هنوز هرچقدر به یاد الی در چپتر های اخر میوفتم قلبم درد میگیره، اون دختری که از بیمارستان نجاتش دادیم، اون دختری که با ذوق بی حد و مرزش رفت بالای دایناسور و داد زد I'm on a fucking dinosaur و پرید پایین توی آب، اون دختری که با تک تک خنده هاش عشق کردیم و اشک ریختیم، تهش به منفور ترین کاراکتر داستان -برای من- تبدیل شد. اصرارش برای انتقام خودشو نابود کرد. زندگی شو نابود کرد. خانوادشو نابود کرد. و تیر خلاص اون لحظه ای بود که انگشتشو از دست داده بود، و اومد و دید نمیتونه دیگه گیتار بزنه. گیتار حکم دروازه ای بود که جوئل رو برای الی زنده میکرد. الی هرجا گیتار میدید دوتا اکورد میگرفت و میزد تا فقط ارامش جوئل رو کنارش حس کنه... ولی با این کارش همونم از دست داد...
از حرفای بالا میشد برداشت کرد که من در کل طرف الی نبودم و شدیدا جذب ابی و خط داستانی اون شدم. من کسی بودم که بعد 2 ساعت از رلیز و اواسط چپتر جکسون اومدم گفتم نچسب ترین کاراکتر ممکنه. و این نبوغ داستان سرایی بازی بود. بازی اومد تو دو ساعت اول گذاشت تا حد مرگ از ابی متنفر شیم. تشنه خونش بشیم و سفر خونین الی رو اغاز کنیم. توی این سفر هر کی دم دستمون اومد رو به بدترین حالت کشتیم. تک تک افرادی که در اون کلبه بودن (بجز مَنی که جلوتر میگم) توسط الی به بدترین حالت کشته شدن و با بی رحمی تمام به این سفر ادامه دادیم و خوشحال از ریخته شدن خون این افراد بودیم... فقط خود ابی موند که ابی برگشت و با بی رحمی و خشونت تمام اومد توی تئاتر تا انتقام دوستاشو بگیره. اینجا فکر کردیم بازی به پرده آخر رسیده ولی زهی خیال باطل
ولی اون قسمت داستان بازی که مثل الماس در بین داستان میمونه بنظر من خط داستانی ابی هست... خیلی شجاعت میخواد که همچین ریسکی رو متحمل شی و در بالاترین سطح تنفر از یک کاراکتر و تو اوج داستان، بری بگی حالا پاشو یکم با این شخصیته بازی کن
ما برمیگردیم به 4 سال قبل و یک دفعه میبینیم کنترل ابی رو داریم... ابی جلوتر میره. با پدرش حرف های قشنگ میزنن. یک دفعه میبینی ابی و پدرش تمام تلاششونو میکنن یک گورخر رو نجات بدن. میبینی اونقدرم شاید این کاراکتر بی رحم نبوده. چی شده؟ جلوتر میریم. میفهمیم پدرش جراح بوده و از سر اجبار و فقط برای بشریت میاد این جراحی رو انجام بده. و بی رحمی های جوئل برای نجات ارزشمند ترین و شخصی ترین چیزی که پیدا کرده... ابی اونجا فقط پدرشو از دست نداد، امید برای ایندشو از دست داد، خوانواده و گروهشو از دست داد. این چیزی نبود که بتونه راحت ازش بگذره... با این مسائل خیلی بهتر میشد ابی رو درک کرد. ابی و همه چیشو از دست داد! ابی بخاطر این حس انتقامش رابطشو با Owen هم تموم کرد و در تنها ترین حالت ممکن داخل شد. در سیاتل، با گروه WLF اشنا شدیم. (استدیوم!) دیدیم که این گروه چقدر از درون گرم و صمیمی عه! تک تک اون سگ هایی که در خط داستانی الی انزجارمون ازشون بیداد میکرد و به وحشیانه ترین حالت ممکن کشتیمشون، اینجا چقدر شیرین بودن! چقدر زیبا بود بازی کردن با سگ ها. جلوتر با افراد گروه بیشتر اشنا شدیم. مل، Owen، نورا، و از همه مهم تر ویتنی (دخترِ ویتا به دست) که چقدر هم شیرین بود. و حتی بقیه افراد این گروه. و ما تک تک این افراد رو توی خط داستانی الی با یک ضربه کشتیم و اصلا هم نگاه نکردیم نکنه پشتش چیزی باشه؟ ما تک تک این افرادو یک مانع برای رسیدن به هدف میدیم و با حس رضایت و خوشحالی، خنجرمون رو در گلو و پهلوی تک تکشون وارد کردیم و در کسری از ثانیه، تمام اون زندگی و Sweetness یی که در این خط داستانی (ابی) مشاهده کردیم رو تموم کردیم... آیا خشونت اینقدر لازمه؟ ایا اگر این وسط الی بود که ویتا دستش گرفته بود و بازی میکرد و ما در عرض دو ثانیه با فرو کردن چاقو در گلوش زندگیشو تموم میکردیم ، سزاوار این مرگ میدونستیمش؟ الی یی که ما این همه وقته میشناسیمش و بزرگ شدنش رو دیدیم. گریه هاشو دیدیم. خنده هاشو دیدیم. الان در چند ثانیه تموم شد! حالا این حس رو بازی در این خط داستانی ابی، میاد برای تک تک کاراکتر هایی که کشتیم درمون القا میکنه... میگه ویتنی رو نگاه کن. خنده هاشو ببین... یادته چجوری کشتیش؟ تو تموش کردی...
