خیلی حرفها در مورد قسمت پایانی دارم، ولی از اون طرف هم منکر ایرادات مختلفش نمیشم.
این قسمت با اینکه از نظر من پایان مناسبی رو برای مجموعه رقم زد، ولی در ادامه قسمتهای دیگهای بود که اونها ایراداتشون از قسمت پایانی بیشتر بود و تقصیر اصلی رو متوجه اونها میدونم. از همه مهمتر دیوونه شدن ناگهانی دنریس که به نظرم یکی از بزرگترین ضعفهای سریال بود و گناهش هم گردن قسمت 5 هست نه 6.
قسمت 6 از دل خرابههای King's Landing شروع میشه و تصویر بسیار خوبی از زاویه دید شخصیتهایی مثل تیریون و جان اسنو نشون میده. بهت و حیرتی که این بندگان خدا دارن و در حالی که توی شهر راه میرن و به سمت محل اقامت دنریس حرکت میکنن، گوشه و کنار شهر رو میبینیم که هیچ چیزی سالم نمونده و هر گوشه هم یه جنازهای افتاده. اتمسفر این سکانس به نظرم عالی بود و خیلی تأثیرگذار.
بخش بعدی مربوط میشه به یکی از سوزناکترین سکانسهای کل مجموعه. به عنوان کسی که از اولین قسمتهای پخش Game of Thrones تا فصلهای بعدی عاشقش بودم و از تکتک لحظاتش لذت میبردم، کمتر سکانسی توی این 70 قسمت بود که بتونه اشک من رو دربیاره، ولی این صحنه موفق به انجام همچین کاری شد. تازه اون هم با در نظر گرفتن اینکه یه طرف ماجرا جسد سرسی هست که جزو منفورترین شخصیتهای سریال برای من بود و اون طرف هم جیمی که به نظرم شخصیتپردازیش توی یکی دو قسمت آخر به مشکل خورد. ولی باز به خاطر بازی محشر پیتر دینکلیج و کارگردانی خوب صحنه، من رو کباب کرد و تبدیل شد به یکی از صحنههای موندگار سریال برای بنده.
بعد میرسیم به سخنرانی هیتلرمانند دنریس. اینجا باز مشکل برمیگرده به قسمت 5 که ایشون یهویی جنون گرفتش و اون کارها رو کرد. قسمت 6 داره با این فلسفه جلو میره که دیوونه شدن دنریس رو قبول کرده باشیم و در این صورت صحنه سخنرانیش اصلاً صحنه بدی نیست و اتفاقاً جزو نقاط مثبت این قسمت محسوب میشه.
اتمسفر این بخش فوقالعاده هست! در حالی که جان داره به سمت پلهها حرکت میکنه، سربازهای وحشی دنریس رو میبینیم که حال و هوای مغولها رو زنده میکنن و شکل و شمایل اینا در کنار ویرانی شهر باعث میشه هر تصویری از فتح King's Landing توی ذهنمون بسازیم به جز یه فتح شکوهمندانه با آینده روشن. در حالی که جان داره از پلهها بالا میره، دنریس رو میبینیم که بالهای اژدهاش با بدن خودش ترکیب شده تا یه نمای زیبا بسازه؛ نمایی که البته در کنار زیبا بودن، یه حالت خز و شعارزدهای هم داره و از اون صحنههایی هست که مشخصه سازندههاش کلی ذوق کردن که به همچین ایدهای رسیدن.
