THE MAIDEN WHO TRAVELS THE PLANET ترجمه رمان از Final Fantasy vii

تنها کسی که می‌توانست این کار را انجام دهد،با ما در نیبلهایم بود(تیفا).اگر خاطراتی که او دارد می‌تواند خاطرات درون کلود را بیرون بکشد، پس شاید....»
«اینکار سخت خواهد بود.اما من تسلیم نخواهم شد.من مطمئنم امیدی وجود دارد.»
صورت اریث به نشانه ی وجود امید درخشید.
«وقتی اینکار به پایان برسد،کلود و بقیه می‌توانند کاری در مقابل سفیروث انجام دهند.آنها خواهند توانست مانعی را که انرژی مقدس را سرکوب میکند از میان بردارند. در مدتی کوتاه،امید به آنها رو کرد.
در زیر فشار شهاب سنگ که هر لحظه نزدیک تر می‌شد،سیاره سلاح بیولوژیکی خود را که قدرت تخریب بالایی داشت آزاد کرد و جریان زندگی توسط فعالیت آنها مختل شد.مقدار انرژی که بر روی سطح آزاد شد قبلاً هیچ جایی دیده نشده بود.
جریان زندگی از میدییل بیرون زد، جایی که کلود در آرامش در حال استراحت بود و تیفا در کنار او از او مراقبت میکرد،هر دوی آنها توسط جریان زندگی بلعیده شدند.هر دوی آنها وقتی پا روی سیاره گذاشتند توسط ماکو فرا گرفته شدند.این دومین تجربه ی کلود بود اما برای تیفا این اولین بار بود.اریث هر چیزی که داشت را در این فرصت طلایی ریسک کرد.او نا امیدانه تلاش کرد تا با تیفا صحبت کند،کسی که قرار بود توسط ماکو ی غلیظ شده مسموم شود.اریث با رهبری آگاهانه تیفا را در قلب بسته شده ی کلود جا کرد.
در حقیقت،اریث خودش خواست اینکار را انجام دهد.ولی او نمی‌توانست این ماموریت را پشت سر بگذارد.به همین دلیل او به تیفا اعتماد کرد.او به تیفا اعتماد کرد در حالی که آن همه احساسات برای کلود در قلبش داشت.او به آنها اعتماد داشت که قرار است با هم زندگی کنند.«تیفا ،تو انجامش دادی.از تو ممنونم...کمی به تو حسودی میکنم اما،از کلود و دنیای بالا مراقبت کن.»
وقتی کلود به هوش آمد تیفا او را محکم در آغوش کشید.اریث مانند یک مادر مهربان با لبخند هر دوی آنها را هنگامی که به صحنه آمدند نگاه میکرد.این یک صحنه ی خیره کننده برای زک بود.
«رفیق،تو اریث را می‌شناسی.در میان همه‌ی دختران او تنها دختری بود که من با او کنار آمدم،تو واقعا بهترینی.بعد از آن ماموریت ما می‌توانستیم همانطور که بودیم بمانیم و می‌توانستیم با هم بیرون برویم وقتی که من به خانه بر می گشتم. از سفیروث متنفرم.همینطور از شینرا برای اینکه همه‌ی کارهایی را که انجام میدادند را مخفی میکردند.»
«کسی که با بسیاری از دختران کنار آمده،هیچوقت نمی‌تواند عاشق شود.»
«چقدر گستاخ،من با همه خوب هستم.»
«و این نکته ی بد راجب توست.تو مثل کلود ساده و با شرم نیستی»
«اریث،این چیزی است که دوست داشتی؟»
«که می‌داند،شاید موقعیت ها بعد از پنج سال عوض شوند.»
«هه هه...»
زک ناراحت شد و اخم کرد اما بعد از مدتی،بی پروا لبخند زد.این همان لبخندی بود که بدون تغییر از زمان جوانی او مانده بود و اریث آنرا به یاد می آورد.وقتی اریث هفده ساله بود،این خنده دلیل جذب اریث به او شد.
«این بحث هنوز تمام نشده،اما من میرم کمی بخوابم.به نظر می‌رسد حالا من کاری نمی‌توانم انجام دهم.اما اریث،هروقت احساس تنهایی کردی من رو صدا بزن.»
