مقدمه
زیر آب...
اریث درحال غرق شدن بود، طوری دراز کشیده بود که اگر خواب بود، به آهستگی درون دریاچه سرد و آرام فرو میرفت. هاله ای از نور که به وسیله امواج سطح آب پخش میشد بر روی بدن بی حسش می رقصید.
انگار میخواست به او نزدیک شود.
صورت مهربانش دیگر بیانگر شور و انرژی نبود. احساس شادی و خوشی که بین اطرافیانش پخش میشد، خشمی که نسبت به ضعف داشت، و اشک های بی پایانش در غم... هیچکدام آنها دیگر قرار نبود پدیدار شوند.
بدنش تا ابد خاموش میشد. با این حال، آن به معنی پایان اریث نبود. او تماشا میکرد، نه از طریق چشم های سبز و زیبایش، بلکه از طریق روحش...
او نگاه میکرد از میان بدنی که دیگر پوست و استخوانی به آن نمانده بود اما از نیروی زندگی پر شده بود، درحالی که بدن فیزیکی اش را تسخیر میکرد. او میدید که موج های دریاچه دورتر میشدند. میدید که اَشکالی انسانی از جهان مه الود دیگری به او خیره شده بودند (جهانی که در آن زندگی جریان داشت برای او جهان دیگری بود). صورت کلود را میدید که گویی قلبش بخاطر از دست دادن او، درحال تکه تکه شدن بود، خشم و نفرتی که داشت، برای اینکه اریث از او گرفته شده بود.
"خودت رو سرزنش نکن. دیگه چیزی نیست که نگرانش باشی. همش درست میشه حتی اگه متئور شکست بخوره. پس نذار اون حس ها، پایین بکشنت. فقط به این فکر کن که چطور میتونی خودت باشی."
تلاش کرد این ها را بگوید اما لب هایش حرکتی نمیکردند. کلود به سرعت در دور دست ها ناپدید میشد، هیچ جادویی وجود نداشت تا اجازه دهد افکار اریث از طریق روحش به او برسند. نوری که بر روی امواج دریاچه سوسو میزد، همینطور که اریث به درون اب فرو میرفت، ضعیف و دورتر شد. او به آرامی به عمق خرابه های سترا سقوط کرد، شهر فراموش شده. اریث، اخرین بازمانده سترا، ماموریتش را برای نجات سیاره به اتمام رسانده بود. آخرین جایی که قرار بود به آن برسد، هیچ حد و مرزی نداشت، هرجا که میرفت...
مترجم یاسمین