خاطرمو در مورد گریه کردن داداشم .............................توصفحات اول تاپیک گفتممی دونی حامد دنیا و خاطرات اون زمان برا ما کافیه تا سر تا پای وجودمون بشه دلتنگی
خیلی خوشحالم که تونستم تو زندگیم همچین روزایی رو سپری کنم و همین خوب بودنش باعث می شه بیشتر دلت تنگ بشه
دقیقا حق با توئه کلوپ یچی دیگه بود همچی ارجینال خودش بود لذتش تموم نشدنی بود
خوب حالا تو خاطرتو بگو
هـــــــی روزگار!
الانم نمیدونم چرا خاطره یادم نمیاد بگم
یکیش اومد ولی تلخه دوست نداشتین نخونین!
یادمه ما چند وقتی بود خونه پدر بزرگمینا میموندیم دقیق یادم نمیاد قضیه از چه قراری بود ولی ما اونجا بودیم یه کلوپ سگا اون نزدیکی بود 6 تا سگا داشت منم هر وقت میرفتیم اونجا چون خونواده نمیتونستن بهم گیر بدن میرفتم از صبح تا شب تو اون کلوپ بس میشستم تا نوبتم بشه یا اگه پول داشتم تا شب بازی میکردم
یه بار داشتم بازی شینوبی3 رو میرفتم تازه تونسته بودم تیرشو بینهایت کنم (تو کلوپ هم همه تحویلم میگرفتن) بعد همینطور داشتم بازیو پیش میرفتم که تایم نوبتم تموم شد و پولمم ته کشیده بود و تو بازی به مراحل دست نیافتنی رسیده بودم حیفم میومد بیخیال بازی بشم بلند بشم بیام بیرون که یکی اومد گفت من از اینجاشو میرم فقطتو بالاسرم باش بهم بگو چیکار کنم (منم قبول کردم) داشتیم همینجور بازیو میرفتیم که یهو دیدم مادرم جلو در کلوپ وایساده و همینطور به من زل زده منم که فهمیدم قضه از چه قراره سریع اومدم بیرون و باهاش اومدیم خونه خودمون از اونجایی که مادرم باهام چپ افتاده بود این قضیه رو به آقای پدر (غول آخره) تعریف کرد و بقیه ماجرا من بودم و کمربند و کابل برق که دیگه خودتون میدونید آخرش به کجا کشیده میشد!
ولی خداییش نمیدونم این پدر مادرا چی از جون اونایی که کلوپ میرفتن میخواستن بابا بهتر از این بود که بری چاقو کش یا عربده کش یا هزار جور خلاف کار دیگه بشی حداقل ضرری برامون نداشت ولی هی کتک میزنن که نرو
همین دیشب خونه خالمینا شام دعوت بودیم شوهر خالم ازم پرسید شما تو بازار کارت چیه من گفتم تو توپخونه سرپا کار میکنم کنسول میخرم میفروشم به حالت خنده گفتم همون آتاری های قدیمی خرید و فروش میکنم البته از نوع امروزیش بعد یهو باز غول آخره برگشت گفت البته کسی که ساعت 10 تازه از خواب پاشه 11-12 بره سره کار، مرد کار نیست جالبیش اینه شوهر خاله منم نه گزاشت نه برداشت گفت الان تو این دوره زمونه شاگرده دیر تز صاحب کاره میاد سر کار حامدم حتما میدونه کی بره که به دردش بخوره شما نیگاه نکن عین گذشته نیست صبح خروس خون برن سر کار شب بوق سگ برگردن الان وضعیت فرق کرده
یه بار داشتم بازی شینوبی3 رو میرفتم تازه تونسته بودم تیرشو بینهایت کنم (تو کلوپ هم همه تحویلم میگرفتن) بعد همینطور داشتم بازیو پیش میرفتم که تایم نوبتم تموم شد و پولمم ته کشیده بود و تو بازی به مراحل دست نیافتنی رسیده بودم حیفم میومد بیخیال بازی بشم بلند بشم بیام بیرون که یکی اومد گفت من از اینجاشو میرم فقطتو بالاسرم باش بهم بگو چیکار کنم (منم قبول کردم) داشتیم همینجور بازیو میرفتیم که یهو دیدم مادرم جلو در کلوپ وایساده و همینطور به من زل زده منم که فهمیدم قضه از چه قراره سریع اومدم بیرون و باهاش اومدیم خونه خودمون از اونجایی که مادرم باهام چپ افتاده بود این قضیه رو به آقای پدر (غول آخره) تعریف کرد و بقیه ماجرا من بودم و کمربند و کابل برق که دیگه خودتون میدونید آخرش به کجا کشیده میشد!
ولی خداییش نمیدونم این پدر مادرا چی از جون اونایی که کلوپ میرفتن میخواستن بابا بهتر از این بود که بری چاقو کش یا عربده کش یا هزار جور خلاف کار دیگه بشی حداقل ضرری برامون نداشت ولی هی کتک میزنن که نرو
همین دیشب خونه خالمینا شام دعوت بودیم شوهر خالم ازم پرسید شما تو بازار کارت چیه من گفتم تو توپخونه سرپا کار میکنم کنسول میخرم میفروشم به حالت خنده گفتم همون آتاری های قدیمی خرید و فروش میکنم البته از نوع امروزیش بعد یهو باز غول آخره برگشت گفت البته کسی که ساعت 10 تازه از خواب پاشه 11-12 بره سره کار، مرد کار نیست جالبیش اینه شوهر خاله منم نه گزاشت نه برداشت گفت الان تو این دوره زمونه شاگرده دیر تز صاحب کاره میاد سر کار حامدم حتما میدونه کی بره که به دردش بخوره شما نیگاه نکن عین گذشته نیست صبح خروس خون برن سر کار شب بوق سگ برگردن الان وضعیت فرق کرده
هـــــــی روزگار!