میدونم نظر شخصیته و اساسا نمیتونه به من ربطی داشته باشه اما از چه نظر پایان خوبی بوده؟
مگه پایان قرار نیست همونطور که از اسمش برمیاد داستان کارکترها رو به اتمام برسونه و بگه سرانجام همه انتخاب هایی که کردن چیه؟ پس چرا پایان این سریال و اتفاق هایی که میفته هیچ ربطی به خود داستان نداره؟
جان اسنو: شخصی اصلی داستان تو رمان جان اسنو نیست و یکی از شخصیت های اصلیه، اما تو سریال و به خصوص از فصل ششم که به صورت رسمی از رمان جدا میشه عملا میشه جان اسنو. ما تا 7 فصل گذشته از این شخصیت چی میبینیم؟ اینکه دنبال نفع شخصی نیست و حاضره به خاطر مصلحت بزرگ تر از منافع شخصی بگذره. در این حد که به خاطر آزادی وحشی ها جونش رو از دست میده. پیشرفت داستان طوری هست که این شخصیت رو ذره به ذره به اوج میبره و درگیر جنگ با نایت کینگ میکنه. بعد از گذشته اش میگه و میفهمیم واقعا کی بوده. خوب همه این انتخاب ها که میشن شخصیت پردازی این کارکتر، همینطور بک استوری که ازش میبینیم نتیجه اش چیه؟ به کجا قرار بود برسه؟ جان اسنو دنریس رو مثل فیلم هندیا میکشه و بعد تبعید میشه شمال؟ این پایان در مغایرت با تمام اتفاقاتی هست که تا الان تو سریال افتاده.
تیریون لنیستر: شخصیتی که باهوشه. کم اشتباه میکنه و عاقل ترین فرد سریاله. تیریون جزو کنشگر ترین شخصیت های داستانه. تا جایی که فصل چهارم میبینیم معشوقه و پدرش رو میکشه و از وستروس میره. اما تو فصل آخر تبدیل شده به یک آدم احمق. دیگه هیچ فراستی درش نمونده. باهوش تر از همه نیست. کنشگر نیست. و تا حد شخصیتی که با اخم و ناراحتی داره به همه چیز نگاه میکنه پایین امده.
برن: برن این همه میره کلاغ سه چشم میشه که در نهایت به چی برسه؟ کسی که میگه من دیگه استارک نیستم و حکومت به شمال رو نمیخوام یهو میشه پادشاه؟ حتی تو احمقانه ترین فن تئوری ها هم برن کسی هست که این همه مسیر رو طی کرده و به اینجا رسیده تا نقش خودش تو شکست نایت کینگ رو ایفا کنه. اما چون نویسنده های سریال نمیدونن باید چیکار کنن و نمیتوننم مثل فن تئوری ها عمل کنن (چون خز شده و ایده بهتری هم ندارن) یهو میکننش پادشاه! یعنی به نظر من کثافت ترین پایان برای برن هست که گند میزنه به همه استوری که تا الان داشته و در تضاد مطلق با شخصیت پردازیش هست. انقدر برن منفعل شده تو فصل هشت که حتی ازش استفاده نمیشه! یعنی نه ویژنش به درد کسی میخوره، نه توانایی های وارگیش. اون جایی هم که موقع نبرد با نایت کینگ رفت تو جلد کلاغ ها مشخص شد به هیچ دردی نمیخورده و کامل الکی بوده.
