من فعلاً در حدی بازی نکردم که نظر درست حسابی بدم ولی توی همین ۶،۷ ساعتی که سراغش رفتم، خیلی راضی بودم و یه مدلی هم هست که هرچی بیشتر بازی میکنم، لذتش بیشتر میشه.
بازی ایراداتی داره، ولی کلیت بازی خیلی با سلیقه من جوره و شک و تردید ندارم از اون چیزهایی هست که حداقل ۱۰۰ ساعتی درگیرش میشم! شروع داستان اصلی هم خیلی جالب بود و دقیقاً توی حال و هوایی هست که من دوست دارم، یعنی
جستجو برای پیدا کردن یه سری اشیای مرموز که یکی از المانهای محبوب من توی آثار فضایی هست، یه چیزی شبیه مونولیت ادیسه فضایی. فقط برخلاف نصیحتهای فراوان که «اول بخش اصلی رو برین و بعد فرعیجات»، متأسفانه باز هم نتونستم خودم رو کنترل کنم و از همون اوایل بازی زدم تو خط چیزهای فرعی و الآن ۲۰،۳۰ تا مأموریت ناتمام دارم که یکیشون هم یه محمولهای بود که تاریخ انقضاش تموم شد و به فنا رفت!
حتی مأموریتهای فرعی هم به کنار، امروز داشتم بازی میکردم و یه دفعه به خودم اومدم و دیدم یه ساعت دارم توی یه سیاره میچرخم که جونورها و گیاههاش رو اسکن کنم و غارهاش رو ببینم!
یعنی دقیقاً همون چیزی که حس میکردم من رو خیلی جذب این بازی کنه و خوشبختانه این پیشبینی اشتباه نبود.
اتمسفر و طراحی هنری بازی عالیه و خیلی خوب تونسته حس حضور توی یه دنیای آیندهنگرانه با چاشنی پررنگ علمی رو به نمایش بذاره و میزان جزئیات توی محیطهای داخلی هم دیوانهکننده هست و البته این برای کسی مثل من خیلی بده!
چون دوست دارم به هر گوشه و کناری سر بزنم و هرچی میبینم رو بردارم (از سلاح و زره تا لیوان و سینی!) و به خاطر همین مخزن زود پُر میشه و باید مدیریتش کنم. توی بازیهای قبلی بتزدا سریع میرفتم یه ماد میگرفتم برای این کار، ولی روی کنسول فعلاً خبری نیست و باید تقوا پیشه کنم!
یکی از دلایلی که سری The Elder Scrolls رو بیشتر از Fallout دوست داشتم، این بود که گیمپلی/گانپلی Fallout برای سلیقه من یه ذره شُل و ول بود و خوشم نمیاومد. ولی توی Starfield از این نظر با یه تحول اساسی طرف هستیم و خوشبختانه به شدت بهتر از قبل شده و مبارزات بازی رو لذتبخشتر کرده. در مورد عظمت بازی هم که به حد کافی صحبت شده و دیگه هرچی بگم اضافه هست، ولی واقعاً چیز عجیب غریبیه و خدا به داد افرادی مثل من برسه که میخوان همه جای بازی رو بگردن و هیچ چیزی رو جا نذارن! البته اوایل بازی به خاطر همین عظمتش یه ذره پیچیده هست و هنوز سراغ بعضی از مکانیزمها نرفتم. احتمالاً در ادامه که عادت کنم و راه بیفتم، از این نظر بهتر بشه و شاید بعضی موارد رو هم بذارم برای اواخر بازی.
در کل همونطور که گفتم باید بیشتر بازی کنم، ولی توی برخورد اولیه من، تجربه خیلی جذابیه و به مرور هم داره بهتر میشه. یکی از باحالترین چیزهایی که دیدم هم این بود که جناب Vasco اسمم رو توی بازی میگه!
خیلی برام جالب بود که داشتم وارد سفینه میشدم و گفت «کاپیتان آریا! خوش اومدی.» و بعضی جاهای دیگه هم به اسم صدا میزد. احتمالاً بازی یه لیستی از چند صد تا اسم داشته باشه که اگه اسم بازیکن بین اینها باشه، توسط Vasco هم گفته میشه و خوشبختانه اسم ما هم اونجا بود!
خود این کاراکتر هم عالیه و ترکیب صدای خشک و رباتیکش با جملاتی که میگه، یه پارادوکس جالبی خلق میکنه! مثلاً وسط درگیری با دشمن، یه چیزی تو این مایهها گفت که
«شما قصد کشتن من رو دارین ولی هرگز موفق نمیشین، چون من اصلاً زنده نیستم!» یا یه جا بهش میگی یه جوک تعریف کن و میگه: «همین الآن دارم به یه جوک نگاه میکنم!» و عزت و آبرو برای آدم نمیذاره!
------------
این متن بالا رو یکی دو روز پیش نوشته بودم و نفرستادم. بعد از اون یه ۳،۴ ساعت دیگه هم جلو رفتم و بیشتر توی بازی ذوب شدم و الآن کمکم دارم وارد مرحله اعتیاد میشم!
راستی در کنار موسیقیها که واقعاً زیبا هستن و یه حس حماسی و شکوهمند(!) و در عین حال فضایی جالبی دارن، گرافیک بازی هم بهتر از چیزیه که انتظار داشتم. نه اینکه چیز عجیب غریبی باشه ولی برای همچین اثری با این ابعاد، به نظرم خوبه. مطمئناً اگه 60fps بود، لذتش خیلی بیشتر میشد ولی این 30fpsـش هم یه جوری پیادهسازی شده که زیاد با روح و روان آدم بازی نمیکنه و به تدریج بهش عادت کردم.
این هم یه عکس از حاجیمون داخل سفینه. واقعاً طراحی بخشهایی مثل سفینه و جاهای این مدلی فوقالعاده هست و هم از نظر فنی تر و تمیزه و هم از نظر هنری خیلی خوب کار شده و حس درجه یکی به آدم میده. باحالترین بخش سفینه هم اونجایی هست که طرف میشینه پشت صندلی و اون ماسماسک هدایت سفینه رو میکشه جلوی خودش! خیلی حال و هوای جالبی داره!
من برم سراغ ادامه مأموریتها و کاش بتونم یه ذره روی خودم کار کنم که بیشتر سراغ بخشهای اصلی برم تا فرعی و سارا خانوم فکر نکنه فرار کردم رفتم!