playstation2
کاربر سایت
دقیقا درست میگی، انسانیت منظورم این مفهوم گسترده ای که امروز و قرن ها و هزاره های اخیر شکل گرفته نبود، منظور دقیقا ماهیت اصلی و اولیه بشر و تکامل و بقا بود، ببین کلا خیلی از دانشمندان (روانشناسان/فیلسوفان/زیست شناسان) مثلا، "سازگاری" رو مهم ترین جلوه بیرونی "هوش" انسان و بزرگ ترین تفاوتش با گونه های دیگر در نظر میگیریند، (حتی در دنیای مدرن و امروزی)این که گفتید پسرها به صورت ناخودآگاه این رفتار رو دارن درکت میکنم و شاید اگه خودم هم جای شما بودم همین طور فکر و رفتار می کردم ولی اگه بخوایم واقع بین باشیم اون زمان فقط 8 سالت بود؛ کسی اینو نشانه ضعف تلقی نمی کرد. (البته که شما خودتون از خجالت یکی از معلماتون در اومدید )
بعد اینکه با این حرفتون که یکی از طبیعی ترین جلوه های انسان، سازگاریه موافقم. ولی فکر می کنم عملا سازگاری با شرایط، در بهترین حالت باعث درجا زدن میشه. به شخصه خیلیا رو میشناسم (از نسل های قبل از من و شما) که به خاطر رفتارهای غلط بعضی از معلما، ترک تحصیل کردن یا حتی پاشون به مدرسه نرسید، در صورتی که اگه تحصیل می کردن شاید افراد مفیدتری برای جامعه بودن. اگه سازگاری نمیکردن، شاید حداقل این اتفاق تو نسل های بعد نمی افتاد. به نظرم سازگاری با بعضی مسائل از این دست، تا حدودی تایید اون مسئله رو القا می کنه. به هر حال جلوی ضرر رو هر وقت بگیری منفعته.
با پاراگراف آخر هم موافقم ولی جمله آخر جسارتا اذیتم میکنه (البته چیز مهمی نیست) در واقع از نظر من شاید خباثت سیستم و سواستفاده اش از طبیعی ترین جلوه های بقا باشه ولی در تضاد با مضمون عام انسانیت حداقل تو عرف جامعه هست چون در اون صورت دیگه انسانیتی باقی نمیمونه. انسانیت معمولا بار فکری مثبت و اشاره به نوع دوستی داره ولی اگه منظورتون صرفا نوع بشر باشه که اوکیه.
آقا حرف از تهدید زدیدقیقا درست میگی، انسانیت منظورم این مفهوم گسترده ای که امروز و قرن ها و هزاره های اخیر شکل گرفته نبود، منظور دقیقا ماهیت اصلی و اولیه بشر و تکامل و بقا بود، ببین کلا خیلی از دانشمندان (روانشناسان/فیلسوفان/زیست شناسان) مثلا، "سازگاری" رو مهم ترین جلوه بیرونی "هوش" انسان و بزرگ ترین تفاوتش با گونه های دیگر در نظر میگیریند، (حتی در دنیای مدرن و امروزی)
برای مثال، ببین چی شد که دایناسور ها از "احتمالا برخورد یک شهاب سنگ عظیم و در پی ان => تغییرات عظیم اب و هوایی و احتمالا تبدیل شدن زمین گرم به یک زمین به شدت سرد در اکثر نواحیش => از بین رفتن زیست بوم های میلیون سالانه دایناسور ها => شکل گیری پستانداران => و در نهایت مصرف شدن تخم(تولید مثل و بقا*) دایناسور ها توسط پستانداران به عنوان منبع سرشار غذایی" چی شد که دایناسور ها از این فرایند جون سالم به در نبردند و محدود به سوسمار های استوایی و پرندگان امروزی شدند؟ در مقابل گونه هایی که اجداد انسان ها بوده اند، بقا و تکامل یافتند و به انسان امروزی رسیدند؟ چی شد که دایناسور ها حتی نتونستند از تخم های خودشون، زیست بوم و محل زندگی خودشون دفاع کنند، اما انسان های تازه تکامل پیدا کرده به مرور اتش رو در اختیار گرفتند، سلاح و ابزار ساختند، خانه هایی ساختند که شرایط گوناگون اب و هوایی رو تحمل میکرد؟
خب بزرگ ترین تفاوت، فارغ از مکانیزم های درونی پستانداران و انسان که علت های درونی هستند، همین "سازگاری" پیدا کردن انسان به عدم سازگاری پیدا کردن دایناسور ها بوده، این رو میشه حتی تو تست های IQ هم پیدا کرد، زمانی که یک "الگو و پترن" اول از همه باید شناخته شه، و بعد گزینه مناسب برای پر کردن جای خالی در درون ان الگو، از بین گزینه های تست، انتخاب شه، مثل "اتش" و مهارت ساخت "ابزار و سلاح" که به عنوان پاسخ درست، در درون الگوی زیست وحشی اجداد ما در میلیون ها یا هزاران سال پیش، جواب داده و دلیل اصلی بقای اولیه ما بوده،