حتی کاراکتر منی که رفیق ترین دوستِ ابی به نظر میومد و بشدت کمکمون کرد هم در کسری از ثانیه در لحظه ای که خواست کمکمون کنه در رو باز کنیم توسط تامی کشته شد... در یک لحظه داشتیم با منی از تامی فرار میکردیم. یک ثانیه بعد تنها بودیم و مجبور به ادامه کارمون بودیم... زندگیمون اینقدر بی ارزشه؟ یا هدفمون اینقدر ارزش منده که در مقابلش این ها مهم نیستند؟
با ورود یارا و لیو هم ابی یک نوری در زندگیش دید و حس کرد اهمیت داره. دیدیم که برای جون این دو چه کار ها که نکرد. برای جون یارا و قطع کردن دستش، ابی چقدر زحمت متحمل شد... از مقابله با scar ها و تحمل بزرگترین فوبیاش که ترس از ارتفاع هست بگیر تا اون ساختمون پر کلیکر و استاکر. تا زیر زمین ترسناک بیمارستان و Rat King که وحشیانه ترین و ترسناک ترین دشمن بازی بود... ساعت ها فقط همین رفت و برگشت طول کشید. چون حس کرد همونطور که جون این برای اون ها مهم بود و نجاتش دادن، جون یارا هم براش مهمه! هرجور شده این کارو کرد. این چپتر دقیقا مقابل هرچی بود که بازی مد نظرشه. یعنی مقابل انتقام بود. بر عکس انتقام که تلاش برای کشتن یک نفره، اینجا ابی تلاش کرد و راه سختیو در پیش گرفت تا فقط یک نفرو نجات بده! چپتر بعدی هم همینطور. ابی تمام تلاششو کرد تا جون لیو رو نجات بده و برای این کار تا جزیره seraphite رفت. اونم در بدترین حالت که جنگ با WLF سر گرفته بود... توی این چپتر هم دیدیم. یارا یی که این همه برای نجات جونش تلاش کردیم یا یک حرکت مرد... با یک تیر یک سرباز معمولی افتاد زمین. تهشم در چند ثانیه نفسش تموم شد... و بدترین قسمت اون جایی بود که کل جزیره در اتش داشت میسوخت (که چقدر هم مرحله حماسی یی بود) و ما فقط داشتیم فرار میکردیم و میدیدیم که سربازای عادی WLF و Seraphites چقدر بی دلیل و صرفا بخاطر وظیفه یی که بهشون تحمیل شده خشونت اعمال میکنند و بهترین سکانس لحظه ای بود که با قایق در حال دور شدن بودیم و وحشی گری این دو گروه رو مشاهده میکردیم...
ابی در جدای این مسائل، بعد مدت ها تونست حس خوب عشق ورزیده شدن رو از کسی بگیره. از Owen... در کنار این، بالاخره برای زندگیش یک امید بوجود اومده بود. اینکه با Owen و لیو و یارا به سانتا باربارا فرار کنن و فایرفلای ها رو پیدا کنن... ابی همه ی این کارا رو کرد با این دید که الان برمیگردن و میرن سانتا باربارا و یک زندگی جدید و خوب رو شروع میکنن... حالا که بر میگرده میبینه الیس مرده و جسدش روی زمینه. جلوتر مل با بچه داخل شکمش و Owen بدون جون روی زمین افتادن... واقعا حجم دردناکی این صحنه رو نمیتونم بگم...
جلوتر هم که تئاتر و باس فایت با خود الی (و هنوز هنگم که چجوری این شجاعت رو داشتن که در علیه محبوب ترین کاراکتر، نبرد قرار بدن...) اتفاقا تو این فایت بهتر میشد خشونت افسار گسیخته و روان خراب الی رو مشاهده کرد... بعد این هم ابی میخواست انتقام بگیره. ابی داشت همه چیزو پیدا میکرد و تو یک عان تمام دار و ندارش رو از دست داد... حین کشتن دینا، تنها چیزی که جلوی ابی رو گرفت لیو بود. لیو تنها چیزی بود که برای ابی مونده بود... پسری که 2 روزه دیدتش و مثل برادر شده براش... عشق و حسی که ابی از لیو داشت میگرفت باعث شد ابی انتقام نگیره و چرخه باطل انتقام رو بشکونه...
