یک افشا کننده ی مشهور در دنیای بازی که ViewerAnon نام دارد اعلام کرد که پروژه ی بعدی استدیو Naughty Dog در حال ساخت بوده و این پروژه قسمت سوم بازی The Last Of US میباشد.
این شخص طی سالهای گذشته بارها موضوعات و شایعات جنجالی زیادی را مطرح کرده بود و در آخرین اظهار نظر خود در توییتر شخصی خود عنوان کرد که با توجه به موفقیت بالای سریال این فرچاینز استدیو Naughty Dog به صورت مداوم در حال کار بر روی نسخه ی سوم این بازی میباشد. همچنین این شخص در ادامه اعلام کرد که داستان بازی مشخص نیست و تمامی صحبت ها در مورد داستان نسخه ی سوم فقط در حد شایعه هستند اما گفته میشود که در بازی گروهی به نام Scavengrs حضور دارند که در یکی از شهرهای بازی برای بقا تلاش میکنند. همچنین در نسخه ی سوم شخصیتی به نام لوکاس حضور دارد که بسیار متواضع و مهربان است اما درون خود شخصیتی تاریک را می پروراند. همچنین شخصیت مونث دیگری به نام Val در بازی حضور دارد که لیدر گروه بوده و Ezra نیز دستیار Val در بازی میباشد. در ادامه ی داستان بازی این دو شخصیت با یکدیگر دچار اختلاف میشوند و شخصیت سومی به نام میسون که یک سرباز کهنه کار است میبایست از بین وفاداری به Ezra یا Val یکی را انتخاب کند. همچنین طبق شایعات منتشر شده تعداد شخصیت های این گروه 5 نفر میباشد و اینکه چطور داستان این 5 شخصیت با الی مرتبط میشود هنوز فاش نشده است.
در ادامه ViewerAnon اعلام کرد که فیلمبرداری لوکیشن های این نسخه آغاز شده و با توجه به مقیاس های بزرگ لوکیشن های فیلمبرداری ممکن است انتشار این عنوان به چند سال آینده موکول شود و شخصیت اصلی بازی همانند نسخه ی دوم الی خواهد بود و این کارکتر نقش مهمی را در بازی ایفا خواهد کرد.
سال گذشته بود که استدیو Naughty Dog اعلام کرد که کار بر روی عنوان بعدی این استدیو به رهبری نیل دراکمن آغاز شده است و یکی از مقامات سونی در مصاحبه ای اعلام کرده بود که اگر عنوان The Last Of US پتانسیل ادامه دادن را داشته باشد بدون شک سونی به آن باز خواهد گشت.
البته به صورت همزمان پروژه ی تک نفره ی دیگری تحت هدایت استدیو Naughty Dog در حال ساخت میباشد که طبق شایعات منتشر شده قسمت بعدی عنوان Uncharted میباشد.
به عنوان کسی که شیفته کارکتر Joel هست و این بشر بدون شک برام جزء 5 کارکتر برتر بازیهای ویدیویی محسوب میشه، باید بگم (اعتراف کنم) که شخصیت Abby یکی از نرمالترین و قابل درکترین شخصیتهایی ـه که تو این مدیوم خلق شده. اصلاً مهم نیست که از Abby خوشتون نمیاد یا حتی ازش متنفرید، مهم اینه که انگیزهاش برای تمام کارهایی که کرد، کاملاً قابل درک بود و به معنای حقیقی کلمه «حق» داشت. حداقل Abby برای رسیدن به خواستهاش، نهایتاً همون یک نفر رو قربانی کرد، نه مثل Ellie که برای تسکین عذاب وجدانش، شده بود ماشین کشتار ...!
اینکه بعضی از دوستان میگن داستانش کلیشهای بود، به شخصه برام اصلاً قابل فهم نیست. شما هر داستانی رو در نظر بگیری، در دنیای واقعی، هزاران نمونه ازش وجود داشته، داره و خواهد داشت؛ پس هر داستانی، به نحوی، کلیشهای و تکراری محسوب میشه. مهم شیوه روایت، پیچشهای داستانی، شخصیتپردازی قوی و شیمی بین کارکترها، انگیزه فردی هر کارکتر و قابل درک بودن این انگیزه (چه پروتاگونیست، چه آنتاگونیست) و نهایتاً تعلیقی هست که نویسنده زبردست باید بتونه در خلال روایت داستانش، برای مخاطب ایجاد بکنه. از این منظر، به باور من The Last of Us P2 واقعاً یه شاهکار محسوب میشه.