«فقط وقتی که به شدت تنها شوم .شب بخیر زک.»
بعد از خداحافظی سرباز تراز اول در ماکو غرق شد.زک در حالی که باور داشت نقش او هنوز تمام نشده،تصمیم گرفت بخوابد تا انرژی کسب کند.اریث نمی‌خواست بخوابد.به دلیل اینکه او سترا بود ،اصلا احساس خستگی نمی‌کرد.او خوشحال بود که حالا کلود واقعی را میشناسند و میتواند از او مراقبت کند،حتی اگر برای مدتی کوتاه.تیفا ماموریت را تکمیل کرد.او خاطرات خود را با خاطرات کلود تطبیق داد و فقط دنبال آن خاطراتی گشت که در کلود واقعی قرار داشت.
برای تصدیق،در بسته حالا باز بود.
هیچ سربازی نمی‌توانست آن محل را ترک کند ولی قدرت جنوا در کلود قرار گذاشته شده بود تا بتواند ویژگی های سربازی دوست نزدیکش،زک را در خود کپی کند.
تیفا وقتی در حال استخراج خاطرات پنهان در اعماق کلود بود،دوباره شخصیت اصلی کلود را به جای شخصیت تقلبی که او برای خودش ساخته بود تا از خودش مراقبت کند قرار داد.
مترجم: Edward Nihon
 
  • Like
Reactions: bezad
"هاهاهاها"اریث که از صدای خنده ترسید در جایش ایستاد.حتی در حینی که کلود و بقیه در جهان بیرون برای پیدا کردن راهی برای وارد شدن به دهانه ی شمالی بودند. او به چرخیدن در جریان(زندگی)ادامه میداد.
سعی در پیدا کردن نقطه ضعفی در دیوار حفاظتی سفیروث یا دری که به او اجازه ی آزاد کردن هولیِ گرفته شده را میداد داشت. اما چیزی نیافت.با به نمایش گذاشتن تمامی قدرت های ژنوا.سفیروث به محمکی داشت از دهانه ای که قرار بود تبدیل به پیله ی او شود حفاظت میکرد. مخصوصا در مقابل اشخاصی که از طریق جریان(زندگی) به آن نزدیک میشدند. با اینکار میتوانست از اراده ی سیاره ای که نسبت به ژنوا محطاط شده بود بگریزد. و اسلحه هایی که میتوانستند جسم های خارجی را از سیاره برانند(خارج کنند) را از چشم ها پنهان کند.
اگر هولی به موقع کار نمیکرد. پس.... همین که اریث شروع به تفکر درباره وضعیت کرد. دوباره صدای خنده آمد. روحی جدید به داخل دریای ماکو افتاده بود. مردی گوژپشت در لباس آزمایشگاهی بود. چهره ای پر از رگ های عصبی با لبخندی دیوانه وار داشت. او که در گذشته تحت فرمان شینرا بود. دانشمندی روانی بود که آزمایشاتی غیر اخلاقی برروی انسان ها انجام داده بود.هوجو توجه اش را آرام جلب اریث کرد.
"پروفسور هوجو...."
"آه. دختر پیشینیان. که این طور تا موقعی که سترا اراده اش قوی بماند بدون آن که ذهن خودش را از دست بدهد میتواند در جریان(زندگی) وجود داشته باشند. اونا فقط تواناییه انسان بودنشون رو از دست میدن... هاهاها.میتونی بگی مثله جنوا و سفیروث."
"من رو مثل اونا ندون. تو هنوز اسمه من رو به خاطر نیاوردی."
"اون که چیز مهمی نیست. بهترِ که تورو آخرین بازمانده ی پیشینیان صدا بزنم تا با اسمه دیگه ای. که نشانگر ذات حقیقی توئه. آره. تفاوت تو با نمونه های دیگه من همراه شده با جستوجوهای من. کافی بود تا تو شناسایی شی..."
"آیا انسان ها و باقی موجودات زنده برای تو فقط نمونه های آزمایشی حساب میشن؟ تو حتی با اینکه یک روحی هم تغییر نمیکنی."
"هاهاها....هاهاها."
همچون به او جکی خنده دار گفته باشند. طوری بلند خندید که انگار تسخیر شده است.
