و برادرهایم رفتیم مسافرت یادش بخیر;)،به خصوص پیرهای گیمیر یادشونه که 250 ریال یا همون 25 تومنی خودمون می دادیم به صاحب کافی گیم واین هم یک سکه میداد که می انداختیم داخل دستگاه بعد می تونستیم با آتاری که هواپیما یا فوتبال بود بازی کنیم،بعد تو مشهد همون آتاری دستی دیدم،فوری خریدم و در راه برگشت با برادرهام سر مسابقه ماشین با همدیگه بازی می کردیم از شدت هیجان یک هفته نشده دستگاه خراب شد.:d(اون موقع آدرنالین ما بشدت بالا زده بود)بعد پدر عزیزم آتاری خرید که یکسال هم نشده به رحمت خدا رفت،بعد میکرو ،بعد سگا بخصوص سونیک که همه سری هایش رو تموم کردم بخصوص اولین بازی سهبعدی که روی سگا اومد سونیک سه بعدی بود و بعد................
اگه طالب بودید بقیه اش رو می گم
میتونی کمک کنی اون بازی ژتونی هارو تو نت پیدا کنم؟;)
-------------------------------------------------------------------
مگه نمیگید اینجا بچه گانه ست؟پس چرا رفت و آمد دارید اینجا؟خوبه که تاپیک برای سن خاصی هستش!حالا که به شما اجازه داده شده تو بحث بزرگترها باشی،احترام بزرگترتو نگه دار!والا ما که الان نزدیک30سالمونه اگه یکی1سال از خودمون بزرگتر باشه تو گوشمون هم بزنه سرمونو میندازیم پایین.بعد بعضیها اینقدر راحت به بزرگترشون بی احترامی میکنن و طلبکار هم هستن.
اگه این تاپیک براتون مفید نیست میتونید شرکت نکنید.کسی مجبورتون کرده؟!
 
جالبی این جور تاپیکهای زرد اینه اگه یه پست مفید بین پستای به اصطلاح دوزاری ارسال بشه با مخالفت اسپمرها روبرو میشه!:))
میتونه درس عبرتی باشه برای بقیه که اینجور جاها پست ندن ...
خوش باشید.
 
خب میدونی، راستش یه چیز مثله همین قضیه خودت و داداشت هم سر من اومده! که اصلاً داستانه آشناییه من و سگاست. منتها از این قرار که:
تو دوره ای که بد جور تو کف سگا بودم (و فقط اسمش رو شنیده بودم)، یه روز رفتیم خونه پسر عموم اینا (که 1سال ازم بزرگتر بود) تو کرج! بعد از رسیدن به خونشون، پسر عموم سریع دستمو گرفت برد اتاقش، بعدم تند تند شروع کرد به حرف زدن که آره، سره کوچمون یه کلوب باز شده که سگا داره، و تعریف کردن و از بازیاش گفتن و منو تحریک کردن! آخرش هم گفت حالا اگه میخوای برو از بابات پول بگیر تا باهم بریم کلوپ!!! خلاصه یادم نیست به چه بهونه ای از غول آخرش پول گرفتم، فقط میدونم میشد 0.5 ساعت با اون بازی کرد! بعد از تیغیدنه غول آخر، مثله اسب 4نعل تاختیم به سمت کلوپ! وارد کلوپ میشیم، کلوپ خلوته، گویا صاحب کلوپی میشناسه پسر عمومو، پسر عموم بهش میگه فیفا نود و چند رو بزار (فکر کنم 95) خب ما هم شروع کردیم به بازی کردن (اینجاش جالبه) بعد از 4تا گل خوردن ازش، 1گل بهش زدم و کلی خوشحالی کردم، پسر عموم که حرصش گرفته بود داد زد که نه، گلت قبول نیست، گفتم چرا؟!!!!!! گفت آخه اصلاً تو که بازی نمیکنی، دسته رو ول کن تا بهت بگم، دیدی کامپیوتره داره بازی میکنه! (منو میگی، معنیه حالتو میگیرم میکنم تو قوطی بعدش شوتش میکنم تو سطله زباله رو با تموم وجود درک کردم) بعدم بازی رو عوض کرد، MK 2 رو گذاشت، به منم هیچی نگفت! تا به خودم اومدم (گرچه باز هم من بازی نمیکردم و کامپیوتر داشت بازی میکرد) دیدم بروسلی اژدها شد و نصف بدنم رو خورد و منم فکم آویزون موند. منم بدونه اینکه چیزی بگم، Finish himاش رو فقط تماشا میکردم، بعدم که وقتمون تموم شد، از کلوپ اومدیم بیرون و من که بغضم گرفته بود، تو خیابون اشکم در اومد و وقتی رسیدیم خونشون، مامانم بهم گفت چی شده، که پسر عموم پیش دستی کرد و گفت خورده زمین، منم گفتم آره (تا حداقل بزاره با میکروش 2تایی کنترا بازی کنیم) که البته وقتی هم خاستیم بازی کنیم، ندا اومد که لباسات رو بپوش از عمو اینات هم خدافظی کن که میخوایم بریم :(:))
خودمونیم ها آرتاس کلا بد شانسی میاوردی اون از غول آخر اینم از بقیه که کلا اذیتت میکردن بریم سربازی پوست زیردست ها مون رو میخوایم بکنیم