در مورد حق انتخاب ندادن به گیمر هم باید بگم TLoU P2، متعلق به صاحب خود اثر هست و گاهی خالق یک داستان برای اینکه بتونه هر چیزی رو که دوست داره برای مخاطب بدون تعارف و خودسانسوری ارائه بده و اصطلاحاً تو دام «فن سرویس» نیوفته، لازمه خودخواهانه عمل کنه و اتفاقاً این نوع خودخواهی اصلاً بد نیست بلکه در اکثر موارد به خلق یک اثر اصیل، ساختارشکنانه و جسورانه منجر میشه. چه دلمون بخواد و چه نخواد، TLoU، داستان نیل دراکمنه و اون هم این حق رو داره که برای کارکترهایی که خودش خلق کرده، به هر شیوهای که بخواد تصمیم بگیره. مطمئناً اون از من و شما، بیشتر شیفته و دلسوز اثرش هست! اتفاقاً دوستانی که دم از کلیشه میزنن، در صورتی که بازی بهشون حق انتخاب میداد، به احتمال خیلی زیاد، کلیشهای ترین مورد رو انتخاب میکردن و خودمون هم میدونیم که اون انتخاب چی بود!
به هیبت Zanza Sama قسم حوصله دعوا با نصف بازیسنتر رو ندارم ممد.
ولی همون زنوبلید 2 و 3 از زنوبلید 1 بهترن... میتونیم همین جا سر این دعوا کنیم
موضوع جذاب تری هم هست به نسبت
من هر چهار تا Xenoblade رو بازی کردم و حقیقاتا کوچکترین ربطی بین شاهکار Xenoblade با شبیه ساز کوسه نمی بینم
اصلا نمی فهمم چرا پای Xenoblade باید به تاپیک TLOU باز بشه!
به هیبت Zanza Sama قسم حوصله دعوا با نصف بازیسنتر رو ندارم ممد.
ولی همون زنوبلید 2 و 3 از زنوبلید 1 بهترن... میتونیم همین جا سر این دعوا کنیم
موضوع جذاب تری هم هست به نسبت
من هر چهار تا Xenoblade رو بازی کردم و حقیقاتا کوچکترین ربطی بین شاهکار Xenoblade با شبیه ساز کوسه نمی بینم
اصلا نمی فهمم چرا پای Xenoblade باید به تاپیک TLOU باز بشه!
کفر نگو مرد مومن
Malos به اون خوبی...
Jin به اون خوبی
حتی Amaltheos چی بود، اون یارو کشیش ـه. اونم به اون منفوری
اصن نقطه قوت زنوبلید 2 به ویلین هاش بود. هر کدوم کلی پشت پرده فلسفی عمیق داشتند (البته زانزا و فلسفه چرخش آفرینش اش اونم عمیق بود ولی خب نهیلیست گرایی Malos رو من بیشتر دوست داشتم)
البته Malos بدبختی اش این جاست خیلی از صحنه های خوبش تو DLC ـه بازیه.