"هاهاها.
.نه. من تغییر کردم.قبله اینکه به داخل جریان(زندگی)بیافتم کلی تغییر کردم. تو نمیفهمی مگه نه؟ این کت آزمایشگاهی بهت اجازه نمیده."
هوجو انگشتانش به دور لباسی که پوشیده بود پپیچید و بطرز وحشیانه ای آن را بیرون آورد. تصویر لباسش تبدیل به هزاران ذرات ریز شد و مانند پر پرنده به پرواز درآمدند.
جسمی که زیرش مخفی بود را نمایان کرد.
"...."
اریث تعجب کرد. جسم روبرویش انسانی نبود و تشکیل شده از سلول های ژنوا بود.تصویری که بارها اریث آن را دیده بود.هوجو از آزمایش کردن برروی جسم دیگران خسته شده بود و خودش تبدیل به نمونه ای برای آزمایشات بیمارگونه اش کرده بود.
"هاهاها. در کلماتی دیگر. من حالا با یک نمونه آزمایشگاهی فرقی ندارم. توهم نمیتونستی تصور کنی که من اینقدر فرق کرده باشم مگه نه؟"
افکاری که هوجو از خودش منتشر میکرد. دیوانگی محض بود. و شبیه دیوانگی داین نبود که نیاز به بیهوش شدن داشته باشد. برخلاف جاه طلبی های شینرا. اهداف او نابودی کامل بود. او برده ای برای آگاهی شده بود. تسخیر شده توسط دیوانگی اش برای علم. بدون هیچ چشم داشتی برای زندگی یا آینده اش.
"این ثابت میکنه که من از GAST(گَست) که بخاطر توانایی هایش شناخته میشد هم بهتر ام.با این که او سعی کرد مثل یک ترسو از علم فرار کند. اگر الان گست مسئول پروژه ژنوا بود. مطمئناً به این درجه نمیرسید...هاها پروفسور گست پدر تو بود مگه نه؟!"
"...پدرم متوجه شد که سیاره از علم مهمتره."اریث موقعی که تیفا و کلود شکست خوردند و خاطراتشان به جریان(زندگی) پیوست فهمید. همچنین فهمید که هوجو بود که به پدرش شلیک کرد. زمانی که سعی داشت به هوجو اجازه ندهد اورا به عنوان نمونه ی نوزاد بردارد.
"ها. اون حد گست بود. متوقف شدن و انجام ندادن کاری که باید انجام میشد.کارش توهین به علم بود... ها. وقتشه صحبت کردنمون تموم شه."
بدون نشان دادن ذره ای احساس گناه. هوجو سرش را به سمت دهانه ی شمالی در دور دست چرخاند.
"پسرم.-حاکم جنوا داره صدا میزنه. تقاضای انرژی زندگی بیشتری میکنه
مترجم: کینگ
 
  • Like
Reactions: bezad
من خودم رو قربانی میکنم. تا او با من یکی بشه. کسی که از من بیشتر از همه متنفر بود. این تجدید دیدارمون میشه."
هوجو که با ژنوا ادغام پیدا کرده بود. همامند رئیس شینرا به سمتی کشیده میشد. با دیوانگی میخندید. او به سمت چاه جاذبه کشیده میشد.
"ّّبذار بهت یک نصیحت دیگه هم بکنم پیشینی. مهم نیست که چه کاری انجام میدی. اهمیتی نداره. همه اش بخشی از این سیاره است. موجودات خارجی از آسمان بدون اینکه بدونند بدرون چرخه ی زندگی سیاره می افتند. و حالا ژنوا هم آنجاست. پس روحش به کجا میره؟ حتی اگه تو نابودش هم بکنی هرگز ناپدید نمبشه. با دریای ماکو ادغام پیدا کرده. در تمامی نقاط سیاره از طریق جریان(زندگی) میچرخه. روزی میرسه که همتون باید به عنوان بخشی از ژنوا زندگی کنید. الان فقط چه قدر زود اتفاق افتادنش مهمه."