ولی در هر حال میشه اون رو یه جور معرفی از شخصیت جدید دنریس دونست:
پستهای من توی این تاپیک هست که چقدر حالم از دنریس و ادا اصولهای بازیگرش بهم میخورده، ولی به نظرم امیلیا کلارک اینجا فوقالعاده کار کرده بود و خیلی قشنگ شکل و شمایل یه آدم جنونزده رو نمایش میداد که پیش خودش فکر میکنه حق باهاش هست و حتی اگه بچههای بیگناه رو هم بکشه، کار اشتباهی نکرده. ترکیب بخشهای سخنرانی با نمایش سربازهای کثیف و وحشی دنریس هم یه بار دیگه نشون میده آینده تاریکی در انتظار پابرهنگان وستروس هست و دنریس قراره با پیام آزادی، اونها رو به خاک و خون بکشونه! این بخش یه سری صحنه زیبا و جذاب دیگه هم داره، مثل این بخش که برخلاف تصویر شعارزده قبلی، چیز جالبتری هست:
بعد از اون نوبت به تیریون میرسه که صحنه پرت کردن نشانش خیلی خوبه و جزو معدود صحنههایی که میشه همون تیریون قدیمی و دوستداشتنی رو توی این فصل دید.
کشته شدن دنریس به دست معشوق و فامیلش هم در عین حال که قابل پیشبینی بود، به نظرم اصلاً صحنه بدی نبود و خوب کار شده بود. البته اینجا هم ضعف شخصیتپردازی دنریس دیوانه به چشم میخورد، ولی من از صحنهای که کشته شد و اژدهاش از راه رسید خیلی لذت بردم. فکر میکنم بهتر از این نمیشد با دروگون خداحافظی کرد و صحنهای بود که هم غمانگیز بود و هم به تخت پادشاهی پایان داد. البته میشه از اون قضیه کلی سوژه درست کرد که چرا دروگون آتیشش رو به سمت تخت آهنین میگیره، ولی از اون طرف هم میشه گفت اون بخش یه حالت نمادین داشت و در عین حال خیلی هم عجیب نبود که نظر دروگون به تخت آهنین جلب بشه. این بنده خدا در اوج عصبانیت و غم و غصه بود و میخواست یه جوری خودش رو تخلیه کنه!
جان به خاطر خون تارگرینی خودش، هدف مناسبی برای دروگون نبود و قبلاً هم دیده بودیم که اژدهایان دنریس چقدر زود با جان همراه شدن، چون به هر حال از فک و فامیلشون بود و سریال هم واقعگرایانه نیست و یه حالت فانتزی داره و اژدهایان بین اعضای خاندان تارگرین با بقیه مردم تفاوت قائل هستن. برای همین دروگون آتیش غمناکش رو (که اینجا میتونه نقش اشکهاش رو به خاطر مرگ مادرش داشته باشه) به سمت تنها چیزی گرفت که توی اون صحنه جلب توجه میکرد، یعنی تخت آهنین که جدا از بقیه المانهای صحنه اون وسط نشسته بود و نظر هر جنبندهای از انسان معمولی تا یه بچه گربه و البته اژدها رو به خودش جلب میکنه. برای همین آتیشش رو به سمت اون گرفت و عقدههاش رو اونطوری خالی کرد و در عین حال به نحسی این صندلی هم پایان داد.
برسیم به یکی از جنجالیترین بخشهای این قسمت، یعنی جایی که مقامات(!) دور هم جمع شدن تا تصمیم بگیرن کی پادشاه بشه. خیلیها میگن انتخاب پادشاه مسخره بود و نباید برن انتخاب میشد. سوال اینه که پس کی انتخاب میشد؟ مگه چند تا گزینه مونده بود؟ یه نگاهی به اونهایی که اونجا نشسته بودن بندازیم. بعضیهاشون که کلاً شلغم بودن و خودشون هم میدونستن به جایی نمیرسن، مثل سم و عمو داووس یا مثلاً اون بچههه که تا نمیدونم چند سالگی توی بغل ننهش مینشست و...
