بحث و تبادل نظر در مورد سری Devil May Cry (خلاصه داستان در پست اول)

  • Thread starter Thread starter alprh
  • تاریخ آغاز تاریخ آغاز

دوست دارین نسخه‌ی بعدی DMC رو چه استودیویی بسازه؟


  • مجموع رای دهنده‌ها
    313
سناریویی که شما می نویسین فیک هست قطعا ! چون اونطور که کاپکوم گفته و ما فهمیدیم ورجیل بدون اینکه حتی عاشق کسی بشه(مطمئنا دختره عاشقش شده بوده!) با اون فرد بوده وقتی بهش ضربه وارد کرده ازش جدا شده و بهش خیانت کرده!!
Whatever....
 
Whatever....

آدمای نامرد همیشه بودن و هستن !! فکر نکنیم که فقط دخترا می تونن خیانت کنندختر هم بهشون خیانت میشه!درسته هر کسی که بهش خیانت شده که چه دختر چه پسر ضربه خورده و افسرده میشن اما بیشترین ضرر رو کی متحمل شده؟! دختری که بهش خیانت شده!!
خب من ادامه ی سناریوم رو می گم :d
دانته : آره من می دونم اون مادرت رو کشت و بعدش فقط برای اینکه از من انتقام بگیره تو رو فرستاد! ورجیل همیشه به دنبال قدرت بود
آتوسا: پدر، راست می گه ؟
ورجیل: راست و دروغش دیگه اهمیتی نداره ، من به حد کافی از دنیا بد دیدم ! حالا نوبت من رسیده
آتوسا شمشیر رو برمی داره می گه: ممکنه تو از دنیا رنج دیده باشی ، ممکنه خسته باشی ولی دلیل نمیشه که فکر کنی بقیه داشتن با خوشی و آسایش زندگی می کردن!! من نمی دونستم که تو مادرم رو کشتی ! چطور تونستی چنین کاری رو با زنی که دوستت داشته بکنی ؟
ورجیل: من بخاطر قدرت حاضرم هر کاری بکنم
اینجاست که دانته از جاش بلند میشه و با کمک آتوسا ورجیل رو نابود می کنن :d دست بزنین واسم ! :d
 
قصه ما به سر رسید........
و ورجیل جور هندوستان کشد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
در مورد اینکه ورجیل زنشو ترک کرده یا زنش ورجیلو ترک کرده نظر قطعی نمیتونیم بدیم.کپکام هم که واقعا لطف داره نسبت به ما.دستش درد نکنه.
ولی تمام عکسایی که دیدیم از ورجیل و نیرو،حاکی از اینه که ورجیل نیرو رو خیلی دوست داشته و حتی یه دونه عکس هم از زن ورجیل ندیدیم!!! حالا با هر قیافه ای که میخواد باشه....
 
قصه ما به سر رسید........

در مورد اینکه ورجیل زنشو ترک کرده یا زنش ورجیلو ترک کرده نظر قطعی نمیتونیم بدیم.کپکام هم که واقعا لطف داره نسبت به ما.دستش درد نکنه.
ولی تمام عکسایی که دیدیم از ورجیل و نیرو،حاکی از اینه که ورجیل نیرو رو خیلی دوست داشته و حتی یه دونه عکس هم از زن ورجیل ندیدیم!!! حالا با هر قیافه ای که میخواد باشه....

تونی المبدا من عکس زن ورجیل رو دارم بعدا برات می فرستم ;)
 
آدمای نامرد همیشه بودن و هستن !! فکر نکنیم که فقط دخترا می تونن خیانت کنندختر هم بهشون خیانت میشه!درسته هر کسی که بهش خیانت شده که چه دختر چه پسر ضربه خورده و افسرده میشن اما بیشترین ضرر رو کی متحمل شده؟! دختری که بهش خیانت شده!!
خب من ادامه ی سناریوم رو می گم :d

قصه ما به سر رسید........
OK... نظرم عوض شد...
پس من هم سناریوی خودم رو در مورد Vergil می نویسم...
;)
Wait till tomorrow morning or maybe tonight

