اگه خواستید پستی رو نقل قول کنید به جای جواب دادن توی این تاپیک پست رو ببرید داخل تاپیک Movie Center و بزارید پست های اینجا به صورت یک پارچه باقی بمونه. برای این کار گزینه "+ نقل قول" رو پایین سمت چپ پست مورد نظرتون بزنید تا پست انتخاب بشه بعد داخل تاپیک Movie Center از ادیتور گزینه
رو بزنید و پست مورد نظرتون رو اونجا نقل قول کنید.
لطفاً اسم فیلم رو حتماً بنویسید عکس به صورت خالی کافی نیست
عکسها رو حتماً به صورت Thumbnail/کم حجم قرار بدید.
دوستان لطف کنن به جای شیوه های من درآوردی برای امتیاز دادن ، 10 رو حداکثر قرار بدن و نسبت به اون امتیاز بدن.
نوشته هایی که ممکنه بخش خاصی از داستان فیلم رو لو بده، داخل تگ اسپویلر باید گذاشته بشه، در غیر اینصورت برخورد می شه
از پست کردن هر گونه مطلبی که به مبحث این تاپیک مربوط نمیشه خودداری کنید
صرفاً بخاطر دیدن آثار بیشتر از جودی کومر که تازگیا خیلی ازش خوشم اومده سراغ فیلم رفتم و فیلم یه فیلم تلویزیونی بود. داستان هم درباره محل اسکان بیماران آلزایمریه که با شیوع کرونا وضعیتشون بدتر میشه و ...
فیلم که زیاد از حد واسه خلق و خوی من دراماتیک و پر از لحظات نفس گیر و سنگین بود و حقیقتش مرور لحظات سخت کرونایی واقعاً ناخوشایند و ناراحت کننده ست که میدونی چنین اتفاقاتی واقعاً رخ داده و واقعاً افرادی بودن که بهشون توجه کافی نشده و به دست کرونا جان سپردند و این توی فیلم به خوبی نشون داده میشه. ولی جدا از این موضوع، بازی جودی کومر واقعاً تحسین برانگیزه و خیلی خوب تونسته حتی در یک فیلم تلویزیونی خودش رو به رخ بکشه. برای من صرفاً همین نکته دلپذیر بود و چیز دیگه از فیلم چشمم رو نگرفت و دلم نمیخواست زیاد تو فضای اون باقی بمونم. روی هم رفته اگه دنبال یه فیلم خوب درباره دوره کرونا هستید، این فیلم انتخاب بدی نیست. (5.9/10)
به شدت شبیه به فصل اول Reacher، یه جاهایی اساسا اگر پروتاگونیست رو ریچر فرض کنی انگار داری اون سریال رو میبینی.
قهرمان جذابی داره و به نظرم یکی از آینده دار ترین ستاره های اکشن خواهد بود. اما شخصیت پردازی و گذشتهی ناقصی داره و فقط با یک پیج ویکی قراره باهاش ارتباط بگیریم.
با پایان بندی سریال و رستگاری پلیس بد اون هم با این شیب ناگهانی موافق نیستم. غیبت کامل نهادهای بالادستی پلیس مثل FBI و پلیس ایالتی هم در زمانهی اینترنت قابل توجیه نیست.
در کل برخلاف ۹۹درصد سینمایی های افتضاح نتفلیکس فیلم خوبیه اما تکراریه و به سطح ریچر نمیرسه.
آیا انسانیت چیزی بهجز داشتن احساسات است؟ و اگر این احساسات — هرچند تلخ و ناخوشایند — را حذف کنیم، انسانی باقی میماند؟
ایدۀ اصلی «جانور» شبیه «درخشش ابدی یک ذهن پاک - 2004» است؛ با این تفاوت که در آن فیلم بهدنبال پاک کردن خاطرات (فرد) مشخصی از ذهن بودند، اما اینجا به دنبال پاک کردن استرسها، رنجها و تروماهایی هستند که از نسلهای گذشتهمان به ما به ارث میرسد و صحبت از پاکسازی ژن انسان است. داستان فیلم در دهه 2044 رخ میدهد که هوش مصنوعی حکمفرما بر جامعه انسانیست و زنی برای رهایی از اضطرابی مبهم به کلینیکی میرود تا با کمک هوش مصنوعی بتواند، ژن خود را 'تصفیه' کند و از رنج رها شود. در این روایت، بازههای زمانی و مکانی پاریس 1900 و لسآنجلس 2010 نیز در فیلم به تصویر کشیده میشود. هوش مصنوعی در این دنیا، تلاش میکند تا هرگونه خاطرات یا احساسات قوی که در انسان باقیمانده را از بین ببرد، تا دنیایی خنثی و عاری از احساسات یا رفتارهای افراطی بسازد. اما موفق میشود؟
فیلم بسیار یادآور آثار دیوید لینچ مانند «مخمل آبی - 1986» و «بزرگراه گمشده - 1997» و ویژگیها و مضامین پررنگ آثار اوست: ازجمله سرخوردگیها جنسی؛ ناتوانی در ایجاد ارتباط سالم؛ راه رفتن در مرز خیال و واقعیت؛ عشق سرکوبشده؛ و نمادبازیهایی با کبوتر و عروسک. سی دقیقه پایانی فیلم نیز «بزرگراه گمشده» و «توئین پیکس: بازگشت - 2017» را به یاد میآورد.