اینم به نظرم همینه، ببین ما اول از همه باید در درون این وضعیت دووم بیاریم، سازگاری پیدا کنیم، تا بعد به مراحل تکامل یافتگی انسانیتمون (چیزی که احتمالا مدنظر شماست) برسیم و تغییرات لازم رو مطابق با منزلت و انسانیتمون، پدید بیاریم، کمااینکه از غار رسیدیم به خانه ای مدرن امروزی، از EA هم مسلما عبور میکنیم (حالا کی و چطوری معلوم نیست)
راجع به مدرسه هم، حالا من خداوکیلی خانواده به شدت منطقی و خوب و خفن و منظمی دارم، محیط زندگی به شدت ازادی داشتم، اما الان که بیشتر که فکر میکنم، بازم میرسم به همون سازگاری، در واقع احتمالا من میتونستم شرایط رو تحمل کنم، و یه جورایی فکر میکردم حالا که تو مدرسه از معلم کم اوردم و فعلا داره اذیت میکنه، حداقل تو خونه کم نیارم و جلو خانواده بیچاره به نظر نرسم، یا شایدم اینقدر پیچیده فکر نمیکردم و به سادگی فقط میخواستم "راحت تر و سریع تر" ازش رد شم، بدون اینکه مسائل خونه هم بهش اضافه کنم، وگرنه کلا میگم، مامان من ازونایی بود که اگه مثلا بهش میگفتم معلممون کشیده بهم زده، میومد مدرسه رو سر معلم مدیر خراب میکرد اصن من تو خونه نهایت تنبیه شدنم "تهدید" به فلفل ریختن در دهنم برای حرف های بد بود تهدیدی که هیچ وقت به واقعیت هم تبدیل نشد، شاید برای همین نمیگفتم، شاید فکر میکردم اینطوری با دخالت مامانم، وضعیت تو مدرسه بدتر و لج بزرگ تر میشه، از طرفی هم چون ذاتا بچه به شدت مودبی هم بودم همیشه (در عین عجیب غریب شیطون بودن) همیشه در نهایت معلم و مدیر و ناظم تحویلم میگرفتن، خلاصه وضعیت پچیده ای بود، و مسلما فارغ از تجربه شخصی من، فشار زیادی به خیلی ها در ان دوران وارد شد....
اره زیاد بود تو مدرسه که بچه های مودب و اروم و اذیت میکردن.فکر کنم فقط منم که تاحالا از هیچ معلمی کتک نخوردم
همیشه ساکت و کیوت یجا مینشستم
تا قبل راهنمایی همه معلما منو دوس داشتن و همش از من تعریف میکردن و هرچی میشد میگفتن از فرزاد یاد بگیرین
ولی خب تا دلت بخواد از همکلاسی هام کتک خوردم بجاش : ))) (من با همه مهربون بودم ولی اونا الکی میخواستن منو بزنن ...)
بیشتر وقتا با دماغ و دهن پر خون میرسیدم خونه بابامم که خب الان مرده ولی اونموقع ها وقتی منو اونجوری میدید خشتک ناظم و مدیر و بچه ها رو میکشید به سرشون
یجوری شده بود که دیگه موقع زنگ تفریح منو تو اتاق معلم ورزشمون نگه میداشتن :/
ولی زیاد فرقی نمیکرد همه پشت پنجره اتاق جمع میشدن و سنگ ریز پرت میکردن و فحش میدادن
واقعا چرا؟!!
مدرسه باعث شد از جمع و کلن آدما فراری باشم آخرای ابتدایی بود که خب بابام مرد و افسردگی گرفته بودم چون کسی نبود که دیگه ازم دفاع کنه
جز مدرسه هیچ جا نمیرفتم توی اتاق خودمو حبس کرده بودم که خب باعث شد خیلی چاق بشم ( هرچند الان فیت و لاغر شدم دوباره )
درسمم خیلی ضعیف شده بود نمیخواستم تو چشم باشم که ازم تعریف کنن و حس حسادت باعث بشه از همکلاسی هام کتک بخورم :< ( جدی نگیرین بیشترش بخاطر بازی کردن بود )
خلاصه اتفاقای تو دوران مدرسه و حس ترس و اینکه همیشه بخوام از آدما فرار کنم از همون دوران مدرسه شروع شد و هنوزم تغییری نکرده
ببین تا جایی که من یادمه بچه های کلاس الکی یکی رو نمیزدنفکر کنم فقط منم که تاحالا از هیچ معلمی کتک نخوردم
همیشه ساکت و کیوت یجا مینشستم
تا قبل راهنمایی همه معلما منو دوس داشتن و همش از من تعریف میکردن و هرچی میشد میگفتن از فرزاد یاد بگیرین
ولی خب تا دلت بخواد از همکلاسی هام کتک خوردم بجاش : ))) (من با همه مهربون بودم ولی اونا الکی میخواستن منو بزنن ...)
