7.8/10
دیروز بالاخره فرصت شد و فیلم خانواده فیبلمن رو ببینم.
قبل از تماشای فیلم چندجا خونده بودم که اسپیلبرگ این اثر تقریباً بیوگرافیطور رو بیست سال پیش فیلم نامهاش رو به همراه خواهرش نوشته و دلیل نساختنش این بوده که نمیخواسته پدر و مادرش ناراحت بشن. همون زمان کنجکاو شدم دلیل این امر رو بفهمم و از یک طرف برای نخستین بار میتونستم شاهد این باشم که این کارگردان بزرگ چطوری به سینما علاقهمند شده. کارگردانی که احتمالاً تا وقتی سینما هست بهش مدیونه. کارگردانی که با تعداد کثیری از آثارش بارها تونسته مردم رو طی چندین دهه فیلمسازی به سینما بکشونه و این روزها هفتاد و شش سالهست.
ما با شخصی طرف هستیم که سینما رو به خیلیها شناسونده و به جرات میشه گفت از آخرین غولهای فیلمسازیه که سینما به چشم دیده.
فرقی نداره اسپیلبرگ یه اثر تاریخی بسازه یا یه اثر فانتزی. ما همیشه شاهد بهترین عملکرد از سمت ایشون بوده و هستیم. فقط گاهی اوقات اون اثر باب میل ما نیست که طبیعتاً یه چیز نرماله.
من خودم از ۲۰۱۵ به این طرف بعد از “پل جاسوسها” چیزی از اسپیلبرگ ندیدم. یعنی اگه هم به تماشا مینشستم؛ به نصفه نرسیده بی خیال میشدم.
اما خانواده فیبلمن برای من حس و حالی شبیه به فیلم Et داشت!(احتمالاً بخاطر حس و حال دهههای پیش و طراحی صحنهها) برای همین تا آخر به تماشا نشستم.
اسپیلبرگ برای بار نمیدونم چندم(واقعا حسابش از دستم در رفته) با رفیق تصویربردارش یانوش کامینسکی مثل همیشه قابهای درست و حسابی و بازی با نور خوبی رو به ارمغان آوردن و دوباره موزیک متن رو به استاد ویلیامز سپرده...
آدم دیگه از یه فیلم چی میخواد؟ گروه بازیگری رو هم که احتمالاً میشناسید پس در موردشون حرف زیادی نمیزنم…
اسپیلبرگ به مدت دو ساعت و سی دقیقه شما رو سالها عقب میبره. وقتی که صرفاً یک بچهی پنج سالهست و اولین بار با والدینش میرن سالن سینما برای تماشای فیلم. همه چیز از اونجا شروع میشه و ادامه پیدا میکنه تا زمانی که همیشه دوربین به دسته و جوونه و میره دانشگاه و
متوجه میشه پدر و مادرش در حال جدایی از هم هستند و اون هم بالاخره به پدرش میگه میخواد از دانشگاه بیاد بیرون. کل فیلم همینه! درام قصهی فیلم متاسفانه خیلی کمه. اگه یه فیلمنامهی منسجمتری داشتیم و حتی زمان فیلم بیشتر بود، بدون شک شاهد یک بیوگرافی شاهکار بودیم
اما گویا اسپیلبرگ به همین هم راضی بوده و حوصلهی بیشتر توضیح دادن و روایت کردن رو نداشته…
بیشتر از این سرتون رو درد نمیارم. اما میخوام از سکانسهای آخر بگم. دیدار اسپیلبرگ جوان با جان فورد فقید که در فیلم، استاد لینچ برای چند دقیقهای نقش فورد رو بازی میکنه.
لینچ سیگار برگ میکشه و میخواد این جوون که به فیلمسازی علاقهمند هست رو به چالش بکشه. به چند تابلوی نقاشیای که روی دیوار هست اشاره میکنه و از جوون میپرسه افق این عکسها کجاست؟
جوون به درستی پاسخ میده و لینچ لبخند میزنه و میگه درسته، موفق باشی! حالا گورت رو از دفترم گم کن!
برای کسی که به یک هنر و یا یک رشته علاقه داره، همین یک جمله از سمت کسی که خودش کار کشتهی اون رشتهست یعنی یه انگیزهی درست و حسابی!
گمان نمیکنم اسپیلبرگ همینجوری این سکانس رو به انتهای فیلم اضافه کرده باشه. احتمالاً منظورش این بوده که وقتی همه میگفتن تو سمت این کار نرو، من یه تائید کوچیک از یه کارگردان بزرگ گرفتم و همین کافیه برای شروع حرفه ای کارم.
در لحظات پایانی که اتفاقاً در پوستر فیلم هم به چشم میخوره ما پسر جوون رو از پشت میبینیم که خوشحال داره میره سمت آیندهاش، اما سوژه که خودش باشه در وسط کادره و ما به قول فورد یک افق درست و حسابی نداریم!
(افق درست و حسابی از دید فورد اینه که یا پایین باشه و یا بالا! اگه وسط باشه مزخرفه!)
همین جاست که یانوش کامینسکی و اسپیلبرگ کادر رو خیلی بامزه درست میکنن و شاهد تکون دوربین هستیم!
این همون یکی از نکاتیه که به من و شما بیننده گوشزد میکنه که اسپیلبرگ بعد از سالها هنوز نصحیت فورد رو به یاد داره و توی فیلمهاش همیشه حواسش به کادرها بوده…