و در پایان: آیا پاک کردن درد و رنج، ارزش پاک کردن عشق را نیز دارد؟
بعد از دو سه تجربه اخیری که از لانتیموس داشتم و رضایت قلبی و خوبی که از کارهاش بدست آوردم، دلم خواست به عقب برگردم و ببینم قبل تر از این، این کارگردان بخاطر چه آثاری شناخته شده و اوج گرفته. و حقیقتاً با فیلمی مطابق انتظاراتم روبرو شدم. یعنی می دونستم که با فیلمی عجیب و در عین حال درگیر کننده و متفاوت با چیزای کلیشه ای و استریوتایپ دار امروزی روبرو میشم ولی باز هم گفتن اینکه این فیلم مطابق انتظاراتم بود معنیش این نیست که قابل پیش بینی بود و منظورم صرفاً اینه که میدونستم فیلم متفاوتی میشه.
فیلم واقعاً احساسات متفاوتی رو درون آدم بوجود میاره. یه جاهایی خنده داره و یه جاهایی بطرز وحشتناکی دلت می خواست صفحه پیش روت رو نگاه نکنی. از فرط جسورانه عمل کردن توی بازی با اخلاقیات انسانی و اینکه چطور میشه توی یک محیط بسته باورهای متفاوتی به انسان ها و فرزندان یک خانواده داد. فیلم رو میشه به عنوان یک آزمایش اجتماعی بخصوص در نظر گرفت که حقیقتاً اگه به پرده عمل دنیای واقعی کشونده بشه هم همینطور میشه و حتی شاید فجیع تر از این هم بشه. اینجا بخاطر دراماتیک تر شدن، پیچش هایی به داستان داده شده ولی توی یک فضای واقعی قضیه می تونه هولناک تر از اینا هم بشه.
بازی ها رو دوست داشتم. مضمون رو دوست داشتم، به بخش مریض درونم احساس رضایت خوبی داد.
در نهایت فیلم راحتی برای تماشا نبود. ولی تماشا را کردیم، لذت را بردیم و خرسند بودیم. حال بگویید دلقک دربار بیاید و کمی برایمان لطیفه بگوید. (7/10)
---------------------
Oddity - 2024
برای منی که 10 سال یکبار، یک فیلم ترسناک میبینم (چون هیچ علاقهای به این ژانر ندارم و سخت اثری دلم رو میگیره) همچین بدک نبود و نسبتاً راضی بودم. زیاد از حد پیچیده نبود، زیاد از حد شخصیت نداشت، زیاد از حد دراماتیک نبود، Jumpscare های مزخرف نداشت و روی هم رفته راحت میشه نشست و تماشاش کرد و کمی تا قسمتی هم لذت برد.
داستان سرراسته و خیلی چیز درگیرکننده ای نداره و بازی ها هم بدک نیستند. از بازی بازیگر زن داستان، کارولین بریکن (؟) خوشم اومد و برام دیدنش خوشایند بود و دلم میخواد در آینده بازم ازش کارهایی رو بصورت اتفاقی ببینم. بله، پس اونقدر خوب نبود که بخوام اختصاصی برم دنبال کارهاش. اگه گذرم بهش خورد که خورد، نخورد هم دیدار به قیامت.
آیا برای یک وقت گذرونی ساده فیلم مناسبیه؟ ای، آره. (5.8/10)
------------
But I'm a Cheerleader it - 1999
داستان دختران و پسرانی که گرایش به هم نوع خودشون دارن و توسط یک مجموعه و موسسه قراره Straight بشن.(نمی دونم چطور جملات رو سانسور کنم، امیدوارم منظور رسونده شده باشه) و این اشخاص که باور دارن این گرایششون یک جور مریضی و میشه درمانش کرد.