ضدکلیشهترین ؟ ساختارشکنانهترین ؟
دراکمن کلیشه ترین ترفند داستان گویی تاریخ سرگرمی کپی پیست کرده
این کلیشه n هزار بار در فیلم / سریال / انیمیشن/ بازی استفاده شده در حدی که 25 سال پیش feminist ها برای مقابله با این ترفند سایت راه انداختن
Women in Refrigerators (or WiR) is a website created in 1999 by a group of feminist comic-book fans that lists examples of Women in Refrigerators Syndrome, a literary trope in which female characters are injured, raped, killed, or depowered (an event colloquially known as fridging), sometimes to stimulate "protective" traits, and often as a plot device intended to move a male character's story arc forward, and seeks to analyze why these plot devices are used disproportionately on female characters
نکته انقلابی داستان بازی چی بود ؟
gender swap
کلمه و ترفندی که بین دراکمن و همفکران اش ( کل صنعت سرگرمی تصرف کردن ) خیلی محبوب
امکان نداره فیلم / سریال / بازی مدرنی پیدا کنید که gender swap و race swap نداشته باشه
دراکمن رسما کلیت داستان نسخه اول در نسخه دوم کپی پیست کرده
نکته انقلابی کپی پیست داستان نسخه اول چی بود ؟
gender swap
--------------
روایت پارت 2 داخل سریال خیلی ساده تر و منطقی تر
در سریال یه دختر 40 تا 50 کیلویی 10 تا 20 نفر ( به جای صدها نفر عضو گروه شبه نظامی اموزش دیده و کالت مذهبی با توان بدنی چند برابری ) به روش های معمولی ( نه سلاخی / قطع عضو / منفجر کردن اعضای بدن و ... ) می کشه
هم میرسه سروقت ابی و لو که براش تداعی کننده خودش و جویل هست ؟
ببین اگه این قاطعیت، این اطمینان صد درصدی + چاشنی تحقیر و طلبکاری، در صحبت و تحلیلات نبود، اگه به جای حقنه کردن، گفتگو میکردی، اگه گاهی از "به نظرم" هم استفاده میکردی، چندین برابر بیشتر میتونستی حرفت رو گسترش بدی، الان ولی متاسفانه طوری مینویسی و بیان میکنی، که اکثریت یا نخونده رد میشند، یا اگرم بخونند به دلیل مغالطه های بیش از اندازه در پستت، سوگیری های به شدت پیش پا افتاده و خنده دار در پستت، تقریبا امکان نداره که منظور اصلیت رو بگیرند یا بهش توجه کنند،
خلاصه، شدی شبیه کلونی از کتب اسمانی و باورمندانش اما در دنیا و ماهیت مدرن، اونا هم دقیقا عین خودت با قطعیت به مسائل میپردازند و بقیه رو نادان فرض میکنند، نتیجه اش چی شده؟ 99 درصد جمعیت اگاه و اموزش یافته در دوران مدرن، به 99 درصد محتویات ان کتاب ها اعتقاد نداره و اهمیت نمیده (حتی اگر از نظر عاطفی/سنتی/فرهنگی، در ان اندیشه رشد یافته باشه و بهش باور قلبی یا احساسی/عاطفی داشته باشه)
شانسی که اوردی کسی مثل خودت نیست که حوصله کل کل باهات داشته باشه، وگرنه باور کن، به اندازه کافی متریال مغالطه امیز و اشتباه تو پست هات هست که دقیقا بشه عین خودت و چه بسا سنگین تر، باهات برخورد کرد... حقیقتا به نظرم حیفه که اینطوری عمل میکنی چون به نظرم به شدت مغزت خوب کار میکنه،
اما چه فایده؟ مغزی که خوب کار میکنه اما سوگیری داره، مثل بوگاتی هست که به جای جاده، از خاکی میره...
رفقا مطلبی که می گویم بی ارتباط با بحث نیست.بعد از همکاری جرج مارتین و برندون سندرسون در زمینه ساخت بازی،امیدوارم نویسنده های بیشتری وارد این حیطه بشوند خصوصا فانتزی نویس هایی مثل جو ابرکرومبی و البته صرفا وظیفه طراحی دنیای بازی رو بر عهده نداشته باشند.دوستانی که سری First Law رو خوانده باشند احتمالا موافق هستند که این سری علاوه بر کیفیت بالایی که دارد، از نظر پایان یکی از متفاوت ترین پایان هایی هست که در یک مدیوم سرگرمی می توان مشاهده کرد.پایانی که نه خوب هست،نه بد،نه خاکستری و تقریبا هیچ مشابهی ندارد.به نظرم همچین نویسنده ای اگر وارد حوزه گیم شود می تواند سطح نویسندگی در این صنعت رو بالاتر ببرد.
در مورد داستان پارت 2، قبلا تو این پست نظرم رو گفتم، دیگه دوباره نویسی نمیکنم و با اجازه کپی پیست میکنم:
بعد از سارا و در شروع پارت 1، ما با یک جول طرفیم که دنیاش، زندگیش، دخترش(عشقش) و در واقع همه چیش رو از دست داده، دنیای از دست رفته اش هم با یک دنیای خشن و بی رحم جایگزین شده که اگه نکشی، میکشنت، اگه هدشات نکنی، هدشات میشی، اگه گلو رو جر ندی، گلوت رو جر میدن، اگه مهارت کسب نکنی کلیکر ها نابودت میکنند، اگه لحظه ای بی احتیاطی کنی ممکنه اون لحظه اخرین لحظه زندگیت باشه، دنیایی که ناامنی و بی اعتمادی درش موج میزنه، هیچ گروهی قابل اعتماد نیست، نه گروهک های شکل گرفته پسا دنیای انسانی، نه بازمانده های دولت ها و و و...
