بحث و تبادل نظر در مورد سری Devil May Cry (خلاصه داستان در پست اول)

  • Thread starter Thread starter alprh
  • تاریخ آغاز تاریخ آغاز

دوست دارین نسخه‌ی بعدی DMC رو چه استودیویی بسازه؟


  • مجموع رای دهنده‌ها
    313
بچه ها این آرتاس کچل هم رفت :d
پدر! آخه چرا!!!!!!!!!:((
ارتاس رفتی!:( خوش بذگره ما هم ممکنه چند وقت دیگه بیایم اموزشی:biggrin1:
از مصاحبت با شما شادیدم:d
چی میگی مادر جون ! تو فعلا باید بری دانشگو :d
سلام مامان بزرگ خوبین؟ بابازرگ خوبن؟ سلام بهشون برسون که بد جوری در زندان پدر اسیریم!
والاه این بابا بزرگه نامردتو که چند وقتی هست ندیدم(زنده س ! مطمئن باش نوه ی گلم !) :d

nafahmidam chi shod? Manzuret az aruse golam, zane vergil bud dige na? 1 vaght khodaye nakarde yadet nare ke man mesle shi poshte sare dante vaysadam. Baraye etelaate bishtar be name karbari va avataram morajee kon
اوا ! این حرفا چیه من فقط نه دیگه همون یه عروسه ! خانوم دانته ی عزیزم ! حیف که تو جشن عروسیشون شرکت نداشتم :(
 
خب من دیدم هی این تاپیک میاد بالا منم اومدم تو:d نظرسنجی رو که دیدم به اسپاردا رای دادم چون هم حال و هواش شیطانی و هم سنتی تره و احتمالا شیطانای درست حسابی تر داره هم به خاطر عاشق شدن ارباب شیطانی رمانتیکتره:x
 
عجب رقابتی شده اون بالا :دی ، برعکس نظرسنجی های قبلی توی این یکی رقابت خیلی نزدیکه
خب من دیدم هی این تاپیک میاد بالا منم اومدم تو:d نظرسنجی رو که دیدم به اسپاردا رای دادم چون هم حال و هواش شیطانی و هم سنتی تره و احتمالا شیطانای درست حسابی تر داره هم به خاطر عاشق شدن ارباب شیطانی رمانتیکتره:x

