شینگکی رو همون روزی که اومد خوندم یه سری حسای منتاقض دربارهش داشتم. با اینکه به نسبت کل داستان و پلاتتوییستایی که داشتیم در سطح پایینتری بود، حرفایی زده میشه که با داستان و شخصیتها و حرفای قبلیشون در تضاده ولی در کل راضی بودم و قابلقبول بود پایانش.
تو این چند روز هم همینطور شلخته چپترای قبل رو یه نگاهی انداختم که ببینم چه خبره و نهایتا نظرم درباره کلیت کار و پایان عوض نشد.
تغییر شخصیت ارن به نظرم بیمعنی نبود. چطور میتونست بی معنی باشه وقتی در نتیجهش ۸۰ درصد جمعیت جهان مردن؟ در کنارش خیلی از مردم پاردایس و دوستان خود ارن، گل سرسبدشون هم پیکسیس مثلا.
رامبلینگ رو گرچه ارن کم و بیش با قدرت اتکتایتان دیده بود و این ایده مطرح میشه که شاید صرفا خواست با جریان اتفاقات پیش بره و بیشتر خواسته یومیر بوده تا ارن که بنده اینطور فکر نمیکنم. نهایتا این ارن بود که تصمیم به اجراش گرفت و تا جایی پیش رفت که ۸۰ درصد جمعیت جهان رو نابود کرد.
۱. اونجایی که با زیک به خاطرات گریشا میرن، میرسیم به جایی که ارن تو خردسالی به هر دلیلی قتل انجام میده و روی همین صحنه ارن در انتقاد از شخصیت زیک و تصمیمِ به نوعی منفعلش برای مقطوعالنسل کردن الدیانی میگه: من مثل تو نیستم و کسی که بخواد آزادیم رو ازم بگیره آزادی رو ازش میگیرم.
۲.جلوتر فلشبک سفر گروه هانجی به مارلی و اون اجلاس، میکاسا میگه شاید ارن عوض نشده و همیشه همینطور بوده و ما صرفا اون وجه شخصیتیش رو هیچ وقت ندیدیم.
۳.این چپتر هم ارن میگه حتی اگه میدونستم که جلوم رو نمیگیرید بازم هم رامبلیگ رو پیش می بردم. چون این تنهایی راهی بود که به نظرش جواب میداد. گرچه با ناتموم موندش پاردایس بدون بازدارنگی تایتانها موند و ۲۰ درصدی که نفرتشون بیشتر شده از اونها.
گریه ارن و پشیمونیش هم به نظرم باز تغییر شخصیت و تخریبش نبود. تو همه این مدت ارن تنها همه این تصمیمات رو گرفت و همیشه هم مجبور بود اون tough guy رو جلوی بقیه به نمایش بذاره واسه اینکه هم تصمیمات رو اجرایی کنه هم دوستانش-که الان معلوم شد حتی از زنده موندن اونها هم مطمئن بود- رو از خودش دور کنه تا در لحظه آخر اون تصمیم که باید رو بگیرن در قبال ارن. و اینطور نبود این ناراحتی بره الان باشه، دوباره تو فلشبک دیده بودیم که ارن از انجام رامبلینگ ناراحته و با گریه داره از اون پسربچه طلب بخشش میکنه. ولی این تنها راهی بود که به نظر اجرایی میومد.
صرفا برگشتن جین و دوستان به حالت عادی هم در قیاس با کل اتفاقات داستان و تلفاتی که رخ داد به ما هپی اندیگ نمیده.
دیگه اینکه درباره شخصیت یومیر بگم که به نظرم خیلی کم، مختصر و گمراهکننده بهش پرداخته شد. ارن میگه «ymir, the founder loved karl fritz» و تمام. در حالی که اون چیزی که ما دیدیم این نبود. که اگر بود اقلا بعد از کارل فریتز دیگه تابعیت مطلقش ادامه پیدا نمیکرد. با یه دوستی که بحث میکردم نظرش این بود که صرفا نوعی obsession و بردگی بود که در یومیر نهادینه شده و وقتی هم که ارن میاد سمتش و بغلش میکنه رنگ رخساره و سر درون مشخصه دیگه ها؟
ولی ایسا صرفا اون دیالوگ رو میگه و تعبیرش رو میذاره به عهده خواننده.
اینکه ارن میگه نمیدونم چرا میخوام دنیا رو نابود کنم به نظرم جالب نبود و نیاز بهش نبود. اون دوست هزارپامون هم هیچ، قدرت تایتانها هم هیچ
) که اینم کار جالبی نبود. گرچه این آخری رو میشه اینطور توجیه کرد که یومیر از یه برده ضعیف که هیچ قدرتی نداره تبدیل شد به چیزیکه نقطه مقابلش بود. گرچه عملا از این قدرت بره خودش استفادهای نکرد. یعنی در لحظه خواستهش اون بود. زیک هم میگه که تو path عملا هر خواستهای داشته باشن عملی میشه و خدای اونجا یومیره.