خب در این شرایط ما طبیعتا با سوروایور هایی طرف هستیم که:
بسیار هوشیار هستند، مهارت های بدنی و ذهنی بالایی دارند، خیلی سخت اعتماد میکنند(وگرنه روزی 100 بار از بین رفته بودند) تا حد زیادی احساسات و عواطف انسانی رو فراموش کردند(چون دیگه با یک دنیای انسانی طرف نیستند)، خب جول به عنوان یک سوروایور در این دنیا اصلا عجیب نیست که خود یا ناخوداگاه در حال انتقام گرفتن از هر "دشمن"ی باشه، به شکل یک ماشین کشتار، بی اعتماد، خشن، بی رحم و قاطع.... عمل کنه، حتما یادتونه برخوردش با الی در اوایل بازی چگونه بود، نه تحویل میگرفت نه حتی اهمیت خاصی میداد،
گذشت و ما رسیدیم به پایان نسخه اول( شروع نسخه دوم):
اینجا ما با جولی طرفیم که دوباره مزه زندگی رو چشیده، مزه دوست داشتن (دوست داشتن خالص و واقعی => الی) مزه دوست داشته شدن، مزه اهمیت پیدا کردن، مزه ی سرپرست بودن(سارا => الی) مزه ی خوشحال بودن، مزه ی اعتماد پیدا کردن (جکسون سیتی) ، مزه ی یک امنیت حداقلی (جکسون سیتی) مزه ی همیشه به تنهایی در مسئولیت و مبارزه نبودن (جکسون سیتی)...
خب به نظرت واقعا عجیبه در این شرایط ما تا حدی با یک جول نه معکوس، بلکه متعادل طرف باشیم؟ جولی که حالا صبح و شب به جای فکر کردن به سوروایو، به الی، به دوست داشتن، به دوست داشته شدن و این چیز ها هم فکر میکنه؟؟
جول سوپرمن نبود، انسان بود، قبل از به هم ریختن دنیا با تمام داستان هایی که داشته، زندگی هم داشته، خب حالا که 20-25 سال از شروع ماجرا میگذره، حالا که فرصت پیدا کرده تا به از دست داده هاش برسه (زندگی حداقلی با یک عشق مثل الی) به نظرم طبیعیه که مقداری نرم شه، اعتماد کنه، حتی وقتی توسط الی ریجکت میشه حالت یک مرد خمیده به خودش بگیره که برای عشق هرکاری میکنه (حتی تا ابد منتظر موندن)،
و خب، حذف شدنش هم از همینجا شروع میشه، تغییراتی که شاید مستقلا خیلی انسانی و متمدنانه به نظر بیاد، تبدیل به نقطه ضعفش در ان دنیای پسا اخرزمانی میشه، و البته، جول فرسوده هم شده، این فرسودگی تا حدودی در تنهاییش هم دیده میشه، جول دیگه اون ادم سابق 20-25 سال گدشته نیست، تبدیل شده به تکاملی از جول در زمان سارا + جول بعد از سارا + جول بعد از الی...
به نظرم زیباتر از این نمیشد سقوط فیزیکی جول رو روایت کرد، خیلی جالب تر از اینه که همچنان ترمیناتور باشه و صرفا با یک تریک(هرچند تریک خفن طراحی میشد) دخلش بیاد،
انسان ها تغییر میکنند(تکامل پیدا میکنند)، انسان ها اشتباه هم میکنند، در این جا به نظرم تغییرات جول در نهایت تبدیل به نقطه ضعف (صرفا نقطه ضعف برای سوروایو در یک دنیای بی رحم و خشن) شده اند که خب در نهایت پایانش هم شکل دادند.... خب چه چیزی زیباتر از تغییراتی که به "انسان" شدن دوباره و از بین رفتن شخص(جول) به دلیل ناهماهنگی این "انسانیت" با ان دنیای خشن... ختم بشه؟
اینا برداشت شخصی من از داستانه....