"هرگز اجازه نمیدم اون اتفاق بیفته"
"توهم یک روزی میفهمی. هاهاهاها-"
با تنها به جا گذاشتن صدای خنده اش
چیزی که هوجو بود از بیرون ذهن اریث ناپدید شد. و سپس هوجو برای سفیروث تبدیل به قربانی شد. با چهره ای رنگ شده از شادی و دیوانگی. تا آخرین لحظه وجودش شرم یا پشیمانی نشان نداد.
اریث میدانست که مرگ هوجو به معنای پایان کار شینرا بود. در آن حالت. نبرد تعیین کننده ی کلود نزدیک میشد. او شروع کرد به دویدن. اگه هوجو میتوانست با مرگش به سفیروث کمک کند. پس باید کاری باشد که آنان برای نجات سیاره میتوانستند انجام دهند. این چیزی بود که او باور داشت
مترجم : کینگ
 
  • Like
Reactions: bezad
کلود و همراهانش سفیروث را شکست دادند . سفیروث به درون شکاف سیاره فرو رفت و انرژی ماکو را جذب کرد و سفیروث حقیقی ترمیم پیدا کرد و تمامی زخم هایش از بین رفت. او سرنوشتش را از ژنوا به ارث برده بود،هدفهایش و تفکرات قوی او قدرت قابل توجهی به او داده بود ولی در نهایت انسان ها توانستند او را در این نبرد درهم بکوبند. بدن سفیروث پر از زخم بود و جسم فیزیکی او نابود شد و عقب نشینی کرد. ولی فقط کلود راجبه عقب نشینی او می‌دانست.به دلیل قرار گرفتن در معرض سلول های ژنوا،کلود کمی از دانش و آگاهی سفیروث را در وجود خود داشت و دانش کلود با دانش سفیروث در هم پیچیده بود. کلود می‌توانست اثر وجود او را در رود زندگی احساس کند،حتی در این موقع هم در تلاش بود تا راه نیروی زندگی را مسدود کند.او فقط دانش خود را وارد دریای ماکو کرد و کلود هم به دنبال او افتاد.بعد از جریان زندگی دشمن قدیمی او منتظرش بود.روح سفیروث هنوز نابود نشده بود و هنوز یک تهدید برای سیاره بود. در دنیای آگاهی،شمشیرهای آنها بهم برخورد کرد و آنها با هم مقابله کردند . سفیروث قوی ترین سرباز و پر افتخار ترین انسان بود،او شمشیر بلند خود را در یک چشم بهم زدن از درون کلود رد کرد.اما کلود نمی‌ترسید.سفیروث باور داشت که برنده ی جنگ است و شمشیرش را برای حمله‌ی بعدی بلند کرد و در آن واحد کلود با تمام قدرتی که در او مانده بود به سمت سفیروث حمله کرد.شمشیر بزرگ او در آن زمان کوتاه وارد بدن سفیروث شد.آن حمله فرصت دیگری به کلود داد تا حمله ی بعد را انجام دهد.آن حمله مانند یک طوفان از ضربه های غیر قابل توقف بود-پانزده ضربه ی غیر قابل توقف یکی بعد از دیگری سفیروث را در هم کوبید.آن فرشته ی خائن عصبانی،لبخندی آشکار زد.اما آسیبی که به او وارد شده بود خیلی بیشتر از حد تحملش بود و بدن روحانی او در حال از هم پاشیدن بود و او در این حال می‌خندید.پرتوهای نور از درون بدنش مانند اینکه بدن او را می‌شکافند شروع به تابش کردند.سفیروث نابود شد.کابوس های کلود که از پنج سال پیش در نیبلهایم شروع شده بود و بالاخره تمام شدند.نیروی مقدسی که دیگر هیچ چیز راهش را سد نمی‌کرد به سرعت به صحنه آمد.