یه وقتایی دیدن بعضی فیلمهای دهه 80 و 90 جنبه متفاوتی از لذت بخش بودن رو به خودشون میگیرن؛ از این لحاظ که میتونید دوران جوونی و نوجوونی بعضی بازیگرای موردعلاقه و حالا معروف رو ببینید. مثلاً من به ناتاشا لیون علاقه خاصی دارم و از سریال Orange Is the New Black تا به الان دارم کارهاش رو توی سریالها دنبال میکنم که خصوصاً سالهای اخیر که تن صداش یه تغییرات ملو و عجیبی پیدا کرده بامزه تر شده. ولی وقتی به این فیلم نگاه کنید، چهره متفاوتی از اون بازیگر رو میبینید. و در کنارش اتفاقی میشل ویلیامز هم حضوری کوتاه دار که دیدن اونم باحال بود.
فیلم خودش رو خیلی جدی نمیگیره و حتی برعکس؛ سعی داره که نشون بده که قراره قضایا یه جورایی دارک کمدی و کمدیطور تلقی بشن و قرار نیست به شما احساس اجباری بده. روی هم رفته فیلم سرگرمکننده و گذرایی بود. من این سبک فیلمها رو دوست دارم. (6.3/10)
دو فیلم با یک موضوع؛ دو فیلم درباره یک شخصیت حقیقی؛ اتفاقی رایج در صنعت سینما که متاسفانه در ایران برایش یقهها پاره کردند و «فرهادی» به جرم «سرقت ادبی» بابت شباهت موضوعی پیرامون یک اتفاق حقیقی متهم نمودند؛ همهچیز یکیست؛ با کلمات بازی نکنید؛ بگذریم؛ «سوسانا فوگل» یک اتفاق و حادثه کاملاً سیاسی - امنیتی را کمدی میکند؛ فضاها پارودی میشوند؛ به مسائل سطحی میپردازد و واقعاً به سوال اصلی Who is Winner Reality پاسخ نمیدهد؛ کمی هم در آستانه انتخابات ریاستجمهوری جهتگیری میکند؛ با این حال، پرده سوم فیلم نسبتاً قابلقبول است. «فوگل» پیشرفت محسوسی نسبت به فیلم قبلیاش - Cat Person - کرده است.
فیلم «ریلیتی» مینیمال و تلهتئاتری است؛ با اتکای مستقیم به مکالمهی ضبطشده میان «وینر» و ماموران FBI؛ قصه را با واقعیت موبهمو جلو میبرد؛ رفتار مهربانانه ماموران که بهتدریج تبدیل به بازجویی میشود و تنش به وجود میآید؛ یک «باتل اپیزود» جذاب که در طول 90 دقیقه روایت میشود؛ یک بازی هنرمندانه از سیدنی سوئینی را در این فیلم میبینید!
They Live 1988 (Remastered Cut)
10/10
به هرحال داریم در باره ی جان کارپنتر بزرگ صحبت میکنیم. درسته داستان میتونه خوراکی برای تئوری های طوتئه باشد در ذهن افراد نابلد ولی فیلم و موسیقی و حتی سناریو بسیار بی نقص به هم متصل شده اند و تو گذر زمان را حس نخواهی کرد. و همچنان داستانی نو هست.
نیاز به گفتن نیست که تنها نکته مثبت فیلم به قول ابی بانوی پاکدامن مگان فاکسه! حاضرم شرط ببندم کارگردان ها و فیلمنامه نویس ها با هم مسابقه گذاشتن کی بهتر از دست اون یکی کپی می زنه! کلیشه همیشگیه ولی خب یکم سطحش بالاتره و به لطف تنها بازیگر خوبش 20 دقیقه پایانیش رضایت بخش بود، اگر عوامل جز کمر به پایین! از عقلشون هم کمی کار می کشیدن از اواسط فیلم با توجه به مواردی که بهش اشاره شد می تونستن فضارو محدود نکنن و گسترشش بدن مثل عنوان (بازی) موفق Detroit: Become Human تا یک تفاوتی ایجاد بشه. که چنین اتفاقی نیوفتادو همون سنت همیشگی رو بجا آوردن!
اون مگان (الیس) با این مگان کراس اور بدن، چیز خوفناکی می شه. البته هالیوود استاد تر زدن به هر موردیه پشیمون شدم!