بعضیهای دیگه هم خودشون ژست خفن گرفته بودن، ولی بقیه عددی حسابشون نمیکردن و مثلاً یکیشون پا شد زر زر کرد و سانسا گفت بشین سر جات! اون وسط میموند 3،4 نفر. سانسا که از قبل هم مشخص شده بود بیشتر از اینکه بخواد ملکه کل دنیا بشه، دوست داره توی همون وینترفل بمونه و اونجا رو مستقل اداره کنه. آریا هم اصلاً توی این فازهای ملکه بودن نیست و از قسمت اول میخندید به این چیزها و بیشتر اهل ماجراجویی هست و آخر این قسمت هم سرنوشت جالبی داشت از این نظر. یکی دو تای دیگه مثل یارا میمونن که اون هم جلوی استارکها عددی محسوب نمیشه. این وسط دو تا گزینه مهم دیگه داشتیم که هر دو مشکل داشتن. جان زده بود ملکه رو کشته بود و البته خودش هم 250 بار تَکرار کرده بود که امکان نداره پادشاه بشم. تیریون هم که خودش همچین چیزی رو نمیخواست. خب دیگه کی میمونه؟ میرفتن مش قاسم رو از سر مزرعه برمیداشتن و میگفتن بیا پادشاه بشو؟
فقط برن میمونه. برن کسی هست که مجموعه تقریباً با اون شروع میشه. یعنی بعد از بخش اول کتاب که بدون نام هست، بخش دوم با نام برن شروع میشه و اولین شخصیت کل مجموعه هست که اسمش رو به عنوان تیتر یه فصل از کتاب میبینیم و مشخصه که نقش مهمی داره. بعد هم یکی از اولین اتفاقات اساسی مجموعه (کتاب و سریال) با محوریت برن رخ میده و منجر میشه به اتفاقات بعدی مثل قیام کتلین و عصبانیت ند و... که خودش باعث میشه سلسله اتفاقات دیگهای رخ بده. برن کسی هست که همون اوایل کار و در حالی که توی کما هست، با کلاغ سه چشم ارتباط برقرار میکنه و آینده عجیبش براش توضیح داده میشه و در نهایت هم خودش تبدیل میشه به کلاغ سه چشم. یعنی ما با کسی سر و کار داریم که از دو جهت مناسبترین گزینه برای پادشاهی بوده. هم یه جورهایی دانای کل مجموعه هست و چیزی فراتر از یه آدم معمولی، هم از نظر پست و مقام گزینه مناسبیه. در حالی که بقیه پسرهای خاندان استارک مُردن، فقط برن باقی مونده که به عنوان جانشین این خاندان به مردم عادی (که نمیدونن کلاغ سه چشم و چهار چشم چیه) معرفی بشه و همه بگن پسر یکی از بزرگترین خاندانهای دنیا پادشاه شد.
یه بحث دیگه هم تقاضای سانسا برای استقلال هست که به نظر من هم زیاد جالب نبود و یه حالت سریع و غیرمنتظرهای داشت. ولی از طرف دیگر تعجبی نداشت که چرا بقیه این درخواست رو نکردن، چون بقیه در حدی نیستن که بخوان تقاضا کنن! اونجا دیگه خبری از خاندانهای خفن مثل لنیستر و باراتیون و... نبود که هرکدوم برای خودشون شاخی بودن. مثلاً یارا بیاد اعلام استقلال کنه؟ گریجویها یه بار اومدن شاخ بازی دربیارن و منهدم شدن و دیگه براشون کافیه. تنها کسی که همچین خواستهای از طرفش عجیب نبود، همین سانسا بود و برن هم به خاطر دیدی که نسبت به اوضاع داره، قبول کرد. ولی کلاً یه ذره بیمقدمه بود این ماجرا، مثل خیلی چیزهای دیگه در این فصل.
البته توی اون صحنه یکی دیگه از مشکلات این قسمت هم حضور داره، یعنی جناب کرم خاکستری! کلاً شخصیتپردازی این بنده خدا هم به خاطر نزدیک بودن به دنریس به گند کشیده شد و یه جوری شد. البته نمیشه از قضیه میساندی گذشت و این بدبخت در حالی که توی کل عمرش یه معشوقهای داشت، طرف رو جلوی چشمش سر بریدن و این هم دیوونه شد! ولی باز نمیشه منکر عجیب بودن حرکاتش شد و در حالت طبیعی باید همون اول که میفهمید جان زده ملکه رو کشته، جان رو به قتل میرسوند. ولی خیلی شیک زندانیش کردن تا بعداً بهش رسیدگی بشه و این قضیه یکی از ضعفهای این قسمت بود. بعد هم که خیلی خوش و خرم رفتن به دیار خودشون. حالا باز اینا رفتنشون در اون حد عجیب نبود، ولی دیگه سربازهای وحشی دنریس نمیدونم چی به سرشون اومد. با شناختی که از اونها داشتیم، وقتی ملکهشون مُرده قاعدتاً باید به همه حمله میکردن و اصلاً حکومت خودمختار تشکیل میدادن و میگفتن از این به بعد ما حرف اول و آخر رو میزنیم، ولی گم و گور شدن!