بیشتر وقتا با دماغ و دهن پر خون میرسیدم خونه بابامم که خب الان مرده ولی اونموقع ها وقتی منو اونجوری میدید خشتک ناظم و مدیر و بچه ها رو میکشید به سرشون
یجوری شده بود که دیگه موقع زنگ تفریح منو تو اتاق معلم ورزشمون نگه میداشتن :/
ولی زیاد فرقی نمیکرد همه پشت پنجره اتاق جمع میشدن و سنگ ریز پرت میکردن و فحش میدادن
واقعا چرا؟!!
مدرسه باعث شد از جمع و کلن آدما فراری باشم آخرای ابتدایی بود که خب بابام مرد و افسردگی گرفته بودم چون کسی نبود که دیگه ازم دفاع کنه
جز مدرسه هیچ جا نمیرفتم توی اتاق خودمو حبس کرده بودم که خب باعث شد خیلی چاق بشم ( هرچند الان فیت و لاغر شدم دوباره )
درسمم خیلی ضعیف شده بود نمیخواستم تو چشم باشم که ازم تعریف کنن و حس حسادت باعث بشه از همکلاسی هام کتک بخورم :< ( جدی نگیرین بیشترش بخاطر بازی کردن بود )
خلاصه اتفاقای تو دوران مدرسه و حس ترس و اینکه همیشه بخوام از آدما فرار کنم از همون دوران مدرسه شروع شد و هنوزم تغییری نکرده
من همه چیزایی که گفتی رو انجام میدادم : )))))ببین تا جایی که من یادمه بچه های کلاس الکی یکی رو نمیزدن
یعنی فقط اونایی کتک میخوردن که مثلا پیش معلم خا...مالی میکردن یا نمیدونم بقیه رو لو میدادن یا مثلا وقتی قرار میذاشتیم فلان روز نریم مدرسه اینا بلند میشدن میرفتن
یعنی صرفا برای اینکه درست خوب بوده کتک نمیخوردی حتما یه کارایی میکردی ناجنس
من از ابتدایی تا دبیرستان همیشه شاگرد اول یا نهایت دوم بودم.یادمه تو دبیرستان و چند روز مونده به چهارشنبه سوری که بعدش هم عید بود همه قرار گذاشتن دیگه هفته بعد نریم مدرسه.بعد 13 که اومدیم مدرسه ناظم اومد کلاس و اسم 5 نفر از 30 نفر رو صدا زد که اسم منم بینشون بود.خلاصه تو دبیرستان اولین شیلنگ قرمزم رو خوردم.نامردا همشون اومده بودن مدرسه،حتی اون خرتنبل های کلاسببین تا جایی که من یادمه بچه های کلاس الکی یکی رو نمیزدن
یعنی فقط اونایی کتک میخوردن که مثلا پیش معلم خا...مالی میکردن یا نمیدونم بقیه رو لو میدادن یا مثلا وقتی قرار میذاشتیم فلان روز نریم مدرسه اینا بلند میشدن میرفتن
یعنی صرفا برای اینکه درست خوب بوده کتک نمیخوردی حتما یه کارایی میکردی ناجنس
نه خدایی ما کلاس های متحدی داشتیم غیر از چند تا خا.....مال که یا جاسوس مدیر بودن یا همیشه میرفتن سره کلاس که بعدش حسابی از خجالت شون در میومدیممن از ابتدایی تا دبیرستان همیشه شاگرد اول یا نهایت دوم بودم.یادمه تو دبیرستان و چند روز مونده به چهارشنبه سوری که بعدش هم عید بود همه قرار گذاشتن دیگه هفته بعد نریم مدرسه.بعد 13 که اومدیم مدرسه ناظم اومد کلاس و اسم 5 نفر از 30 نفر رو صدا زد که اسم منم بینشون بود.خلاصه تو دبیرستان اولین شیلنگ قرمزم رو خوردم.نامردا همشون اومده بودن مدرسه،حتی اون خرتنبل های کلاس
استاد واقعآ جمله آخرت به چه نکته ای اشاره کردی ..نه خدایی ما کلاس های متحدی داشتیم غیر از چند تا خا.....مال که یا جاسوس مدیر بودن یا همیشه میرفتن سره کلاس که بعدش حسابی از خجالت شون در میومدیم
راستی حالا خدایی شما شاگرد اول ها الان شغل هاتون چیه؟
یعنی واقعا دکتر مهندس از شما دراومد؟