آریا استارک: آریا هم جزو مهمترین شخصیت های داستانه، از این جهت که انگیزه اش برای انتقام نیروی محرکی هست که خودش و داستانش رو میبره جلو و باعث تحول داستان کلی میشه. از دوستی با فیس لس ها و تبدیل شدن به یک قاتل خونسرد و بی رحم تا کشتن شخصیت هایی که توی لیستشه. اما تو این فصول آخر تبدیل میشه به شخصیتی که الکی همه جا هست و دیگه نه انگیزه ای داره، نه هدفی و نه انتخابی که به پیشبرد داستان کمک کنه. صرفا ازش یه پوسته تو خالی مونده که داره ادای کسی که بود رو در میاره. مثلا همیشه بدخلق و سرد و بی روحه. در صورتی که دیگه دلیلی برای این شخصیت پردازی خاص وجود نداره. و نویسنده ها برای اینکه بیش از حد اوت نشه اول از همه تو یه اقدام فوق مزخرف و صرفا جهت فن سرویس یه سکانس سک.س ازش نشون میدن و بعد تو بدترین چیزی که تو زندگیم دیدم به مزخرف ترین شکل ممکن ازش استفاده میکنن تا نایت کینگ رو بکشن از شرش راحت بشن. در نهایت هم آریا که میگم باز دیگه هیچ هدفی نداره سر به بیابون میزاره و میره تا مثل نایت کینگ از شر ایشون هم خلاص بشن.
نایت کینگ: جر خوردی اعظم داستان ایشونه که به هیچ کدوم از سوالاتی که پیرامونش شکل گرفته جواب داده نمیشه. نایت کینگ کی بود؟ چه دشمنی با آدم ها داشت؟ چرا میخواست همه رو بکشه؟ با برن چه پدرکشتگی داشت؟ و صدها سوال دیگه که همشون همینجوری ول باقی موندن! اگه قرار بود آخرش آریا از آسمون هفتم پرت بشه پایین زورت بکشتش اصلا چرا اینو آوردن تو داستان؟ این که خیلی احمق بود چرا همه نکشتنش؟
دنریس: باگ بزرگ بعدی داستان که یهو در فصل آخر همه اهداف و تزهای شخصیتش رو رها میکنه تا اون اتفاقی بیفته که نویسنده میخواد. انقدر شخصیت پردازی ها بده که سرسی به عنوان شخصیت اصلی طوری میمیره که سمپاتی بیننده به سمتش جذب بشه و دنریس تبدیل میشه به شخصیت منفی با غول آخر! خوب این چه کثافتیه آخه؟ دنریس اصلا آدمی نیست که قتل و عام راه بندازه و مردم بیگناه رو بکشه. کما اینکه پیش تر فرصت این رو داشت که بیاد وستروس بجنگه اما میمونه پیش برده دارها تا حکومت کنه و نزاره دوباره ارباب ها ملت رو به اف بدن. این آدم برای چی باید یهو این کارها رو بکنه؟ یا اینکه خیلی مسخره بیاد قمبرک بگیره که های مردم وستروس منو دوست ندارن! از جان اسنو خوششون میاد! ریلی؟ آدمی که از هیچ به اینجا رسیده ناراحت اینه که مردم وستروس قبولش ندارن؟
کلا باگ تو داستان خیلی زیاده. بخوام صحبت کنم درباری همشون واقعا باید بشینم ده ها صفحه بنویسم که نه حوصلش هست و نه حضور ذهن. منتها به صورت کلی میشه گفت داستان GoT دوپاره میشه. نیمه اول جایی هست که شخصیت ها متولد شدن، ما باهاشون آشنا میشیم، میبینیم واقعا کی هستن و چرا دارن این کارها رو میکنن و در این حین داستان کلی هم میره جلو. این قسمت جذابی هست که باعث شد همه گات رو دوست داشته باشن چون اتفاقا خیلی درباری نبردهای بزرگ و ویژوال ایفکت نبود، برعکس درباری روابط بین آدم ها، سیاست و خیانت بود. چطور آدم ها علیه هم کار میکنن و انگیزه های فردی چطور سرنوشت بقیه رو تحت تاثیر قرار میده. و به خصوص چون تو دنیای GoT یه کارمای وحشت ناک خفنی جریان داره این مساول انسانی خیلی خوب در امده بود. هرکی هر نامردی میکرد تو داستان، عینش سرش میومد. و باز میگم این درگیر کردن آدم ها با همدیگه و پیشبردن داستان جادوی خاص گات بود. اما تو نیمه دوم حالا ما با یه داستانی طرفیم که به شدت بزرگ و پیچیده شده و نویسنده هایی که نمیدونن باید با این داستان چیکار بکنن. پس یهو همه شخصیت ها ول میشن، داستان ول میشه، همه پوست میندازن و تبدیل میشن به آدم های جدیدی که دیگه بویی از شخصیت پردازی قبلی نبردن. برعکس دارن کارهایی رو میکنن اتفاقا تضاد هم داره با خودشون. اما باز اینکارو میکنن چون منجر به تموم شدن داستان میشه. من باگم با به خصوص دو فصل آخر گات اینه. این آدم هایی که من میبینیم دیگه اون آدم های قبل نیستن. جیمی لنیستر دیگه اون آدم قبل نیست. کرم خاکستری اون آدم نیست. دنریس نیست. برندون نیست. هیچ کس نیست! همه یهو شدن آدم های جدید که کارهای عجیب غریب میکنن!