TADAAAAA

Vergil vs. The Whole Bastar* World
 
سلام بچه ها...
خیلی دوست داشتم داستانم رو دیشب براتون میذاشتم تا شب رو با رویای Trish, Lady, Dante, Vergil و بقیه به خواب برید ;) . ولی خُب، نشد.
قبلش دو تا توضیح کوچکولو بدم:
اول اینکه: چون دیشب تا ساعت 10 فقط داشتم به پیچش های داستانم فکر می کردم ;) و نوشتنش تا 2 شب طول کشید، به غیر از دو سه تا پارگراف اول دیگه اصول داستان نویسی رو رعایت نکردم و همینجوری هی نوشتم که فقط بنویسم... شرمنده، خوابم میومد خُب.
و دو دیگر اینکه ;) : شخصیت هایی که می شناختید رو توصیفشون نکردم. می دونم که توصیفات جزء به جزء باعث زیباتر شدن داستان میشه... اما همینجوریش اونقدر طولانی شد که امیدوارم حوصله کنید و بخونید، چه برسه به این که می خواستم جزء به جزء شخصیت ها رو توصیف کنم براتون... فقط شخص اول رو توصیف کردم، اونم به اقتضای فضای داستان بود.

Death Oath
صدای قدم های شتابان زنی در راهروی طولانی و تاریک شنیده میشد. با عجله از جلوی مشعلی گذشت که سوسوی آتش رو به اتمامش محدوده ی کوچکی از کف سنگی قلعه را مشخص می کرد. یادش آمد روزگاری که در این قلعه به عنوان کودکی شاد و بی آلایش سرگرم بازی بود، این قلعه بسیار زیباتر جلوه می نمود. میشد زندگی را در آن احساس کرد. اما راهروهای آن قلعه اکنون جای خودش را با راهروهای نمور و سرد عوض کرده بود. زره ها و شوالیه های آهنی آن دیگر از پاکیزگی و براقی نمی درخشیده و زنگ زده و کثیف به نظر می رسیدند. سپرها و شمشیرهایی که به دیوار نصب بودند اکنون فقط سایه ای سیاه از خود به جای گذاشته بودند. تمام تابلوهای بزرگ آن قلعه با پارچه های زخیم پوشیده شده بودند. دیگر خبری از گرمای مشعل های همیشه روشن آن نبود و بیشتر آن ها اکنون خاموش بودند. سرما را میشد از دیوارهای ترک خورده و بلندش حس کرد. انگار تاریکی شب تمام رنگ خود را مقابل تاریکی قلعه باخته بود.
لحظه ای درنگ کرد. از ایوان طبقه ی پنجم به منظره ی بیرون خیره شد... محوطه ای که همیشه مانند مخمل سبز رنگی سرتاسر بیرونی قلعه را می پوشاند اکنون چنان ماتم زده و تنها می نمود که پیچک های درهم گرویده و درختان قطور به خودشان اجازه روییدن داده بودند و حتی در روشنایی روز مانع رسیدن نور خورشید به قلعه و محوطه ی بیرونی میشدند. دیگر خبری از مجسمه حوظ وسط حیاط نبود و از آن فقط نیم تنه ی پایینی هیبتی باقی مانده بود که روزگاری با زیبایی هر چه تمام تر در مرکز حیاط جلوه می نمود. سنگفرشی که از وسط چمن های کوتاه نشده و علف های هرز میگذشت یکی در میان شکسته و یا به طور کامل از جای خود درآمده بودند.
با صدای زوزه ی گرگی در دور دست ناگهان به خود آمد. به طور کل فراموش کرده بود برای چه کاری در آن ساعت شب به آنجا آمده بود. شتابان تر از پیش به راه خود ادامه داد. به سادگی راه خود را از راهروهای تو در تو و اتاق های فراوان قلعه پیدا کرد. بعد از گذشتن از چند راهرو و اتاق دیگر سرانجام خود را مقابل در مورد نظر پیدا کرد. نفس عمیقی کشید و دستگیره ی برنزی و قدیمی در را چرخاند.
