[FONT="]در این قسمت الطائر و پسرش دریم دارن آخرین کارهای لازم برای انتقال آساسینها به یه مکان دیگه رو انجام میدن( مغولها دارن به ماصیاف حمله میکنن)[/FONT]
Altaïr: You have seen to my books?
[FONT="]الطائر: ترتیب کتابهام رو دادی؟[/FONT]
Darim: Yes. Some we sent with the Polos. The rest will go with me to Alexandria.
[FONT="]دریم: آره. یه مقدارشون رو با پاولوس فرستادم . بقیشون رو هم با خودم به اسکندریه میبرم[/FONT]
Altaïr: Good. Very good.
[FONT="]الطائر:خوبه، خیلی خوبه[/FONT]
Darim: Father, I do not understand... Why did you build a library if you did not intend to keep your books-
[FONT="]دریم: پدر، نمیفهمم... چرا یه کتابخانه رو ساختی در حالی که قصد نداشتی کتابها رو نگه داری؟[/FONT]
Altaïr: You should go. When the Mongols return, Masyaf must be empty.
[FONT="]الطائر: تو باید بری. وقتی مغولها برگشتن، ماصیاف تا اون موقع باید خالی بشه.[/FONT]
Darim: I see. This is not a library at all. It is a vault.
[FONT="]دریم: فهمیدم. اینجا فقط یه کتابخانه نیست. یه گاو صندق بزرگه.[/FONT]
Altaïr: It must stay hidden, Darim. Far from eager hands.
[FONT="]الطائر: اینجا باید مخفی بمونه، دریم. دور از دست رس افراد کنجکاو و نا اهل.[/FONT]
Altaïr: Go, son. Go be with your family, and live well.
[FONT="]الطائر: برو، پسرم. برو با خانوادت باشه و زندگی خوبی داشته باش.[/FONT]
Darim: All that is good in me, began with you, father.
[FONT="]دریم: تمام چیزهای خوب من با تو شروع شد پدر[/FONT]
[FONT="]در اینجا الطائر وارد اتاق میشه و پسرش دریم میره[/FONT][FONT="].[/FONT]
[FONT="]المعلم: در دانایی فراوان غم زیادی وجود داره و اونبی که دانش داره، اندوه هم داره.[/FONT]
Maria: What does it tell you? What do you see?
[FONT="]ماریا: چی داره بهت میگه؟ چی داری میبینی؟[/FONT]
[FONT="]الطائر: تصورات و پیامهایی. از کسانی که که قبلاً یه بار امدن و سقوط کردن...[/FONT]
Maria: But what happens to us, Altaïr? To our family! What does the Apple say?
[FONT="]ماریا: اما چه بر سر ما میاد، الطاور؟ بر سر خانوادمون! سیب چی میگه؟[/FONT]
Altaïr: Who were the ones who came before? What brought them here? How long ago?
[FONT="]الطائر: اونهایی که قبلاً امدن کی هستن؟ با چی به اینجا امدن؟ چند وقت پیش؟[/FONT]
Maria: Get rid of that thing!
[FONT="]ماریا: از دست این چیزها راحت شو![/FONT]
Altaïr: This is my duty, Maria! Maria? Where... where are you? Where is she?!
[FONT="]الطائر: این وظیفه منه، ماریا! ماریا؟ کجا... تو کجایی؟ اون(موئنث) کجاست؟[/FONT]
Darim: Gone, father. You do not remember? She's gone!
[FONT="]دریم: مرده، پدر. یادت نیست؟ ! اون(ماریا) مرده![/FONT]
Altaïr: If you are asked, say that I sent the Apple away. Tell them I sent it to Cyprus, or Cipango, or that I dropped it into the sea. Tell them anything to keep men away from this place. This Apple must not be found, not until the time is right.
[FONT="]الطائر: اگه ازت پرسیدن، بگو که من سیب رو به یه جایی فرستادم، بگو فرستادمش به Cyprus، یا Cipango، یا اینکه انداختمش تو دریا. هرچی میتونی بگو تا اونها رو از اینجا دور نگه داری. این سیب نباید پیدا بشه، نه تا وقتی که زمانش برسه.[/FONT]