شما به همون سکانس شورای وستروس نگاه کنید. جمعی از آدم های احمق که حالا شدن لردهای وستروس دور همن نشستن، تیریون که میخوان بکشنش از زندان میاد بیرون، با یه سخنرانی به شدت احمقانه که حرف های خودشم نیست، بلکه حرف های نویسنده است، پادشاه رو تعیین میکنه و همه هم میگن چشم! بعدشم میشه دست!!! برندون که از همه دنیا بریده و دیگه خودش رو استارک هم نمیدونه، چون بیکاره و معلوم نشده داستان خودش و نایت کینگ چیه یهو پادشاه میشه و این رو قبول میکنه. در صورتی که هیچ کلاغ سه چشمی این کار رو نمیکرد!
فصل هشتم هرچند درواقع ادامه یه روند افولی هست که از دو فصل قبل شروع شد، اما به این دلیل مزخرف محضه که تبدیل میشه یه یک سریال جدید. کارکترها اسم ها و قیافه هاشون مشترکه اما دیگه اون آدم های قبل نیستن. اون خصوصیات رو ندارن و اون طور انتخاب نمیکنن. این چیزی که من دیدم یه سریال بسیار چیپ بود نه پایان GoT. نه داستان برای جلو رفت و نه تموم شد. بلکه تبدیل شد به یه چیز دیگه که بسیار مسخره بود و تک تک سوالاتی که تو ذهنم داشتم هم بی جواب باقی موندن.
دنریس که اصلاً بحثی توش نیست و خودم هم گفتم، یکی از بزرگترین اشکالات سریال همین تغییر دنریس بود که خیلی بیمقدمه بود و الکی.
ولی در مورد بقیه:
جان اسنو: به نظرم سرنوشت جالبی داشت و مشکلی توش نمیبینم. این شخصیت کلاً ذاتش جوری نبود که بخواد پادشاه بشه و به درد این کارها نمیخورد. اینکه متوجه شدیم چه پیشینهای داشته و در حقیقت کی بوده، دلیل نمیشه که به خاطر اون قضیه به سلطنت برسه. تارگرین بودن جان موضوعی بود که باعث میشد یه بُعد شخصیتی جدید به ند استارک اضافه بشه. کسی که حاضر شد برای حفظ جون خواهرزادهش سالها بد و بیراه بشنوه و همسرش ازش ناراحت باشه که رفته فلان جا فلان کار رو کرده و حرومزاده داره. از یه طرف دیگه هم قرار بود این ماجرای تارگرین بودن جان باعث تغییراتی توی شخصیت دنریس بشه که خب سازندههای سریال نتونستن خوب عملیش کنن و یکی از کمبودهای شخصیتی دنریس همین قضیه بود.