با وجود روشن بودن شومینه دیواری اتاق، حس کرد سرمای اتاق حتی از سرمای بیرون گزنده تر است. بالای شومینه سپری به چشم می خورد که نشان عجیبی بر روی آن نقش بسته بود. روی طاقچه شومینه چیزی جزء گرد و غباری چند صد ساله توجهش را جلب نکرد. قالیچه ای زیبا و بسیار قدیمی و اصیل در کف اتاق به چشم می خورد، اما دور تا دورش را به طور کامل نپوشانیده بود. سمت راست اتاق به جای دیوار، کتابخانه ای چوبی پُر از کتاب های قطور و خاک گرفته ایستاده بود. نگاهش به طرف دیگر اتاق افتاد. گلدانی بزرگ و قدیمی در گوشه آن به تنهایی در تاریکی نشسته بود و میز های سنگی که روی آن ها چیزی به چشم نمی خورد به یکدیگر چسبیده بودند. بالای میزهای سنگی تنها تابلویی که پوشیده نشده بود چهره زن زیبایی را به نمایش گذاشته بود که او را نمی شناخت. در گوشه ای تاریک مردی با قامتی بلند روبروی پنجره ایستاده بود. زن قدمی به جلو برداشت و چهره اش زیر روشنایی لوستری قدیمی و بزرگ که با شمع های فراوانی میدرخشید، نمایان شد.
به نظر 26 یا 27 ساله می آمد. قدی متوسط اما اندام زیبایی داشت. چکمه های سگک دارش تا زیر زانوهایش آمده بودند. شلوارک جینش با سلاحی کمری تزیین شده بود. دو دکمه بالایی پیراهن سفیدش مثل همیشه باز بود. موهای پر کلاغی و نامرتبش زیر نور شمع درخشش خاصی به خود گرفته بود. چشمان قرمز و آبی رنگش خسته اما نگران به نظر می رسید.
لحظه ای پس از ورود آن زن به داخل اتاق نگذشته بود که صدای مرد به گوش رسید. صدایش به سردی کوه یخ بود، اما بسیار خونسرد:
- کاریو که خواسته بودم انجام دادی Marry؟
Marry: آره، اما اصلاً منظورتو نمی فهمم. نمی دونم می خوای با این کارت چی رو ثابت کنی؟ راه های بهتری هم هست. چرا متوجه نیستی که این کارت ممکنه خودتو...
- کافیه... تو فقط مطمئن شو که نقشتو بدون نقص اجرا کنی.
Marry: می دونم این آخرین باریه که میام اینجا. من این همه راهو نیومدم تا تو مطمئمن شی کاریو که ازم خواسته بودی با موفقیت انجام دادم یا نه! من اومدم منصرفت کنم. شاید Dante قدرت تحملش رو نداشته باشه... شاید این وسط قربانی اصلی اون باشه.
- برام مهم نیست.
Marry: تو یه خودخواهی. بعضی وقتا فکر میکنم که تو تعادل روحی نداری. خودتم نمیدونی می خوای چه کار کنی.
Marry منتظر بود تا مرد به تندی جوابش را بدهد. اما چیزی به غیر از سکوت حکمفرما نبود. مطمئن شد که وقت رفتن فرا رسیده است. همیشه به همین منوال بود. سکوت نشانه رفتنش بود. می دانست که تلاشش برای به حرف کشیدن او بیهوده است. روی پاشنه پا چرخید و دستش را به سمت دستگیره در دراز کرد. لحظه ای بی حرکت ایستاد و سپس رو به سمت مرد کرد و گفت:
- : منو ببخش Vergil. من منظوری نداشتم... تو این مدت که...
Vergil: نمی خوانم چیزی بشنوم.
Marry می دانست که ایندفعه باید برود. بدون آنکه چیزی بگوید از اتاق بیرون رفت و در را پشت سرش به آرامی بست.
*********************************************