خوب اینم خاطره خنده داره(واسه خودم که خیلی خنده داره وقتی بهش فکر میکنم). این از قبلیه کوتاه تره
خوب دوستان عزیز. این خاطره من مربوط میشه به بعد از داستان رزیدنت اویل2. آقا بعد از اون ماجرا من هم محروم از بازی کردن شدم و هم خودم جرات نداشتم بازی کنم. آقا وقتی داداشام می خواستن اویل بازی کنن منم دوست داشتم نگاه کنم ولی چون انقدر میترسیدم یه پتو با خودم می آوردم. دور خودم می پیچیدم بعد تا احساس میکردم به موقعیت ترسناکی داره نزدیک میشه میرفتم زیره پتو.x_x بعد که صدای شلیک میومد من هی زیره پتو می لرزیدم. تموم که میشد باز میومدم بیرون. این داستان تا 6 ماه ادامه داشت تا من از محرومیت خارج شدم و جرات بازی کردن پیدا کردم. حالا موقع بازی کردن هم دورم پتو میپیچیدم=))
.آقا بعد از هزار بد بختی که سر تا آخر رفتن اویل2 کشیدم رفتم سراغ ALONE IN THE DARK لا مذهب خیلی از اویل2 ترسناک تر بود. اگه بازی کرده باشد میدونید چی میگم. آقا منم پر از صفات متناقض... هم از بازی های ترسناک خوشم میومد و هم وقتی شروع میکردم از همون اول میچسبید زیر گلوم.(میدونید چی رو میگم دیگه:">) حالا در کل. من سر ALONE IN THE DARK هم از استراتژیه پتو استفاده کردم.:d روش کار به این صورت بود: از اول میرفتم زیره پتو.:-ssx_x تا بازی غافلگیرم میکرد و زهره ترک میشدم سریع بازی رو استوپ میکردم و میرفتم زیره پتو به خودم روحیه میدادم باز میومدم بالا. ولی سر این داستان پتو انقدر من عرق میکردم که پتو بو گند میگرفت:-& در حدی که انگار کار خرابی کردی( شایدم کردم یادم نمیاد=)))حالا ما بنا رو به پاک بودن میزاریم. این از این....
حالا یک خاطره کوتاه دیگه. داداش شماره3 من سر اون داستان اویل2 کنارم بود و منو کشف کرد که چقدر ترسو هستم. آقا اون نامردم یه دفعه برام نقشه ای شوم پیاده کرد.:devil: منه بد بخت از مدرسه اومده بودم و خیلی بهم فشار اومده بود و داشتم بدو بدو میرفتم سمت دستشویی غافل از اینکه اون نامرد پشت در قایم شده. تا درو باز کردم پرید جلوم و یه نعره زد.\m/ منه بد بختم حول کردم دوباره مثله قضیه اویل قاطی کردم و جای دستشویی در رفتم پارکینگ. آقا اون نامردم قش قش بهم میخندید.=)) ولی من خودم نگه داشتم.
در کل اون قضیه اویل تا سال سوم دبیرستان رو من تاثیرش بود و باعث شده بود از فیلم ها و بازی های ترسناک خیلی بترسم.
میگم اسفندیار کلا مشکل داشتی ها سر این اویل ها خدایی من که یه ذره ترسم میگرفت بهمم میگفتن بهت تیتاپ میدیم بیا بازی کن هم نمیرفتم سمتش ولی استقامتت رو حال کردم ایول
خب میرسیم به خاطره خنده دار
من تازه کامپیوتر خریده بودم 99 درصد هم برای بازی و 1 درصد برای یادگیری:d (البته الان برعکس شده با اومدن کنسول) این کامپیوتر رو از طرف همکار مادرم خریدیم قسطی 750 تمن cpu سلرون 128 کیلو بایت کش پنتیوم 2 چهارصد مگاهرتز، رم 32 مگ باس 100، هارد 8 گیگ، سی دی رام acer، گرافیک ترایدنت 4 مگ که 3d هم نبود حالا فکرشو بکن با این پز میدادم بین فک و فامیلا که من کامپیوتر دارم بماند که از روز اول رنگ کابل برقشو ندیدم به واسطه ی آقای پدر ولی خب وقتی هم کابل بود نهایت استفاده رو با میلاد میبردیم، بگذریم این علی پسرخالم خیلی اهل اینجور حرفاس که من خیلی باید سر تر از بقیه باشم خلاصه باباشو کچل میکنه یه کامپیوتر براش بخره تقریبا شبیه سیتم من یکم قوی تر به مبلغ 1 تمن خلاصه ما که اصلا بازی نداشتیم راه میوفتیم میریم صادقیه بازی بخریم اینور اونور بازی indiana jones and the infernal machine رو خریدیم (یه بازی ادونچر فوقالعاده هست تو نوع خودش هنوزم رو سیستمم نصبه) روحمون هم خبر نداشت چجور بازی ایه اومدیم خونه علی اینا گزاشتیم تو دستگاه با 1000 تابدبختی نصبش کردیم و شروع به بازی کردیم که بببببببببببببببببببببببنگ یه صدا از پشت سرمون اومد و برگشتیم دیدیم خالم و مامانم بالاسرمون وایسادن که خجالت نمیکشین نشستین پاشید برید تو آشپزخونه کمک کنین مرغا رو پاک کنید و به بقیه کمک کنید خلاصه ما دست از پا درازتر خاموش کردیم سیستمو رفتیم سراغ آشپزخونه تا شب ساعت 12 کارمون طول کشید اومدیم خسته و کوفته بازی رو بریم (از اینجا به بعد جالب میشه) رفتیم تو بازی دیدیم همه حا مه هستش ما ه مکه میخواستیم جو بگیرتمون چراغو خاموش کردیم ظلمات شد (البته بقیه بیرون بودن و فقط ما تو اتاق تنها تو تاریکی نشسته بودیم خلاصه کم کم جو هیجان و ترس ما رو گرفت بازیش جوری بود که توش پر از مار بود مه بازی هم زیاد بود دو قدم جلوترت رو نمیتونستی ببینی دیگه کار داشت به