سلام محمد جان به جمع Devil Hunter ها خوش اومدی ;) :دی
 
قسمت اول :
Memories Of A Girl


Portrait_of_Eva__My_Mothe__DMC_by_evs_eme.jpg


یکشنبه 27 ماه سپتامبر سال 1971
آسمان هم غمگین بود هر از گاهی رعدی میزد و غرشی می کرد.سکوت همه ی عمارت پدری رو در برگرفته بود . هیچکس در خانه نبود همه برای اجرای مراسم دعا به کلیسای بزرگ شهر رفته بودند. آهسته قاب عکس کوچکی که روی میز کارپدرم بود را برداشتم . زن زیبایی با موهای طلایی رنگی که مثل آبشاری تا روی شانه هایش ریخته بود به چشم می خورد . چشمانش مملو از محبت بود و لبخندش به طرز وصف ناپذیری آرامش بخش. دستی روی عکس کشیدم و زمزمه وار گفتم : مادر...
امروز روز تولد مادرم بود . بیشتر غم و دل تنگی هایی که امروز در قلبم نفوذ کرده نیز بخاطر همین است . پدر از اول صبح به دریاچه ی بیرون شهر رفت تا به احترام روزهایی که او و مادرم باهم به آن مکان می رفتند کمی آرامش بگیرد و برای شادمانی روح مادر دعا کند. میگوید هنوز روحش آنجاست درست کناردریاچه و هر زمان که به آنجا می رود به او لبخند می زند و با او سخن می گوید. قاب عکس را روی میز گذاشتم و با قدمهایی آهسته از اتاق پدرم خارج شدم.
عمارت تاریک و افسرده هر از گاهی با نور حاصل از رعد و برق آسمان دل شکسته چند ثانیه ای روشن می شد وسپس در تاریکی فرو می رفت. با این همه نه فقط امشب بلکه خیلی وقت بود که – به ویژه بعد از مرگ مادر-این عمارت در تاریکی و سکوت فرو رفته بود . ساختمان کهنه ی بزرگ دو طبقه ای بود که سالیان پیش اجداد پدرم که همه از کنتهای بزرگ و قابل احترام بودند بنا کرده بودند و از آن پس همه ی اقوام پدرم در این خانه مسکن گزیدند تا به امروز و این شاید آخرین و تنها میراثی بود که برای پدرم به جا مانده بود. بعد ازمرگ مادرم او همه چیزش را از دست داد. به گوشه ای خزید و این عمارت یعنی مکانی که زمانی یکی از بزرگترین و شلوغترین عمارتهای شهر بود و چه مهمانی ها و جشنهایی که در آن برگزار نمی شد به خانه ای جن زده مبدل گشت و عمارتی نفرین شده نام گرفت .
آهی می کشم و بی رمق از میان راهروهای طولانی طبقه ی دوم که دیوارهای دو طرف آن باتابلوهایی از اجدادم پوشیده شده می گذرم. هنوز هم راهروهای خانه بوی گلهای اطلسی تازه را می دهد گلهایی که در گلدانهای چینی زیبایی روی میزهای پایه کوتاه در دوطرف راهرو به چشم می خورد و می دانم که زمانی مادر به همراه ماریا- ندیمه ی مادرم-از حیاط پشتی که اکنون خشکیده و از چشم افتاده می چیده اند و چقدر افسوس می خورم که در آن زمان من نبودم تا به همراه مادرم لذت چیدن گلهای تازه و خوشبو را به جان بخرم .
دیگر به انتهای راهرو رسیدم دری خاکستری رنگ رو به رویم خودنمایی می کند آهسته دستم را روی دستگیره ی مرطوب در می گذارم و فشار می دهم.اینجا کتابخانه ی پدرم هست ، یکی از بزرگترین اتاقهای خانه و جایی که پدرم بیشتر وقتش را در آن می گذاراند . از کودکی همیشه دوست داشتم به اینجا بیایم و و در میان قفسه های بلند و بزرگ پر از کتاب عبور کنم ، کتابی – از همان افسانه های تاریخی پدرم- رابردارم و تا شب به مطالعه ی آن بپردازم اما پدرم هیچوقت به من اجازه ی چنین کاری را نمی داد می گفت نفرین از همین مکان شروع شد ، از کتابهایش ، از افسانه هایش که به ناگاه به واقعیت تبدیل شدند. پدرم می گوید همین کتابها مرا دیوانه کرد و مادرت را به قتل رساند. پدرم می گفت اگر تو نیز به این مکان قدم گذاری نفرین می شوی وزندگی خوش از تو گرفته میشود... هیچوقت درک نکردم که او چه می گوید.