موضوع بعدی در مورد روایت و پایان داستان:
(اسپویل داستان)
خب همه میدونیم خیلیا از روایت ابی و مجموعه ای که اون پایان رو شکل داد خوششون نمیاد، اما به نظر من واقعا بهتر از این نمیشد پایان بازی رو دراورد،
بعد از کشته شدن جول، منم مثل همه به شکل وشتناکی عصبانی بودم، بارها در طول نیمه اول بازی که با الی روایت میشد، تو ذهنم تجسم میکردم که چه بلایی اخر بازی سرش میارم، حس انتقام به معنای واقعی در وجودم میجوشید، اما شاید باورتون نشه خیلی زود با ابی هماهنگ شدم، خیلی زود درکش کردم، خیلی زود فهمیدم ابی فرق زیادی با جول نداره، فقط شرایط و مسیر های متفاوتی رو طی کردند، حتی پایان بازی بیشتر مطمئن شدم که ابی سمبلی از جول هست چون دقیقا همون مسیر زندگی => خشم => انتقام => تغییر => دوباره زندگی کردن ... رو طی کرد،
من واقعا با سرنوشت اون هم ناراحت شدم، به معنای واقعی حس ابی رو در طی بازی درک میکردم، یعنی به حدی در کرکتر ابی فرو رفته بودم که به معنای واقعی از بین رفتن اون ناراحتم کرد،
و در نهایت ما همین روند رو به شکلی دیگر در مورد الی هم دیدیم، الی هم وارد سیکل خشم و انتقام شد، کشتار کرد، اما خوشبختانه(!) یه جایی دوباره تبدیل به خود واقعیش شد (پایان بازی) یه جایی احساس رضایت کرد، یعنی یادمه از استرس داشتم منفجر میشدم که نکنه الان الی بزنه ابی رو از بین ببره، و واقعا خوشحال شدم وقتی پایان بازی رو دیدم،
کفر نگو مرد مومن
Malos به اون خوبی...
Jin به اون خوبی
حتی Amaltheos چی بود، اون یارو کشیش ـه. اونم به اون منفوری
اصن نقطه قوت زنوبلید 2 به ویلین هاش بود. هر کدوم کلی پشت پرده فلسفی عمیق داشتند (البته زانزا و فلسفه چرخش آفرینش اش اونم عمیق بود ولی خب نهیلیست گرایی Malos رو من بیشتر دوست داشتم)
البته Malos بدبختی اش این جاست خیلی از صحنه های خوبش تو DLC ـه بازیه.
امیدوارم اینطور برداشت نشود میخوام از اب گل الود ماهی بگیرم
ادعایی که من همیشه میکنم این است که منتالیتی همیشه منسجم هست و فرد در حقیقت یکی هست نمیشود یکی در تایپک خرید ABK همه ی استدلال هایش اشتباه و تو دیوار و سراسر مغلطه و سفسطه و... باشد اما در جای درگیر مرزهای تحلیل را بشکافد اون همان فرد هست
من هر چهار تا Xenoblade رو بازی کردم و حقیقاتا کوچکترین ربطی بین شاهکار Xenoblade با شبیه ساز کوسه نمی بینم
اصلا نمی فهمم چرا پای Xenoblade باید به تاپیک TLOU باز بشه!
انتقام ؟
چرخه خشونت ؟
انگیزه شروع داستان بازی ؟مرگ نزدیک ترین فرد به شخصیت اصلی ؟
روایت داستان از دیدگاه هر دو طرف ؟
تلاش برای درک انگیزه ها و هم دردی با طرف مقابل ؟
ببین اگه این قاطعیت، این اطمینان صد درصدی + چاشنی تحقیر و طلبکاری، در صحبت و تحلیلات نبود، اگه به جای حقنه کردن، گفتگو میکردی، اگه گاهی از "به نظرم" هم استفاده میکردی، چندین برابر بیشتر میتونستی حرفت رو گسترش بدی، الان ولی متاسفانه طوری مینویسی و بیان میکنی، که اکثریت یا نخونده رد میشند، یا اگرم بخونند به دلیل مغالطه های بیش از اندازه در پستت، سوگیری های به شدت پیش پا افتاده و خنده دار در پستت، تقریبا امکان نداره که منظور اصلیت رو بگیرند یا بهش توجه کنند،
خلاصه، شدی شبیه کلونی از کتب اسمانی و باورمندانش اما در دنیا و ماهیت مدرن، اونا هم دقیقا عین خودت با قطعیت به مسائل میپردازند و بقیه رو نادان فرض میکنند، نتیجه اش چی شده؟ 99 درصد جمعیت اگاه و اموزش یافته در دوران مدرن، به 99 درصد محتویات ان کتاب ها اعتقاد نداره و اهمیت نمیده (حتی اگر از نظر عاطفی/سنتی/فرهنگی، در ان اندیشه رشد یافته باشه و بهش باور قلبی یا احساسی/عاطفی داشته باشه)
شانسی که اوردی کسی مثل خودت نیست که حوصله کل کل باهات داشته باشه، وگرنه باور کن، به اندازه کافی متریال مغالطه امیز و اشتباه تو پست هات هست که دقیقا بشه عین خودت و چه بسا سنگین تر، باهات برخورد کرد... حقیقتا به نظرم حیفه که اینطوری عمل میکنی چون به نظرم به شدت مغزت خوب کار میکنه،
اما چه فایده؟ مغزی که خوب کار میکنه اما سوگیری داره، مثل بوگاتی هست که به جای جاده، از خاکی میره...