پوشک میرسید که نکنه یه وقت مار نیشمون بزنه بازی رو هم چون با کیبورد کامپیوتر میرفتیم مجبور بودیم 2 نفری بریم نصف کیبورد رو علی کنترول نصفه دیگشو من چشمتون روز بد نبینه یه جا رفتیم از همه جهت بسته بود یعنی از اونجایی که میومدی باید برمیگشتی یهو دیدیم یه صدایی داره از بالا سر کاراکتر میاد دوربین روو بردیم بالا دیدیم یه رتیل داره از سقف آویزون میاد پایین نیشمون بزنه باورتون نمیشه زهره ترک شدیم علی هم کلا از این چیزا میترسه یهم من داد زدم اونم ترسید با داد من بیشتر داد زد کیبورد رو انداخت هوا 2-3 متری کیبورد رو هوا چرخید و یهو خورد رو کله من فقط نمیدونم چی شد صدای شکستگی یه پلاستیک خشک رو شنیدم نگو کیبرد ترک خورده حالا تموم نشده بود مامانینا فکر کردن چی شده اون اتاق با ترس بدو بدو اومدن سمت اتاق یهو درو باز کردن ما هم که مرده بودیم از ترس یهم دوباره جیغ زدیم همزمان که اونا درو باز کردن نمیدونم چی شد اونا هم یه داد بلند کشیدن سرمون که چه خبرتونه خلاصه فرض کنین کل این ماجرا تو 20-30 ثانیه اتفاق افتاده همه اون بیرون گفتن حتما اینا جن زده شدن ما هم از ترسمون از اتاق زدیم بیرون که مامانینا اومدن و حسابی ما رو ادب کردن و فرستادن تو آشپزخونه که به جای دخترا ما ظرف بشوریم. چند روز بعدش علی اینا اومدن خونه ی ما و این بازی رو آورد من با زور نصبش کردم رو سیستمم نمیدونم چه مشکلی داشت دیگه مه نداشت بازی و خب ما هم ترسمون یکم کم شد مرحله اول رو رد کردیم رفتیم مرحله دوم یه جا بود باید از روی یه دیوار کوتاه میپریدی لبه ی یه پشت بوم رو میگرفتی ما رفتیم بپریم دیدیم نگرفت دوباره پریدیم نگرفت 3 بار..... نه 4 بار.......نه 50 بار .....نه 100 بار نه 200 بار نه دیگه اینقدر پریدیم که حساب شمارش از دستمون در رفت و اصلا فکر اینو نمیکردیم که باگ باشه خلاصه تقریبا 6-7 ساعتی پریدیم دیدیم نمیشه از اونجایی که منم میخواستم پزه کامپیوترم رو بدم گزاشته بودیمش تو پذیرایی و کل خونواده ناظر بازی ما تو این 6-7 ساعت بودن که کم کم بابای علی و آقای پدر دادشون در اومد که چه خبره هی از این پشت بوم میپرید رو اون پشت بوم هی از رو اون میپرید رو این خلاصه ما هم که دیدیم نمیشه هی سمج تر شده بودیم نمیدونم چند ساعت بود که یهو پشت سرمون رو نگاه کردیم دیدیم همه اومدن دور کامپیوتر جمع شدن و با یه جور هوس دارن نگاه میکنن که بالاخره اینا میپرن رو اون خونه یا نه فقط اینو بگم بابای علی اومد امتحان کرد بابای من اومد امتحان کرد مامانم مامانش بقیه بچه ها خلاصه کلا همه درگیر بودیم که این بالاخره میپره یا نه بعد بابام یه چیز عجیب گفت گفت من یه تسبح نظر کردم و یه آیه الکرسی خوندم بدین من برم میپرونمش خلاصه همه خندیدیم و دادیم بره باورتون نمیشه با اولین پرش گرفت و هممون انگار سکته کرده بودیم خشکمون زده بود رفت رو پشت بوم و به صحبت یه کاراکتر با یه کاراکتر دیگه گوش داد (شخصیت اصلی داستان رو میگم) بعدش هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد بع دبابامینا با بقیه حرف نموند که بازه ما نکردن این همه ساعته نشستین دارین هی میپرین آخرشم این یه نیم ساعتی بهمون گیر دادن ما هم از ترس و خجالت اصلا نمیتونستیم تکون بخوریم یهو یایام اومد خاموش کرد کامپیوترو ما هم رنگمون پرید چون سیو نکرده بودیم زهرمارمون شد اون بازی تا اینکه من دوباره رفتم خونه ی علی اینا و بازی neverhood برای کامپیوتر رو خریده بودیم گزاشتیمش تو دستگاه اجرا کردیم رفتیم به یه قسمتش رسیدیم که یه درخت بود ازش میوه میخورد اولین میوه رو خوردیم 1-2 ثانیه عاروق زد بعدی رو خوردیم 10 ثانیه بعدی رو خوردیم شد 1.5 دقیقه باورتون نمیشه تو اون 1.5 دقیقه اندازه ی 1 پارچ از چشمای من و علی اشک اومد از شدت خنده مرده بودیم اینقدر خنیدیده بودیم که دهنمون بسته نمیشد خداییش من خاطرات خوشم زیاد خنده دار نیست چون بیشتر تو موقعیتش خودشو خنده دار نشون میداد تا اینکه بخوای خودشو تایپ کنی الان این متنو که میخونم زیاد احساس نمیکنم خنده دار باشه ولی اگه بتونید خودتون تصور کنید این صحنه ها رو به خنده داریشون پی میبرید البته اینم بگم تو حالت خشکی و تلخی دوران بچگی من که از نظر بازی خیلی داغون بود و فشار آقای پدر و بقیه روم زیاد بود همچین لحظاتی خنده داره برام.
الان به این نتیجه رسیدم خاطره خنده دار از دوران بازی و گیمینگ یا ندارم یا تعداشوون به 5-6 تا محدود میشه اونایی هم که هستن عین این بالایی هستن پس فکر میکنم خاطره خنده دار ننویسم بهتره و خنده داراشو بقیه بنویسن
 