آرام روی صندلی راحتی خاک خورده ی گوشه ی اتاق می نشینم و اولین کتابی که کنارصندلی روی میز کوچکی به چشمم می خورد بر می دارم . کتاب قطور با جلد بنفش رنگ است که نواری طلایی رنگ دور تا دور جلد آن کشیده شد و روی کتاب به زبان ایتالیایی نوشته شده : شوالیه ی افسانه ای در تاریکی Legendry knight in the darkلبخندی میزنم ، این هم یکی از همان افسانه های قدیمی است که پدرم به آن علاقه ی ویژه ای نشان می دهد اما نمی دانم چرا این بار حس عجیبی راپیدا کردم اولین صفحه ی آن را باز می کنم اما نمی خوانم ... به لغات کتاب خیره میشوم، اما نمی توانم بخوانم گویی حسی از درون مانع من می شود. کتاب را می بندم و به صندلی تکیه می دهم و به فکر فرو می روم.من همیشه از پدرم در مورد علت مرگ مادر می پرسیدم و او هم همیشه یک جواب به من میداد : شیاطین او را کشتند.
گویی زمانیکه من فقط دو سال داشتم پدرم به همراه مادرمثل همیشه کنار دریاچه رفته بودند که ناگهان روحی از جنس گرد و غبار خاکستری رنگ بر آن دو ظاهر شده و پدرم را تهدید می کند و سپس از میان غبار شیاطینی نفرت انگیزبیرون می آیند و مادرم را می کشند. پدرم به شدت زخمی می شود برای کمک گرفتن از آن محل دور می شود به شهر می رود، در حالیکه فریاد می زده از مردم کمک می خواد ولی همه با تعجب به او خیره می شوند. گویی تعدادی از مردم دانای شهر به همراه پدرم به کنار دریاچه می روند اما آنجا هیچ نمیابند. پس از آن پدرم هر شب کابوس می بیند.مردم گمان می کنند که دوروتی –مادرم- پدرم را ترک کرده و برای همین او دیوانه شدهاست و این چنین داستان می گوید .
پس یک به یک او را طرد می کنند و این چنین می شودکه پدرم گوشه گیر می شود . من داستان پدرم را باور می کنم نمی دانم چطور اما حسی از درون به من می گوید که این داستان واقعی است و پدرم هرگز نمی تواند دروغ بگویدهر چند سایرین او را قبول ندارند .
از روی صندلی بلند می شوم . صدای دلخراش باز شدن در ورودی بزرگ عمارت به گوش می رسید . بالاخره بغض آسمان هم شکسته شد و به شدت به گریه افتاده . به سرعت از پله ها پایین می روم و در ساختمان را باز می کنم در میان باران مردی به چشمم می آید. بارانی خاکستری رنگ پوشیده و موهای سفیدش به سان نقره در میان تیرگی شب بارانی می درخشد. به سرعت به داخل ساختمان بر می گردم و پالتویم را می پوشم و از خانه خارج می شوم اما کسی را نمی بینم در ورودی باز است به طرف ورودی می روم اما کسی جز ماریای چروکیده که همچون کسی که در دریا شنا کرده تمام لباسها و موهای خاکستری رنگش خیس شده نمی یابم. دستش را میگیرم که او را به داخل ساختمان ببرم که در همین لحظه پدرم را می بینم که در میان باران به سرعت به طرف من می دوید. هر سه وارد خانه می شویم . ماریا بعد از خشک کردن لباسهایش به سمت آشپزخانه می رود تا سوپ داغی درست کند . پدرم هم که غمگین تر از گذشته به نظر میادمثل همیشه بی آنکه چیزی بگوید به سمت اتاق می رود. کنار شومینه می نشینم . تمام فکرم معطوف همان مرد با موهای نقره ای است . یعنی خیال می کردم یا واقعا کسی آنجابود... سرم را به دیوار تکیه می دهم و نخودی می خندم ... امیدوارم یک بار دیگر اورا ملاقات کنم.
 