Dante و Trish خود را آماده رفتن کرده بودند که Marry نیز در را باز کرد و وارد شد.
Dante: ببین کی اینجاست! Lady. تو هم اگه بهمون اضافه شی مهمونیمون تکمیل میشه.
Dante این جمله را گفت و با حواس پرتی دستش را به سمت شمشیرش برد. احساس کرد شمشیرش وزن دوچندانی پیدا کرده است. شاید از رویارویی با کسی که برادرش را می شناخت کمی نگران شده بود.
Lady: خودتم خوب می دونی که بدون من این نبرد رو نمی تونی ببری.
و به آخر جمله اش پوزخند موذیانه ای اضافه کرد.
Trish به نرمی گفت: بهتره راه بیافتیم. هوا کم کم داره تاریک میشه.
Dante لبخندی روی لبش نقش بست و در حالیکه به سمت در می رفت زیرکانه جواب داد: ترجیح میدم نیای. چون مجبورم مثل همیشه حواسم به تو هم باشه که اتفاقی برات نیافته.
به محض اینکه Lady دهانش را برای جواب دادن باز کرد، Trish پا درمیانی کرد و گفت: ما که نمی خوایم مهمونمون رو منتظر بذاریم!
هر سه به راه افتادند. در طول راه زیاد با یکدیگر صحبت نمی کردند تا اینکه از شهر خارج شدند. مدتی طولانی به جلو پیش رفتند تا به انتهایی ترین نقطه جنگل رسیدند. هر چه جلوتر می رفتند از تعداد درختان کاسته میشد تا اینکه به لبه پرتگاهی رسیدند. Dante به آسمان خیره شد و زمزمه کرد: یه شب مهتابی صاف... جون میده برای کشتن یه اهریمن دیگه.
Trish با نگرانی ای که در صدایش محسوس بود گفت: نمی دونم چرا نسبت به این یکی احساس بدی دارم. امیدوارم کارمون هر چه زودتر تموم بشه و زود برگردیم خونه.
Dante با بیخیالی جواب داد: تو همیشه نگرانی Trish. اگه واقعاً ترسیدی میتونی همین الان برگردی. هنوزم دیر نشده.
Trish: میدونی که حس من هرگز بهم دروغ نگفته.
در این میان Lady ساکت ایستاده بود و به زوزه وحشیانه باد گوش میکرد. ته دلش آرزو میکرد هرچه زودتر از این کابوس بیدار شود.
دقایقی گذشت تا صدای زمزمه کنان و نغمه گونه ای نجوا کرد:
Dante.
هر سه آن ها از جا پریدند و بلافاصله به سمت صدا برگشتند و زنی را دیدند که میان زمین و هوا به زیبایی شناور بود. همانطور که به آن ها نزدیک میشد نور مهتاب چهره اش را نمایان کرد.
صورت گرد و برنزه تیره اش با تاتویی به شکل مار سیاه رنگی که در زیر چشم سمت چپش ترسیم شده بود به زیبایی تزیین شده بود. موهای نقره ای فامش با حالت موج داری روی صورتش خودنمایی می کرد و گردن کشیده اش را در بر گرفته بود. چشمان کهربایی رنگ و شیطانیش حالت وحشیانه ای به چهره اش داده بود. شنل سبز رنگش در هوا موج می زد و حالت رقصانی در باد به خود گرفته بود.
Lady پیش خودش فکر کرد که چقدر چهره این زن برایش آشناست! و ناگهان جرقه ای در ذهنش زده شد و فریاد زد:
EVA!!!
Dante با ناباوری سرش را به سمت Lady برگرداند و با تعجب تکرار کرد:
Eva...!
Trish آرام زمزمه کرد: این امکان نداره.
زن دوباره با صدای نجوا گونه ای گفت:
اوه، Dante جوون رو ببین... به نظر پخته تر میای. من فقط تصویری از تو دیده بودم اما همیشه دلم میخواست از تو بیشتر بدونم.
Dante فریاد زد: این امکان نداره. تو کی هستی که اسم مادر منو روی خودت گذاشتی.
زن شنل پوش با حالتی کسل کننده جواب داد:
ای احمق، تو حتی نمی دونی چه چیزی همراه خودت داری.
Dante که حوصله اش سر رفته بود با شمشیرش به سمت زن هجوم برد...
همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد. Dante به عقب پرتاب شد، اما درست لحظه ای قبل از اینکه چشمانش را ببندد نوری بنفش رنگ را دید که همه جا را احاطه کرده بود. Lady و Trish به زحمت از روی زمین بلند شدند. Trish دوان دوان به سمت Dante دوید و نگاهی به Lady انداخت. اما او از روی زمین بلند شده بود و با اسلحه اش به سمت زن نشانه رفته بود. Trish به Dante رسید و دستش را به سمت او دراز کرد اما او با عصبانیت دستش را به کناری زد و دوباره به سمت زن حمله ور شد. در همین لحظه Trish نیز دستانش را به هم چسباند و به سمت آسمان دراز کرد و همانطور که میان دستانش صاعقه ای در حال شکل گرفتن بود آن را به سمت زن پرتاب کرد. Lady نیز به سمتش شلیک می کرد و Dante با ضربه محکمی که به شانه سمت راست زن وارد کرد پیش خودش فکر کرد: همین... اینقدر ساده!