«کوکو» یک ترکیب شیمیایی قابلقبول از سینمای اروپا و انیمه ژاپنی است؛ من رگههایی از سینمای معمول هالیوود را در این فیلم ندیدم؛ اتمسفر و میزانسن پرده اول و دوم فیلم یادآور Speak No Evil است؛ اما در پرده سوم، قابهای کارگردان، نورپردازی و چهرهپردازی شبیه به انیمههای ژاپنی دهه 90 میشود؛ البته فیلم ایده بکری دارد؛ مکانی که میخواهد بهتدریج انسانها را به یکی از کمیابترین گونه پرندگان برای حفظ تعادل در محیط زیست تبدیل کند؛ گرچه از تمام پتانسیلهای خود استفاده نمیکند؛ اما با شلوغکاریهای نافرجام در میانه؛ به یک پایانبندی خوبی دست پیدا میکند؛ قطعاً نقطه عطف فیلم نقشآفرینی «هانتر شیفر» است که در تمامی لحظات «کوکو» درخشان ظاهر میشود.
فیلمنامه اولین ساخته «زوئی کرویتز» مملو از حفره است؛ جزیرهای که زیباییهایش با ایجاد سوالات و پاسخهای مبهم در ذهن مخاطب زیرسوال میرود؛ ایده جالبی دارد؛ یک فرد ثروتمند که گروهی از زنان خوشگل و خوشتیپ را به جزیرهای میبرد؛ حال آنکه افراد آنجا راز ترسناکی را از زنان پنهان میکنند؛ اصل طرح داستان و تبدیل آن به فیلمنامه؛ پاسخ به چراییها است - اصل اول در هر مختصاتی که مینویسید. چراییها در اینجا پاسخ داده نمیشوند؛ اسلتر کینگ (با بازی چانینگ تاتوم) از یک تروما رنج میبرد که حضورش در این جزیره به هدف فراموشی آن تروما و رو به انجام اعمال خبیثانه است؛ خب این تروما چیست؟ چه بوده؟ چرا ما نمیبینیم؟ جایگاه روانپزشک او در این قصه چیست؟ وقتی در پرده سوم به گذشته فریدا و اسلتر کینگ کات میزند؛ تنها تصویری را نشان میدهد؛ این تصویر عاری از پاسخ به سوال مخاطب است؟ رابطه پیچیده فریدا و اسلترکینگ بیپاسخ میماند؛ دلبستگی خاصِ اسلترکینگ به فریدا برای چه هست؟ چگونه فریدا توانسته از جزیره خارج شود؟ آیا مخاطب شاهد یک چرخه زمانی است؟ آبجکت عطر که ابزاری برای شرح هدف شخصیت منفی است؛ مثل یک مککافین رها میشود؛ چرا این فیلم لعنتی به هیچ سوالی جواب نمیدهد!
موزیکال فوق العاده دلچسبی بود. در مقایسه با یه سری کارهای موزیکالی که اخیراً دیدم و همچین باب میلم نبودن و همش این حس رو داشتم که یه روتین تکراری رو دارم می بینم، این یکی واقعاً از لحاظ موزیکال، قطعات، داستان و کلاً فضای حاکم احساس طراوت داشت و امید من رو نسبت به این ژانر زنده کرد. و اگه مثل دوران نوجوونی لیست برترین موزیکال های خودم رو داشتم، حتماً این فیلم رو وارد اون لیست و احتمالاً جز 20 فیلم اول قرار می دادم.
فرد آستر هرکجا که باشه، همیشه دلربایی خودش رو با حرکات و شوخ طبعیش به رخ می کشه و گرچه که به عقیده من بازیگر و رقاص خوبیه ولی باید یک مکمل مناسب هم کنارش باشه تا فیلم به مراتب زیباتر بشه. اینجا مکمل معروف و همیشگی خودش، جینجر راجرز رو کنار خودش داشت و از این لحاظ به تکامل خوبی دست یافته بود. تعاملشون واقعاً دوست داشتنی بود و میشه به راحتی فهمید چرا چندین و چند فیلم و موزیکال رو کنار هم توی گیشه به موفقیت رسوندند. حسابی بهم میان و رد و بدل محتوای داستان بین این دو احساس شیرینی داره.
احساس نوستالژیکی که تو برخی قطعات موزیک و رقص اثر بود واقعاً حیرت انگیز بود. نمی دونم چرا باید لغت نوستالژیک رو اینجا ناخواسته استفاده کنم ولی حتی نوع ضبط صدای فرد آستر و شعری که داره می خونه احساس گرمی رو به من میده و دلم می خواد مدام تو موقعیت های مختلف قطعه ای مثل قطعه Let's Face the Music and Dance رو گوش بدم. همون کاری که قبلاً با قطعه ای مثل Cheek to Cheek با من انجام داده بود.