آخرین ویرایش:
قسمت اول :
یکشنبه 27 ماه سپتامبر سال 1971
آسمان هم غمگین بود هر از گاهی رعدی میزد و غرشی می کرد.سکوت همه ی عمارت پدری رو در برگرفته بود . هیچکس در خانه نبود همه برای اجرای مراسم دعا به کلیسای بزرگ شهر رفته بودند. آهسته قاب عکس کوچکی که روی میز کارپدرم بود را برداشتم . زن زیبایی با موهای طلایی رنگی که مثل آبشاری تا روی شانه هایش ریخته بود به چشم می خورد . چشمانش مملو از محبت بود و لبخندش به طرز وصف ناپذیری آرامش بخش. دستی روی عکس کشیدم و زمزمه وار گفتم : مادر...
امروز روز تولد مادرم بود . بیشتر غم و دل تنگی هایی که امروز در قلبم نفوذ کرده نیز بخاطر همین است . پدر از اول صبح به دریاچه ی بیرون شهر رفت تا به احترام روزهایی که او و مادرم باهم به آن مکان می رفتند کمی آرامش بگیرد و برای شادمانی روح مادر دعا کند. میگوید هنوز روحش آنجاست درست کناردریاچه و هر زمان که به آنجا می رود به او لبخند می زند و با او سخن می گوید. قاب عکس را روی میز گذاشتم و با قدمهایی آهسته از اتاق پدرم خارج شدم.
عمارت تاریک و افسرده هر از گاهی با نور حاصل از رعد و برق آسمان دل شکسته چند ثانیه ای روشن می شد وسپس در تاریکی فرو می رفت. با این همه نه فقط امشب بلکه خیلی وقت بود که – به ویژه بعد از مرگ مادر-این عمارت در تاریکی و سکوت فرو رفته بود . ساختمان کهنه ی بزرگ دو طبقه ای بود که سالیان پیش اجداد پدرم که همه از کنتهای بزرگ و قابل احترام بودند بنا کرده بودند و از آن پس همه ی اقوام پدرم در این خانه مسکن گزیدند تا به امروز و این شاید آخرین و تنها میراثی بود که برای پدرم به جا مانده بود. بعد ازمرگ مادرم او همه چیزش را از دست داد. به گوشه ای خزید و این عمارت یعنی مکانی که زمانی یکی از بزرگترین و شلوغترین عمارتهای شهر بود و چه مهمانی ها و جشنهایی که در آن برگزار نمی شد به خانه ای جن زده مبدل گشت و عمارتی نفرین شده نام گرفت .
آهی می کشم و بی رمق از میان راهروهای طولانی طبقه ی دوم که دیوارهای دو طرف آن باتابلوهایی از اجدادم پوشیده شده می گذرم. هنوز هم راهروهای خانه بوی گلهای اطلسی تازه را می دهد گلهایی که در گلدانهای چینی زیبایی روی میزهای پایه کوتاه در دوطرف راهرو به چشم می خورد و می دانم که زمانی مادر به همراه ماریا- ندیمه ی مادرم-از حیاط پشتی که اکنون خشکیده و از چشم افتاده می چیده اند و چقدر افسوس می خورم که در آن زمان من نبودم تا به همراه مادرم لذت چیدن گلهای تازه و خوشبو را به جان بخرم .
دیگر به انتهای راهرو رسیدم دری خاکستری رنگ رو به رویم خودنمایی می کند آهسته دستم را روی دستگیره ی مرطوب در می گذارم و فشار می دهم.اینجا کتابخانه ی پدرم هست ، یکی از بزرگترین اتاقهای خانه و جایی که پدرم بیشتر وقتش را در آن می گذاراند . از کودکی همیشه دوست داشتم به اینجا بیایم و و در میان قفسه های بلند و بزرگ پر از کتاب عبور کنم ، کتابی – از همان افسانه های تاریخی پدرم- رابردارم و تا شب به مطالعه ی آن بپردازم اما پدرم هیچوقت به من اجازه ی چنین کاری را نمی داد می گفت نفرین از همین مکان شروع شد ، از کتابهایش ، از افسانه هایش که به ناگاه به واقعیت تبدیل شدند. پدرم می گوید همین کتابها مرا دیوانه کرد و مادرت را به قتل رساند. پدرم می گفت اگر تو نیز به این مکان قدم گذاری نفرین می شوی وزندگی خوش از تو گرفته میشود... هیچوقت درک نکردم که او چه می گوید.
آرام روی صندلی راحتی خاک خورده ی گوشه ی اتاق می نشینم و اولین کتابی که کنارصندلی روی میز کوچکی به چشمم می خورد بر می دارم . کتاب قطور با جلد بنفش رنگ است که نواری طلایی رنگ دور تا دور جلد آن کشیده شد و روی کتاب به زبان ایتالیایی نوشته شده : شوالیه ی افسانه ای در تاریکی Legendry knight in the darkلبخندی میزنم ، این هم یکی از همان افسانه های قدیمی است که پدرم به آن علاقه ی ویژه ای نشان می دهد اما نمی دانم چرا این بار حس عجیبی راپیدا کردم اولین صفحه ی آن را باز می کنم اما نمی خوانم ... به لغات کتاب خیره میشوم، اما نمی توانم بخوانم گویی حسی از درون مانع من می شود. کتاب را می بندم و به صندلی تکیه می دهم و به فکر فرو می روم.من همیشه از پدرم در مورد علت مرگ مادر می پرسیدم و او هم همیشه یک جواب به من میداد : شیاطین او را کشتند.
گویی زمانیکه من فقط دو سال داشتم پدرم به همراه مادرمثل همیشه کنار دریاچه رفته بودند که ناگهان روحی از جنس گرد و غبار خاکستری رنگ بر آن دو ظاهر شده و پدرم را تهدید می کند و سپس از میان غبار شیاطینی نفرت انگیزبیرون می آیند و مادرم را می کشند. پدرم به شدت زخمی می شود برای کمک گرفتن از آن محل دور می شود به شهر می رود، در حالیکه فریاد می زده از مردم کمک می خواد ولی همه با تعجب به او خیره می شوند. گویی تعدادی از مردم دانای شهر به همراه پدرم به کنار دریاچه می روند اما آنجا هیچ نمیابند. پس از آن پدرم هر شب کابوس می بیند.مردم گمان می کنند که دوروتی –مادرم- پدرم را ترک کرده و برای همین او دیوانه شدهاست و این چنین داستان می گوید .
پس یک به یک او را طرد می کنند و این چنین می شودکه پدرم گوشه گیر می شود . من داستان پدرم را باور می کنم نمی دانم چطور اما حسی از درون به من می گوید که این داستان واقعی است و پدرم هرگز نمی تواند دروغ بگویدهر چند سایرین او را قبول ندارند .
از روی صندلی بلند می شوم . صدای دلخراش باز شدن در ورودی بزرگ عمارت به گوش می رسید . بالاخره بغض آسمان هم شکسته شد و به شدت به گریه افتاده . به سرعت از پله ها پایین می روم و در ساختمان را باز می کنم در میان باران مردی به چشمم می آید. بارانی خاکستری رنگ پوشیده و موهای سفیدش به سان نقره در میان تیرگی شب بارانی می درخشد. به سرعت به داخل ساختمان بر می گردم و پالتویم را می پوشم و از خانه خارج می شوم اما کسی را نمی بینم در ورودی باز است به طرف ورودی می روم اما کسی جز ماریای چروکیده که همچون کسی که در دریا شنا کرده تمام لباسها و موهای خاکستری رنگش خیس شده نمی یابم. دستش را میگیرم که او را به داخل ساختمان ببرم که در همین لحظه پدرم را می بینم که در میان باران به سرعت به طرف من می دوید. هر سه وارد خانه می شویم . ماریا بعد از خشک کردن لباسهایش به سمت آشپزخانه می رود تا سوپ داغی درست کند . پدرم هم که غمگین تر از گذشته به نظر میادمثل همیشه بی آنکه چیزی بگوید به سمت اتاق می رود. کنار شومینه می نشینم . تمام فکرم معطوف همان مرد با موهای نقره ای است . یعنی خیال می کردم یا واقعا کسی آنجابود... سرم را به دیوار تکیه می دهم و نخودی می خندم ... امیدوارم یک بار دیگر اورا ملاقات کنم.
عالی بود:)
 