اما در کمال تعجب هر سه مهاجم، آن زن حتی خراش کوچکی بر نداشت. او با حرکت دستش Dante را به گوشه ای پرتاب کرد و خنده ای مستانه سر داد. Dante که به زور از روی زمین بلند میشد با عصبانیت به زن نگاه کرد. یه جای کار می لنگید. چرا آن زن صدمه ای نمی دید؟ ناگهان Trish فریاد زد:
اون هاله ی بنفش رو دورش می بینید؟ اون مانع ضربات ما میشه.
Lady با عصبانیت گفت: اوه، جدی. پس ببینم جلوی این چه جوری ایستادگی می کنی.
و با بازوکایش به سمت زن شلیک کرد. اما در کمال تعجبش موشکی که از بازوکا شلیک شده بود به سمت دیگری منحرف شد. Dante دیگر تحمل نداشت و برای بار دوم به سمت زن دوید... در حالیکه به او نزدیک میشد ناگهان نوری آبی رنگ از میان او و آن زن گذشت. Dante به سمتی پرتاب شد و از ضربه مهلکی که آن زن می خواست به او وارد کند جان سالم به در برد.
Trish فریاد زد: Dante.
و Lady زمزمه کنان گفت: Vergil.
زن شنل پوش به آرامی به سمت Vergil برگشت و با صدایی آکنده از حسرت زمزمه کرد:
Vergil.
Vergil نیز با آرامش عجیبی گفت:
Evangeline.
ناگهان تمام صحنه، مقابل چشمان Lady تار شد و یاد دو روز پیش افتاد.
***
زمانی که برای شنیدن صحبت های Vergil به آن قلعه غم زده رفته بود، او را در محوطه ی پُشتی برج یافته بود.
Vergil مقابل سنگ قبری با شکوه ایستاده بود و بر روی آن این جملات هَک شده بود:
EVANGELINE SWIFT
M.M.L.Q
همانجا ایستاده بود و Vergil را نظاره می کرد. لحظه ای بعد Vergil مقابل آن نوشته زانو زد و به آن خیره شد. Lady نمی توانست از حالت نگاهش تشخیص دهد که در عمق نگاه Vergil نفرتی عمیق موج می زند و یا عشقی به قدمت تمام دوران. باور کردنش سخت بود اما Lady حاضر بود قسم بخورد که لحظه ای قطره ای درخشان گوشه چشم Vergil دیده بود. در حالیکه وقتی دوباره به دقت نگاه کرد مطمئن شد که اشتباه می کند...
***
فریاد Evangeline او را به خودش آورد. Evangeline فریاد می کشید:
- من به خاطر تو به تو پُشت کردم و به Dark Tranquility پیوستم. خواهش می کنم بفهم. نمی دونستم این کار باعث نابودی روحم میشه.
اما Vergil ساکت بود و حرفی نمی زد. Evangeline ادامه داد:
همیشه سکوت می کنی و بروز نمیدی که درونت چی میگذره. پس باید تنها می موندی. تو سزاوار داشتن من نبودی. و حالا باید تقاص پس بدی.
Vergil در سکوتی عمیق به اطرافش نگریست. Lady با نگرانی به او زُل زده بود، Trish در کنار Dante ایستاده بود و Dante چهره اش از تعجب حالت عجیبی به خود گرفته بود. ناگهان Dante با پوزخندی رو به Evangeline شروع به صحبت کرد:
من تو رو نمیشناسم خانم اما میدونم که کار من اینجا تموم شده. تو منو کشوندی اینجا که برادرمو از مخفیگاهش بیاری بیرون. خوبه. حالا میتونید تسویه حساب های شخصیتون رو با هم بکنید. منم ترجیح میدم دخالتی نکنم. پس تنهاتون میذارم که از هم پذیرایی کنید.
Vergil رو به Dante کرد و گفت: نه. تو امشب جایی نمیری.
Dante: کی می خواد جلومو بگیره؟ تو؟
Vergil: منو مجبور به این کار نکن Dante.
Dante: من میرم. اگر هم لازم باشه اول تو رو شکست میدم و میرم.
Vergil: هرگز نخواهی تونست.
جمله ی Vergil تمام نشده بود که Dante به سمتش یورش برد. Vergil که Yamato را بیرون کشیده بود مقابلش ایستاد. صدای چکاچک شمشیر دو برادر در فضا پیچید. از طرفی Trish و Lady سرگرم مبارزه با Evangeline بودند.