بهرحال هر چه که بود، این موزیکال حسابی برای من دوست داشتنی بود و قابلیت ریواچ رو هم از نظر من داره. (7.5/10)
--------------------
Henry Fool - 1997
بدست آوردن مرز مناسب بین عجیب و سرگرم کننده بودن، کار سختیه که این فیلم به خوبی از پس انجامش براومده و من بدون هیچ شناخت قبلی از بازیگرها و کارگردان سراغ کار رفتم و از دیدن فیلم رضایت داشتم. یه جور چینش بدون پاستوریزه بازی توی لحظات فیلم بود و داستان هم زمختی بخصوصی داشت که به دل می نشست. احساس میشه که فیلم، خودآگاهه و می دونه که داره چه چیزی رو به مخاطب ارائه میده. بازی ها هم درخور فضای فیلم هستند و تقابل خوبی رو میشه توی فیلم بین هنرمندان دید. کسایی که من قبلاً جایی ندیده بودمشون و برام تازگی داشتند. و تو نگاه اول این حس رو به آدم میده که شاید فیلم با بودجه کمی تهیه شده ولی خب هرچی که بود، فیلم در نوع خودش فیلم منحصر به فردی بود. (6.5/10)
نمیدونم. بعضی فیلم ها خیلی شخصی میشه.
طوری که انگار آدم داره زندگی نامه خودشو تو یه دنیای دیگه میبینه.
فقط زمان و مکان متفاوته.
این حس تنهایی به این شکل رو کمتر کسی تو دنیا تجربه میکنه.
ولی انگار یه مسیره که هرکسی واردش بشه به یه مقصد خاص میرسه.
یک سوم پایانی استرس زیادی داشتم. دعا میکردم که با یه هپی اندینگ تموم بشه. یا حداقل به رستگاری برسه.
میخاستم ببینم پایان زندگی خودم چطوری میشه.
حس عجیبی بود این فیلم
حسی که تا به حال هیچوقت تجربه نکرده بودمش.
مگان فاکس شبیه شرور فیلمهای ترمیناتور در اومده
ریتم فیلم کنده اما چون سکانسها اتفاقمحوره یعنی در هر سکانس جای دیالوگ اتفاق میاوفته
سرعت کند بهترین انتخاب برای پیشبرد سناریو چون اتفاق هر سکانس جلوی احساس کندی رو میگیره و کندی سرعت، جلوی از دست رفتن اطلاعات توسط تماشاچی رو میگیره
اتمسفر سرد و سنگین رو فوقالعاده در اورده کارگردان
کرکتر کمی داره سریال چون کرکترها حالت نمایندهگونه برای یک قشر رو دارن
مثلا همکار شخصیت اصلی، نماینده کل قشر کسایی هست که از هوش مصنوعی در هراسن برا از دست رفتن شغلشون
دیگه ۵ تا کرکتر عین این درست نمیکنه که بشینن حول محور ترسناک بودن رباتها صحبت کنن، همشون یه دونن
که تعداد کم کمرکتر انتخاب درستی برا حفظ اتمسفر سرد و سنگین و کند فیلمه
فیلم فقط مخرب بودن هوش مصنوعی رو نشون نمیده و از اونور مزیتهاش مثلا در عمل پیوند قلب مشخصه
در کل یک فیلم عالی سال ۲۰۲۴ هست که اصلا امتیاز imdb رو درک نمیکنم که ۵ عه
من بهش 7 میدم
قطعا وقتتون هدر نمیره و تجربه خوبیه
دستاندرکارای فیلم خودشون و چیزی که خواستن ارائه بدن رو جدی گرفتن
و من جز یکی دو صحنه که کرکترا از مخصمه یه طوری در میرن
ایراد دیگهای ندارم
اکشن، هیجان، ریتم، اتمسفر، تعلیق همه در حد بسیار خوبی قرار داره و البته در عین سرگرمکننده و جذاب بودن درونمایهی خوبی در مورد خانواده و وفاداری و دوستی و عشق در عصر همزیستی ربات با انسان داره
در کل از دست ندید
اینم نسخه باجزئیات و تکمیلیشه
تکنولوژی هوش مصنوعی به حدی رسیده که رباتهای انساننما، میتوانند از پس کارهای خانه همچون مرتب کردن لوازم، تمیز کردن خانه و جارو کشیدن برآیند. جدیدترین مدل آنها، حتی میتواند از فرزندان شما هم مواظبت کند. مکس که همسرش به خاطر انتظار برای پیدا شدن قلب برای عمل پیوند، مدتی است که در بیمارستان بستری است، مجبور میشود به تنهایی به فرزندانش برسد و با توجه به کار ساختمانیاش، وقت و توان آن را ندارد که از پس این کار برآید. به همین خاطر او به همراه دو فرزندش، به نمایشگاه رباتهای انساننما میرود تا یکی از آنها را برای کمک به نیازهای روزمرهاش، بخرد.