خوب اینم خاطره خنده داره(واسه خودم که خیلی خنده داره وقتی بهش فکر میکنم). این از قبلیه کوتاه تره
خوب دوستان عزیز. این خاطره من مربوط میشه به بعد از داستان رزیدنت اویل2. آقا بعد از اون ماجرا من هم محروم از بازی کردن شدم و هم خودم جرات نداشتم بازی کنم. آقا وقتی داداشام می خواستن اویل بازی کنن منم دوست داشتم نگاه کنم ولی چون انقدر میترسیدم یه پتو با خودم می آوردم. دور خودم می پیچیدم بعد تا احساس میکردم به موقعیت ترسناکی داره نزدیک میشه میرفتم زیره پتو.x_x بعد که صدای شلیک میومد من هی زیره پتو می لرزیدم. تموم که میشد باز میومدم بیرون. این داستان تا 6 ماه ادامه داشت تا من از محرومیت خارج شدم و جرات بازی کردن پیدا کردم. حالا موقع بازی کردن هم دورم پتو میپیچیدم=))
.آقا بعد از هزار بد بختی که سر تا آخر رفتن اویل2 کشیدم رفتم سراغ ALONE IN THE DARK لا مذهب خیلی از اویل2 ترسناک تر بود. اگه بازی کرده باشد میدونید چی میگم. آقا منم پر از صفات متناقض... هم از بازی های ترسناک خوشم میومد و هم وقتی شروع میکردم از همون اول میچسبید زیر گلوم.(میدونید چی رو میگم دیگه:">) حالا در کل. من سر ALONE IN THE DARK هم از استراتژیه پتو استفاده کردم.:d روش کار به این صورت بود: از اول میرفتم زیره پتو.:-ssx_x تا بازی غافلگیرم میکرد و زهره ترک میشدم سریع بازی رو استوپ میکردم و میرفتم زیره پتو به خودم روحیه میدادم باز میومدم بالا. ولی سر این داستان پتو انقدر من عرق میکردم که پتو بو گند میگرفت:-& در حدی که انگار کار خرابی کردی( شایدم کردم یادم نمیاد=)))حالا ما بنا رو به پاک بودن میزاریم. این از این....
حالا یک خاطره کوتاه دیگه. داداش شماره3 من سر اون داستان اویل2 کنارم بود و منو کشف کرد که چقدر ترسو هستم. آقا اون نامردم یه دفعه برام نقشه ای شوم پیاده کرد.:devil: منه بد بخت از مدرسه اومده بودم و خیلی بهم فشار اومده بود و داشتم بدو بدو میرفتم سمت دستشویی غافل از اینکه اون نامرد پشت در قایم شده. تا درو باز کردم پرید جلوم و یه نعره زد.\m/ منه بد بختم حول کردم دوباره مثله قضیه اویل قاطی کردم و جای دستشویی در رفتم پارکینگ. آقا اون نامردم قش قش بهم میخندید.=)) ولی من خودم نگه داشتم.
در کل اون قضیه اویل تا سال سوم دبیرستان رو من تاثیرش بود و باعث شده بود از فیلم ها و بازی های ترسناک خیلی بترسم.
خیلی خیلی جالب بود، به من که خیلی فاز داد >:d
بابا انقدر منو یاده این اویل 2 ننداز، من نصفه خاطراته تلخم و نصفه خاطراته خوشم سره همین یدونه بازیه! تنها در تاریکی هم بازی کردم با ایشون هم داستانی داشتیم منتها چون این بازی رو تو کلوپ با بچه ها انجام میدادیم زیاد نترسیدیم (میدونی که بازیه ترسناک وقتی کنارت یه مشت ارازل باشن و هی مدام بغله گوش ت قِرچ قِرچ تخمه بشکونن، زیاد فاز نمیده)