از آخرین رویارویی دو برادر مدت زیادی نمی گذشت. Dante که از قدرت برادرش اطلاع داشت کمی تعجب کرده بود. چرا Vergil مثل همیشه مبارزه نمی کرد...!؟ آیا قدرت Dante به طرز شگفت انگیزی افزایش پیدا کرده بود یا Vergil ضعیف شده بود؟ بعد از مدتی ناگهان Vergil روی زمین افتاد. Dante خودش را برای زدن ضربه نهایی آماده کرده بود که ناگهان Vergil با دیدن برق قرمز رنگی لبخند مرموزی بر لبانش نقش بست. Dante تعجب کرد و همانجا ایستاد و به چشمان بی روح برادرش خیره شد. چرا Vergil باید در چنین لحظه ای می خندید؟ چرا به این سادگی تن به شکست داده بود؟
Dante مدت زیادی بی حرکت ایستاده بود و Evangeline که Trish و Lady را ناتوان کرده بود، او را به سمتی پرتاب کرد و در مقابل Vergil ایستاد و با صدایی آکنده از حسرت گفت:
متاسفم عشق من، من نمی خواستم آخرش اینجوری تموم بشه. خود تو باعث ...
جمله ی Evangeline تمام نشده بود که Vergil با سرعتی خارق العاده از روی زمین بلند شد و به او حمله کرد. اما Evangeline حتی یک خراش کوچک هم بر نمیداشت و با ضربات سهمگینش Vergil را به عقب می راند.
Dante پیش خودش فکر کرد: Vergil واقعاً نیروش رو از دست داده، ترجیح میدم دخالتی تو کارشون نکنم.
و پشتش را به آن ها کرد. اما Lady تحمل دیدن این صحنه را نداشت. دوباره خاطره دو روز پیش در مقابل چشمانش جان گرفت...
***
در کمال تعجبش، Vergil را دید که با Yamato سنگ قبر را شکافت. Lady هر لحظه منتظر بود که داخل آن قبر جسد یک زن را ببیند اما هیچی داخل قبر وجود نداشت! Vergil دستش را به سمت فضای خالی برد و جعبه ی کوچکی را از دل خاک بیرون آورد.
Vergil: بهتره از اون پُشت بیای بیرون.
Lady جا خورد. اما دلیلی نمی دید که به پنهان کاریش ادامه دهد، پس مِن مِن کنان گفت:
من فقط اومده بودم تا باقی کاری رو که بهم گفته بودی بشنوم.
Vergil از داخل آن جعبه قطعه سنگ کوچکی به شکل ماه نیمه در آورد و رو به Lady گفت:
این "چشم اژدها"ست. (Dragon Eye)
از تو می خوام که اینو پیش خودت نگه داری و زمانی که وقتش رسید برای برگردوندن من از این استفاده کنی...
***
Lady که می دید دیگر رمقی برای Vergil نمانده است و Evangeline آماده کشتن اوشده است فریاد زد:
Vergil.
و سنگی درخشان را به سمت او پرتاب کرد. Vergil چشم اژدها را به انتهای Yamato وصل کرد و جانی دوباره گرفت اما...
اما یه جای کار ایراد داشت...
Vergil دو زانو روی زمین افتاده بود و Yamato را در مقابلش داخل زمین فرو کرده بود. هاله ای از نور سفید سرتاسر او و شمشیر محبوبش را گرفته بود. Evangeline نیز نمی توانست وارد آن شود. ناگهان لبخندی بر لبان Vergil نقش بست.... اما Lady نگران بود. لحظه ای تصور کرد لبختد گوشه لب Vergil محو شده است... وقتی با دقت نگاه کرد دید این یک تصور نبوده است. Vergil تبدیل به ذرات نورانی میشد و چشم اژدهایی که به دسته Yamato متصل بود تمام آن را به خود جذب می کرد. Lady فریاد زنان به سمت Vergil دوید اما او نیز نتوانست از آن حصار نورانی رد شود. در همین لحظه Dante سوزشی عجیب در قلبش احساس کرد. جایی در اعماق وجودش می دانست که این سوزش به خاطر از دست دادن برادرش نیست.
Evangeline فریاد می زد و وحشیانه می کوشید حفاظ اطراف Vergil را بشکند اما با هر بار لمس کردن آن به عقب پرتاب میشد.
Lady که با ناامیدی به آن صحنه خیره شده بود آخرین ذرات Vergil را می دید که به داخل چشم اژدها کشیده می شوند و احساس می کرد که خودش از دورن تخلیه می شود...
سرانجام چیزی از Vergil باقی نماند و ناگهان چشم اژدها شروع به درخشیدن کرد و همراه Yamato به سمت بالا رفت. تمام محوطه تاریک، از نور Yamato روشن شده بود. باران نیز شروع به باریدن کرده بود. Evangeline که به Yamato خیره شده بود ناگهان فریاد کشید.