ولی از اون طرف هیچ مشکلی با ماجرای تبعید جان نداشتم و اتفاقاً به نظرم یکی از بهترین پایانهای ممکن برای این شخصیت بود. کلاً جان از زمان تولد آدم بدبختی بوده و در حالی که یه تارگرین بود، به عنوان یه حرومزاده شناخته شد و کتلین همیشه بهش نگاه بدی داشت و خیلیهای دیگه هم بهش تیکه مینداختن. توی نوجوونی و جوونی هم کلی سختی کشید و به فنا رفت و آخرش هم دوباره کارش کشید به سرما و یخبندون پشت دیوار! همچین سرنوشتی برای جان، حداقل از دید من خیلی جالبتر از این بود که با یه حالت کلیشهای بشینه روی تخت سلطنت و تاج پادشاهی رو بذاره روی کلهش. حتی خودش هم با وجود اینکه تبعید شد و بعد از کلی زحمت شوتش کردن اونجا، شاید خیلی هم بهش بد نگذره و کنار غول مهربون و گرگ مظلوم و... میتونه به کارهایی برسه که بیشتر از حکومت و سلطنت دوستشون داره.
و اما یکی دیگه از بخشهای پر حرف و حدیث این قسمت، یعنی شورای عجیبالخلقهها!
دوستان میگن اونجا چرا حالت طنز پیدا کرده بود و خندهدار شده بود. خب هدف هم همین بود! یعنی از اون صحنه شروع سکانس که تیریون با اون قدش در حال تنظیم صندلی هست و میخواد ژست خفن بگیره تا ورود بقیه خل و چلها، کلاً صحنه حالتی داشت که میخواست بگه شورای قبلی با حضور افراد خفنی (حداقل در ظاهر) که هرکدوم برای خودشون غولی بودن، تبدیل شده به شورایی که یه کوتوله، یه آدم 200 کیلویی، یه قاچاقچی و یه شیاد تشکیلش میدن و رییسشون هم یه آدم فلج هست که به جای نشستن روی تخت سلطنت باید روی صندلی چرخدار بشینه!
البته شاید همین شورا بتونه وظایف خودش رو بهتر از قبلیها انجام بده و با عبرت گرفتن از گذشته و روح تازهای که به کالبد پادشاهی میدمه (چقدر شاعرانه) اوضاع رو بهتر از سابق کنه، ولی کلاً یه طنز خاصی توی اون صحنه وجود داشت که از قصد هم طراحی شده بود، نه اینکه سازندههای سریال بخوان اون سکانس رو جدی بسازن و به خاطر کیفیت پایینش خندیده باشیم.
کلاً همونطور که گفتم، من از قسمت پایانی راضی بودم و با اینکه منکر مشکلاتش نمیشم، ولی به نظرم در مجموع با توجه به سمت و سویی که سریال گرفته بود، شاید به سختی میشد جور دیگهای تمومش کرد. یعنی مشکلات اصلی رو تقصیر قسمتهای قبلی این فصل میدونم نه قسمت آخر.
چقدر حرف زدم! به هر حال سریال تموم شده و از اونجایی که یکی از بزرگترین سریالهای تاریخ بود و خودم هم از خیلی بخشهاش لذت بردم و البته از خیلی بخشهای این فصل هم حرص خوردم، دیگه گفتم اینا رو بنویسم و برم پی کارم!