---------- نوشته در 02:43 AM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 02:26 AM ارسال شده بود ----------

خب میرسیم به خاطره خنده دار
من تازه کامپیوتر خریده بودم 99 درصد هم برای بازی و 1 درصد برای یادگیری:d (البته الان برعکس شده با اومدن کنسول) این کامپیوتر رو از طرف همکار مادرم خریدیم قسطی 750 تمن cpu سلرون 128 کیلو بایت کش پنتیوم 2 چهارصد مگاهرتز، رم 32 مگ باس 100، هارد 8 گیگ، سی دی رام acer، گرافیک ترایدنت 4 مگ که 3d هم نبود حالا فکرشو بکن با این پز میدادم بین فک و فامیلا که من کامپیوتر دارم بماند که از روز اول رنگ کابل برقشو ندیدم به واسطه ی آقای پدر ولی خب وقتی هم کابل بود نهایت استفاده رو با میلاد میبردیم، بگذریم این علی پسرخالم خیلی اهل اینجور حرفاس که من خیلی باید سر تر از بقیه باشم خلاصه باباشو کچل میکنه یه کامپیوتر براش بخره تقریبا شبیه سیتم من یکم قوی تر به مبلغ 1 تمن خلاصه ما که اصلا بازی نداشتیم راه میوفتیم میریم صادقیه بازی بخریم اینور اونور بازی indiana jones and the infernal machine رو خریدیم (یه بازی ادونچر فوقالعاده هست تو نوع خودش هنوزم رو سیستمم نصبه) روحمون هم خبر نداشت چجور بازی ایه اومدیم خونه علی اینا گزاشتیم تو دستگاه با 1000 تابدبختی نصبش کردیم و شروع به بازی کردیم که بببببببببببببببببببببببنگ یه صدا از پشت سرمون اومد و برگشتیم دیدیم خالم و مامانم بالاسرمون وایسادن که خجالت نمیکشین نشستین پاشید برید تو آشپزخونه کمک کنین مرغا رو پاک کنید و به بقیه کمک کنید خلاصه ما دست از پا درازتر خاموش کردیم سیستمو رفتیم سراغ آشپزخونه تا شب ساعت 12 کارمون طول کشید اومدیم خسته و کوفته بازی رو بریم (از اینجا به بعد جالب میشه) رفتیم تو بازی دیدیم همه حا مه هستش ما ه مکه میخواستیم جو بگیرتمون چراغو خاموش کردیم ظلمات شد (البته بقیه بیرون بودن و فقط ما تو اتاق تنها تو تاریکی نشسته بودیم خلاصه کم کم جو هیجان و ترس ما رو گرفت بازیش جوری بود که توش پر از مار بود مه بازی هم زیاد بود دو قدم جلوترت رو نمیتونستی ببینی دیگه کار داشت به پوشک میرسید که نکنه یه وقت مار نیشمون بزنه بازی رو هم چون با کیبورد کامپیوتر میرفتیم مجبور بودیم 2 نفری بریم نصف کیبورد رو علی کنترول نصفه دیگشو من چشمتون روز بد نبینه یه جا رفتیم از همه جهت بسته بود یعنی از اونجایی که میومدی باید برمیگشتی یهو دیدیم یه صدایی داره از بالا سر کاراکتر میاد دوربین روو بردیم بالا دیدیم یه رتیل داره از سقف آویزون میاد پایین نیشمون بزنه باورتون نمیشه زهره ترک شدیم علی هم کلا از این چیزا میترسه یهم من داد زدم اونم ترسید با داد من بیشتر داد زد کیبورد رو انداخت هوا 2-3 متری کیبورد رو هوا چرخید و یهو خورد رو کله من فقط نمیدونم چی شد صدای شکستگی یه پلاستیک خشک رو شنیدم نگو کیبرد ترک خورده حالا تموم نشده بود مامانینا فکر کردن چی شده اون اتاق با ترس بدو بدو اومدن سمت اتاق یهو درو باز کردن ما هم که مرده بودیم از ترس یهم دوباره جیغ زدیم همزمان که اونا درو باز کردن نمیدونم چی شد اونا هم یه داد بلند کشیدن سرمون که چه خبرتونه خلاصه فرض کنین کل این ماجرا تو 20-30 ثانیه اتفاق افتاده همه اون بیرون گفتن حتما اینا جن زده شدن ما هم از ترسمون از اتاق زدیم بیرون که مامانینا اومدن و حسابی ما رو ادب کردن و فرستادن تو آشپزخونه که به جای دخترا ما ظرف بشوریم. چند روز بعدش علی اینا اومدن خونه ی ما و این بازی رو آورد من با زور نصبش کردم رو سیستمم نمیدونم چه مشکلی داشت دیگه مه نداشت بازی و خب ما هم ترسمون یکم کم شد مرحله اول رو رد کردیم رفتیم مرحله دوم یه جا بود باید از روی یه دیوار کوتاه میپریدی لبه ی یه پشت بوم رو میگرفتی ما رفتیم بپریم دیدیم نگرفت دوباره پریدیم نگرفت 3 بار..... نه 4 بار.......نه 50 بار .....نه 100 بار نه 200 بار نه دیگه اینقدر پریدیم که حساب شمارش از دستمون در رفت و اصلا فکر اینو نمیکردیم که باگ باشه خلاصه تقریبا 6-7 ساعتی پریدیم دیدیم نمیشه از اونجایی که منم میخواستم پزه کامپیوترم رو بدم گزاشته بودیمش تو پذیرایی و کل خونواده ناظر بازی ما تو این 6-7 ساعت بودن که کم کم بابای علی و آقای پدر دادشون در اومد که چه خبره هی از این پشت بوم میپرید رو اون پشت بوم هی از رو اون میپرید رو این خلاصه ما هم که دیدیم نمیشه هی سمج تر شده بودیم نمیدونم چند ساعت بود که یهو پشت سرمون رو نگاه کردیم دیدیم همه اومدن دور کامپیوتر جمع شدن و با یه جور هوس دارن نگاه میکنن که بالاخره اینا میپرن رو اون خونه یا نه فقط اینو بگم بابای علی اومد امتحان کرد بابای من اومد امتحان کرد مامانم مامانش بقیه بچه ها خلاصه کلا همه درگیر بودیم که این بالاخره میپره یا نه بعد بابام یه چیز عجیب گفت گفت من یه تسبح نظر کردم و یه آیه الکرسی خوندم بدین من برم میپرونمش خلاصه همه خندیدیم و دادیم بره باورتون نمیشه با اولین پرش گرفت و هممون انگار سکته کرده بودیم خشکمون زده بود رفت رو پشت بوم و به صحبت یه کاراکتر با یه کاراکتر دیگه گوش داد (شخصیت اصلی داستان رو میگم) بعدش هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد بع دبابامینا با بقیه حرف نموند که بازه ما نکردن این همه ساعته نشستین دارین هی میپرین آخرشم این یه نیم ساعتی بهمون گیر دادن ما هم از ترس و خجالت اصلا نمیتونستیم تکون بخوریم یهو یایام اومد خاموش کرد کامپیوترو ما هم رنگمون پرید چون سیو نکرده بودیم زهرمارمون شد اون بازی تا اینکه من دوباره رفتم خونه ی علی اینا و بازی neverhood برای کامپیوتر رو خریده بودیم گزاشتیمش تو دستگاه اجرا کردیم رفتیم به یه قسمتش رسیدیم که یه درخت بود ازش میوه میخورد اولین میوه رو خوردیم 1-2 ثانیه عاروق زد بعدی رو خوردیم 10 ثانیه بعدی رو خوردیم شد 1.5 دقیقه باورتون نمیشه تو اون 1.5 دقیقه اندازه ی 1 پارچ از چشمای من و علی اشک اومد از شدت خنده مرده بودیم اینقدر خنیدیده بودیم که دهنمون بسته نمیشد خداییش من خاطرات خوشم زیاد خنده دار نیست چون بیشتر تو موقعیتش خودشو خنده دار نشون میداد تا اینکه بخوای خودشو تایپ کنی الان این متنو که میخونم زیاد احساس نمیکنم خنده دار باشه ولی اگه بتونید خودتون تصور کنید این صحنه ها رو به خنده داریشون پی میبرید البته اینم بگم تو حالت خشکی و تلخی دوران بچگی من که از نظر بازی خیلی داغون بود و فشار آقای پدر و بقیه روم زیاد بود همچین لحظاتی خنده داره برام.
الان به این نتیجه رسیدم خاطره خنده دار از دوران بازی و گیمینگ یا ندارم یا تعداشوون به 5-6 تا محدود میشه اونایی هم که هستن عین این بالایی هستن پس فکر میکنم خاطره خنده دار ننویسم بهتره و خنده داراشو بقیه بنویسن
اول یه خسته نباشید بهت بگم! دستت درد نکنه! نمی دونم چرا این فکر رو کردی که ما خندمون نمیگیره؟! من که خودم به شخصه سر همین ترسیدنا پُرم و الان که اینا رو گفتی قشنگ متصور شدم!!! neverhood هم که نگو! کیه که ازش خاطره نداشته باشه با اون آروقاش. در کل ایول من که خوشم اومد. >:d
راستی خودمونیما تو هم مثله اینکه کلاً آشپزیت 20ه :d زن میخوای پس واسه چی؟! :))
 