عین خودت با قطعیت به مسائل میپردازند و بقیه رو نادان فرض میکنند ؟
کی و کجا چنین چیزی نوشتم ؟
اصلا من چی نوشتم ؟
در جواب چی نوشتم ؟
کجای حرف های من اشتباه ؟
در مورد داستان پارت 2، قبلا تو این پست نظرم رو گفتم، دیگه دوباره نویسی نمیکنم و با اجازه کپی پیست میکنم:
بعد از سارا و در شروع پارت 1، ما با یک جول طرفیم که دنیاش، زندگیش، دخترش(عشقش) و در واقع همه چیش رو از دست داده، دنیای از دست رفته اش هم با یک دنیای خشن و بی رحم جایگزین شده که اگه نکشی، میکشنت، اگه هدشات نکنی، هدشات میشی، اگه گلو رو جر ندی، گلوت رو جر میدن، اگه مهارت کسب نکنی کلیکر ها نابودت میکنند، اگه لحظه ای بی احتیاطی کنی ممکنه اون لحظه اخرین لحظه زندگیت باشه، دنیایی که ناامنی و بی اعتمادی درش موج میزنه، هیچ گروهی قابل اعتماد نیست، نه گروهک های شکل گرفته پسا دنیای انسانی، نه بازمانده های دولت ها و و و...
خب در این شرایط ما طبیعتا با سوروایور هایی طرف هستیم که:
بسیار هوشیار هستند، مهارت های بدنی و ذهنی بالایی دارند، خیلی سخت اعتماد میکنند(وگرنه روزی 100 بار از بین رفته بودند) تا حد زیادی احساسات و عواطف انسانی رو فراموش کردند(چون دیگه با یک دنیای انسانی طرف نیستند)، خب جول به عنوان یک سوروایور در این دنیا اصلا عجیب نیست که خود یا ناخوداگاه در حال انتقام گرفتن از هر "دشمن"ی باشه، به شکل یک ماشین کشتار، بی اعتماد، خشن، بی رحم و قاطع.... عمل کنه، حتما یادتونه برخوردش با الی در اوایل بازی چگونه بود، نه تحویل میگرفت نه حتی اهمیت خاصی میداد،
گذشت و ما رسیدیم به پایان نسخه اول( شروع نسخه دوم):
اینجا ما با جولی طرفیم که دوباره مزه زندگی رو چشیده، مزه دوست داشتن (دوست داشتن خالص و واقعی => الی) مزه دوست داشته شدن، مزه اهمیت پیدا کردن، مزه ی سرپرست بودن(سارا => الی) مزه ی خوشحال بودن، مزه ی اعتماد پیدا کردن (جکسون سیتی) ، مزه ی یک امنیت حداقلی (جکسون سیتی) مزه ی همیشه به تنهایی در مسئولیت و مبارزه نبودن (جکسون سیتی)...