در نمایشگاه برای لحظاتی کودکش گم میشود و بعد، توسط جدیدترین مدل هوش مصنوعی پیدا شده و به پدر برگردانده میشود. کودک اصرار میکند که همین ربات را برای امور خانه بخرند. آنها همین کار را میکنند و نام آن را آلیس میگذارند. بدین ترتیب راه آلیس(با بازی مگان فاکس) به داخل خانهی مکس و مسائل شخصی او باز میشود. مکس در چند جبههی مختلف باید با مشکلات دست و پنجه نرم کند. یکی از آنها غم و استرس پیوند قلب همسرش است، دیگری امور سرپرستی مربوط به فرزندان، یکی نیازمندیهای خودش به عنوان یک مرد... حتی قرار است کارگران ساختمان هم، با همین رباتها جایگزین شود. همهی اینها برای مکس زیادی است.
یکی از شبها که مکس طبق معمول برای فرار از مشکلات به الکل پناه میبرد، فیلم کازابلانکا را برای تماشا میگذارد. او به آلیس میگوید این فیلم را دیدی؟ و او بر طبق دیتای ذخیرهشدهاش داستان کازابلانکا را برای او شرح میدهد. مکس میگوید فقط دانستن داستان کفایت نمیکند، بلکه تو باید فیلم رو حسش کنی، باید تجربهاش کنی، تازه اونوقت هست که میفهمی که چیه.. به همین دلیل مکس به آلیس دستور میدهد دیتاهای مربوط به کازابلانکا را از حافظهاش پاک کند... و او برای اولین بار به تماشای این فیلم عاشقانه مینشیند... چه بر سر هوش مصنوعیای که کازابلانکا ببیند میآید؟ بله او میخواهد همانطور که مکس گفت، عشق را تجربه و احساس کند... آلیس، به سرزمین عجایب انسانیت پرت و از اینجا، سودای عشق آلیس شروع میشود.
در سناریوهای سینمای مدرن، دیگر هیچوقت انتظار نداریم که یک ربات، در حد همان برنامهریزی اولیهاش باقی بماند. با توجه به پیشرفت علم، امروزه دیگر برای مردم پذیرفتنی است که یک هوش مصنوعی میتواند خودش را آپگرید کند، به همین دلیل اگر چنین اتفاقی در طول فیلمهای علمی-تخیلی مدرن نیافتد، کمی احمقانه خواهد بود. البته که چنین موضوعی را در سال ۱۹۶۸ با فیلم ادیسه فضایی کوبریک داشتیم، که در آن یک هوش مصنوعی به سطحی از آگاهی میرسد که میتوان نقشه بچیند، دروغ بگوید و برای رسیدن به اهدافش انسانها را گول بزند، اما آن فیلم برای زمانهی خودش چیز جدید و نامتعارفی بود و حتی تا دههها بعد هم چنین چیزی را در سینما مشاهده نکردیم.
در سینمای مدرن اما، مخاطب در همان ابتدای فیلم کاملاً میداند که آلیس قرار نیست هوشمندی و آگاهیاش در همین سطحی که هست باقی بماند. حالا که مکس به او گفته که باید احساس کند و تجربه کند و تنها دانستن کفایت نمیکند، او شکلی جنونوار و روانپریشانه تمام هدفش این میشود که بتواند شبیه به انسانها، احساس و تجربه کند... و هیچوقت نمیتوانید راه در مسیر انسان شدن بگذارید، اگر به احساساتی شبیه به دروغ و حسادت برای پیشبرد اهداف خود تن ندهید. و این اتفاق در فیلم برای آلیس میافتد.
در ابتدا آلیس تصمیماتی میگیرد که هرچند برای یک هوش مصنوعی نامتعارف به حساب میآید، اما به هر حال در حیطهی برنامهنویسیشدهاش عمل میکند و برای همین باعث تعجب زیادی نمیشود. بعد از پیشروی قصه، این تصمیمات آگاهانه و خودسر تا حدی پیشرفت میکند که در انتهای فیلم آلیسی را داریم که تصمیاتش کاملاً بر پایهی خودش است و از تمام کارهایش فقط یک هدف دارد... چه دروغ بگوید، چه آدم بکشد، و چه تبدیل به شروی مثل فیلمهای ترمیناتور شود، قصدش فقط یک چیز است، محافظت از صاحبش، و تصاحب عشق او...