آخرین ویرایش:
خیلی خیلی جالب بود، به من که خیلی فاز داد >:d

---------- نوشته در 02:43 AM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 02:26 AM ارسال شده بود ----------


اول یه خسته نباشید بهت بگم! دستت درد نکنه! نمی دونم چرا این فکر رو کردی که ما خندمون نمیگیره؟! من که خودم به شخصه سر همین ترسیدنا پُرم و الان که اینا رو گفتی قشنگ متصور شدم!!! neverhood هم که نگو! کیه که ازش خاطره نداشته باشه با اون آروقاش. در کل ایول من که خوشم اومد. >:d
نظر لطفته خوشحالم خوشت اومد
 
خودمونیم ها آرتاس کلا بد شانسی میاوردی اون از غول آخر اینم از بقیه که کلا اذیتت میکردن بریم سربازی پوست زیردست ها مون رو میخوایم بکنیم


میگم اسفندیار کلا مشکل داشتی ها سر این اویل ها خدایی من که یه ذره ترسم میگرفت بهمم میگفتن بهت تیتاپ میدیم بیا بازی کن هم نمیرفتم سمتش ولی استقامتت رو حال کردم ایول
خب میرسیم به خاطره خنده دار
من تازه کامپیوتر خریده بودم 99 درصد هم برای بازی و 1 درصد برای یادگیری:d (البته الان برعکس شده با اومدن کنسول) این کامپیوتر رو از طرف همکار مادرم خریدیم قسطی 750 تمن cpu سلرون 128 کیلو بایت کش پنتیوم 2 چهارصد مگاهرتز، رم 32 مگ باس 100، هارد 8 گیگ، سی دی رام acer، گرافیک ترایدنت 4 مگ که 3d هم نبود حالا فکرشو بکن با این پز میدادم بین فک و فامیلا که من کامپیوتر دارم بماند که از روز اول رنگ کابل برقشو ندیدم به واسطه ی آقای پدر ولی خب وقتی هم کابل بود نهایت استفاده رو با میلاد میبردیم، بگذریم این علی پسرخالم خیلی اهل اینجور حرفاس که من خیلی باید سر تر از بقیه باشم خلاصه باباشو کچل میکنه یه کامپیوتر براش بخره تقریبا شبیه سیتم من یکم قوی تر به مبلغ 1 تمن خلاصه ما که اصلا بازی نداشتیم راه میوفتیم میریم صادقیه بازی بخریم اینور اونور بازی indiana jones and the infernal machine رو خریدیم (یه بازی ادونچر فوقالعاده هست تو نوع خودش هنوزم رو سیستمم نصبه) روحمون هم خبر نداشت چجور بازی ایه اومدیم خونه علی اینا گزاشتیم تو دستگاه با 1000 تابدبختی نصبش کردیم و شروع به بازی کردیم که بببببببببببببببببببببببنگ یه صدا از پشت سرمون اومد و برگشتیم دیدیم خالم و مامانم بالاسرمون وایسادن که خجالت نمیکشین نشستین پاشید برید تو آشپزخونه کمک کنین مرغا رو پاک کنید و به بقیه کمک کنید خلاصه ما دست از پا درازتر خاموش کردیم سیستمو رفتیم سراغ آشپزخونه تا شب ساعت 12 کارمون طول کشید اومدیم خسته و کوفته بازی رو بریم (از اینجا به بعد جالب میشه) رفتیم تو بازی دیدیم همه حا مه هستش ما ه مکه میخواستیم جو بگیرتمون چراغو خاموش کردیم ظلمات شد (البته بقیه بیرون بودن و فقط ما تو اتاق تنها تو تاریکی نشسته بودیم خلاصه کم کم جو هیجان و ترس ما رو گرفت بازیش جوری بود که توش پر از مار بود مه بازی هم زیاد بود دو قدم جلوترت رو نمیتونستی ببینی دیگه کار داشت به پوشک میرسید که نکنه یه وقت مار نیشمون بزنه بازی رو هم چون با کیبورد کامپیوتر میرفتیم مجبور بودیم 2 نفری بریم نصف کیبورد رو علی کنترول نصفه دیگشو من چشمتون روز بد نبینه یه جا رفتیم از همه جهت بسته بود یعنی از اونجایی که میومدی باید برمیگشتی یهو دیدیم یه صدایی داره از بالا سر کاراکتر میاد دوربین روو بردیم بالا دیدیم یه رتیل داره از سقف آویزون میاد پایین نیشمون بزنه باورتون نمیشه زهره ترک شدیم علی هم کلا از این چیزا میترسه یهم من داد زدم اونم ترسید با داد من بیشتر داد زد کیبورد رو انداخت هوا 2-3 متری کیبورد رو هوا چرخید و یهو خورد رو کله من فقط نمیدونم چی شد صدای شکستگی یه پلاستیک خشک رو شنیدم نگو کیبرد ترک خورده حالا تموم نشده بود مامانینا فکر کردن چی شده اون اتاق با ترس بدو بدو اومدن سمت اتاق یهو درو باز کردن ما هم که مرده بودیم از ترس یهم دوباره جیغ زدیم همزمان که اونا درو باز کردن نمیدونم چی شد اونا هم یه داد بلند کشیدن سرمون که چه خبرتونه خلاصه فرض کنین کل این ماجرا تو 20-30 ثانیه اتفاق افتاده همه اون بیرون گفتن حتما اینا جن زده شدن ما هم از ترسمون از اتاق زدیم بیرون که مامانینا اومدن و حسابی ما رو ادب کردن و فرستادن تو آشپزخونه که به جای دخترا ما ظرف بشوریم. چند روز بعدش علی اینا اومدن خونه ی ما و این بازی رو آورد من با زور نصبش کردم رو سیستمم نمیدونم چه مشکلی داشت دیگه مه نداشت بازی و خب ما هم ترسمون یکم کم شد مرحله اول رو رد کردیم رفتیم مرحله دوم یه جا بود باید از روی یه دیوار کوتاه میپریدی لبه ی یه پشت بوم رو میگرفتی ما رفتیم بپریم دیدیم نگرفت دوباره پریدیم نگرفت 3 بار..... نه 4 بار.......نه 50 بار .....نه 100 بار نه 200 بار نه دیگه اینقدر پریدیم که حساب شمارش از دستمون در رفت و اصلا فکر اینو نمیکردیم که باگ باشه خلاصه تقریبا 6-7 ساعتی پریدیم دیدیم نمیشه از اونجایی که منم میخواستم پزه کامپیوترم رو بدم گزاشته بودیمش تو پذیرایی و کل خونواده ناظر بازی ما تو این 6-7 ساعت بودن که کم کم بابای علی و آقای پدر دادشون در اومد که چه خبره هی از این پشت بوم میپرید رو اون پشت بوم هی از رو اون میپرید رو این خلاصه ما هم که دیدیم نمیشه هی سمج تر شده بودیم نمیدونم چند ساعت بود که یهو پشت سرمون رو نگاه کردیم دیدیم همه اومدن دور کامپیوتر جمع شدن و با یه جور هوس دارن نگاه میکنن که بالاخره اینا میپرن رو اون خونه یا نه فقط اینو بگم بابای علی اومد امتحان کرد بابای من اومد امتحان کرد مامانم مامانش بقیه بچه ها خلاصه کلا همه درگیر بودیم که این بالاخره میپره یا نه بعد بابام یه چیز عجیب گفت گفت من یه تسبح نظر کردم و یه آیه الکرسی خوندم بدین من برم میپرونمش خلاصه همه خندیدیم و دادیم بره باورتون نمیشه با اولین پرش گرفت و هممون انگار سکته کرده بودیم خشکمون زده بود رفت رو پشت بوم و به صحبت یه کاراکتر با یه کاراکتر دیگه گوش داد (شخصیت اصلی داستان رو میگم) بعدش هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد بع دبابامینا با بقیه حرف نموند که بازه ما نکردن این همه ساعته نشستین دارین هی میپرین آخرشم این یه نیم ساعتی بهمون گیر دادن ما هم از ترس و خجالت اصلا نمیتونستیم تکون بخوریم یهو یایام اومد خاموش کرد کامپیوترو ما هم رنگمون پرید چون سیو نکرده بودیم زهرمارمون شد اون بازی تا اینکه من دوباره رفتم خونه ی علی اینا و بازی neverhood برای کامپیوتر رو خریده بودیم گزاشتیمش تو دستگاه اجرا کردیم رفتیم به یه قسمتش رسیدیم که یه درخت بود ازش میوه میخورد اولین میوه رو خوردیم 1-2 ثانیه عاروق زد بعدی رو خوردیم 10 ثانیه بعدی رو خوردیم شد 1.5 دقیقه باورتون نمیشه تو اون 1.5 دقیقه اندازه ی 1 پارچ از چشمای من و علی اشک اومد از شدت خنده مرده بودیم اینقدر خنیدیده بودیم که دهنمون بسته نمیشد خداییش من خاطرات خوشم زیاد خنده دار نیست چون بیشتر تو موقعیتش خودشو خنده دار نشون میداد تا اینکه بخوای خودشو تایپ کنی الان این متنو که میخونم زیاد احساس نمیکنم خنده دار باشه ولی اگه بتونید خودتون تصور کنید این صحنه ها رو به خنده داریشون پی میبرید البته اینم بگم تو حالت خشکی و تلخی دوران بچگی من که از نظر بازی خیلی داغون بود و فشار آقای پدر و بقیه روم زیاد بود همچین لحظاتی خنده داره برام.
الان به این نتیجه رسیدم خاطره خنده دار از دوران بازی و گیمینگ یا ندارم یا تعداشوون به 5-6 تا محدود میشه اونایی هم که هستن عین این بالایی هستن پس فکر میکنم خاطره خنده دار ننویسم بهتره و خنده داراشو بقیه بنویسن
حامد این که خیلی با حال بود که. پسر من وقتی اون موقعیتو که بابات بازی رو واستون رد کرد فرض میکنم خیلی خندم میگیره. همه اومدن نتونستن:))بابات با تسبیح و آیت الکرسی ردش کرد.... خیلی با مزه بود.
 