قسمت اول :
یکشنبه 27 ماه سپتامبر سال 1971
آسمان هم غمگین بود هر از گاهی رعدی میزد و غرشی می کرد.سکوت همه ی عمارت پدری رو در برگرفته بود . هیچکس در خانه نبود همه برای اجرای مراسم دعا به کلیسای بزرگ شهر رفته بودند. آهسته قاب عکس کوچکی که روی میز کارپدرم بود را برداشتم . زن زیبایی با موهای طلایی رنگی که مثل آبشاری تا روی شانه هایش ریخته بود به چشم می خورد . چشمانش مملو از محبت بود و لبخندش به طرز وصف ناپذیری آرامش بخش. دستی روی عکس کشیدم و زمزمه وار گفتم : مادر...
امروز روز تولد مادرم بود . بیشتر غم و دل تنگی هایی که امروز در قلبم نفوذ کرده نیز بخاطر همین است . پدر از اول صبح به دریاچه ی بیرون شهر رفت تا به احترام روزهایی که او و مادرم باهم به آن مکان می رفتند کمی آرامش بگیرد و برای شادمانی روح مادر دعا کند. میگوید هنوز روحش آنجاست درست کناردریاچه و هر زمان که به آنجا می رود به او لبخند می زند و با او سخن می گوید. قاب عکس را روی میز گذاشتم و با قدمهایی آهسته از اتاق پدرم خارج شدم.
عمارت تاریک و افسرده هر از گاهی با نور حاصل از رعد و برق آسمان دل شکسته چند ثانیه ای روشن می شد وسپس در تاریکی فرو می رفت. با این همه نه فقط امشب بلکه خیلی وقت بود که – به ویژه بعد از مرگ مادر-این عمارت در تاریکی و سکوت فرو رفته بود . ساختمان کهنه ی بزرگ دو طبقه ای بود که سالیان پیش اجداد پدرم که همه از کنتهای بزرگ و قابل احترام بودند بنا کرده بودند و از آن پس همه ی اقوام پدرم در این خانه مسکن گزیدند تا به امروز و این شاید آخرین و تنها میراثی بود که برای پدرم به جا مانده بود. بعد ازمرگ مادرم او همه چیزش را از دست داد. به گوشه ای خزید و این عمارت یعنی مکانی که زمانی یکی از بزرگترین و شلوغترین عمارتهای شهر بود و چه مهمانی ها و جشنهایی که در آن برگزار نمی شد به خانه ای جن زده مبدل گشت و عمارتی نفرین شده نام گرفت .
آهی می کشم و بی رمق از میان راهروهای طولانی طبقه ی دوم که دیوارهای دو طرف آن باتابلوهایی از اجدادم پوشیده شده می گذرم. هنوز هم راهروهای خانه بوی گلهای اطلسی تازه را می دهد گلهایی که در گلدانهای چینی زیبایی روی میزهای پایه کوتاه در دوطرف راهرو به چشم می خورد و می دانم که زمانی مادر به همراه ماریا- ندیمه ی مادرم-از حیاط پشتی که اکنون خشکیده و از چشم افتاده می چیده اند و چقدر افسوس می خورم که در آن زمان من نبودم تا به همراه مادرم لذت چیدن گلهای تازه و خوشبو را به جان بخرم .
دیگر به انتهای راهرو رسیدم دری خاکستری رنگ رو به رویم خودنمایی می کند آهسته دستم را روی دستگیره ی مرطوب در می گذارم و فشار می دهم.اینجا کتابخانه ی پدرم هست ، یکی از بزرگترین اتاقهای خانه و جایی که پدرم بیشتر وقتش را در آن می گذاراند . از کودکی همیشه دوست داشتم به اینجا بیایم و و در میان قفسه های بلند و بزرگ پر از کتاب عبور کنم ، کتابی – از همان افسانه های تاریخی پدرم- رابردارم و تا شب به مطالعه ی آن بپردازم اما پدرم هیچوقت به من اجازه ی چنین کاری را نمی داد می گفت نفرین از همین مکان شروع شد ، از کتابهایش ، از افسانه هایش که به ناگاه به واقعیت تبدیل شدند. پدرم می گوید همین کتابها مرا دیوانه کرد و مادرت را به قتل رساند. پدرم می گفت اگر تو نیز به این مکان قدم گذاری نفرین می شوی وزندگی خوش از تو گرفته میشود... هیچوقت درک نکردم که او چه می گوید.
آرام روی صندلی راحتی خاک خورده ی گوشه ی اتاق می نشینم و اولین کتابی که کنارصندلی روی میز کوچکی به چشمم می خورد بر می دارم . کتاب قطور با جلد بنفش رنگ است که نواری طلایی رنگ دور تا دور جلد آن کشیده شد و روی کتاب به زبان ایتالیایی نوشته شده : شوالیه ی افسانه ای در تاریکی Legendry knight in the darkلبخندی میزنم ، این هم یکی از همان افسانه های قدیمی است که پدرم به آن علاقه ی ویژه ای نشان می دهد اما نمی دانم چرا این بار حس عجیبی راپیدا کردم اولین صفحه ی آن را باز می کنم اما نمی خوانم ... به لغات کتاب خیره میشوم، اما نمی توانم بخوانم گویی حسی از درون مانع من می شود. کتاب را می بندم و به صندلی تکیه می دهم و به فکر فرو می روم.من همیشه از پدرم در مورد علت مرگ مادر می پرسیدم و او هم همیشه یک جواب به من میداد : شیاطین او را کشتند.
گویی زمانیکه من فقط دو سال داشتم پدرم به همراه مادرمثل همیشه کنار دریاچه رفته بودند که ناگهان روحی از جنس گرد و غبار خاکستری رنگ بر آن دو ظاهر شده و پدرم را تهدید می کند و سپس از میان غبار شیاطینی نفرت انگیزبیرون می آیند و مادرم را می کشند. پدرم به شدت زخمی می شود برای کمک گرفتن از آن محل دور می شود به شهر می رود، در حالیکه فریاد می زده از مردم کمک می خواد ولی همه با تعجب به او خیره می شوند. گویی تعدادی از مردم دانای شهر به همراه پدرم به کنار دریاچه می روند اما آنجا هیچ نمیابند. پس از آن پدرم هر شب کابوس می بیند.مردم گمان می کنند که دوروتی –مادرم- پدرم را ترک کرده و برای همین او دیوانه شدهاست و این چنین داستان می گوید .
پس یک به یک او را طرد می کنند و این چنین می شودکه پدرم گوشه گیر می شود . من داستان پدرم را باور می کنم نمی دانم چطور اما حسی از درون به من می گوید که این داستان واقعی است و پدرم هرگز نمی تواند دروغ بگویدهر چند سایرین او را قبول ندارند .
از روی صندلی بلند می شوم . صدای دلخراش باز شدن در ورودی بزرگ عمارت به گوش می رسید . بالاخره بغض آسمان هم شکسته شد و به شدت به گریه افتاده . به سرعت از پله ها پایین می روم و در ساختمان را باز می کنم در میان باران مردی به چشمم می آید. بارانی خاکستری رنگ پوشیده و موهای سفیدش به سان نقره در میان تیرگی شب بارانی می درخشد. به سرعت به داخل ساختمان بر می گردم و پالتویم را می پوشم و از خانه خارج می شوم اما کسی را نمی بینم در ورودی باز است به طرف ورودی می روم اما کسی جز ماریای چروکیده که همچون کسی که در دریا شنا کرده تمام لباسها و موهای خاکستری رنگش خیس شده نمی یابم. دستش را میگیرم که او را به داخل ساختمان ببرم که در همین لحظه پدرم را می بینم که در میان باران به سرعت به طرف من می دوید. هر سه وارد خانه می شویم . ماریا بعد از خشک کردن لباسهایش به سمت آشپزخانه می رود تا سوپ داغی درست کند . پدرم هم که غمگین تر از گذشته به نظر میادمثل همیشه بی آنکه چیزی بگوید به سمت اتاق می رود. کنار شومینه می نشینم . تمام فکرم معطوف همان مرد با موهای نقره ای است . یعنی خیال می کردم یا واقعا کسی آنجابود... سرم را به دیوار تکیه می دهم و نخودی می خندم ... امیدوارم یک بار دیگر اورا ملاقات کنم.
عالی بود. کاملا آدمو واسه خوندن ادامش جذب میکنه.=d>