آلیس میخواهد از مکس، هم درمقابل دنیای بیرون، و هم در مقابل صدماتی که او به خودش میزد، شبیه غم و اندوعه و استرس و ... محافظت کند. اما روش محافظت آلیس چگونه است؟ بر اساس دیتاها. او توسط ضربان بض و قلب و فشار خون مکس، میزان استرس او را اندازه میگیرد و تشخیص میدهد که اگر مکس اکنون آمیزش جنسی داشته باشد، استرسش به طرز قابل توجهی کاهش مییابد... و او چنین کاری با مکس میکند، چشمان او را میبندد، صدای همسرش را تقلید میکند و سپس بعد از این کار به عنوان یک فکت، نتیجهی کاهش استرسش را به او تحویل میدهد.
مکس در ابتدا جلوی این فکتها حرفی برای گفتن ندارد، اما در ادامه حسهای پیچیده و عمیقی از زبان او شروع به جاری شدن میکند، احساساتی نظیر مسئولیتپذیری، وفاداری، عشق و خانواده... چیزی که ربات هوش مصنوعی از آن سر در نمیآورد... آخر هوش مصنوعی با دیتا برنامهنویسی شده است... پس وقتی دیتا نشان میدهد خانوادهی مکس کاملاً باعث عذاب و ناراحتی او هستند، چرا او آن قدر به آنها پایبند است؟ آیا چسبیدن به درد، خودش نوعی از لذت است؟ این احتمالاً همان پیچیدگی قلب آدم زنده است که آلیس از آن سر در نمیآورد... او در صحنهی قبلتر به مکس میگوید صدای ضربان قلبش مصنوعی است و پیچیدگی احساس کردن گسترهی متنوع احساسات را مثل او ندارد. یا با توجه به پایان، باید شاهد کسب کردن چنین احساسات پیچیدهای توسط آلیس در دنبالههای این فیلم باشیم؟
سناریویی که برای آلیس نوشته شده و به طور کلی بستری که این شخصیت در آن معرفی شده و رشد میکند، به همراه نقشپردازی نیمهربات و نیمهانسانوار مگان فاکس شبیه به شرور فیلمهای ترمیناتور، راه را برای تبدیل شدن او به شرور اصلی یک فرنچایز فراهم میکند. باید در ادامه ببینیم که استقبال مردم و گیشهها از این فیلم در چه حد خواهد بود و دنبالههای باکیفیتی از آن در دستور کار قرار میگیرد یا نه... من که امیدوارم اینطور باشد، چون جهان Subservience و ذات شخصیتهایی که این جهان حضور آنها را در خود پذیرفته است، پتانسیل این را دارد که در دنبالههایش بیشتر روند دغدغههای زندگی انسانها و روابط انسانی در عصر تکنولوژیک در کنار هوش مصنوعی را نشان دهد و بیان کند مسائلی همچون خانواده و مسئولیتپذیری و عشق و وفاداری، حتی در پیشفرتهترین اعصار هم از بیننرفتنی است.
شاید با نقد من فکر کنید با یک فیلم فلسفی طرفید! البته که من خودم هم انتظارش را نداشتم و شوکه شدم. اما نترسید، فیلم بسیار سرگرمکننده و هیجانانگیز است. فیلم تقربباً هیچ لحظهای و بین هیچ پرش سکانسی، ریتم خود را از دست نمیدهد. ساختار فیلم بر اساس پشت سر هم قرار سکانسیهایی شکل گرفته که نه بر پایهی دیالوگ و کار دوربین(که اکثراً ثابت و کند است)، بلکه بر پایهی «اتفاقی» است که در هر سکانس میافتد. در هر سکانس، اتفاق جدیدی میافتد که آن اتفاق، بر شحصیتها و روابطشان و پیشبرد داستان تأثیر میگذارد، به همین دلیل هر سکانس جلویی از سکانس پیشین، دارای اطلاعات، تنش و هیجان بیشتری است. سرعت تدوین فیلم یکسان و کند بوده که به علت سنگینی اتفاقات در هر سکانس، این کندی کمک میکند تا مبادا اطلاعات به صورت تمام و کمال توسط مخاطب دریافت نشود و این که اتمسفر سنگین و سرد آن، از بین برود... نماهای ثابت فیلم، کاملاً در خدمت موارد ذکر شده است.
خرده شخصیتهای فیلم هم داستان مربوط به خود را دارند و از پیچیدگیهای شخصیتی برخوردارند، نه این که تنها ابزاری برای پیشبرد داستان باشند. مثلاً رییس مکس، با این که تنها در چند صحنه حضور و دیالوگ کمی دارد، اما فیلم موفق شده با همین مقدار زمان حضور کم او، احساسات، قضاوتها و جهانبینی او را نشان بدهد. شما میدانید او برای مکس ارزش قائل است، ولی اگر موضوع بیخ پیدا کند میتواند شر او را کم کند... میفهمید که او پشیمان از جایگزینی کارگران با رباتهاست اما ناگزیر بودن از مسیر پیشرفت جهان را هم میفهمد. حالا همین را برای همکار و رفیق مکس، چند برابر کنید... شخصیت جانبی جالبی که نمایندهی تمام آدمهای عادی است که از پیشرفت هوش مصنوعی در شک و هراس هستند.