اتفاقاً هندی در حالتی میشد که جان دنریس رو در آغوش بگیره و بگه عمه، تو رو به جان پدرم قسم میدمت که آدم بشو و دست از این دیوونه بازیها بردار و دنریس هم بگه چشم عمه جون، از این به بعد دیگه کاری با کسی ندارم و بعد هم خوش و خرم به عنوان ملکه و معاونش یا هرچی به سلطنت ادامه بدن.
اینکه جان میاد برای نجات ملت کسی رو میکشه که هم عاشقش هست و هم تنها عضو خونواده پدریش محسوب میشه و خودش هم میدونه با این قتل به سرنوشت بدی دچار میشه، به نظرم کاملاً برعکس هندیبازی هست و همون چیزیه که از جان انتظار میرفت.
جان از همون ابتدای کار به قول خودت بیشتر به فکر مردم هست تا خودش. الآن هم با این تبعیدی که نصیبش شد، هم به محلی برمیگرده که اولین چالشهای مهم زندگیش رو توش گذرونده بود، هم به بقیه کمک میکنه اوضاع بهتری پیدا کنن و انتهای این قسمت هم با اون بندگان خدا همراه شد تا خطری تهدیدشون نکنه.
تیریون: اینکه بهره هوشیش پایین اومد رو قبول دارم. ولی این قضیه هم باز برمیگرده به شخصیتپردازی دنریس که مشکلات زیادی داشت. تیریون هم مثل بینندههای سریال حدس نمیزد ایشون یهویی در عرض چند دقیقه تصمیم بگیره ملت رو آتیش بزنه و برای همین تا لحظات آخر بهش امید داشت. ولی حتی همین تیریون هم توی قسمت آخر تبدیل شد به همون تیریونی که میشناختیم و یکی از دلایلی که از این قسمت خوشم اومد همین بود. یعنی اولش نشان مخصوص حاکم بزرگ رو انداخت جلوی دنریس تا سوژهای پیدا کنه برای اینکه به جان اسنو بفهمونه دنریس حتی به اطرافیانش هم رحم نمیکنه و کسی مثل تیریون رو میخواد اعدام کنه. بعد هم توی بازداشتگاه صحبتهایی با جان کرد که به مرگ دنریس ختم شد. در نهایت هم باز تونست با صحبتهای خودش کاری کنه که هم زندگی جان رو نجات بده و هم یه پادشاه مناسب انتخاب بشه.
برن: میشه از این زاویه به کلاغ سه چشم نگاه کرد که از اول هم پادشاهی رو میخواسته، ولی این قضیه رو مطرح نمیکرده که مشکلی پیش نیاد. مطمئناً نمیتونست تا وقتی دنریس هست حرفی از پادشاهی بزنه، چون تبدیل به خوراک اژدها میشد!
حکومت شمال رو هم خب نمیخواست واقعاً! به نظرم یه چاشنی ظریفی از خبیث بودن توی این کلاغ سه چشم هست که دست کم میگیریمش و ممکنه خیلی از چیزهایی که دیدیم نقشه اون بوده باشه. البته منظور از خبیث بودن این نیست که لزوماً آدم خیلی بدیه، ولی برای رسیدن به اهداف والایی که داره هر کاری ممکنه بکنه، حتی جلوگیری نکردن از آتیشسوزی شهر. کلاغ سه چشم خودش باعث شد بحث در مورد در مورد تارگرین بودن جان اوج بگیره که این قضیه هم باعث آشوبهای دیگهای شد. در نهایت هم داستانش به جایی رسید که به تیریون گفت «پس فکر کردی برای چی اینجا هستم؟» یعنی از اول هم قصدش رسیدن به تخت سلطنت بوده.