---------- نوشته در 05:49 PM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 05:33 PM ارسال شده بود ----------

تو اون خاطراتی که من از اوا خوندم . که الان هم هیچ جا پیداش نمیکنم... ! اصلا وقتی افراد موندوس به خونه ی اسپاردا حمله کردن اون خونه نبوده! در واقع همیشه برای جنگ از خونه دور بوده و وقتی از موندوس شکست میخوره موندوس افرادشو می فرسته تا خونشو آتیش بزنن! و اون موقع تو آتیش سوزی دانته موفق میشه که فرار کنه و اوا و ورجیل زیر آوار میمونن و فردا فقط جنازه اوا پیدا میشه!!!
خوب من آخر نفهمیدم قضیه چی بوده! بالاخره اسپاردا اون موقع کجا بوده؟ تو خونه یا دور از خونه؟:-/
 
قسمت اول :
Memories Of A Girl


Portrait_of_Eva__My_Mothe__DMC_by_evs_eme.jpg


یکشنبه 27 ماه سپتامبر سال 1971
آسمان هم غمگین بود هر از گاهی رعدی میزد و غرشی می کرد.سکوت همه ی عمارت پدری رو در برگرفته بود . هیچکس در خانه نبود همه برای اجرای مراسم دعا به کلیسای بزرگ شهر رفته بودند. آهسته قاب عکس کوچکی که روی میز کارپدرم بود را برداشتم . زن زیبایی با موهای طلایی رنگی که مثل آبشاری تا روی شانه هایش ریخته بود به چشم می خورد . چشمانش مملو از محبت بود و لبخندش به طرز وصف ناپذیری آرامش بخش. دستی روی عکس کشیدم و زمزمه وار گفتم : مادر...
امروز روز تولد مادرم بود . بیشتر غم و دل تنگی هایی که امروز در قلبم نفوذ کرده نیز بخاطر همین است . پدر از اول صبح به دریاچه ی بیرون شهر رفت تا به احترام روزهایی که او و مادرم باهم به آن مکان می رفتند کمی آرامش بگیرد و برای شادمانی روح مادر دعا کند. میگوید هنوز روحش آنجاست درست کناردریاچه و هر زمان که به آنجا می رود به او لبخند می زند و با او سخن می گوید. قاب عکس را روی میز گذاشتم و با قدمهایی آهسته از اتاق پدرم خارج شدم.
عمارت تاریک و افسرده هر از گاهی با نور حاصل از رعد و برق آسمان دل شکسته چند ثانیه ای روشن می شد وسپس در تاریکی فرو می رفت. با این همه نه فقط امشب بلکه خیلی وقت بود که – به ویژه بعد از مرگ مادر-این عمارت در تاریکی و سکوت فرو رفته بود . ساختمان کهنه ی بزرگ دو طبقه ای بود که سالیان پیش اجداد پدرم که همه از کنتهای بزرگ و قابل احترام بودند بنا کرده بودند و از آن پس همه ی اقوام پدرم در این خانه مسکن گزیدند تا به امروز و این شاید آخرین و تنها میراثی بود که برای پدرم به جا مانده بود. بعد ازمرگ مادرم او همه چیزش را از دست داد. به گوشه ای خزید و این عمارت یعنی مکانی که زمانی یکی از بزرگترین و شلوغترین عمارتهای شهر بود و چه مهمانی ها و جشنهایی که در آن برگزار نمی شد به خانه ای جن زده مبدل گشت و عمارتی نفرین شده نام گرفت .
آهی می کشم و بی رمق از میان راهروهای طولانی طبقه ی دوم که دیوارهای دو طرف آن باتابلوهایی از اجدادم پوشیده شده می گذرم. هنوز هم راهروهای خانه بوی گلهای اطلسی تازه را می دهد گلهایی که در گلدانهای چینی زیبایی روی میزهای پایه کوتاه در دوطرف راهرو به چشم می خورد و می دانم که زمانی مادر به همراه ماریا- ندیمه ی مادرم-از حیاط پشتی که اکنون خشکیده و از چشم افتاده می چیده اند و چقدر افسوس می خورم که در آن زمان من نبودم تا به همراه مادرم لذت چیدن گلهای تازه و خوشبو را به جان بخرم .
