Annihilation
فیلم 28 روز بعد دنی بویل تو سال 2002 ایده ای رو مطرح کرد که وقتی برای اولین بار دیدمش نقریبا شوکه شدم و بعد از صحنه ای توی فیلم دیگه نمیدونستم چه چیزی رو باور یا به کدوم قسمت فیلم اعتقاد داشته باشم چون توی 20 دقیقه پایانی محصور کننده فیلم متوجه دید اشتباه خودم نبودم. ایده ای که میگه "این انسان ها هستن که هیولاهای واقعی اند!". چند وقت بعد که Annihilation رو دیدم دوباره همون حس بهم دست داد. الکس گارلند که از قضا نویسنده ی "28 روز بعد" هم بوده با استفاده از ژانر علمی-تخیلی درباره ی هویت و وجود بحث میکنه که طعنه به طعنه شاهکارهایی مثل Solaris, Stalker و شاهکار جان کارپنتر The Thing میزنه.
توی یه مصاحبه، گارلند میگه که چیزی که توی کتاب اصلی که ازش اقتباس کرده توجهش رو خیلی جلب کرده موضوع self-destruct یا "خود تخریبی" هست. توی فیلم هم از جهات مختلف به این موضوع میپردازه، از توضیحات شخصیت اصلی فیلم Lena، توی دانشگاه درباره ی سلول های سرطانی تا بعدا که وارد Shimmer میشیم و دلایل هر فرد برای ورود به اون رو میفهمیم. اما گفتم که "خود تخریبی" ولی "خود" یعنی چی؟ وقتی از "تخریب" حرف میزنیم دقیقا یعنی چی؟
توی بحث شناخت "خود" دو دیگاه و پایگاه فکری وجود داره. یکی دیگاه افرادی مثل جان لاک و ژان ژاک روسو هست که تفکرات رمانتیسیزم دارن و بیان میکنن که این "خود" که کامل هم باشه و بتونه موثر عمل کنه، خرد و منطق داره از خود داره. اونا میگن که ارتباط با دیگران مفیده ولی ارتباط بیش از حد میتونه برای این "خود" مضر باشه.
درمقابل افرادی هستن که خودشون رو پست مدرن میدونن و اگزیستانسیالیست هایی مثل ژان پل سارتر و آنتونی آپیا جزوشون هستن که میگن "خود" پدیده ای اجتماعی هست و ما به دیگران برای ساخت و شناخت خودمون نیاز داریم.
پس اگر به عبارت "خود تخریبی" برگردیم، یعنی توانایی یک فرد برای آزار خودش رو بیان میکنیم و برای همین ممکنه فکر کنیم آزار رسوندن به خودمون خوب نیست و لازمه که از "خود" مراقبت کنیم.
بعضی از قسمت های توی فیلم هست که این دیدگاه رو پشتیبانی میکنه. مثلا جایی توی فیلم شخصیت Ventress و Lena دارن با هم گفت و گویی میکنن و ونترس اونجا میگه "هیچکدوم از انسان ها خاضر به خودکشی نیستن اما همه مون به نوعی دست به خود تخریبی میزنیم." از مثال هایی خیلی قابل لمس مثل اینکه چطوری آدما ازدواج هاشون رو خراب میکنن یا با سیگار کشیدن به خودشون ضرر میرسونن و برای همه شون هم ریشه و دلیلی رمانتیک میارن. این دیدگاهی هست که رمانتیست ها دارن و زمانی که هیولای فیلم به کارکتری تو فیلم حمله میکنه فیلم این موضوع رو پیش میکشه که شاید به خاطر اتفاقی که توی زندگی اون کاراکتر قبلا افتاده، اون suicidal بوده.
از طرفی اما وقتی اتفاقی توی فیلم میوفته و هیولای فیلم دچار ادغامی براساس ویژگی های shimmer میشه، اینجا به آرای پست مدرن ها نزدیک میشه، چون نه هیولا و نه اون شخصی که براش ادغام اتفاق افتاده به صورت کامل از بین رفتن. این ادغام به خاطر خاصیت و خصایص shimmer بوده. خود محیط باعث میشه که موج های رادیویی، نوری و حتی DNA بازتاب بشن و همه چی با هم مخلوط بشه و باعث به وجو اومدن فرم های جدید بیولوژیکی بشه. اما این همه ی چیزی نیست که shimmer باعث تغییرش شده.
توی فیلم جایی وقتی مامور دولتی shimmer رو کابوس وار میدونه، Lena با اینکه باهاش سریع موافقت میکنه ولی همرمان بهش میگه که "بسیار زیباست." این محیط رنگی و vibrant، فاصله های استعاری و واقعی بین انسان ها گیاهان و شکارچی ها رو از بین برده. این اثر shimmer، فردیت رو از بین میبره که بر خلاف آرای رمانتیست هاست که به عقل گرایی باور دارن و میگن افراد جدا از هم هستن که میتونن تصمیم هایی براساس منطق خودشون بگیرن که فکر میکنن براشون خوب و مناسبه. اما shimmer قابلیت افراد برای تنها و جدا بودن میگیره. پس shimmer نمیخواد "نابود" کنه بلکه داره " تغییر" ایجاد میکنه. این دیدگاه پست مدرن هاست که میگن باید توی محیط بود و میکس شد تا هویت آدم شکل بگیره.
با این توصیفات پس وجود داستان فیلم مخصول مخلوط شدن هست. بدون ادغام توی shimmer، بدون ارتباط بین مخاطب و فیلم، فیلمی به اسم Annihilation وجود نداره. توی مسیر فیلم کاراکتر ها دچار تغییر میشن، روایت دچارت تغییر میشه و به نحوی ما هم دچار تغییر میشیم. بعضی مواقع فیلم ترسناکه، بعضی مواقع هم زیباست، اما بدون شک فیلم تجربه ای دگرگون کننده است.
10/10