آخرین ویرایش:
سلام
شاید به نظر دوستان این نوشته اسپم بیاد ولی باید از اسامی بزرگ همه یاد کرد. به یاد استیو جابز
1955-2011
d72xsshugtie6f512a4.png

نوشته دوست عزیزم msbazicenter
 
کلاً خونوادگی گیمریدا، ببینم بابات چند سالش؟! فکر نکنم از 35 بیشتر باشه!!!! اصلاً بهش بگو بیاد تو تاپیک از خودش بگه! من واقعاً راغبم!!!! [-o


22 سالشه =)) فکر کنم 48-49 سالش باشه ! اوکی بهش می گم بیاد اگه وقت کرد !
 
22 سالشه =)) فکر کنم 48-49 سالش باشه ! اوکی بهش می گم بیاد اگه وقت کرد !
چی؟!!!! :o
عمراً!!! شرط میبندم خودت هم سنش رو دقیق نمیدونی :d


---------- نوشته در 11:36 PM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 11:24 PM ارسال شده بود ----------

یادمه مدال افتخار که اومد ترکوند, من همش گیر میدادم به اون سرباز المانی که اول بازی نشسته بود سیگار میکشید,همش میزدم به سیگارش
اوه!!! قشنگ یادمه!!! چه جالب! منم عشقه هدشات کردنش رو داشتم :d
 
حامد این که خیلی با حال بود که. پسر من وقتی اون موقعیتو که بابات بازی رو واستون رد کرد فرض میکنم خیلی خندم میگیره. همه اومدن نتونستن:))بابات با تسبیح و آیت الکرسی ردش کرد.... خیلی با مزه بود.
باورش سخته ولی خودمم هنگ میکنم بهش فکر میکنم خیلی شانسی رد کرد
میدونی شاید چون خودم نوشتم یکم بی مزه برام اومد ولی الان که گفتین فکر کردم، دیدم نه بامزه بوده
اون اوایلی بود که سگا داشتم گفتم که طرف چپونده بود بهمون (من و آقای پدر) یه مشکلی داشت هی بالا رو انگار دائم نگه داشتی اوایل که داشتم با سونیک بازی میکردم مشکلی نبود بعد که یکم حرفه ای تر شدم رسیدم به یه جایی که باید سونیک رو شبیه تخم مرغ میکردم (خم میشد بعد اپه یه دکمه رو میزدی گرد میشد هرچی دیوار بود جلوش خراب میکرد) منم چون اصلا نمیدونستم جریان چیه فکر میکردم آخر بازی اونجاس و چون تو آب بود خفه میشدم میمردم خلاصه فکر کنم یک سالی اینجوری بازی میرفتم که دیگه کلا باورم شده بود آخرشه اونجا بعدش گذشت یه روزی علی اومد خونمون داشتیم با اون سنجابه میرفتیم بازی رو نمیدونم بازی قاطی کرده بود یا باگ رده بود یا ما ها رمز زده بودیم خبر نداشتیم به هر دیواری میخورد اگه قابل خراب شدن بود خرابش میکرد ما هم نشستیم حسابی رفتیم جلو و رسیدیم به اون قسمتی که من همیشه میمردم یهو علی رفت جلو دیدیم زد دیوار رو خراب کرد منو میگی 2 تا شاخ که سهله 2 تا تیر آهن رو کلم سبز شد خلاصه یکم رفتیم جلو تا اینکه یه جاش رسیدیم میخواستیم بریم جلوتر که بهمون گفتن پاشید میخوایم بریم تولد (جشن تولد اون یکی پسرخاله هام بود دوقلو بودن) خلاصه از یه طرف دوست داشتیم بریم از یه طرف هم نمیخواستیم این موقعیت رو از دست بدیم (به قول علی به دوگانگی بین خیر و شر رسیده بودیم) خلاصه من گفتم بزار دستگاهو روشن بزاریم بریم بیاییم بری حلو بازی رو اونم گفت نه بابا مگه یادت نیست اتاریت آداپتورش آب شد(راستی اون یه خاطره جالبه بعدا میگم) منم گفتم خب این سگا هستش اب نمیشه گفت بیخیال بابات میاد کتکت میزنه توام منو مثل هویج میفروشی (آخه من خیلی ترسو بودم مثلا نمیخواستم چیزی رو بگم یهو یه داد که میزدن نه تنها لو میدادم یه چیزی هم اضافه میگفتم) خلاصه بیخیال شدیم و خاموش کردیم رفتیم تولد. این جریان گذشت تا اینکه من یه روز رفتم از دوستم بازی مورتال کمبت 2 رو گرفتم و سونیک رو دادم بهش (همون حمید که کلوپ داشت) حالبیش اینجا بود که تا الان نمیدونم کنسولم ایراد داره بازی رو گزاشتم و رفتم تو بازی دیدم نمیتونم شخصیت بردارم هرچی میدم پایین میره بالا گفتم حتما باید یه دور تموم کنی تا بزاره ولی با خودم گفتم تو کلوپ که همینجوری میشد چرا اینجا نمیشه؟ خلاصه بیخیال شدم همون بروسلی (لیو کانگ) رو برداشتم رفتم به اولین نفر رسیدم دیدم هی انگار زیر پای این فنر گزاشتن هی میپره منم خشکم زده بود هی نگاه میکردم که بلکه وایسه دیدم نه بیخیال بشو نیست هی میپره خلاصه اون دست رو باختم بعد هی بازی کردم باختم نهایتش با بپر بپر کردن 2-3 نفر رو کشتم ولی نشد که نشد یادمه تو اون یه هفته ای که بازی دستم بود علی اومد خونمون و اون بعد از یه دل سیر خندیدن به این قضیه گفت که دسته هات مشکل داره خرابن منم رفتم یه دسته خریدم البته تفریبا 2-3 ماه بعدش که پول تو جیبی هام رو جمع کردم خلاصه با 1000 تا امید و آرزو دسته رو زدم دیدیم نه فرقی نکردش خلاصه باز علی اومد خونمون و استقامت به خرج دادیم و با همون وضعیت بپری رفتیم و شائوکان رو کشتیم و بازی رو تموم کردیم. بعده ها نمیدونم این حرکت ابتکاری از کجا نشات گرفت که من اون فیشی که دسته به کنسول وصل میشد رو کردم تو دهنم گلاب به روتون یکم تف زدم بهش وصل کردم به دستگاه دیدم کاراکتر ثابت وایساد از خوشحالی نمیدونید بال در آوردم نشستم هم این کمبت رو هم سونیک رو و هرچی بازی داشتم تا تهش رفتم ولی خب چون اون پین های روی کنسول آهنی بود به مرور زمان زنگ زد و پوسید و کلا قطع شد بعضی هاش که من یه سوزن کردم رو اون سوراخ های فیش که پینش پوسیده بود و به اون طریق هم بازی میکردم این روش تا جایی ادامه داشت که دیگه عملا غیر قابل بازی شد این سگا خلاصه بعد مدتها بردیمش با آقای پدر توپخونه و دادیم لحیم کاریشو درست کردن و من بالاخره به یه سگای سالم رسیدم این قضیه ادامه داشت تا اینکه بعد از کامپیوتر خریدن با دست خودم به همراه آقای پدر رفتیم کنسول عزیز رو به قیمت 15 هزار تمن با 3 تا بازی فروختیمش الان عین سگ پشیمونم که چرا فروختمش از اون سگا هاس اولیه بود عین خر هم کار میکرد ولی این مثاله که میگه نو که بیاد به بازار کهنه میشه دل آزار دقیقا برای این سگای من پیش اومد و الان میخوام علاوه بر میکرو و آتاری یه سگا هم بخرم و به کلکسیونم اضافه کنم (البته بعد از سربازی)
بعدن خاطره شکسته شدن آداپتور سگا و آب شدن آداپتور آتاریم رو هم میگم بهتون فقط اگه میتونید خاطره هاتون رو بنویسید نزارید تاپیک بخوابه و به اونایی که سنشون بالا هستش این تاپیک رو معرفی کنید
شب خوش
 