دیگر به انتهای راهرو رسیدم دری خاکستری رنگ رو به رویم خودنمایی می کند آهسته دستم را روی دستگیره ی مرطوب در می گذارم و فشار می دهم.اینجا کتابخانه ی پدرم هست ، یکی از بزرگترین اتاقهای خانه و جایی که پدرم بیشتر وقتش را در آن می گذاراند . از کودکی همیشه دوست داشتم به اینجا بیایم و و در میان قفسه های بلند و بزرگ پر از کتاب عبور کنم ، کتابی – از همان افسانه های تاریخی پدرم- رابردارم و تا شب به مطالعه ی آن بپردازم اما پدرم هیچوقت به من اجازه ی چنین کاری را نمی داد می گفت نفرین از همین مکان شروع شد ، از کتابهایش ، از افسانه هایش که به ناگاه به واقعیت تبدیل شدند. پدرم می گوید همین کتابها مرا دیوانه کرد و مادرت را به قتل رساند. پدرم می گفت اگر تو نیز به این مکان قدم گذاری نفرین می شوی وزندگی خوش از تو گرفته میشود... هیچوقت درک نکردم که او چه می گوید.
آرام روی صندلی راحتی خاک خورده ی گوشه ی اتاق می نشینم و اولین کتابی که کنارصندلی روی میز کوچکی به چشمم می خورد بر می دارم . کتاب قطور با جلد بنفش رنگ است که نواری طلایی رنگ دور تا دور جلد آن کشیده شد و روی کتاب به زبان ایتالیایی نوشته شده : شوالیه ی افسانه ای در تاریکی Legendry knight in the darkلبخندی میزنم ، این هم یکی از همان افسانه های قدیمی است که پدرم به آن علاقه ی ویژه ای نشان می دهد اما نمی دانم چرا این بار حس عجیبی راپیدا کردم اولین صفحه ی آن را باز می کنم اما نمی خوانم ... به لغات کتاب خیره میشوم، اما نمی توانم بخوانم گویی حسی از درون مانع من می شود. کتاب را می بندم و به صندلی تکیه می دهم و به فکر فرو می روم.من همیشه از پدرم در مورد علت مرگ مادر می پرسیدم و او هم همیشه یک جواب به من میداد : شیاطین او را کشتند.
گویی زمانیکه من فقط دو سال داشتم پدرم به همراه مادرمثل همیشه کنار دریاچه رفته بودند که ناگهان روحی از جنس گرد و غبار خاکستری رنگ بر آن دو ظاهر شده و پدرم را تهدید می کند و سپس از میان غبار شیاطینی نفرت انگیزبیرون می آیند و مادرم را می کشند. پدرم به شدت زخمی می شود برای کمک گرفتن از آن محل دور می شود به شهر می رود، در حالیکه فریاد می زده از مردم کمک می خواد ولی همه با تعجب به او خیره می شوند. گویی تعدادی از مردم دانای شهر به همراه پدرم به کنار دریاچه می روند اما آنجا هیچ نمیابند. پس از آن پدرم هر شب کابوس می بیند.مردم گمان می کنند که دوروتی –مادرم- پدرم را ترک کرده و برای همین او دیوانه شدهاست و این چنین داستان می گوید .
پس یک به یک او را طرد می کنند و این چنین می شودکه پدرم گوشه گیر می شود . من داستان پدرم را باور می کنم نمی دانم چطور اما حسی از درون به من می گوید که این داستان واقعی است و پدرم هرگز نمی تواند دروغ بگویدهر چند سایرین او را قبول ندارند .
از روی صندلی بلند می شوم . صدای دلخراش باز شدن در ورودی بزرگ عمارت به گوش می رسید . بالاخره بغض آسمان هم شکسته شد و به شدت به گریه افتاده . به سرعت از پله ها پایین می روم و در ساختمان را باز می کنم در میان باران مردی به چشمم می آید. بارانی خاکستری رنگ پوشیده و موهای سفیدش به سان نقره در میان تیرگی شب بارانی می درخشد. به سرعت به داخل ساختمان بر می گردم و پالتویم را می پوشم و از خانه خارج می شوم اما کسی را نمی بینم در ورودی باز است به طرف ورودی می روم اما کسی جز ماریای چروکیده که همچون کسی که در دریا شنا کرده تمام لباسها و موهای خاکستری رنگش خیس شده نمی یابم. دستش را میگیرم که او را به داخل ساختمان ببرم که در همین لحظه پدرم را می بینم که در میان باران به سرعت به طرف من می دوید. هر سه وارد خانه می شویم . ماریا بعد از خشک کردن لباسهایش به سمت آشپزخانه می رود تا سوپ داغی درست کند . پدرم هم که غمگین تر از گذشته به نظر میادمثل همیشه بی آنکه چیزی بگوید به سمت اتاق می رود. کنار شومینه می نشینم . تمام فکرم معطوف همان مرد با موهای نقره ای است . یعنی خیال می کردم یا واقعا کسی آنجابود... سرم را به دیوار تکیه می دهم و نخودی می خندم ... امیدوارم یک بار دیگر اورا ملاقات کنم.

