Inherent Vice
بعضي وقتا "حرکت نکردن" نه تنها سودمنده، که از "پسرفت" شما نيز، جلوگيري ميکنه.
وقتي دست روي ژانر جنايي از نوع کاراگاهي ميذاريد، بايد توجه کنيد و به اين اطمينان برسيد که آيا توانايي ايجاد "رمز و راز هيجان انگيز" رو درش داريد؟ [که حالا در وراي اون، تفکر و عقيدتون رو روح و پشتوانهي مسائلش کنيد] و وقتي نداريد [يا در بهترين حالت نميکنيد]، محصولتون ميشه جنايي-خالهزنک، با هنرنمايي خواکين فينکس، به سبک پلنگ صورتي، پلنگِ نئشهي صورتي.
فيلم، نه حس واقعي بودنِ "There Will be Blood" رو داره، نه قدرتِ روايتِ کوتاه از زندگي انسانهاي مختلف در "Magnolia"، نه جرات گارگردان جواني که در "Boogie Nights" علي رغم خام بودنِ فيلمش در مسائل فني، باورهاش رو با اطمينان به تصوير ميکشه. و نه بي نقص بودن در بيان نقد خود، در برابر جامعهاي که خود رو برتر از همه ميدونه درحالي که سالهاست با يک غدهي سرطاني زندگي ميکنه و از درون رنج ميکشه، در "The Master".
و به علت نداشتن هيچکدوم از اين خصوصيات هست که اين محصول نه حتي "درجا زدن"، که "قدمي به عقب" قلمداد ميشه.
فيلم در ژانر [که حتي بهش وفادار نميمونه]، محتوا و روايتي که ازش ميکنه، ملالآوره. تقريبا هيچ چيز خاصي نداره، موضوعي رو نقد نميکنه، چيزي رو به شما نشون نميده، توان اين رو هم نداره که براتون "صحنه"اي بسازه، البته بغیر از صحنهي آخر فيلم که شکل سورئال پيدا ميکنه، آن هم نه به سلامتيِ شما که به سلامتيِ بازهي زمانياي که از تاريخ فرهنگ-اجتماعی يک جامعهي مشخص انتخاب کرديد.
موضوع اين هست که همون بازهي زماني، اساس فيلم است. "مواد مخدر"، خود يک کارخانهي تخريب و ساختِ محتواي دروني و شخصيتي يک فرد هست. مشکل اساسي فيلم هم از اينجا آغاز ميشه که دست نه بر "اعمال" افراد تحت مواد مخدر بخاطر نيازهاي بوجود آمده در آن سبک زندگي بخصوص، که بر روي شخصيت، دنياي فکري و مواجه شدنهاش با مراحل زندگي، گذاشته شده. اينجاس که شما نميتونيد شروع، متن و پايان خوبي براي اين نوع شخصيت پردازي ايجاد کنيد تا "افراد عاري از مواد مخدر" توانايي ارتباط برقرار کردن با فيلم رو پيدا کنند. چراکه در رابطه با موادمخدري که با ذهن فرد سروکار داره، شما هيچوقت نميتونيد متوجه بشيد چه چيزي واقعي بوده، چه چيزي زادهي ذهن، حال خواه تصويري باشه اون موضوع، يا صرفا يک قضاوت [که از قضا روي عمل هم قراره تاثير بذاره در ادامه].
نتيجهي تمام اينها گنگ و بي معني شدن فيلم براي مخاطبِ سالمِ ما هست. براي مخاطب ناسالممون هم که فرقي نميکنه، در اون حالت همه چيز معني ميده.
کل فيلم در اصل سوداي رابطهي دو فردي رو برامون به تصوير ميکشه که معلوم نيست چه مدت از عمرشون رو تو خلسگي بودن.
سوالي که پيش مياد اينه که دستورِ "حرکت" در شروع فيلمبرداري، با چه پشتوانهاي صادر شد؟
جواب سادس، "پسرفت". و در ادامهي اون، "از دست دادن خودآگاهي" نسبت به عقايدي که به تصوير کشيده ميشه. معمولا اين اتفاق زماني رخ ميده که از "باور"هاتون -اگه داشته باشيد- دور بشيد و به سمت خوددرگيري با دنياي "افکار" بريد، دنيايي که نه انتهايي داره، نه هويتي و مهمتر از همه، نه احساسي.
موسيقي خاصي نداشت.
حرکت دوربين اما نسبت به کاراي قبل "راحت"تر شده بود، که بازم مسئلهي جالبي نيست.
بازيها کم و بيش نچسب. فينکس تقريبا تکراري، حالات نقشش رو برعکسِ بازيش در "The Master"، خوب به نمايش نگذاشت.
نهایتا در يک و تنها يک صورت ميتونيد از اين فيلم لذتي ببريد، خودتون تا پيشوني نئشه باشيد.
4/10