دو ساعت بعد یکم off-track بود به نظرم ولی نبودش بدتر از بودنش بود... ما الی رو میبینیم که در بیرون این چرخه خشونت و انتقام در حال سپری کردن زندگیشه. خوانواده ای برای خودش سرهم کرده و زندگی ای رو داره سپری میکنه که در رویا هاش میخواسته... هنوز هم خاطرات جوئل به ذهنش میاد ولی خوشحاله... ولی الان با کوچیک ترین ندایی (تامی) این آرامشش رو از دست میده و نمیتونه دوباره پی انتقام نره... و جالب اینجاست که در این سکانس ما میشنویم تامی هم زندگیش رو از دست داده و دیگه با ماریا با هم زندگی نمیکنن... میفهمیم چقدر این مسئله زندگی ها رو خراب کرده... دینا و jj تنها چیز هایین که برای الی موندن، دینا میگه اگر منو دوست داری نرو. سعی کن این ارامش رو برای خودت نگه داری. ولی الی بجز این خلا درونیش چیزی نمیبینه و فقط پی این مشکل میره. بلکه با انتقام بتونه این خلا رو پر کنه...
ابی هم با لیو زندگی خوبی شروع کرده. میبینیم که خوشحاله و میخنده... اتفاقا دوباره فایر فلای هارو پیدا میکنن و زندگیشود در بهترین حالته. ولی این وسط عامل غیر منتظره و گروه جدید وارد میشه. خشونت دوباره وارد میشه و زندگیشون رو نابود میکنه. الی وارد کالیفورنیا میشه. میبینیم که خشونت الی چند برابر بیشتر شده با وجود زخم شدید پهلو هاش، باز هم به هدفش ادامه میده. به مسیرش. به انتقامش. برای پر کردن خلا درونش. بعد کش و قوص هاش شدید، الی، ابی رو در ساحل میبینه. در این لحظه دیدن ضعیف شدن و تغییر ابی شدیدا درد آوره... الی هنوز با خودش مطمئن نیست سر انتقام و وقتی لیو رو داخل قایق میزارن میاد جنگ رو شروع کنه. و چاقوشو زیر گردن لیو قرار میده. ابی میگه اونو وارد قضیه نکن ولی الی میگه خودت وارد قضیه کردیش... این دیالوگ خیلی مهمه چون در تئاتر هم موقعی که چاقوی ابی زیر گردن دینا بود، الی همین حرف رو میزنه ولی ابی بخاطر این مسائل دینا رو ول میکنه. ولی حالا الی جواب میده و میگه میخواستی خودت اینو وارد قضیه نکنی... و این فایت اخر، درد آور ترین فایت ممکن بود. دلیلش این بود که من شدیدا طرف ابی رفته بودم. ابی رو معصوم تر و قربانی این وسط میدیدم، نه الی رو... من تا چند دقیقه هیچ جوره نمیتونستم حمله کنم. چون واقعا از درون نمیتونستم تن به این مبارزه بدم... و در آخر مبارزه وقتی ابی نزدیک مرگ بود، یک لحظه قیافه جوئل باعث شد الی از کارش منصرف بشه... الی فهمید این خلا با انتقام پر نمیشه. و صرفا با این کار چرخه خشونت رو ادامه میده...
چیزی که باعث میشد تمام این قضایای انتقام جوئل بیشتر به عقل بیاد، این بود که الی 2 سال با جوئل حرف نمیزد و با بدترین حالت باهاش صحبت میکرد. شب قبل مرگش جلوی بقیه سرش داد کشید و در آخر شب اشک جوئل رو در اورد. الی حسرت میکنه. از این که قدر این موردو ندونسته... الی از خودش تنفر داشت و تمام این کار هارو برای کمک به خودش کرد. چونکه عشق جوئل بزرگترین عشقی بود که حس کرده بود و حس میکرد این انتقام این حس رضایت رو بهش میده... الی برمیگرده به کلبشون... الان دیگه میبینه نه دینا هست و نه jj... الی همه چیزشو از دست داده... الی تنها دروازه ای که به جوئل داشت گیتارش بود و رفت تا با گیتارش اروم بگیره. ولی اینجا انگشت های قطع شدش جلوی این کار میگیره و الی دیگه همین ارامش رو هم نمیتونه داشته باشه...
الی تموم شد و همینطور هم بنظر ابی چیزی ازش نمونده.. ابی اقلا لیو رو داره و الی همین رو هم دیگه نداره... و اینه این چرخه خشونت و انتقام. این لووپ نا تمام که نه دردیو دوا کرد و بجاش از درون و بیرون تک تک وجودیت ها رو نابود کرده...
این داستان از تاثیر گذار ترین و همچنین نفرت بر انگیز ترین داستان هایی بود که در کل صنعت مدیا دیدم و شنیدم... شاید هیچوقت اینقدر سر یک داستان فکر نکرده بودم و میدونم قرار نیست دیگه این تفکرم در مورد داستان تموم شه... حرفی نیست که بزنم صرفا فقط میتونم بگم اگر عقلانی بخوام نگاه کنم، این داستانِ تلخ یکی از بهترین داستان هاییه که در عمرم باهاش برخورد کردم...