فیلم از همان ابتدا به شما نشان نمیدهد که در جهانی پر از ربات هوش مصنوعی قرار دارید. درست است که در ابتدای فیلم، خانوادهها برای خرید به نمایشگاه هوش مصنوعی میروند، اما هیچ حسی از ازدیاد رباتها نمیگیرید و این جمعیت غالب انسانهاست که برای خرید به این جا آمدهاند. فیلم عمداً ازدیاد رباتها را پنهان میکند تا به اتمسفر خلوت و سرد آن خدشهای وارد نشود، اما از چیرگی تکنولوژی و رباتها طوری رفتهرفته پرده برمیدارد که به استرس و هیجان سناریو کمک کند. با روند پیشروی داستان، ما کمکم رباتها را در پارکها و در حال مراقبت از فرزندان، در بارها، در ساختمانها و مهمتر از همه در بیمارستانها میبینیم.
حتی عمل پیوند قلب همسر مکس، توسط رباتهای هوش مصنوعی صورت میپذیرد، پس فیلم نمیخواهد فقط بیانگر تهدیدهای هوش مصنوعی باشد. اگر آلیس پتانسیل آدمکشی دارد، در آن سمت رباتها با عمل پیوند قلب، درست برخلاف آلیس که مرگآور است، زندگیبخش هستند. اما مسیر ما با هوش مصنوعی به نظرتان به کدام سمت میرود؟ به نظرتان میتوانیم تعادلی در این مبحث مهم پیدا کنیم یا این که تمام این هراسها بیمورد است و قرار نیست اتفاق هولناکی با پیشرفت هوش مصنوعی برایمان بیافتد؟
تنها ایرادی که میتوانم از فیلم بگیرم، نه از خود اکشن آن که به خوبی جا افتاده، بلکه روشهایی است که شخصیتها از مخصمه نجات مییابند... اگر از این یک مورد چشمپوشی کنم، دیگر نمیتوانم اشکال خاصی از فیلم بگیرم و تقریباً کارگردان موفق شده هر چه از قبل در ذهنش برای ارائه به مخاطب در نظر داشته را به خوبی روی پردههای سینما بیاورد به طوری که مخاطب بتواند حس کار را بگیرد. من البته کارگردان را نه به خاطر مسائل مفهمومی فیلم، بلکه بیشتر به خاطر مسائل تکنیکال و بافتن مسائل مفهومی به یک سناریو هیجانانگیز تحسین میکنم.
«حلقه کامل» یکی از خستهکنندهترین فیلمها درباره مسئله «سفر در زمان» و «حلقه زمانی» (Time-Loop) است؛ مشکل عمده فیلم به بیحالی شخصیت اصلی (با بازی ماری لوییز-پارکر) بازمیگردد؛ زنی میانسال که زندگی خود را کرده و اکنون در شُرف مرگ به دلیل وجود یک «سیاه چال» روی قفسه سینهاش است؛ حال با بستهای قرص مرموز برای فرار از مرگ، به سفر در «حلقه زمانی» روی میآورد؛ زنِ قصه نه زیاد از خود جنبوجوش برای شکست «حلقه زمانی» نشان میدهد و نه بُرشی از ادامه حیات در او یافت میشود؛ پس تمامی این کشمکشهای بیروح برای شناخت قرص و بازگشایی مسئله «سفر در زمان» برای چیست؟! مولف در پرده سوم به همین نتیجه حرف بنده میرسد و فیلم را با سوق مرگ خودخواسته به پایان میرساند؛ خب، پس اگر شخصیت اصلی مایل به مرگ است، چرا از تکنیک روایی «سفر در زمان» استفاده کردی؟ چرا مستقیم یک فیلم ملودرام درباره پوچگرایی یک استاد شیمی و آشناییاش با یک دانشجوی تازهکار نساختی؟ حالا که فیلم پایان یافته؛ چرا به سوالات پاسخ ندادهای؟ جریان قرص «سفر در زمان» چه بود؟ آن «سیاه چال» روی قفسه سینه زنِ قصه چرا و چگونه ایجاد شد؟ از تمام پاسخدهی به سوالات فرار کردی، جناب بریتو!