آریا: این شخصیت به نظرم بهترین پایان ممکن رو داشت. آریا از همون اپیزود اول حالات پسرونهای داشت و یه شخصیت ماجراجو و پرخاشگر(!) بود، نه یه دختر ملایم و ناز. توی همون قسمتهای اول افتاد به جون شاهزاده جافری و ترسی از این کارها نداشت. بعد هم شاهد سر بریدن پدرش بود و چند وقت بعدش هم مادر و برادرش تقریباً جلوی چشمش کشته شدن و خب طبیعیه که همچین شخصیتی تبدیل بشه به یه موجود سرد و خشک. بعد از اون هم که رفت کلی بدبختی کشید و کور شد و چاقو توی شکمش فرو رفت و کلاً منهدم شد تا بتونه به این تواناییها برسه و کمتر کسی بین شخصیتهای داستان بود که اندازه آریا برای رسیدن به جایگاهش تلاش کرده بود. قبلاً هم چند بار گفتم، به نظرم منطقیترین حالت مرگ نایتکینگ همین بود که شخصیتی مثل آریا به شکل مخفیانه کارش رو تموم کنه. چون کاری از دست بقیه برنمیاومد. نه اژدهایان میتونستن حساب ایشون رو برسن، نه بقیه توی نبرد رو در رو به جایی میرسیدن، چون همیشه یه لشکر وایتواکر و زامبی دورش بودن. فقط دو حالت میموند. یا از فاصله دور بهش تیر میزدن یا همین حرکت آریا که خب این دومی به هر حال جذابیت بصری بیشتری هم داره نسبت به اینکه یه نفر از بالای قلعه تیر بزنه به نایتکینگ. آریا هم قبلاً به شکلهای مختلف ثابت شده بود استاد مخفیکاری هست و به سبک بتمن(!) میتونه یه دفعه هر جا میخواد ظاهر بشه و چیزی نبود که مخصوص اون سکانس باشه.
در مورد اون صحنه قبل از نبرد، خودم هم خوشم نیومد از اون صحنه ولی تضادی با شخصیت آریا نداشت. به هر حال ایشون هنوز یه انسان هست و میل جنسی داره و دوست داشت قبل از مردن ببینه جریان چیه. ولی بعد از نبرد، باز نیومد بگه خب حالا یه بار دیگه...
به جاش به گندری گفت من خانوم خونه نیستم و به دردت نمیخورم و شرمنده! در نهایت هم که به همون شغل شریف ماجراجویی ادامه داد و سوار کشتی شد تا دور از کارهای خستهکننده و زندگی توی دربار و تشریفات این مدلی، سراغ عشقش یعنی گشت و گذار توی دنیا بره.
نایتکینگ: این هم در کنار دنریس یکی از مواردی هست که قبول دارم و توی پستهای قبلی هم بهش اشاره کردم که یکی از مشکلات این فصل بود. حالا بعضی موارد رو شاید بشه جواب داد. مثلاً عطش زیادش برای کشتن کلاغ سه چشم که برمیگرده به ماهیت کلاغ سه چشم که یه جورایی حافظهی بشریت محسوب میشه. یا نفرتش از آدمها که باز برمیگرده به ماهیت خود نایتکینگ که اصلاً در روز اول خلق شد تا انسانهایی که بچههای جنگل رو اذیت میکردن از بین ببره. یعنی طرف یه جور ماشین کشتار بود و وظیفهش در حقیقت همین بود، ولی بعد قاطی کرد و به خود بچههای جنگل هم حمله کرد اگه درست یادم باشه. ولی این وسط مفهوم اون نمادهایی که با جسد درست میکرد مشخص نشد (یا من نفهمیدم) یا اون صحنهای که کلاغ سه چشم دید، نمیدونم جریانش چی بود! ولی با هر چیزی مشکل داشته باشم، با نوع کشته شدنش مشکلی نداشتم.
البته باز هم میگم، صحبت من فقط در مورد این قسمت و پایان کار شخصیتها هست که به نظرم پایان ماجراهای اکثرشون مناسب بود. وگرنه با کل فصل هشت به عنوان یه مجموعه کلی خیلی مشکل دارم و در این زمینه هم زیاد پست دادم.