عالی بود! آدم رو جذب میکنه.... ما منتظر پارت2 هستیم... هیچ جا نمیریم همینجا هستیم :d
 
سلام به همگی، چون جایی تو فروم ندیده بودم لینک دانلود انیمیشن DMC (فول اچ دی) رو بزاره برای همین اینا رو آپلود کردم.
هر قسمت از این سریال 1.1 گیگ حجمشه (مثلا 1080p هست دیگه)
امیدوارم بپسندین:)
Episode 01 - Devil May Cry.mkv - 1.1 GB
Episode 02 - Highway Star.mkv - 1.1 GB
Episode 03 - Not Love.mkv - 1.1 GB
Episode 04 - Rolling Thunder.mkv - 1.1 GB
Episode 05 - In Private.mkv - 1.1 GB
Episode 06 - Rock Queen.mkv - 1.1 GB
Episode 07 - Wishes Come True.mkv - 1.1 GB
Episode 08 - Once Upon a Time.mkv - 1.1 GB
Episode 09 - Death Poker.mkv - 1.1 GB
Episode 10 - The Last Promise.mkv - 1.1 GB
Episode 11 - Showtime.mkv - 1.1 GB
Episode12 - Stylish.mkv - 1.1 GB
 
آخرین ویرایش:
سلام به همگی، چون جایی تو فروم ندیده بودم لینک دانلود انیمیشن DMC (فول اچ دی) رو بزاره برای همین اینا رو آپلود کردم.
هر قسمت از این سریال 1.1 گیگ حجمشه (مثلا 1080p هست دیگه)
امیدوارم بپسندین:)
Episode 01 - Devil May Cry.mkv - 1.1 GB
Episode 02 - Highway Star.mkv - 1.1 GB
Episode 03 - Not Love.mkv - 1.1 GB
Episode 04 - Rolling Thunder.mkv - 1.1 GB
Episode 05 - In Private.mkv - 1.1 GB
Episode 06 - Rock Queen.mkv - 1.1 GB
Episode 07 - Wishes Come True.mkv - 1.1 GB
Episode 08 - Once Upon a Time.mkv - 1.1 GB
Episode 09 - Death Poker.mkv - 1.1 GB
Episode 10 - The Last Promise.mkv - 1.1 GB
Episode 11 - Showtime.mkv - 1.1 GB
Episode12 - Stylish.mkv - 1.1 GB

من از اون آهنگه تو قبسمت Rock Queen خیلی خوشم میاد! دوستان کسی لینکشو داره؟ :-/
استایلیش هم اون قسمت که : (خطر اسپویل)
پتی میره دنبال دانته تو جهنم رو خیلی خوشم اومد... :d
 
انیمه-ش که یک افتضاح به تمام معنا بود......
فقط اون قسمت شاگرد اسپاردا یه ذره جالب بود....
بقیه-ش که واقعا ارزش وقت گذاشتن برای نگاه کردنش نداره....
 
بچه ها چرا تاپیک خوابیده ؟!
یه موضوع بدین بحث کنیم ؟
من هم که دارم خاطره می نویسم ;;)
چی بگیم خداییش؟
دنیای DMC خیلی کوچیکه و بچه ها هم که تا فیها خالدون ته و توی بازی رو از دماغش کشیدن بیرون!!!
شاعر میگه:
تاپیک DMC که جون میگرفتی همه روز
دیدی که چگونه devil girl خرابت کرد؟=))
باید منتظر DmC بمونیم......
 
چی بگیم خداییش؟
دنیای DMC خیلی کوچیکه و بچه ها هم که تا فیها خالدون ته و توی بازی رو از دماغش کشیدن بیرون!!!
شاعر میگه:
تاپیک DMC که جون میگرفتی همه روز
دیدی که چگونه devil girl خرابت کرد؟=))
باید منتظر DmC بمونیم......

:|:|:|
چقدر تو بامزه ای ندزدنت یه وقت !
داداش علی دانته کجاست ؟
لااقلش اون یه موضوع بده بحث کنیم راجع بهش !
 
تریلر جدید DmC اومده ، واقعا بهتر شده اصلا از لحاظ گیم پلی خیلی سریعتر شده و میشه گفت خودش رو به سری های قبلی فوق العاده نزدیک کرده ، البته همونطوری که گفتن بازی هنوز جای کار داره ولی همین الان هم به جز گرافیکش همه چیزش عالیه که اونم تا زمان عرضه مطمئنا برطرف میشه ، این تریلر درواقع ویدئو همون مرحله اییه که توی TGS نشون دادن و اینبار با کیفیت خیلی بهتر و با صدای خود بازی ، خیلی از مشکلات مثل اسلوموشن ، دوربین ، سرعت بازی و ... برطرف شده

این لینکش متاسفانه هنوز لینک دانلودش رو گیر نیوردم
http://uk.ign.com/videos/2011/12/01/devil-may-cry-dmc-gameplay

در یک کلام عالی :x

این هم اول تریلر توی رادیوی یکی از ماشینا میگه : Terrorist by the name of Dante
 
این هم اول تریلر توی رادیوی یکی از ماشینا میگه : Terrorist by the name of Dante
چی ؟! تروریست :-o
صبر کن ببینم دانته اول دیوونه بود حالا هم تروریست ؟!!!!!!! WTF!!! اینا چی دارن می سازن !
با این حال هنوزم منتظرم در مورد داستان بازی اطلاعات بیشتری بیاد بیرون
--------------
ممنون از دانته ی عزیز بابت خبر و لینک تریلر ;)

---------- نوشته در 09:36 PM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 09:36 PM ارسال شده بود ----------

فقط لینکش شیلتره !!!
چیکار کنیم ؟
می تونین رو مدیا فایر بزارین ؟!
 

کاربرانی که این گفتگو را مشاهده می‌کنند

تبلیغات متنی

Top
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی همین حالا ثبت نام کن
or