Lady و Trish به همراه Dante نیز به آسمان خیره شدند. اثری از چشم اژدها یا Yamato نبود. بلکه چهره Vergil به زیبایی هر چه تمام تر در آسمان نقش بسته بود. اما ناگهان آن نور نقره ای رنگ تبدیل به عقابی شد و سفیر کشان به سمت Evangeline به پرواز در آمد و با او برخورد کرد...
چشمان همه از تابش نور خارق العاده ای که از برخورد آن عقاب با Evangeline صورت گرفته بود به ناچار بسته شد تا اینکه همه چیز به حالت عادی بازگشت.
Lady اطرافش را نگاه کرد. Evangeline ایستاده بود اما دیگر خبری از هاله بنفش رنگ نبود. پیکر نیمه جان Vergil نیز در گوشه ای افتاده بود. Lady دوان دوان خودش را به او رساند و در مقابلش زانو زد... بغضش گرفته بود، با دو دستش یقه Vergil را گرفته بود و او را وحشیانه تکان می داد. گویی این کار باعث میشد تا Vergil چیزی بگوید اما نای حرف زدن نداشت و فقط چشمانش به چشمان Lady دوخته شده بود.
سرانجام بغض Lady دوام نیاورد و هق هق کنان فریاد زد:
ای احمق، تو از اول می دونستی. همه چیزو می دونستی. چرا به من نگفتی؟ چرا منو مجبور به انجام چنین کاری کردی... تو میدونستی من برای زنده نگه داشتن تو از اون سنگ لعنتی استفاده می کنم. چرا این بلا رو سر خودت آوردی... دِ حرف بزن لعنتی... چرا ساکتی...؟ چرا چیزی نمی گی... چرا می خواستی اینجوری جلوه کنی... چرا همه رو از خودت متنفر کردی...
همینطور که Lady فریاد می زد سوزش قلب Dante بیشتر و بیشتر میشد. اما این سوزش چیزی فراتر از یه حس بود... داشت به واقعیت تبدیل میشد...
Vergil نجوا کنان گفت:
Death Oath is complete
و چشمانش را بست....
Lady فریاد زد و Dante نعره کشید... اما نعره Dante از روی سوزش قلبش بود. چهار دست و پا روی زمین افتاد و نفس نفس می زد. احساس می کرد راه نفسش گرفته شده. ناگهان گردنبند الماس قرمز رنگش به شدت کشیده شد. انگار دستی نامرئی آن را می کشید تا اینکه گردنبند پاره شد. همینطور شمشیر Dante از دستش درآمد و به سمت گردنبند رفت. در یک لحظه الماسی قرمز رنگ از انتهای Rebellion جدا شد و به سمت نیمه گمشده خودش یعنی گردنبند Dante رفت.
Trish که با دیدن وضعیت Dante وحشت کرده بود با دیدن این صحنه از تعجب خشکش زد.
Lady که همچنان Vergil را در آغوش کشیده بود یاد یک روز قبل افتاد. زمانی که آن الماس را از Vergil گرفت و پنهانی به انتهای شمشیر Dante چسباند.
هر دو الماس با توازن خاص و بی نظیری به یکدیگر متصل شدند و از نقطه اتصال آن ها شمشیری خارق العاده شروع به شکل گرفتن کرد. ناگهان صدایی سهمگین در فضا طنین انداخت:
Who called my sword? Who dared to awaken me… the Legendary Sparda! Whoever you are and whatever you have done to reach this sword, you better be worthy
Dante که سوزش درون قلبش کم کم خاموش می شد شمشیر را برداشت و با ضربه ای Evangeline را دو نیم کرد...
*****
سال ها از ماجرای آن شب می گذرد و Dante هنوز خودش را نبخشیده است. او تازه بعد از آن شب متوجه رفتارهای عجیب Vergil شد. لبخند مرموزش هنگامی که بر زمین افتاده بود ، زیرا الماس قرمز رنگ را در انتهای Rebellion دیده بود و خیالش راحت شده بود که برادرش هر دو الماس را دراختیار دارد... ضعیف شدنش را به خاطر از دست دادن الماس و حرف Evangeline را که به Dante گفته بود: ای احمق، تو حتی نمی دونی چه چیزی همراه خودت داری.
Trish همچنان به دنبال فهمیدن داستان حقیقی Vergil است و Lady نیز توان بازگو کردن اتفاقات 2 روز قبل از آن ماجرا را ندارد. هر از گاهی با خود فکر می کند که آیا هرگز تا به حال سعی کرده بودند دشمن درجه یک خود را به نوعی بشناسند؟ یا او را بفهمند؟ چرا سعی نکردند Vergil را درک کنند... شاید، شاید این اتفاق هرگز رُخ نمی داد....
و داستان Vergil برای هیچ کس روشن نشد...
 