این دفعه،کلود از بدن خود جدا شده بود و در وضعیت بیهوشی قرار داشت اما در سرزمین ماکو یک دست را دید که راهنمایی اش میکرد.آن دست سفید و لطیف بود، آن دست او را یاد دستی انداخت که در میدگار به او گل داده بود.ناخود آگاه ، او دستش را بیرون آورد... هوشیاری او به بدنش برگشت.به محض اینکه زمین زیر کلود خالی شد تیفا دست کلود را گرفت. اگر آن دست او را راهنمایی نمی‌کرد ممکن بود الان در جهنم باشد. زمان بندی خوبی بود.کلود متوجه شد که نجات داده شده است.اما خیلی دیر بود.میدگار هدف شهاب سنگ بود و فاصله ی چندانی با سیاره نداشت. برآورد نیروی جاذبه بین سیاره و شهاب سنگ باعث ایجاد شدن طوفان بزرگی در سطح شهر شد.نیروی مقدس بین سیاره و شهاب سنگ قرار گرفت و به جای اینکه کاری را که باید انجام دهد را انجام دهد سبب افزایش نیروی تخریبی بین آن دو شد.در این وضعیت،این شهاب سنگ نه تنها سبب نابود شدن خانه های میدگار و روانه کردن مردم به زاغه ها نمیشد بلکه سبب ضربه ی مهلک و ترمیم ناپذیری به سیاره میشد. نقشه ی سفیروث درست عمل کرد ولی همه می‌دانستند که اتفاقات بدتری در راه هستند.سیاره در حال مرگ بود.
اریث فریاد زد «همگی قدرتتان را به من بدهید.»تفکرات او برفراز دریای ماکو گسترش یافت،توسط جریان زندگی حمل شد و در سراسر سیاره پخش شد.«من نمی‌توانم به تنهایی انجامش دهم.بیایید همگی از سیاره محافظت کنیم.» ناله های آخرین بازمانده ی سترا وجود بسیاری از انسان هایی را که در در ماجراجویی خود دیده بود را بیدار کرد.آگاهی تمام سیاره بیدار شده بود.در بین آنها هم آگاهی انسان هایی که بخاطر اعمالشان مجازات شده بودند هم بیدار شده بود.با عزم قدرتمندی که آنها بدست آورده بودند همگی توانستند کنترل انرژی ناشناس سیاره را بدست بگیرند.«من منتظر این لحظه بودم! بیایید رعد و برق بسازیم و آن شهاب سنگ را نابود کنیم.»
«حالا نوبت گروه آوالانچ است! رهبر بی‌مصرف شما اینجا نیست،حالا من رئیس هستم.»
مترجم: Edward Nihon
 
«نهههه!من میخواستم رئیس باشم! آقای ودج،این خیلی ناحق است.» «شما هیچوقت جدی نیستید،در حالی که شما از همراهان برت هستید.بیایید جدی باشیم و اینکار را برای مارلین انجام دهیم.»
طبق فرمان آنها،تعداد غیر قابل شمارشی از پرتو های نور که با جریان زندگی آمیخته شده بودند شلیک شدند. آن نور ها مانند تار از سیاره محافظت کردند و زیر شهاب سنگ رفتند و آن را به درون فضا هل دادند. حرکت انوار مانند یک والکری بود که ارتش فنا ناپذیرش را بر فراز بهشت ها هدایت می‌کرد.«اریث،آیا پایان کار کلود را دیدی؟»زک انرژی خود را در موج دوم حمله ها به شهاب سنگ عقب رانده شده به کار برد.
«این یکی از تکنیک های شمشیرزنی من بود.این حرکت تو را دوباره عاشق من نمیکند؟» فضا کافی بود و نیروی مقدس شروع به تأثیرگذاری کرد.نیروی مقدس مانند سپر عمل کرد و تکه های شهاب سنگ که میخواستند به سیاره برسند پودر شدند و در فضا پخش شدند. شهاب سنگ دیگر تهدیدی برای سیاره نبود و حالا منتظر نابود شدنش بود.سیاره از نابودشدنش جلوگیری کرد.تفکرات اریث آزاد شد.سوار بادهای قدرتمند شد،کلود آن را دید.تیفا هم همینطور،برت و بقیه هم آن را دیدند.آنها لبخند اریث را دیدند که هیچوقت از ذهنشان نرفت،در جریان زندگی تصویر شد و به آرامی محو شد و به داخل سیاره برگشت.وقتی زمان گذشت،غم و غصه ی آنها کمی از بین رفت و همینطور زندگی در سیاره ادامه یافت.زندگی ادامه یافت تا بازه ی زمانی جدیدی به وجود آمد.
پایان
مترجم: Edward Nihon
 

کاربرانی که این گفتگو را مشاهده می‌کنند

تبلیغات متنی

Top
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی همین حالا ثبت نام کن
or