عملا هزارپاعه هیچ کاره شد و یومیر کنترل کننده. و صرفا با خواست اون بود که قدرت تایتانها به پایان میرسید. یومیر به نوعی چیزی که بین ارن و میکاسا میدید تداعی کننده خودش بوده و تنها نتیجهای که راضیش میکرد بره نابودی قدرت تایتانها، دست کشیدن میکاسا از ارن بود. کاری که خودش هیچ وقت نتونسه بود انجام بده. زیاد قانع کننده نبود ولی خب.
هیستوریا هم خاطرم نیست صرفا اتفاقی تو نقشه ارن قرار گرفت؟ یا به اونم گفته قضیه رو، میدونست نقشه رو؟ متوجه نشدم من. ولی خیلی بهتر میشد که ییگریستا قدرت رو از دست میدادن نهایتش که نشد.
یه موضوع دیگه هم رویایی که میکاسا دید. رویا بود؟ یا مشابه مکالمه ارن و آرمین؟ چون به نظر میرسید ارن و میکاسا ۴ سال رو تا زمان مرگ ارن بودن اونجا.
با توجه با اینکه چپتر آخر بود میتونست یه ۲۰ ۳۰ صفحه بیشتر بکشه. آرمین، آنی، یلینا و...
پرنده شدن ارن هم شوخیه دیگه ها؟ تروله؟ من تا قبل اینکه نظرات بقیه رو حتی ۱ درصد احتمال نمیدادم. واقعا مسخرهست. ولی به نظرم برداشت آزاده بیشتر و همون نماد آزادی که ارن ۱۰۰ بار حرفش رو میزد. + یه سوراخی دیدن و گفتن بذار ایده تناسخ رو توش فرو کنیم.
جدای از فانتزی بودن کار ایسا همیشه کرده رفرنسهایی از دنیای واقعی بده. از اسامی، بازوبند و... گرفته تا حتی اتفاقاتی که میوفته رو سعی شده نتایج واقعی باشن با همهشون به ما درس تاریخ و زندگی بده. ? مشابه همین چپتر آخر. ییگریستا کنترل رو دست گرفتن. تا زمانی که یه طرف نابود نشه یا قدرتش رو از دست نده جنگ ادامه پیدا میکنه. خیلی عادی و همین عادی بودن و البته یه سری اشکالات دیگه باعث شد پایان کار معمولی به نظر بیاد و خیلیها خوششون نیاد.
یه مورد دیگه هم که قبلا گفتم و واقعا سر من رو به درد میاره دیدن هربارهش. همین سعی جناب ایسا در اینکه همه رو به یک میزان خاکستری نشون بده.
یجا میاد خانواده زیک رو نشون میده که خارج از محله الدیانای کلی توهین میشه بهشون، خانواده کساوار(؟) رو نشون میده که وقتی فهمیدن طرف الدیانیه خودش و بچهش رو میکشه و در کنار این رابطه مثلا امثال گابی(حالا این بچه بود)، با نگهبان دروازه همون محلهشون رو داریم که گاها ابراز نگرانی میکرد واسه گابی. اگر مدت زمان باعث شده این رابطه شکل بگیره چرا بره کساوار اینطور نشد؟ واقعا اغراق داشت این مورد. یا باز مثلا گابی و پیک رو با ماگاث داریم.
ماگاثی که یه سری نوجوان رو مجبور به قتل هزاران نفر کرده و کمترین ارزشی برای جونشون قائل نیست و میاد به عنوان مثال آخر این آرک انیمه نگران همون بچهها میشه.
پیک در جواب گابی که میگه پس به ما خیانت نکردی، میگه من دوست دارم الدیا آزاد بشه، به مارلی اعتماد ندارم ولی به همرزمایی که باهاشون جنگیدم اعتماد دارم. حالا همرزما کیان؟ باز همون ماگاث که فرستاده بودنشون جلو توپ که ترانشه بکنن. جایی که بره مارلیانی جماعت خطرناکه. بمبهای انسانی رو هم نگم دیگه.
بعد در انتها همین ماگاث شد شهید راه حق با یه سری دیالوگ ماندگار. پیک هم شد سفیر صلح.
کانسپت زمان هم کاش ورود پیدا نمیکرد به داستان تا این حد.
به شخصه همیشه موضعم نسبت بهش این مدلی بوده:
View attachment time.mp4