خوب من به ويرجيل راي دادم چون وقتي مرد دانته 25 ساله بود اما تو سري جديد 18 سالشه پس احتمال ظهورش هست

سلام . ورودتون رو تبریک میگم به این جمع
سلام...
من هم همینطور.
کی ورجیل رو کشته؟ :-/
الان با منی ابوذر... خوندی داستان رو...؟
خوب من به ويرجيل راي دادم
رفقای Vergilی... یه فن دیگه اضافه شد...
خوشحالم...
;)
 
من چندوقت نبودم الان اومدم یهو اصلا هنگ کردم :دی زن ورجیل ؟

تا جایی که من میدونم کاپکام خیلی جزئی ( اونم یکی از اعضای تیم سازنده DMC4 ) گفته که طرح اصلیشون این بوده که نرو پسر ورجیل باشه

اونوقت شما اینجا عکس خانوادگی هم از ورجیل و زن و بچه گیر آوردین !! :دی
 
من چندوقت نبودم الان اومدم یهو اصلا هنگ کردم :دی زن ورجیل ؟

تا جایی که من میدونم کاپکام خیلی جزئی ( اونم یکی از اعضای تیم سازنده DMC4 ) گفته که طرح اصلیشون این بوده که نرو پسر ورجیل باشه

اونوقت شما اینجا عکس خانوادگی هم از ورجیل و زن و بچه گیر آوردین !! :دی
خوب این دیگه بخاط ذهن خلاق و جستجوگر و مرد عمل و محقق بودن دوستان هس که تونستن به مدارکی اینچنین دست پیدا کنن که خود ورجیل هم ازش خبری نداره
 
بچه ها خداییش پایه اید بزارم عکسش رو :d


---------- نوشته در 05:11 PM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 05:09 PM ارسال شده بود ----------

ميخام يه چيزي بگم ميترسم بم بخنديدمسخرم ميكنيد :-(
سلام سمیرا جون
خدا رو شکر تعداد دخترای تاپیک هر روز داره بیشتر میشه :d
خوش آمد می گم ورودت رو به جمع به دویل هانترها
بگو عزیزم اینجا کسی ، کسی رو مسخره نمی کنه همه با هم دوستن
 

کاربرانی که این گفتگو را مشاهده می‌کنند

تبلیغات متنی

Top
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی همین حالا ثبت نام کن
or