خدا رو شکر که اسم فیلم مکس دیوانست که اینو بهمون یاد بده کم کم داشتم فکر میکردم داستان فیلم دیوانه از قفس پرید خیلی جالب و دوست داشتنی بود.
من والا تو پست خودم جایی نمیبینم که گفته باشم از بردرلندز اسکی رفته باشه فیلم

من فقط خواستم واسه اینکه منظور رو برسونم یه مثال مشابه بیارم که خب تو فیلم ها چیز زیادی به ذهن نرسید. زیاد جالب نیست فقط تیکه های جزئی و حرف های حاشیه ای متن رو میگیرید نقل قول میکنید راجع بش صحبت میکنید.
یعنی الان دقیقا پذیرفتی که فیلم نه تنها داستان جالبی نداره بلکه اصلا نیازی نداره داستان داشته باشه؟ 0_0
چون که شخصیت اول فیلم(حتی میشه بجث کرد که مکس شخصیت اول فیلم نیست چون که از نظر حضوری و حسی تقریبا برابر بودن چارلیز ترون و مد مکس و اونقدر هم وارد دنیای شخصی مکس نمیشیم غیر فلش بک ها و توهم هایی که داره) دلیل نمیشه قوانین دنیای فیلم پیرو حالت روانی مکس باشن که خب نیستن. دنیا اتفاقا شاید قوانین کاملی برای خودش نچینه و ناقص باشه اما چیز غیر قابل استماعی توی داستان اتفاق نمی افته که از خط واقعیت داستان بیرون بزنه. شما داری با حرفت خودت همون توضیحات پویا هم خراب میکنی.

حرف من اشتباه برداشت شده مثل اینکه. به نظرم مد مکس اینطوری نیست که داستان نداشته باشه. مد مکس فقط افتضاح داستانشو تعریف میکنه و به شکلی مسخره در میاره که آرزو میکنم ای کاش داستان نداشت.
داستان مد مکس 3 نقطه داره. یه موقعیت آغازی داره که یه شخصیتی تو موضع قدرت هست و کنترل آب و منابع غذایی و حتی امکانات برتر تولید مثل هم در اختیار خودش گرفته و میخواد قدرتشو زیاد کنه و یه سری شورشی اینجا داریم که میخوان خودشونو نجات بدن. نقطه ی دوم اونجاییه که میفهمن هدفشون یه سراب بوده و تصمیم میگیرن برگردن و نقطه ی سوم هم پیروزی به authority و برگشتن به خونهست. مشکل اینه که بین این 3 نقطه هیج تفاق قابل توجهی نمی افته. فقط درگیری ادامه پیدا میکنه. معمولا انتظار میره که بین این 3 نقطه یه سری اتفاقاتی بیفته که یا دید و انتظار تو ذهن مخاطب از تک تک شخصیت ها درست کنه، یا شخصیت های فیلم رو جهت بده و اینور اونور کنه. فیلم اینارو نداره. 1 رابطه ی دوستی نصفه نیمه، 2 رابطه ی عاطفی نصفه نیمه، 1 آنتاگونیست احمقانه و 1 مشت دیالوگ اراجیف و خزعبل که بدون موقعیت های درست اصلا معنی ندارن.
مثلا وقتی اولین دیالوگ ناکس و capable رو میبینیم به خاطر شناخت الگوی داستانی پیشبینی میکنیم که ناکس در نهایت خودشو قراره به خاطر این عشق فدا کنه(تیپ شخصیتی انسان مریض یا ضعیف و سست عنصر که میخواد خودشو به یه گروهی اثبات کنه و در نهایت جهت گیریش کامل عوض میشه فکر کنم تقریبا همه دیدن). انتظار میره که این رابطه ی عاطفی دِوِلوپ شه و پیشرفت کنه تو فیلم ولی اصلا خبری نیست! یه دیالوگ میکنن و بقیه فیلم این پشت اون رو چسبیده و آخر سر هم "witness me" که قرار بوده اوج احساسی فیلم باشه و اینا. یا اون اکیپ فاطی کوماندوهای پیر چطور اومدن یا اصلا رابطه ی مکس و angharad که قرار بود بعدا یه محرک احساسی برای خود مکس باشه(به خاطر اینکه با این هم تقریبا داشت وارد رابطه ی عاطفی میشد ولی مثل اون دختر تو بک استوری مکس نتونست ازش محافظت کنه مرد) یا ارزش احساسی والهالا برای furiosa. کلا فیلم انگار اصلا تلاش نمیکنه بیننده رو وادار به هم حسی کنه با شخصیتاش.
الان که بیشتر فکر میکنم دارم به این نتیجه میرسم که انگار خود کارگردان هم میخواسته فیلم رو با mentality گیمری بسازه نه سینمایی و واسه همین انقدر همونطور که شما گفتین روی انفجارها و تعقیب و گریزها وسواس داشته(که به نظرم خالی بسته

) واسه همین شاید زیاد هم غیر منطقی نباشه فیلم رو عین بازی ها نقد کنیم
