The Sandlot - 1993
از این فیلمهای خوش حس و حال کودکانه که شما رو به طرز عجیبی و به خوبی وارد دنیای کودکان میکنه و دلتون میخواد که همونجا بمونید و باهاشون دوست و همبازی باشید. یه جورایی حس Stand by me و یا مثلا وجهه غیرترسناک Stranger things رو زنده میکرد و در عین حال، حال و هوای خودش رو هم داشت. نحوه روایت داستان خیلی شیرین و دلچسب بود و به نظر من بخاطر روایت و داستان ساده اثر هم که شده میشه این فیلم رو توی دسته فیلمهای حال خوب کن قرار داد.
داستان پسرکی که تازه به شهر جدیدی اومده و حالا باید از نو دوست پیدا کنه و با بچههای محل که بیسبال بازی میکنن انس میگیره و بعد اتفاقات عجیبی میوفته و ... داستان گرچه سرراست به نظر میرسه ولی نوع نمایش و به تصویر کشیدن نقطه عطف داستان که هیولای داستان باشه خیلی باحال و کودکانه ست و همین اون رو با فیلمهای دیگه متفاوت میکنه؛ اینکه چه داستانهایی از اون هیولا گفته میشه و اینکه چه ترسی توی دل شخصیتها میبینیم و بعد شیطنتهاشون واسه رفتن به استخر و توی زمین بازی و اینکه هر دفعه توپشون به مشکل میخورد دیگه کل بازی امروز کنسل میشد. من رو یاد دوران بچگی و توپای پلاستیکی من و دوستام انداخت که هر دفعه میرفتیم توی زمین روبروی خونمون بازی کنیم، اگه توپ خراب میشد دیگه هیچ کاری نمیشد کرد. نه من و نه اونا پول داشتیم که توپ دیگهای بخریم و ناچارا حتی شده با همون توپ خراب هم بازی رو ادامه میدادیم و سعی میکردیم لذت ببریم. منم که فانتزی اورتگا بودن توی سرم بود و با توپ خراب هم که شده دلم میخواست همه رو دریبل بزنم و جلو برم. اما این داستان دیگهایه که اینجا جای پرداخت بهش نیست.
اشاره من به احساسی هست که این فیلم درون آدم زنده میکنه و اون حسی که بارها و بارها ازش صحبت کردم؛ کاری که سینما با آدم می کنه و همیشه احساسی گم شده و فراموش شده رو توی دل انسان زنده میکنه و یه لحظه با خودت میگی «وای، آره. منم یه زمان چنین حسی رو داشتم» و من که همیشه نسبت به این دریافت عواطف نوستالژیک توی دلم شگفت زده میشم و ازش استقبال می کنم. این فیلم هم تونست این کار رو با من بکنه و از این بابت ازش ممنونم. (7/10)