خب به نظرت واقعا عجیبه در این شرایط ما تا حدی با یک جول نه معکوس، بلکه متعادل طرف باشیم؟ جولی که حالا صبح و شب به جای فکر کردن به سوروایو، به الی، به دوست داشتن، به دوست داشته شدن و این چیز ها هم فکر میکنه؟؟
جول سوپرمن نبود، انسان بود، قبل از به هم ریختن دنیا با تمام داستان هایی که داشته، زندگی هم داشته، خب حالا که 20-25 سال از شروع ماجرا میگذره، حالا که فرصت پیدا کرده تا به از دست داده هاش برسه (زندگی حداقلی با یک عشق مثل الی) به نظرم طبیعیه که مقداری نرم شه، اعتماد کنه، حتی وقتی توسط الی ریجکت میشه حالت یک مرد خمیده به خودش بگیره که برای عشق هرکاری میکنه (حتی تا ابد منتظر موندن)،
و خب، حذف شدنش هم از همینجا شروع میشه، تغییراتی که شاید مستقلا خیلی انسانی و متمدنانه به نظر بیاد، تبدیل به نقطه ضعفش در ان دنیای پسا اخرزمانی میشه، و البته، جول فرسوده هم شده، این فرسودگی تا حدودی در تنهاییش هم دیده میشه، جول دیگه اون ادم سابق 20-25 سال گدشته نیست، تبدیل شده به تکاملی از جول در زمان سارا + جول بعد از سارا + جول بعد از الی...
به نظرم زیباتر از این نمیشد سقوط فیزیکی جول رو روایت کرد، خیلی جالب تر از اینه که همچنان ترمیناتور باشه و صرفا با یک تریک(هرچند تریک خفن طراحی میشد) دخلش بیاد،
انسان ها تغییر میکنند(تکامل پیدا میکنند)، انسان ها اشتباه هم میکنند، در این جا به نظرم تغییرات جول در نهایت تبدیل به نقطه ضعف (صرفا نقطه ضعف برای سوروایو در یک دنیای بی رحم و خشن) شده اند که خب در نهایت پایانش هم شکل دادند.... خب چه چیزی زیباتر از تغییراتی که به "انسان" شدن دوباره و از بین رفتن شخص(جول) به دلیل ناهماهنگی این "انسانیت" با ان دنیای خشن... ختم بشه؟
اینا برداشت شخصی من از داستانه....
موضوع بعدی در مورد روایت و پایان داستان:
(اسپویل داستان)
خب همه میدونیم خیلیا از روایت ابی و مجموعه ای که اون پایان رو شکل داد خوششون نمیاد، اما به نظر من واقعا بهتر از این نمیشد پایان بازی رو دراورد،
بعد از کشته شدن جول، منم مثل همه به شکل وشتناکی عصبانی بودم، بارها در طول نیمه اول بازی که با الی روایت میشد، تو ذهنم تجسم میکردم که چه بلایی اخر بازی سرش میارم، حس انتقام به معنای واقعی در وجودم میجوشید، اما شاید باورتون نشه خیلی زود با ابی هماهنگ شدم، خیلی زود درکش کردم، خیلی زود فهمیدم ابی فرق زیادی با جول نداره، فقط شرایط و مسیر های متفاوتی رو طی کردند، حتی پایان بازی بیشتر مطمئن شدم که ابی سمبلی از جول هست چون دقیقا همون مسیر زندگی => خشم => انتقام => تغییر => دوباره زندگی کردن ... رو طی کرد،
من واقعا با سرنوشت اون هم ناراحت شدم، به معنای واقعی حس ابی رو در طی بازی درک میکردم، یعنی به حدی در کرکتر ابی فرو رفته بودم که به معنای واقعی از بین رفتن اون ناراحتم کرد،
و در نهایت ما همین روند رو به شکلی دیگر در مورد الی هم دیدیم، الی هم وارد سیکل خشم و انتقام شد، کشتار کرد، اما خوشبختانه(!) یه جایی دوباره تبدیل به خود واقعیش شد (پایان بازی) یه جایی احساس رضایت کرد، یعنی یادمه از استرس داشتم منفجر میشدم که نکنه الان الی بزنه ابی رو از بین ببره، و واقعا خوشحال شدم وقتی پایان بازی رو دیدم،
بعد با این همه بودجه / ازدای عمل / امکانات چیکار می کنی ؟
رسما کلیت داستان نسخه اول در نسخه دوم کپی پیست می کنی ؟
ابر کلیشه که n هزار بار روایت شده رو تکرار می کنی ؟
اوج انقلاب داستان گویی ات هم gender swap کردن ؟
پست قبل هم گفتم
Xenoblade Chronicles بازی کنید و ببینید , تمام وعده های که قرار بود پارت 2 انجام بده رو 13 سال پیش ( چند لول بهتر ) انجام داده
داستان شاهکار در مورد انتقام / چرخه خشونت چه شکلی روایت می شه و به نتیجه می رسه