من 20 سالمه ولی از 2 سالگی سگا و میکرو بازی میکردم :d . از اون موقع شروع کردم تا الان که واسه خودم گیمر خفنی شدم ... کلی هم خاطران دارم و بهترین دورانش هم مال سگا و PS1 بود ... 8 سالم بود تو زیر زمین خونمون یه کلوپ سگا و PS1 راه انداخته بودم .
ما هنوز بچه حساب میشیم ؟ 4 سال که زیاد نیست , هست ؟ :d
 
منو میگی 2 تا شاخ که سهله 2 تا تیر آهن رو کلم سبز شد
آخه من خیلی ترسو بودم مثلا نمیخواستم چیزی رو بگم یهو یه داد که میزدن نه تنها لو میدادم یه چیزی هم اضافه میگفتم
هی انگار زیر پای این فنر گزاشتن هی میپره منم خشکم زده بود هی نگاه میکردم که بلکه وایسه دیدم نه بیخیال بشو نیست هی میپره خلاصه اون دست رو باختم بعد هی بازی کردم باختم نهایتش با بپر بپر کردن 2-3 نفر رو کشتم
دمت گرم عالی بود
ببین یعنی سر هر کدوم از این خط.ا داشتم 10دقیقه میخندیدم بجز اونی که بولد کردم، آخه سره اون هنوزم دارم میخندم!!!! وای دلم... =))=))=))


---------- نوشته در 03:02 AM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 02:58 AM ارسال شده بود ----------

خلاصه باز علی اومد خونمون و استقامت به خرج دادیم و با همون وضعیت بپری رفتیم و شائوکان رو کشتیم و بازی رو تموم کردیم.
شوخی میکنی!!!! میگه میشه؟؟!!!!! بابا شما ها استوره MK هستید:-o:o

---------- نوشته در 03:07 AM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 03:02 AM ارسال شده بود ----------

فقط اگه میتونید خاطره هاتون رو بنویسید نزارید تاپیک بخوابه
دمت گرم داش که به فکره تاپیکی، منم میخواستم امشب یه خاطره فان بگم ولی از ظهر که فهمید استیو هم رفت، واقعاً حالم گرفتست (اما خاطرت رو که خوندم حالم بهتر شد)، اوکی بشم حتماً میذارم


---------- نوشته در 03:09 AM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 03:07 AM ارسال شده بود ----------

و به اونایی که سنشون بالا هستش این تاپیک رو معرفی کنید
آهان!!!! نمیخواستم اینو بگم، ولی تو این زمینه چندتا سورپرایز دارم واستون... Coming Soon :d


---------- نوشته در 03:20 AM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 03:09 AM ارسال شده بود ----------

من 20 سالمه ولی از 2 سالگی سگا و میکرو بازی میکردم :d . از اون موقع شروع کردم تا الان که واسه خودم گیمر خفنی شدم ... کلی هم خاطران دارم و بهترین دورانش هم مال سگا و PS1 بود ... 8 سالم بود تو زیر زمین خونمون یه کلوپ سگا و PS1 راه انداخته بودم .
ما هنوز بچه حساب میشیم ؟ 4 سال که زیاد نیست , هست ؟ :d
ای بابا!!! این چه حرفیه که میزنی!!! بچگی و بزرگی که به سن نیست؟! به سابقه گیمریه که واسه شما کفایت میکنه :))
در ضمن خوشحال میشم خاطراتت رو با ما هم قسمت کنی >:d
 
شوخی میکنی!!!! میگه میشه؟؟!!!!! بابا شما ها استوره MK هستید:-o:o
اون قضیه فقط 1 با تو تاریخ به وقوع پیوسته فکر کنم و اون موقع هم ما تونستیم تاریخ رو عوض کنیم حیف فیلم نمیتونستم بگیرم اگه الان بود دهن خیلی ها بسته بودش که میان اداعا میکنن جدی میگم با ملینا تموش کردیم فکر کنم 8-9 ساعتی شد نوبتی میرفتیم جلو اون خسته میشد من میرفتم اون استراحت میکرد و برعکس حالا فکرشو بکن چه تراکتوری بوده اون سگا
ببین یعنی سر هر کدوم از این خط.ا داشتم 10دقیقه میخندیدم بجز اونی که بولد کردم، آخه سره اون هنوزم دارم میخندم!!!! وای دلم... =))=))=))
خوشحالم که تونستم خوشحالت کنم
آهان!!!! نمیخواستم اینو بگم، ولی تو این زمینه چندتا سورپرایز دارم واستون... Coming Soon :d
منتظریم
 
سلام
حدود 2 سال پیش بود سوار یه ماشین شخصی شدم که یه مرد مسن راننده‌ش بود و یه پسر 10 ساله کنارش. داشتن با هم مشورت می‌کردن. کنجکاو شدم دیدم از سر رد کردن یه مرحله از یه بازی بحث می‌کنن. به راننده گفتم: «فضولیه ولی ار بازی حرف می‌زنید؟» گفت: «آره چطور مگه. اشکال داره؟»
: نه اتفاقاً‌ من خودم خیلی اهل بازی هستم. ولی برام جالب بود که پدر و پسر با سن شما اهل بازی باشه
گفت: خیلی بهتره پسر تو خونه با خودم بازی کنه تا بره جایی که نمی‌شناسم با کسایی که نمی‌شناسم بازی کنه.
==================================================================
 
  • Like
Reactions: devil girl

کاربرانی که این گفتگو را مشاهده می‌کنند

Top
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی همین حالا ثبت نام کن
or